کتاب تاريخ در مسير تندباد حادثه
گفت و گو با مسعود جعفري جوزاني ، نويسنده فيلمنامه و کارگردان در چشم باد
نويسنده فيلمنامه و کارگردان:مسعود جعفري جوزاني، دستيار اول کارگردان:احمد رمضان زاده.پژوهشگران:فتح الله جعفري جوزاني، دکتر عبدالکريم يونسي، رضا انصاريان. برنامه ريزان:جواد کاسه ساز، ماندانا اويسي، حسن نجاريان. مدير فيلمبرداري:امير کريمي؛ با تشکر از عليرضا زرين دست و حسن پويا. صدابردار:حسين غفاري. موسيقي :حسين عليزاده . ترکيب صدا:ابراهيم و ژده ميانه. صداگذار:مهرداد جلوخاني. تدوين:مهدي حسيني وند، نيما جعفري جوزاني. مدير هنري:مجيد ميرفخرايي. طراحان صحنه و لباس:مجيد ميرفخرايي و بهزاد کزازي(فصل شمال)،حسن روح پروري، طراحان چهره پردازي:مهين نويدي(دوران کودکي)،سعيد ملکان (دوران جواني و پيري)جلوه هاي ويژه:محسن روزبهاني ، داود رسوليان، عباس شوقي. طراح جلوه هاي بصري:امير رضا معتمدي. مديران توليد:اردشير ايران نژاد، بهرام محمدي. بازيگران:پارسا پيروز فر، سعيد نيک پور. کامبيز ديرباز، ستاره صفرآوه، ماه چهره خليلي، فخر الدين صديق شريف، حبيب الله عبدالرزاق، لطافت يوسيفي، لاله اسکندري. سحر جعفري جوزاني، سعيد راد، اکبر عبدي، محمد رضا هدايتي، جهانگير الماسي، رضا شفيعي جم، گلاره عباسي، جلال پيشوائيان، سيما تيرانداز، نيوشا ضيغمي، طناز طباطبايي، فرهاد بشارتي، وطن صفراف، محمود استاد محمد، هومن سيدي، محمد علي نجفي، شهرام قائدي، محمودپاک نيت، سام درخشاني، ابراهيم آبادي، زويا امامي، آرش تاج، محمد برسوزيان،مهدي فقيه فريبا متخصص، سيروس ميمنت، مجيد نصيري جوزاني، فرخ نعمتي، هادي کاظمي، باباجان حسن اف، قربان صابر، الگا تيموفي يوآ، مصطفي زماني، تهيه کنندگان:مسعود جعفري جوزاني، عباس اکبري فيض آبادي، حبيب الله کاسه ساز، رضا انصاريان.
زندگي پرفراز و نشيب يک خانواده ايراني طي شصت سال، از روي کار آمدن رضا خان(1299)تا ميانه جنگ تحميلي عراق عليه ايران(1360):
فصل اول:ميرزا حسن ايراني در پي شکست جنبش جنگل و تيرباران شدن برادرش عباس، همراه خانواده خود و همرزم تاجيکش حسام مجبور به مهاجرت از رشت به تهران مي شود. او دو پسر به نام هاي نادر و بيژن دارد و طي راه و پس از آن داراي يک پسر ديگر به نام اسد و دختري به نام فاطمه مي شود.بيژن از کودکي دل در گروي ليلي، دختري حسام دارد. ميرزا حسن در تهران به کمک دوستش حاج قاسم چاپخانه اي داير مي کند و به زندگي اش سروساماني مي دهد، اما کشته شدن حسام توسط ايادي رضاخان سبب مهاجرت ليلي و مادرش به شوروي مي وشد و ضربه سختي به بيژن وارد مي آيد.
فصل دوم:دولت رضاخان در آستانه اضمحلال و اوضاع کشور در ميانه جنگ جهاني دوم به هم ريخته است. بيژن اينک خلباني وطن پرست است که مي کوشد از سويي در برابر خائنان وطن فروش و از سوي ديگر روياروي دشمنان بيگانه بايستد؛ ضمن اين که از محافل روشنفکري پيرامونش و دختراني که مي کوشند دل او را به دست آورند نيز دل خوشي ندارد. نادر در اين وانفسا تجارت پرسودي دارد، فاطمه همسر دژگير، يک نظامي با غيرت مي شود و اسد، فخرالسادات، دختر حاج قاسم را به همسري برمي گزيند . اما با شعله ورتر شدن آتش جنگ، اسد به سربازي مي رود و در يکي از حملات هوايي کشته مي شود که ضربه روحي سختي براي فخر السادات در پي دارد. هواپيماي بيژن طي حمله اي در مرز شوروي سقوط مي کند و او به اسارت بلشويک ها در مي آيد، جايي که پس از سال ها ليلي را مي بيند که يک سرباز کمونيست دو آتشه شده و گرچه با ديدن بيژن ، ياد عشق قديمي در او زنده مي شود اما مي کوشد برآن سرپوش بگذارد که عاقبت نمي تواند و همراه او مي گريزند و پس از تحمل سختي هاي بسيار به تهران مي رسند و ازدوا ج مي کنند. اما در آن جا نيز تحت تعقيب هستند تا بالاخره ليلي دستگير مي شود و به بيژن خبر تيرباران شدن او را مي دهند. در اين حين، ميرزا حسن از دنيا مي رود، نادر با هدف پرکردن جاي اسد، با فخرالسادات ازدواج مي کند و بيژن غمگين، و دل شکسته ابتدا به بصره تبعيد مي شود و سپس به آمريکا مهاجرت مي کند.
فصل سوم:حول و حوش انقلاب اسلامي سال(1357)است. نادر و فخر السادات به بيژن پيوسته اند که سال هاست در آمريکا جراح مغز و اعصاب شده و در دانشگاه تدريس مي کند. مادر بيژن نيز در اين فاصله از دنيا رفته واز خانواده آن ها فقط فاطمه و دژگير و دخترشان در ايران هستند. رسيدن بسته اي از ايران با نام و نشان ليلي، ترديد زنده بودن او را در بيژن تقويت مي کند و بيژن در ميانه انقلاب و جنگ تحميلي به ايران باز مي گردد. در حالي که هيچ نشاني از خانواده ا ش ندارد و تهران کودکي اش بسيار تغيير کرده است.بالاخره به کمک نشاني هايش از اين و آن، ابتدا دژگير و سپس ليلي را مي يابد که مي گويد خبر کشته شدنش دروغ بوده و طي اين سال ها زندگي سختي را گذرانده است، ضمن اين که پسرشان عباس اينک جوان برومندي ست که همراه پسر و دختر فاطمه در جبهه هستند. بيژن در جست و جوي عباس، راهي جبهه ها مي شود. و جنگي متفاوت از دروان کودکي و جواني خود را تجربه مي کند و بالاخره پس از فراز و نشيب هاي بسيار، در حالي که همزمان با فتح خرمشهر ، او را مي يابد، براثر ترکشي مجروح مي شود و در آغوش عباس جان مي سپارد.
احساس من اين است که بيژن ايراني به عنوان قهرمان اصلي داستان درچشم باد يک شخصيت واقعي است و ما به ازاي حقيقي دارد. به نظر مي رسد رگه هايي از اين شخصيت واقعي در تاريخ معاصر کشور وجود داشته و شما او را به اطلاعات مورد نظر خود آميخته و در سه دوره مختلف به نمايش گذاشته ايد.
احساس شما کاملاً درست است؛ اين شخصيت به صورت و اقعي وجود داشته و ما براساس تحقيقاتي که انجام داديم تا حد امکان، ابعاد پنهان او را کشف کرديم و جدا از اشاره به بسياري از جزييات، اسم ومشخصات حقيقي او را عوض کرده ايم.البته اساس پرداخت آن ها اطلاعاتي بوده که به دست آورده ايم، نه خيال پردازي خود ما. به طور حتم اعمال اين شخصيت، موجب کردن اين اعمال از مجموعه تحقيقات و تکميل آن ها با بهره گيري از خلاقيت بوده است.
اسم بيژن ايراني هم واقعي است؟
طبعاً نه. البته جدا از بيژن ، اغلب شخصيت هاي داستان هم ما به ازاي واقعي دارند و فقط اسم هايشان تغيير کرده؛ مثل دژگير، و سايرين. آن ها بخش عمده اي از داستان در چشم باد را در برمي گيرند. به عنوان نمونه دکتر طبيب و رجبعلي سرباز. شخصيت هاي واقعي هستند که با اسامي خودشان در مجموعه حضور پيدا کرده اند. يک شخصيت واقعي که افسر بوده و در جنگ جهاني دوم، به بصره تبعيد شده، در خاطراتي که نوشته به صحنه واپسين ديدار خود با رجبعلي سرباز اشاره کرده. او در جزوه هاي وقايع شهريور نوشته است او رجبعلي سرباز که يک پاي خود را در راه مملکتش از دست داده بود. از سر ناچاري در حال گدايي ديده است. عکس اين سرباز در وقايع شهريور در سال(1320)به چاپ رسيده است . همين نکته باعث ناراحتي و گريه آن افسر شده . البته ما تغيير کوچکي در اصل ماجرا داديم. به اين شکل که وقتي بيژن ايراني رجبعلي سرباز را در حال گدايي مي بيند با بغض شديد و نگاه دردآلود، سوار کشتي شده، از ايران ميرود. در حالي که درواقعيت، افسر مورد نظر، به زور به سرباز مقداري پول مي دهد تا با آن براي خود کاسبي کوچکي راه بيندازد.
اين بخش و ساير بخش هاي تاثيرگذار در چشم باد جزو فصل هايي است که نشان مي دهد تمايل شما به پرورش بعضي شخصيت ها پررنگ تر از پرداخت و تکميل سايرين بوده.مثل بيژن ايراني که محور و کانون تمام ماجراهاست . زندگي و حضور اين شخصيت درتاريخ ، واقعا از زمان جنبش جنگل تا دوران دفاع مقدس ادامه داشته؟
در حقيقت بيژن ايراني چکيده اي از دو شخصيت
متفاوت است. اصلاً به همين دليل اسم اين شخصيت را تغيير داده ايم؛ چون داستاني که ما تعريف مي کنيم تمام زندگي او نيست. مابراي اينکار از يک شخصيت ديگر که ويژگي هايي نزديک به اوداشته وام گرفته ايم. بخشي از ماجراهايي که براي او اتفاق مي افتد نيز از داستان زندگي خود من الهام گرفته شده که مشخص ترينش فصل حضور او در خاک آمريکاست. البته شخصيت واقعي هم مدتي در آمريکا زندگي کرده، ولي از آن جا که ما اطلاعات دقيقي از حضور او در اين کشور نداشتيم سعي کردم از تجربه و خاطرات خودم استفاده کنم. البته شخصيت دکتر طبيب هم به همين شکل است. اوهم از دانشگاهي در آمريکا تخصص گرفته. شايد بتوان گفت تنها تفاوت دکتر طبيب با شخصيت واقعي اش اين باشد که همسر او فوت نکرده . اتفاقاً زماني که در چشم باد از تلويزيون پخش مي شد. همسر دکتر طبيب تماس گرفته بود واز اين که دوباره همسرش جلوي چشمش زنده شده بود تشکر مي کرد. زماني که دکتر طبيب واقعي فوت کرده بود همسرش به نزديک ترين دوست دکتر زنگ زده بود که بيايد و به او کمک کند. ظاهراً صميمي ترين دوست او، تيمسار ساسان اولين فردي بوده که با جنازه دکتر طبيب واقعي روبه رو شده. او تعريف کرد که دکتر طبيب پيش از مرگ بعللي نامعلوم رخت جراحي پوشيده بود. وقتي آقاي ساسان، با جسم بي جان او مواجه شده، هنوز لباس جراحي تن اش بوده و يک ليوان نيم خورده آب کنار دستش. آقاي ساسان مي گفت که وقتي با چنين جنازه اي روبه روشده چند لحظه درسکوت به او نگاه کردم. چون دکتر طبيب چنان طبيعي و با لبخندي کمرنگ نگاهش مي کرده که او نمي توانسته باور کند او مرده باشد.
به بخش هاي زندگي بيژن ايراني در آمريکا اشاره کرديد. ظاهرا براي شما که سال ها در آمريکا اقامت داشته ايد آن بخش ها با تجديد خاطرات فراواني همراه بوده .
بله. در آن بخش ها بيژن، خود من هستم که دارم در آمريکا زندگي مي کنم.
خانه اي که فيلمبرداري در آن انجام شده هم...
...نزديک به همان خانه اي است که وقتي من در آمريکا بودم در آن زندگي مي کردم . يک خانه بزرگ با اتاق هاي خالي فراوان که تنهايي در آن حاکم است.
البته بخش هاي حضور بيژن ايراني در آمريکا با يک پر ش ناگهاني همراه است و همه اطلاعاتي که درباره گريز از تبعيدگاه و ادامه تحصيل او داده مي شود در چند جمله خلاصه مي شود آگاهانه انجام شده يا ناشي از عدم توليد آن بخش هاست؟
فيلمبرداري آن بخش هيچ کمکي به پيشبرد داستان نمي کرد. ما همان مقدار براي ادامه داستان کافي بود. به عبارت ديگر اگر ما بيش تر از اين بر شيوه زندگي بيژن ايراني در آمريکا تاکيد مي کرديم هدف از نوشتن فيلمنامه را گم مي کرديم.
يعني اگر اين بخش ها را با جزييات بيشتري توضيح مي داديد، پرسش هاي ديگري مطرح مي شد؟
مسئله پرسش و پاسخ نيست به اندازه نياز فيلمنامه نشان داديم. همه چيز واضح است بيژن ادامه تحصيل داده و زندگي اودرست مثل ساعت، دقيق و منظم و بي احساس شده. البته موسيقي حسين عليزاده هم خيلي خوب به تکميل شخصيت او کمک کرده بود. به اين ترتيب که او هر روز رأس يک ساعت بخصوص از خواب بيدار مي شد و کارهاي مشخص انجام مي داد . به نظرم اگر مي خواستيم با تمام جزييات به زندگي تازه اين آدم بپردازيم بي ترديد از مسير اصلي فيلمنامه دور مي شديم. همان مقدار کافي بود. ما قصد داشتيم به تماشاگر نشان بدهيم که بيژن ايراني، به دورترين فاصله از کشورش پناه برده و تمايلي به بازگشت ندارد. او در سن(62)سالگي ترجيح مي دهد به زندگي منظم و يکنواخت خود ادامه بدهد. او آدمي است که در ذهن خود براي هميشه از مملکتش جدا شده و حتي دلش نمي خواهد درباره آن فکر کند. البته احساس خود من اين است که وقتي آدم نخواهد به چيزي فکر کند يعني نمي تواند درباره چيزي که او را آزار مي دهد فکر نکند!چون انسان تنها موجودي است که برهر عملي که انجام مي دهد واقف است و هيچ موجود ديگري در دنيا اين توانايي را ندارد. روانشناسان مي گويند وقتي انسان به چيزي دلبستگي زياد دارد که از سوي ان به او زيان رسيده. وانمود مي کند که ديگر به آن چيز علاقه اي ندارد. به نوعي بيژن دارد خودش را گمراه مي کند. بخش هاي ديگري هم از زندگي بيژن حذف شده است، چرا که باز به داستان و مجموعه در چشم باد ربط پيدا نمي کرد. مثلاً اگر برجزييات زندگي بيژن ايراني تاکيد مي کرديم و نشان مي داديم که اوچگونه از بصره به نيويورک رسيد، موضوع اصلي مجموعه کم رنگ و حتي گم مي شد. البته من اطلاعات خيلي دقيقي از نحوه سفر شخصيت واقعي ماجرا داشتم و مي دانستم او با پولي که برادرش داده سوار کشتي شده و ترجيح داده به عنوان يک کارگر ساده در همان کشتي بماند و کار کند.او در چنين شرايطي به مصر رسيده و از آن جا با کار در يک کشتي ديگر خودش را به نيويرک رسانده. اما از آن جا هواي نيويورک باعث بيماري و آزار او شده ترجيح داده به لس آنجلس سفر کند. جايي که آب و هوايي شبيه تهران دارد؛ با اين تفاوت که تقريبا هر چهار فصل آن يکي است و هوا به ندرت خيلي سرد يا خيلي گرم مي شود . براي همين است که به آن جا "بهشت خيابان خواب ها"هم گفته مي شود ، چون خيابان خواب ها به راحتي و با يک تکه مقوا مي توانند چهار فصل سال را سرکنند!نمي دانم توضيحاتم کافي بود يا نه، ولي واقعيت اين است که اگر دوباره مي خواستم در چشم باد را بسازم باز هم به همين شکل داستان را تعريف مي کردم.
مي شود گفت مشکلات اجرايي ساخت اين صحنه ها و سفربه کشورهاي مختلف، مانع بوده است؟
من توضيح کافي دادم. اما اگر منظورتان اين است که امکان فيلمبرداري نبوده، پاسخ دقيق من اين است:به نظر من اجراي هيچ کدام از اين صحنه ها سخت نيست. تمام اين بخش ها را مي شد فيلمبرداري کرد. اگر اراده مي کرديم بي ترديد اين قسمت ها هم فيلمبرداري مي شد. من در اين باره هيچ ترديدي ندارم.
به هر حال فارغ از بار منفي جاه طلبي در زبان فارسي، مجموعه در چشم باد يک کار وسيع و جاه طلبانه است که به طور حتم انرژي فرواني صرف توليد و ساخت آن شده .
متوجه منظورتان از کلمه"جاه طلبانه"نشدم من معتقدم هر کاري انسان بتواند به آن فکر کند بي ترديد قابل انجام است. پيچيده ترين ابزار، وسايل و آثار هنري در آغاز، ايده اي بوده که روزي به ذهن
خلاق يک زن يا مرد رسيده است. مثل اولين کسي که به پرواز فکر کرد يا اولين کسي که رؤياي پرواز داشت و يا هر چيز ديگر که تا کنون اتفاق افتاده است. ساخته شدن اين پروژه در مقايسه با اتفاقاتي که بشر انداخته، کار کوچکي است. گروه سازنده مجموعه در چشم باد از روز اول تصميم گرفت به سختي هاي اين کار فکر نکند. يک روز بر و بچه هاي گروه توليد را جمع کردم و به آن ها گفتم «تصور کنيد داريم فيلمي را مي سازيم که نما به نماي آن، هر روز که سرکار مي آييم به ذهن مان مي رسد فقط همين نه بيشتر.»همچنين بهشان گفتم:«شما آزاديد. هر زمان که از اين کار خسته شديد برويد.»يادم هست روزهاي اول، داستان معروف"منطق الطير"عطار را بريشان گفتم که تعداد زيادي پرنده جمع مي شوند تا به پشت قله قاف بروند، اما فقط سي تا از آن پرنده ها به مقصد مي رسند و زماني که انعکاس تصوير خود رادر آب مي بينند دچار حيرت و سرگرداني مي شوند و از خود مي پرسند:«سيمرغ همان سي مرغ است يا سي مرغ، همان سيمرغ؟!»واقعيت اين است که اگر شما روز اول کار به سختي آن فکر کنيد، اصلا کار شروع نخواهد شد. هر کار، سختي هاي خاص خودش را دارد. من خودم هيچ وقت به سختي هاي اين کار فکر نکردم و بهتر بگويم اصلا دلم نمي خواست به سختي هاي آن فکر کنم. با خودم فکر مي کردم هر صحنه اي که حاضر باشد را مي گيريم و اگر نبود، صبر مي کنيم تا حاضر شود و به اين ترتيب جلو رفتيم. به عنوان مثال زماني که قرار بود براي فيلمبرداري بخش هايي از مجموع به آمريکا سفر کنيم بعضي از اعضاي گروه به شوخي مي گفتند:«حداکثر مي رويم يکي از کشورهاي اروپايي و آن صحنه ها را همان جا مي گيريم ديگر»و من به آن ها مي گفتم:«نه، مي رويم آمريکا و اين صحنه ها را فيلمبرداري مي کنيم!»اما زماني که ويزاي کار در آمريکا براي همه اعضاي توليد صادر شد حتي ديگر خود من هم تعجب کردم. وقتي شما انرژي مثبت داشته باشيد و تصميم بگيريد کاري انجام بدهيد تمام هستي به کمک شما خواهد آمد. فقط کافي است تلاش خودتان را بکنيد، آن وقت خواهيد ديد که در بدترين شرايط دري باز مي شود. ناگفته نماند ما در ايران يک مشکل بزرگ داريم و آن اين که بعضي هايمان براي انجام کارهاي بزرگ، آدم هاي کوچکي هستيم . مي خواهم بگويم اکثر ما نعمت بزرگي در اختيار داريم که اغلب، آن را درک نمي کنيم. به هر حال توانايي فعاليت در کشور ما خيلي بيش تر از کارهايي است که ما انجام مي دهيم. احساس خود من اين بود که در چشم باد براي اداي دين به خاک ايران، کار بسيار کوچکي است. به همين دليل اصلا تصور نمي کردم هيچ چيز نشدني در ميان باشد؛ شدني بود و شد!زماني که براي فيلمبرداري بعضي صحنه ها به آمريکا رفته بوديم به غير از چهره پرداز گروه، تمام مهندسي انجام اين کار برعهده ايراني ها بود.اين جزو تاکيدات من بود که همه عوامل کليدي کار بايد از ايران به آمريکا بروند.
با توجه به چيزهايي که مي گوييد صد در صد از کار خود راضي هستيد؟
تصور نمي کنم کسي بتواند با جرات بگويد که صد در صد از کارش راضي است . خود من وقتي فيلم مي سازم احساس مي کنم از آن دور شده ام و ديگر به سختي مي توانم دوباره از اول آن را ببينم. زماني که ساخت کارهايم به پايان مي رسد اگر به اندازه زمان کارگرداني آن فيلم در خود احساس خلاقيت و توانايي کنم و صد در صد از کارم راضي باشم. بايد به حال خودم گريه کنم، چون آن وقت متوجه مي شوم مغزم پير شده وديگر به درد نمي خورم!طبيعي است که آدم در بازگشت دوباره به معابري که از آن ها گذشته متوجه مي شود براي رسيدن به هدف، راه ساده تري هم بوده است به تعبير بهتر نگاه من به آينده است.
مخاطبان ، مسعود جعفري جوزاني را به عنوان يک فيلمساز علاقه مند به روايت کلاسيک مي شناسند و امروز ديگر پيگيري ردپاي برخي ژانرهاي کلاسيک نظير وسترن در کارهاي شما قابل کتمان نيست . شما بهتر مي دانيد که در شکل و نوع کلاسيک، هر عنصري که در فيلم به نمايش گذاشته مي شود بايد دليل دراماتيک و موجهي براي کاربرد داشته باشد. اما تصاويري که شما از پدرخوانده نشان مي دهيد فاقد اين بار مفهومي است و به همين دليل تاثير خاصي روي بيننده نمي گذارد. در حالي که در فصل هاي قبل از اين مقطع، بخش هايي از فيلم هاي مهمي مثل پيروزي اراده يا بر باد رفته را نشان مي دهيد که اتفاقا با حال و هواي شخصيت هاي داستان همخواني جذاب و جالبي دارد.
به عکس ، هر فيلمي در اين مجموعه نشان داده شده دليل ويژه خودش را دارد. به خاطر بياوريد وقتي هنگام دست بوسي مايکل کارلئونه در روي زن او بسته مي شود بيژن ايراني با همه وجودش به دنبال ليلي مي رود . يعني در دلش به روي زن او باز است.
به نظرمي رسد يکي از مشخص ترين ويژگي ها در شکل خاص بومي کردن لحن روايت اين داستان، استفاده از يک بازيگر براي اجراي نقش شخصيت اصلي از جواني تا ميان سالي و بعد از آن است و اين در تقابل با شکلي از سينماي راوي تاريخ قرار مي گيرد که معمولا براي بازي يک نقش در سنين متفاوت ، از بازيگراني در سنين مختلف استفاده مي شود.
از نظر من استفاده از دو بازيگر براي اجراي نقش يک شخصيت در دو سن مختلف ، احمقانه است. چون هيچ کس نمي تواند نقش هيچ کس ديگري را بازي کند. مي تواند زيباترين شکل اين کار را در فيلم هاي زيباي تاريخ سينما مثل همشهري کين، پدر خوانده، (1900)و دهه ها فيلم ديگر ببينيد.
يکي از مهم ترين ويژگي هاي بخش هاي جنگي مجموعه ، استفاده از تصاوير مستند و آرشيوي در لابه لاي صحنه هايي است که توسط شما ساخته شده چرا از اينگونه تصاوير در ساير بخش هاي مجموعه که به وقايع مهم و تاريخي مي پردازيد استفاده نکرديد؟مثلا در لحظه اي که بيژن ايراني شاهد تظاهرات در مقابل سفارت آمريکاست، جا داشت از تصاوير آرشيوي استفاده کنيد.
درست مي گوييد، اما واقعيت اين است که در صورت استفاده بي رويه از اين راش ها کار کمي خسته کننده مي شد و در ضمن به بخش هاي جنگي که مدنظر من بود لطمه مي زد. البته در بخش هاي مورد نظر شما اين تصاوير از تلويزيون پخش مي شود، اما مي خواستم مهم ترين مقطع اين تاثيرگذاري را به صحنه هاي آزاد سازي خرمشهر اختصاص بدهم و اگر اين تمهيد را خيلي زودتر به کار بودم به اين اندازه تاثير نمي گذاشت. دلم مي خواست اولين جايي که اين شيوه را به کار مي برم روي چهره شهيد حسن باقري باشد. چون من به شخصيت او خيلي علاقه دارم. شهيد باقري به طور حتم آدم نابغه و عجيبي بوده و من هر بار که به او فکر مي کنم نمي توانم او را تحسين نکنم. در حقيقت اگر اين کار اولين بار روي چهره شهيد باقري انجام نمي شد شخصيت تصويري او ضعيف جلوه داده مي شد و من اصلا اين را نمي خواستم. به هر حال همان طوري که گفتم اين آدم به عنوان يک شخصيت کامل، به عنوان يک نابغه و به عنوان يک آدم درون گرا و دوست داشتني، همواره مورد احترام و علاقه قلبي من بوده است. من روي اين شهيد تعصب ويژه اي دارم ، بنابراين دوست داشتم شوک ناشي از نمايش تصاوير آرشيوي را با تصوير او شروع کنم.
شايد بتوان گفت غافلگيرکننده ترين صحنه در چشم باد اولين و آخرين ملاقات بيژن ايراني با پسرش(عباس)در حاشيه آزاد سازي خرمشهر و چند قدمي مسجد جامع اين شهر است. استفاده از مصطفي زماني براي اين نقش چه طور به ذهن شما رسيد؟
مي دانستم عباس شخصيت مهمي در فيلمنامه است و با خودم فکر کرده بودم که او حتما بايد شباهت هاي ظاهري روشني با پدرش داشته باشد. بين بازيگراني که به درد اين نقش مي خوردند مصطفي زماني بيش تر از سايرين شبيه پارسا پيروز فر بود. ايشان واقعا لطف کرد، به جنوب آمد و به نوعي مهم ترين سکانس در چشم باد را بازي کرد. سکانسي که در آن، رستم داستان کشته مي شود و سهراب زنده مي ماند. به نظر من ايشان هنوز هم بهترين گزينه براي اجرا و بازي در اين نقش است.
در چشم باد در کارنامه شما از جايگاه ويژه اي برخوردار است و به نظر مي رسد اين نکته کار شما را در آينده دشوارتر خواهد کرد. به اين ترتيب، گام بعدي شما در زمينه فيلمسازي چه خواهد بود؟
من در چشم باد را با عشق و براي وطنم ساختم. اما درباره آينده بايد بگويم، طبق يک توافق نامه امضا شده با آقاي علي معلم قصد دارم پروژه کورش کبير را جلوي دوربين ببرم.
منبع:صنعت سينما شماره 96.