حشمت پلنگ
با ورود حشمت به قهوه خانه، همهمه و سر و صدا، ناگهان به سکوتي معنا دار تبديل شد. همه با اشاره چشم و ابرو، آمدن او را به هم فهماندند. چند نفر چاپلوسانه ايستادند و عرض ارادت کردند: «چمن حشمت پلنگ!» «آق حشمت خيلي مخلصيم!»
طولي نکشيد که مش اسلام قهوه چي، مؤدبانه استکان چاي فرد اعلا، کنار گنده لات محل گذاشت و آهسته دور شد. فضاي قهوه خانه داشت به حالت عادي برمي گشت که ناگهان همه نگاه ها به دستان حشمت ميخکوب شد. حشمت بي توجه به همه مشغول بستن کاغذ سيگارش بود تا آن را آماده کشيدن کند. ناگاه چشمش به نگاه هاي خيره حاضران افتاد. اول قدري جا خورد، چون تا آن روز کسي جرئت نکرده بود اين طور خيره و تند به او نگاه کند، اما زود خودش را جمع و جور کرد: «چه مرگ تونه؟ مگه تا حالا حشمت پلنگ رو نديده بودين؟»
حشمت همين طور مشغول ليچار بار کردن بود که متوجه نزديک شدن کربلايي حسين، پيرمرد هميشه ساکت و مظلوم محل شد که با چهره گرفته به او نزديک مي شد. ناگهان مشهدي حسين با صدايي که تا آن روز کسي از او نشنيده بود، فرياد زد: «نا مسلمون خجالت نمي کشي؟ مگه نميدوني آقا ميرزاي شيرازي سيگار رو حرام کرده؟ شرم کن بي حيا!» حشمت که تازه گوشي دستش آمده بود، با پوزخندي گفت: «بابا کبلايي! آميرزا کيه؟»
هنوز کلام حشمت به آخر نرسيده بود که عصاي کربلايي مثل پتک بر سرش فرود آمد و او را نقش زمين کرد و حشمت بيچاره که هنوز مدهوش و حواس نداشت، زير لگدهاي مردم و بد و بيراه هاي آنها به خوبي فهميد که حساب حکم «ميرزا» با مسايل ديگر صنار سي شاهي توفير دارد!
منبع: نشريه انتظار نوجوان شماره 70.
طولي نکشيد که مش اسلام قهوه چي، مؤدبانه استکان چاي فرد اعلا، کنار گنده لات محل گذاشت و آهسته دور شد. فضاي قهوه خانه داشت به حالت عادي برمي گشت که ناگهان همه نگاه ها به دستان حشمت ميخکوب شد. حشمت بي توجه به همه مشغول بستن کاغذ سيگارش بود تا آن را آماده کشيدن کند. ناگاه چشمش به نگاه هاي خيره حاضران افتاد. اول قدري جا خورد، چون تا آن روز کسي جرئت نکرده بود اين طور خيره و تند به او نگاه کند، اما زود خودش را جمع و جور کرد: «چه مرگ تونه؟ مگه تا حالا حشمت پلنگ رو نديده بودين؟»
حشمت همين طور مشغول ليچار بار کردن بود که متوجه نزديک شدن کربلايي حسين، پيرمرد هميشه ساکت و مظلوم محل شد که با چهره گرفته به او نزديک مي شد. ناگهان مشهدي حسين با صدايي که تا آن روز کسي از او نشنيده بود، فرياد زد: «نا مسلمون خجالت نمي کشي؟ مگه نميدوني آقا ميرزاي شيرازي سيگار رو حرام کرده؟ شرم کن بي حيا!» حشمت که تازه گوشي دستش آمده بود، با پوزخندي گفت: «بابا کبلايي! آميرزا کيه؟»
هنوز کلام حشمت به آخر نرسيده بود که عصاي کربلايي مثل پتک بر سرش فرود آمد و او را نقش زمين کرد و حشمت بيچاره که هنوز مدهوش و حواس نداشت، زير لگدهاي مردم و بد و بيراه هاي آنها به خوبي فهميد که حساب حکم «ميرزا» با مسايل ديگر صنار سي شاهي توفير دارد!
منبع: نشريه انتظار نوجوان شماره 70.