![اساطير کشاورزی چین اساطير کشاورزی چین](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/a3af55ab-1591-4421-81ce-58c69c28f14e.jpg)
اساطير کشاورزی چین
نویسنده: آنتونی کریستی
ترجمه: محمد حسین باجلان فرخی
ترجمه: محمد حسین باجلان فرخی
علاوه بر اسطورههای مورد توجه فرهيختگان كه بدون شك از اعمال نظر سياسي آنان به دور نمانده است افسانههای مردمي چين گوياي پيشرفت و نوآوریهای مربوط به كشاورزي و مشاغل ديگر است. فرهيختگان يا اين افسانهها را ناديده گرفته يا آنها را شايسته توجه نمیدانستند.
میگویند در آغاز با وجود تلاش و تكاپوي انسان در جستجوي يافتن خوراك آدمي تنها هر سه يا چهار روز غذايي براي خوردن به چنگ میآورد. تلاش و درماندگي انسان فرمانرواي آسمان را آزرد و ستاره ورزاو را نزد انسانها فرستاد تا آنان را در تلاش بیشتر راهنمايي كند و به آنان بياموزد كه با كوشش بیشتر میتوانند هر سه روز يك بار به خوراك دست يابند. ورزاو شتابان به زمين آمد و بي آن كه در راهنمايي انسانها تلاش كند به اشتباه گفت فرمانرواي آسمان مقرر داشته است انسان هر روز سه نوبت به خوراك دست برد و به سبب اين خطا فرمانرواي آسمان او را به زمين تبعيد كرد. بدين سان ورزاو كه پيش از اين در آسمان به كار شخم زدن مشغول بود در زمين ماند تا انسان را در شخم زدن زمين ياري كند و اين بدان دليل بود كه دست و پاي انسان را قدرت كار در حد توليد سه وعده غذاي روزانه نبود.
در داستاني بودائي دي – زانگ بودا! (2)، بوديستوه گيستي گاربه (3) فرمانرواي دوزخ (كه در اين داستان سبب فرمانروايي او در دوزخ مشخص شده) از تلاش توان فرساي آدميان در فراهم آوردن خوراك ملول میشود و از فرمانرواي يشم تمنا میکند ورزاو آسمان را براي ياري آدمي در كشت مزارع به زمين بفرستد. فرمانرواي يشم میگوید ورزاو در زمين پس از مدتي پير میشود و آدمي به طمع گوشت و پوست ورزاو را میخورد. بديستوه تمناي خويش را تكرار میکند و میگوید اگر انسان چنين گناهي را مرتكب شد كيفر او رفتن به دوزخ است. فرمانرواي يشم سرانجام ورزاو را به زمين میفرستد اما پيش بيني او تحقق مییابد و پس از آن كه ورزاو از كار بسيار ناتوان میشود آدمي او را میخورد. فرمانرواي يشم كه از كار آدمي خشمگين است به كيفر اين گناه دي – زانگ پوسا (4) را به دوزخ میفرستد. دي زانگ پوسا علاوه بر رفتن به دوزخ محكوم میشود كه چشمان خود را جز در روز سیام هفتمين ماه سال بسته نگاهدارد. چنين است كه مردم هر سال در روز سیام ماه هفتم سال به ياد و به احترام دي – زانگ پوسا شمع میافروزند و بخور میسوزانند.
برنج
در افسانهای برنج از گذشته دور در همه جا میرویید، اما خوشههای برنج پوك بود و اين ماجرا به روزگاري كه انسان با گردآوري خوراك و شكار روزگار میگذرانید باز میگردد. بغ بانو گوان يين (5) كه از گرسنگي انسان و قحطي رنج میبرد به ياري انسان برخاست و با دوشيدن شير خود بر خوشههای پوك برنج خوشهها را بارور ساخت. گوان يين چندان اين كار را ادامه داد تا از پستانهایش خون جاري شد. چنين است كه دو نوع برنج وجود دارد برنجي كه سفيد و از شير گوان يين است و برنج سرخ كه خون گوان يين را در خود دارد.
در افسانهای ديگر برنج هديه خدايي بزرگ است. در روايتي يو سيل و توفان را مهار كرده بود اما سیلابها نه بوتهای بر جاي نهاده بودند و نه درختي و انسان به ناچار تنها با شكار روزگار میگذرانید. در چنين روزهايي روزي سگي از مزرعهای آب گرفته بيرون آمد، سگي كه از دم او خوشههای زرد رنگ و پر دانه آويزان بود و اين خوشهها همانا برنج بود. پس از آن مردم برنج را در زمینهای آب گرفته و مرطوب كشت كردند و كشت برنج رايج شد. بدين دليل است كه انسان سگ را گرامي میدارد و پيش از خوردن غذا سگ خود را غذا میدهد، و در بسياري از روستاهاي چين رسم چنين است كه از نخستين برنج برداشت شده بايد غذايي درست كرده و سگ را در آن غذا سهيم كرد.
فرداي آن شب، بامدادان مرد به گورستان رفت، گل سفيد را تيغ زد، شیرهای سفيد از گل تراوش شد كه پس از سفت شدن مرد آن را تدخين كرد و با نخستين دودي كه فرد بلعيد درد و اندوه او تسكين يافت. بدين سان زن كه بعد از مرگ نيز به ياد شوي بود غم و رنج شوهر را تسكين داد.
بسته خاك و سنگ سفيد را در رف نهادند و پس از مدتي ماجرا فراموش شد. فصل باراني فرا رسيد و هوا مرطوب شد. روزي آشپز فرمانروا كه غذاي خاقان را براي او میبرد از زير آن رف گذشت و قطرهای از محلول خاك سفيد حل شده به درون غذاي فرمانروا فرو افتاد. فرمانروا گرسنه بود و آشپز مجالي نيافت تا غذا را عوض كند و به ناچار غذا را نزد فرمانروا برد. فرمانروا طعم غذا را مطبوعتر از هميشه يافت و فرمان داد آشپز را به حضور آوردند. آشپز نزد فرمانروا راه يافت و پس از ترديد و با وحشت زياد ماجراي قطره سفيد رنگ و نبودن مجال براي تعويض غذا را باز گفت. فرمانروا كه ارزش كشف بزرگ روستايي ساده دل را دريافته بود فرمان داد آن خاك سفيد را در آب حل كنند و در طبخ غذا از آن استفاده كنند. پس فرمانروا فرمان داد زمين تپه ساحلي را كه دهقان از آن ياد كرده بود شكافتند و خاك و سنگ بسياري يافتند كه از خشك شده آن بلورهاي زيبايي فراهم شد كه نمك نام گرفت. دهقان مرده بود و فرمانرواي پشيمان فرمان داد پسر او را فرا خواندند و مقام والايي در دربار خود به او تفويض كرد.
میگویند دو خانواده منگ و جيانگ در دو سوي ديوار بزرگ روزگار را به كشاورزي مي گذرانيدند. آن سال دو خانواده روستايي در دو سوي ديوار كدو تنبل رونده كاشتند. كدو تنبلهای منگ و جيانگ در دو سوي ديوار باليد و بر فراز ديوار به هم پيوست، و حاصل اين پيوند كدو تنبلهای بسيار بود. به هنگام چيدن كدو تنبلها پس از گفتگوي بسيار كدوها را به تساوي تقسيم كردند و وقتي آخرين كدو را به دو نيم كردند تا آن را نيز به تساوي تقسيم كنند در درون كدو دختري زيبا يافتند. دو خانواده دختر را بزرگ كردند و دختر را منگ جيانگ كه تركيبي از نام دو خانواده بود نام نهادند.
در آن روزگار به فرمان شيههوانگدي خاقان دودمان چين در مرزهاي شمالي ديواري بزرگ میساختند و باروهاي پراكنده را به هم وصل میکردند تا اقوام هون را از يورش به سرزمینهای شمالي باز دارند. میگویند هر بخش ديوار كه تمام میشد بي درنگ فرو میریخت و معماران نمیتوانستند ساختن ديوار را به پايان ببرند. چنين بود تا فرهیختهای خاقان را گفت براي اتمام ديوار بايد در هر چهار لي مجرمي را قرباني و در ديوار مدفون كنند، و خاقان فرمان داد چنان كنند. طول ديوار ده هزار لي بود و با فرمان خاقان مردم در وحشت فرو رفتند، كه ديوار طولاني و مجرم اندك بود. فرزانهای تدبيري انديشيد و خاقان را گفت براي كاستن از تعداد قربانيان مردي به نام ون (17) را كه به معني ده هزار است قرباني و با مدفون كردن او در درون ديوار ارواح ويرانگر را تسكين دهد و مردمان را از وحشت رهايي بخشد. خاقان شادمان تدبير را پذيرفت و فرمان داد ون را بيابند و او را قرباني كنند. ون كه از نيت خاقان و تدبير فرزانه آگاه شده بود وحشت زده گريخت و سر به كوه و بيابان نهاد. ون رفت و رفت و در گريز خويش به خانه منگ جيانگ راه يافت و درون تنه درختي از درختان باغ منگ جيانگ پنهان شد. شبانگاه منگ جيانگ براي شستشوي تن از خانه به باغ آمد و در پرتو ماهتاب كنار تالاب عريان شد. منگ جيانگ به هنگام شستشوي تن شيداي زيبايي خويش گشت و گفت: «اگر مردي تن عريان و زيباي مرا اين جا و در اين حالت میدید شادمانه و هميشه خود را به او میسپردم». ون از درون تنه درخت بيرون آمد و آن دو زن و شوهر شدند. به هنگام برگزاري جشن ازدواج ماموران خاقان كه در جستجوي ون بودند فرا رسيدند و ون را اسير و عروس را گريان كردند.
منگ جيانگ اگر چه به تصادف همسر ون شده بود اما چون ديگر زنان وفادار چيني خود را از آن ون و مسئول میدید و هم از اين روي در جستجوي استخوانهای شوهر راه پر خطر و درازي را به سوي ديوار بزرگ در پيش گرفت. وقتي زن كنار ديوار بزرگ رسيد هراسان از عظمت ديوار ناتوان و گريان در پاي ديوار فرو افتاد. منگ جيانگ میگریست و زرد و ناتوان میشد. چنين بود كه ديوار از زاري زن به رحم آمد و در بخشي كه ون را در خود جاي داده بود فرو ريخت و زن به استخوانهای شوهر خود دست يافت.
خاقان شيههوانگدي كه از ماجراي منگ جيانگ آگاه شده بود شگفت زده از وفاداري زن به ديدار او رفت و شيداي زيبايي منگ جيانگ شد. خاقان از منگ جيانگ خواست ملكه كاخ او باشد. منگ جيانگ پس از انديشه بسيار به ناچار خاقان را پيام داد كه با پذيرفتن سه شرط او از جانب خاقان همسري خاقان را میپذیرد.
شرايط زن چنين بود: نخست چهل و نه روز سوگواري عمومي براي ون. دوم حضور خاقان و فرماندگان و درباريان در مراسم سوگواري. سوم ساختن بناي يادبودي به بلندي چهل و نه متر در ساحل رود تا زن بتواند شوي مرده را در آن جا دعا كند و فديه دهد. خاقان شرايط را پذيرفت و بعد از چهل و نه روز سوگواري و حضور خاقان و درباريان در مراسم سوگواري ون، منگ جيانگ خاقان و فرماندگان و درباريان را فرا خواند و به بام بناي يادبود رفت.
منگ جيانگ بر بام بناي يادبود ون ايستاد و خاقان شيههوانگدي را به خاطر ستمهای فراوان و كارهاي شيطاني بسيار دشنام داد، و خاقان خاموش ماند. پس منگ جيانگ خود را از بام بناي يادبود به رود افكند و خاقان خشمگين فرمان داد او را از رود گرفتند، و چنان كردند. خاقان فرمان داد منگ جيانگ را تكه تكه و استخوانهای او را خرد و به رود بريزند، و چنان كردند. وقتي دژخيمان تن منگ جيانگ را تكه تكه به رود انداختند هر تكه از گوشت منگ جيانگ به هيأت ماهي سيميني درآمد و منگ جيانگ جاودانه شد. ماهيان سيمين جاودانهاند.
روستايي بود كه ده آجرسازان بود. كوشش روستائيان اين ده بر آن بود كه خداي کورههای آجرپزي هميشه از آنان خشنود باشد و هم به اين دليل هر وقت کورهای تازه بر پا میشد خوك يا گوسفندي را در گلخن كوره براي خداي کورهها قرباني میکردند.
میگویند قرباني ندادن موجب خامي و زرد شدن آجرها و يا ويراني كوره میشد. در اين روستا مردي به نام تساي (22) بر آن شد كه اندك اندك مالك کورههای آجرپزي و بي رقيب شود. تساي براي اين كار کورهای عظيم بنا كرد و وقتي بهره برداري از كوره آغاز شد. آجرهاي اين كوره همه خام و زرد رنگ و بي ارزش بود. نه بناي سازندهی كوره و نه كارگران كوره نتوانستند به علت خامي و زردي آجرها پي ببرند و سرانجام پيرمردي از تساي خواست مشكل خود را با پيشگو در ميان گذارد، و دزی چنان كرد. غيب گو گفت علت خامي کورهها نامناسب بودن قرباني انجام شده براي كوره و بي اعتقادي تساي است. غيب گو گفت خداي كوره خواستار دختر تساي است و جز او قرباني ديگري را شايسته خود نمیداند.
پس تساي درمانده و نگران به سفر پرداخت و سرانجام در روستايي دختري هم سن و سال و شبيه دختر خود يافت و او را خريد و با خود به روستاي آجرسازان برد تا قرباني كند. دخترك سيزده ساله بود و در اوج زيبايي. تساي دختر را در خانه خويش با دختر خود همنشين كرد و از او خواست مدام از او پرستاري شود، و اين بدان دليل بود كه تساي نمیخواست دخترك از پايان كار خويش آگاه شود. در روستاي آجرسازان جز تني چند از تمناي خداي کورهها آگاه نبود. زمان قرباني كردن دختر فرا رسيد و شب روزي كه دخترك بايد قرباني میشد تساي چند تن از كارگران كوره را گفت سحرگاه كوره را برافروزند و وقتي دخترك چاشت آنها را آورد پس از قرباني كردن خوك و گوسفند بي درنگ دختر را به كوره در افكنند و تمناي خداي کورهها را برآورده سازند. تساي كه آن شب با دخترك و دختر خويش بسيار مهربان بود از دخترك خواست بامداد چاشت كارگران كوره را به كوره خانه ببرد و دخترك پذيرفت.
دختر تساي و دختر خريداري شده همسال او شبها را در يك اتاق میخوابیدند. آن شب دختر تساي در انديشه مراسم روشن كردن كوره و قرباني كردن خوك و گوسفند بود و خواب به چشمانش راه نيافت. چنين بود كه آن شب دخترك به خوابي عميق فرو رفت. سحرگاه دختر تساي به شوق ديدن مراسم قرباني چاشت كارگران را آماده نمود و به كارگاه برد تا ناظر مراسم قرباني كردن خوك و گوسفند باشد. كارگران پيش از فرا رسيدن دختر مراسم قرباني كردن حيوانات را انجام داده و منتظر فرا رسيدن دختر و اجراي فرمان ارباب بودند. دختر ارباب فرا رسيد و آنان بي درنگ تنها دختر تساي را به درون كوره سوزان افكندند. تساي كه نگران انجام مراسم بود پس از قرباني شدن دختر براي بيدار كردن دختر خريداري شده به اتاق آنان رفت. دخترك در خواب بود و دختر تساي چاشت را به كارگاه برده بود. تساي وحشت زده و شتابان خود را به كوره رسانيد اما بسيار دير شده بود و تساي ناتوان و گريان از پاي درآمد.
ورزا و ياور دهقانان
میگویند در آغاز با وجود تلاش و تكاپوي انسان در جستجوي يافتن خوراك آدمي تنها هر سه يا چهار روز غذايي براي خوردن به چنگ میآورد. تلاش و درماندگي انسان فرمانرواي آسمان را آزرد و ستاره ورزاو را نزد انسانها فرستاد تا آنان را در تلاش بیشتر راهنمايي كند و به آنان بياموزد كه با كوشش بیشتر میتوانند هر سه روز يك بار به خوراك دست يابند. ورزاو شتابان به زمين آمد و بي آن كه در راهنمايي انسانها تلاش كند به اشتباه گفت فرمانرواي آسمان مقرر داشته است انسان هر روز سه نوبت به خوراك دست برد و به سبب اين خطا فرمانرواي آسمان او را به زمين تبعيد كرد. بدين سان ورزاو كه پيش از اين در آسمان به كار شخم زدن مشغول بود در زمين ماند تا انسان را در شخم زدن زمين ياري كند و اين بدان دليل بود كه دست و پاي انسان را قدرت كار در حد توليد سه وعده غذاي روزانه نبود.
در داستاني بودائي دي – زانگ بودا! (2)، بوديستوه گيستي گاربه (3) فرمانرواي دوزخ (كه در اين داستان سبب فرمانروايي او در دوزخ مشخص شده) از تلاش توان فرساي آدميان در فراهم آوردن خوراك ملول میشود و از فرمانرواي يشم تمنا میکند ورزاو آسمان را براي ياري آدمي در كشت مزارع به زمين بفرستد. فرمانرواي يشم میگوید ورزاو در زمين پس از مدتي پير میشود و آدمي به طمع گوشت و پوست ورزاو را میخورد. بديستوه تمناي خويش را تكرار میکند و میگوید اگر انسان چنين گناهي را مرتكب شد كيفر او رفتن به دوزخ است. فرمانرواي يشم سرانجام ورزاو را به زمين میفرستد اما پيش بيني او تحقق مییابد و پس از آن كه ورزاو از كار بسيار ناتوان میشود آدمي او را میخورد. فرمانرواي يشم كه از كار آدمي خشمگين است به كيفر اين گناه دي – زانگ پوسا (4) را به دوزخ میفرستد. دي زانگ پوسا علاوه بر رفتن به دوزخ محكوم میشود كه چشمان خود را جز در روز سیام هفتمين ماه سال بسته نگاهدارد. چنين است كه مردم هر سال در روز سیام ماه هفتم سال به ياد و به احترام دي – زانگ پوسا شمع میافروزند و بخور میسوزانند.
خاستگاه غلات
برنج
در افسانهای برنج از گذشته دور در همه جا میرویید، اما خوشههای برنج پوك بود و اين ماجرا به روزگاري كه انسان با گردآوري خوراك و شكار روزگار میگذرانید باز میگردد. بغ بانو گوان يين (5) كه از گرسنگي انسان و قحطي رنج میبرد به ياري انسان برخاست و با دوشيدن شير خود بر خوشههای پوك برنج خوشهها را بارور ساخت. گوان يين چندان اين كار را ادامه داد تا از پستانهایش خون جاري شد. چنين است كه دو نوع برنج وجود دارد برنجي كه سفيد و از شير گوان يين است و برنج سرخ كه خون گوان يين را در خود دارد.
در افسانهای ديگر برنج هديه خدايي بزرگ است. در روايتي يو سيل و توفان را مهار كرده بود اما سیلابها نه بوتهای بر جاي نهاده بودند و نه درختي و انسان به ناچار تنها با شكار روزگار میگذرانید. در چنين روزهايي روزي سگي از مزرعهای آب گرفته بيرون آمد، سگي كه از دم او خوشههای زرد رنگ و پر دانه آويزان بود و اين خوشهها همانا برنج بود. پس از آن مردم برنج را در زمینهای آب گرفته و مرطوب كشت كردند و كشت برنج رايج شد. بدين دليل است كه انسان سگ را گرامي میدارد و پيش از خوردن غذا سگ خود را غذا میدهد، و در بسياري از روستاهاي چين رسم چنين است كه از نخستين برنج برداشت شده بايد غذايي درست كرده و سگ را در آن غذا سهيم كرد.
تربچه قرمز لو - پو
پيدايي افيون
فرداي آن شب، بامدادان مرد به گورستان رفت، گل سفيد را تيغ زد، شیرهای سفيد از گل تراوش شد كه پس از سفت شدن مرد آن را تدخين كرد و با نخستين دودي كه فرد بلعيد درد و اندوه او تسكين يافت. بدين سان زن كه بعد از مرگ نيز به ياد شوي بود غم و رنج شوهر را تسكين داد.
پيدايي نمك
بسته خاك و سنگ سفيد را در رف نهادند و پس از مدتي ماجرا فراموش شد. فصل باراني فرا رسيد و هوا مرطوب شد. روزي آشپز فرمانروا كه غذاي خاقان را براي او میبرد از زير آن رف گذشت و قطرهای از محلول خاك سفيد حل شده به درون غذاي فرمانروا فرو افتاد. فرمانروا گرسنه بود و آشپز مجالي نيافت تا غذا را عوض كند و به ناچار غذا را نزد فرمانروا برد. فرمانروا طعم غذا را مطبوعتر از هميشه يافت و فرمان داد آشپز را به حضور آوردند. آشپز نزد فرمانروا راه يافت و پس از ترديد و با وحشت زياد ماجراي قطره سفيد رنگ و نبودن مجال براي تعويض غذا را باز گفت. فرمانروا كه ارزش كشف بزرگ روستايي ساده دل را دريافته بود فرمان داد آن خاك سفيد را در آب حل كنند و در طبخ غذا از آن استفاده كنند. پس فرمانروا فرمان داد زمين تپه ساحلي را كه دهقان از آن ياد كرده بود شكافتند و خاك و سنگ بسياري يافتند كه از خشك شده آن بلورهاي زيبايي فراهم شد كه نمك نام گرفت. دهقان مرده بود و فرمانرواي پشيمان فرمان داد پسر او را فرا خواندند و مقام والايي در دربار خود به او تفويض كرد.
كدو دختر و ديوار بزرگ.
میگویند دو خانواده منگ و جيانگ در دو سوي ديوار بزرگ روزگار را به كشاورزي مي گذرانيدند. آن سال دو خانواده روستايي در دو سوي ديوار كدو تنبل رونده كاشتند. كدو تنبلهای منگ و جيانگ در دو سوي ديوار باليد و بر فراز ديوار به هم پيوست، و حاصل اين پيوند كدو تنبلهای بسيار بود. به هنگام چيدن كدو تنبلها پس از گفتگوي بسيار كدوها را به تساوي تقسيم كردند و وقتي آخرين كدو را به دو نيم كردند تا آن را نيز به تساوي تقسيم كنند در درون كدو دختري زيبا يافتند. دو خانواده دختر را بزرگ كردند و دختر را منگ جيانگ كه تركيبي از نام دو خانواده بود نام نهادند.
در آن روزگار به فرمان شيههوانگدي خاقان دودمان چين در مرزهاي شمالي ديواري بزرگ میساختند و باروهاي پراكنده را به هم وصل میکردند تا اقوام هون را از يورش به سرزمینهای شمالي باز دارند. میگویند هر بخش ديوار كه تمام میشد بي درنگ فرو میریخت و معماران نمیتوانستند ساختن ديوار را به پايان ببرند. چنين بود تا فرهیختهای خاقان را گفت براي اتمام ديوار بايد در هر چهار لي مجرمي را قرباني و در ديوار مدفون كنند، و خاقان فرمان داد چنان كنند. طول ديوار ده هزار لي بود و با فرمان خاقان مردم در وحشت فرو رفتند، كه ديوار طولاني و مجرم اندك بود. فرزانهای تدبيري انديشيد و خاقان را گفت براي كاستن از تعداد قربانيان مردي به نام ون (17) را كه به معني ده هزار است قرباني و با مدفون كردن او در درون ديوار ارواح ويرانگر را تسكين دهد و مردمان را از وحشت رهايي بخشد. خاقان شادمان تدبير را پذيرفت و فرمان داد ون را بيابند و او را قرباني كنند. ون كه از نيت خاقان و تدبير فرزانه آگاه شده بود وحشت زده گريخت و سر به كوه و بيابان نهاد. ون رفت و رفت و در گريز خويش به خانه منگ جيانگ راه يافت و درون تنه درختي از درختان باغ منگ جيانگ پنهان شد. شبانگاه منگ جيانگ براي شستشوي تن از خانه به باغ آمد و در پرتو ماهتاب كنار تالاب عريان شد. منگ جيانگ به هنگام شستشوي تن شيداي زيبايي خويش گشت و گفت: «اگر مردي تن عريان و زيباي مرا اين جا و در اين حالت میدید شادمانه و هميشه خود را به او میسپردم». ون از درون تنه درخت بيرون آمد و آن دو زن و شوهر شدند. به هنگام برگزاري جشن ازدواج ماموران خاقان كه در جستجوي ون بودند فرا رسيدند و ون را اسير و عروس را گريان كردند.
منگ جيانگ اگر چه به تصادف همسر ون شده بود اما چون ديگر زنان وفادار چيني خود را از آن ون و مسئول میدید و هم از اين روي در جستجوي استخوانهای شوهر راه پر خطر و درازي را به سوي ديوار بزرگ در پيش گرفت. وقتي زن كنار ديوار بزرگ رسيد هراسان از عظمت ديوار ناتوان و گريان در پاي ديوار فرو افتاد. منگ جيانگ میگریست و زرد و ناتوان میشد. چنين بود كه ديوار از زاري زن به رحم آمد و در بخشي كه ون را در خود جاي داده بود فرو ريخت و زن به استخوانهای شوهر خود دست يافت.
خاقان شيههوانگدي كه از ماجراي منگ جيانگ آگاه شده بود شگفت زده از وفاداري زن به ديدار او رفت و شيداي زيبايي منگ جيانگ شد. خاقان از منگ جيانگ خواست ملكه كاخ او باشد. منگ جيانگ پس از انديشه بسيار به ناچار خاقان را پيام داد كه با پذيرفتن سه شرط او از جانب خاقان همسري خاقان را میپذیرد.
شرايط زن چنين بود: نخست چهل و نه روز سوگواري عمومي براي ون. دوم حضور خاقان و فرماندگان و درباريان در مراسم سوگواري. سوم ساختن بناي يادبودي به بلندي چهل و نه متر در ساحل رود تا زن بتواند شوي مرده را در آن جا دعا كند و فديه دهد. خاقان شرايط را پذيرفت و بعد از چهل و نه روز سوگواري و حضور خاقان و درباريان در مراسم سوگواري ون، منگ جيانگ خاقان و فرماندگان و درباريان را فرا خواند و به بام بناي يادبود رفت.
منگ جيانگ بر بام بناي يادبود ون ايستاد و خاقان شيههوانگدي را به خاطر ستمهای فراوان و كارهاي شيطاني بسيار دشنام داد، و خاقان خاموش ماند. پس منگ جيانگ خود را از بام بناي يادبود به رود افكند و خاقان خشمگين فرمان داد او را از رود گرفتند، و چنان كردند. خاقان فرمان داد منگ جيانگ را تكه تكه و استخوانهای او را خرد و به رود بريزند، و چنان كردند. وقتي دژخيمان تن منگ جيانگ را تكه تكه به رود انداختند هر تكه از گوشت منگ جيانگ به هيأت ماهي سيميني درآمد و منگ جيانگ جاودانه شد. ماهيان سيمين جاودانهاند.
آجرسازي تساي
روستايي بود كه ده آجرسازان بود. كوشش روستائيان اين ده بر آن بود كه خداي کورههای آجرپزي هميشه از آنان خشنود باشد و هم به اين دليل هر وقت کورهای تازه بر پا میشد خوك يا گوسفندي را در گلخن كوره براي خداي کورهها قرباني میکردند.
میگویند قرباني ندادن موجب خامي و زرد شدن آجرها و يا ويراني كوره میشد. در اين روستا مردي به نام تساي (22) بر آن شد كه اندك اندك مالك کورههای آجرپزي و بي رقيب شود. تساي براي اين كار کورهای عظيم بنا كرد و وقتي بهره برداري از كوره آغاز شد. آجرهاي اين كوره همه خام و زرد رنگ و بي ارزش بود. نه بناي سازندهی كوره و نه كارگران كوره نتوانستند به علت خامي و زردي آجرها پي ببرند و سرانجام پيرمردي از تساي خواست مشكل خود را با پيشگو در ميان گذارد، و دزی چنان كرد. غيب گو گفت علت خامي کورهها نامناسب بودن قرباني انجام شده براي كوره و بي اعتقادي تساي است. غيب گو گفت خداي كوره خواستار دختر تساي است و جز او قرباني ديگري را شايسته خود نمیداند.
پس تساي درمانده و نگران به سفر پرداخت و سرانجام در روستايي دختري هم سن و سال و شبيه دختر خود يافت و او را خريد و با خود به روستاي آجرسازان برد تا قرباني كند. دخترك سيزده ساله بود و در اوج زيبايي. تساي دختر را در خانه خويش با دختر خود همنشين كرد و از او خواست مدام از او پرستاري شود، و اين بدان دليل بود كه تساي نمیخواست دخترك از پايان كار خويش آگاه شود. در روستاي آجرسازان جز تني چند از تمناي خداي کورهها آگاه نبود. زمان قرباني كردن دختر فرا رسيد و شب روزي كه دخترك بايد قرباني میشد تساي چند تن از كارگران كوره را گفت سحرگاه كوره را برافروزند و وقتي دخترك چاشت آنها را آورد پس از قرباني كردن خوك و گوسفند بي درنگ دختر را به كوره در افكنند و تمناي خداي کورهها را برآورده سازند. تساي كه آن شب با دخترك و دختر خويش بسيار مهربان بود از دخترك خواست بامداد چاشت كارگران كوره را به كوره خانه ببرد و دخترك پذيرفت.
دختر تساي و دختر خريداري شده همسال او شبها را در يك اتاق میخوابیدند. آن شب دختر تساي در انديشه مراسم روشن كردن كوره و قرباني كردن خوك و گوسفند بود و خواب به چشمانش راه نيافت. چنين بود كه آن شب دخترك به خوابي عميق فرو رفت. سحرگاه دختر تساي به شوق ديدن مراسم قرباني چاشت كارگران را آماده نمود و به كارگاه برد تا ناظر مراسم قرباني كردن خوك و گوسفند باشد. كارگران پيش از فرا رسيدن دختر مراسم قرباني كردن حيوانات را انجام داده و منتظر فرا رسيدن دختر و اجراي فرمان ارباب بودند. دختر ارباب فرا رسيد و آنان بي درنگ تنها دختر تساي را به درون كوره سوزان افكندند. تساي كه نگران انجام مراسم بود پس از قرباني شدن دختر براي بيدار كردن دختر خريداري شده به اتاق آنان رفت. دخترك در خواب بود و دختر تساي چاشت را به كارگاه برده بود. تساي وحشت زده و شتابان خود را به كوره رسانيد اما بسيار دير شده بود و تساي ناتوان و گريان از پاي درآمد.
پي نوشت ها :
1. Tsai Shen
2. Ti-Tsang Buddha
3. Ksitigarbha Bodhisattva
4. Ti-Tsang Phusa
5. Kuan Yin
6. Lo-Phu
7. Mu-Lien
8. Maudgan-Yayana
9. Bodhisattva Avalokitesvara
10. Meng Chiang Nu
11. Lin Lan
12. Kuchiei-Kang
13. Shou-Lao
14. Fu Hsing
15. Lu Hsing
16. Yung Cheng
17. Wan
18. Eberhard
19. Chekiang
20. Lung
21. Fu
22. Tshai
23. Fen Huang