سياست نامه در ترجمه فرمان اميرالمؤمنين (ع) خطاب به مالك اشتر (5)
تحقيق و تصحيح: رسول جعفريان
ثُمَّ اَعْمَلْ فِيهِم بِالاِعْذارِ اِليَ اللهِ سُبْحانَهُ يَوْمَ تَلْقاهُ، فَانَّ هؤُلاءِ مِنل بَيْنِ الرَّعيَّهِ اَحْوَجٌ اِلَي الْاِنْصافِ مِنْ غَيْرِهِمْ، وَ كُلُّ فَاَعْذِرْ اِلَي اللهِ فِي تاَدِيَهِ حَقِّهِ اِلَيْهِ، وَ تَعَهَّدْ اَهْلَ الْيُتْمِ وَ ذَوِي الرَّقَّهِ فِي السِّنِّ مِمَّن لا حِيلَهَ لَهُ، وَ لا يَنْصِبُ لِلْمَسالِهِ نَفْسَه. وَ ذلِكَ عَلَي الْوُلاهِ ثَقِيلٌ - وَ الْحقُّ كُلُّهُ ثَقِيلٌ- وَ قَدل يُخَفَفُهُ اللهُ عَلي اَقْوامِ طَلَبُوا الْعاقِبَهَ فَصَبَّرُوا اَنْفُسَهُمْ، وَ وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اللهِ لَهُمْ.
خدا را بنگر اي مالك خدا را
بكن با فرقه ي مفلس مدارا
كساني كه همه بيچارگانند
پريشان خاطر و آوارگانند
همه مسكين و محتاج و فقيرند
به شدّت در زمين گير و حقيرند
قناعت پيشه گان صبر جويند
گرايندت ولي چيزي نگويند
نگهداري كن از بهر خداوند
حقوقي را كه آن هم بيش و مانند
مقرر داشته بر ذمّت تو
ادايش خواستار همت تو
در ايشان آن حقوق كبريايي
تو را فرض آمده فرض خدايي
بكن حفظ آن چه حفظش از تو خواهد
مبادا حقي از ايشان بكاهد
ز بيت المال و از اجناس و غلات
ز صفو مسلمين اندر ولايات
به هر يك قسمتي مي كن مقرر
كم و بيشي كه مي دانيش در خور
زاينان آن كه نزديك است يا دور
به هر يك قسمتي مي كن تو منظور
چرا كه جمله را حقي است يكسان
به قرب و بعد يكسان شو نگهبان
مبادا آن كه از روي مناعت
كني غفلت ز حال اين جماعت
به دست آويز شغل و همّ بسيار
نئي معذور در تضييع اين كار
از ايشان عزم خود فارغ مگردان
به نخوت روي خود زايشان مگردان
بپرس از كار آن كت ره ندارد
كه آيد حال خود را عرضه دارد
بپرس آن را كه در انظار خوار است
بپرسش كه حقير اندر شمار است
يكي بگمار كش دانيش ايمن
خدا ترس و پرآزرم و فروتن
كه باشد با خبر از حال ايشان
بگويد با تو از احوال ايشان
به جاي آور پس اندر باب اينان
هر آن فرضي كه فرموده است سبحان
چو فردا بايدت با حق ملاقات
بكوش امروز در اسعاف حاجات
كه اينان را به انصاف و رعايت
فزون تر احتياجست از رعيت
بده بر هر كه آن كاندر خور اوست
كه دست آويز عذري باشد از دوست
گروهي خوردسالان و يتيمند
گروهي سالخوردان سقيم اند
همه بيچارگان دل شكسته
همه دست سؤال خويش بسته
معاش جمله گي را از كم و بيش
بگير از مردمي بر عهده ي خويش
بلي اين كار بر والي گران است
گرانست آنچه حق اندر جهان است
ولي فرمايدش كاهي خدا سهل
به قوم عافيت جوينده ي اهل
كه وادارد به صبر او خويشتن را
سبك يابد گراني هاي تن را
شود واثق ز پاداش خدايي
به صدق وعده هاي كبريايي
وَ اجْعَلْ لِذَوِي الْحاجاتِ مِنْكَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فِيهِ شَخْصَكَ، وَ تَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عامّاً فَتَواضَعُ فِيهِ للهِ الَّذِي خَلَقَكَ، وَ تُقْعِدُ عَنْهُمْ جُنلدَكَ وَ اَعْوانَكَ مِنل اَحْراسِكَ و شُرَطِكَ حَتّي يُكَلِّمَكَ مُتَكَلِّمُهُمْ غَيْرَ مَتَعْتِعٍ، فَاِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ يَقُولُ فِي غَيْرِ مَوْطِنٍ: «لَنْ تُقَدِّسَ اُمَّهٌ لا يُؤخَذُ لِلضَّعِيفِ فِيها حَقُّهُ مِنَ الْقَوِيِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ».
ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ مِنْهُمْ وَ الْعِيَّ، وَ نَحِّ عَنْهُمْ الضِّيقَ وَ الْاَنَفَ، يَبْسُطِ اللهُ عَلَيكَ بِذلِكَ اَكنافَ رَحْمَتِهِ، وَ يُوجِبْ لَكَ ثَوابَ طاعَتِهِ، وَ اَعْطِ ما اَعْطَيْتَ هَنيِئاً، وَ امْنَعْ فِي اِجْمالٍ وَ اِعذارٍ.
ثُمَّ اُمُورٌ منْ اُمُورِكَ لا بُدَّ لَكَ مِنْ مُباشَرَتِها: مِنْها اِجابَهُ عُمّالِكَ بِما يَعْيا عَنْهُ كُتّابُكَ، وَ مِنْها اِصْدارُ حاجاتِ النّاسِ عِنْدَ وُرُودِها عَلَيْكَ بِما تَحْرَجُ بِهِ صُدُورُ اَعْوانِكَ.
وَ اَمْضِ لِكُلِّ يَوْمٍ عَمَلَهُ، فَاِنَّ لِكُلِّ يَوْمٍ ما فِيهِ.
زمان خويش كن تقسيم باري
شود هر قسمتي مخصوص كاري
به صاحب حاجتان يك قسمتي ده
كني مخصوص ايشان ساعتي به
فراغت جوي و مجلس را بياراي
تو با ايشان در آن مجلس بياساي
رضاي خالقت را تا تواني
فروتن باش با ايشان زماني
در آن مجلس ز ايشان دور مي دار
سران لشكر و اعوان و انصار
ز خدمتكار جزء و پاسبانان
مُخلّي ساز مجلس بهر آنان
كه گر خواهند حال خويش گويند
همه بي وحشت و تشويش گويند
شنيدم از رسول الله مكرّر
كه در قومي تقدّس نيست باور
كه حق يك ضعيف سست بازو
نگيرند از قوي دستان بدخو
در آن حالت كه آن بيچاره از بيم
نگردد مضطرب در عرض و تفهيم
پس اي مالك تو اندر گفتگوشان
تحمّل كن درشتي هاي ايشان
وگر گويند حرف ناروايي
تو مي بايد تحمّل را فزايي
مده تنگي به خُلق خويشتن راه
ز خود كن دور استكبار و اكراه
بكن از لطف ايشان را تو خرسند
ببين خود بسط رحمت از خداوند
تو را ابواب رحمت مي كند باز
ثواب طاعتش را مي دهد باز
عطا گر مي كني مي كن گوارا
به خوشرويي گوارا كن عطا را
وگر از كار زشتي منع خواهي
بكن با عذر خواهي خيرخواهي
بسي پيش آيدت كاري كه ناچار
به شخصه بايدت اقدام آن كار
از آن جمله جواب عاملان است
كجا كتّاب را علمي بر آن است
ببايد از تو فرمان تا نويسند
جوابي گوي تا آن را نويسند
از آن جمله است حاجاتي كه ناچار
تو را وارد شود آن عرض و اظهار
كه اعوان تو را اندر شنيدن
ز دلتنگي بگيرد دل طپيدن
همي بايد تو خود زحمت كشيده
به كنه مطلب هر كس رسيده
كني شايسته اقدامي كه بايد
دهي شايسته انجامي كه پايد
مهل كاري بماند روز ديگر
كه دارد كار ديگر روز ديگر
منه امروز كاري را به فردا
كه فردا نيز آيد كار پيدا
وَ اجْعَلْ لِنَفْسِكَ فِيما بَيْنَكَ وَ بَيْنَ اللهِ اَفْضَلَ تِلْكَ الْمَواقِيتِ، وَ اَجْزَلَ تِلْكَ الْاَقْسامِ وَ اِنل كانَتْ كُلُّها للهِ اِذا صَلُحَتْ فِيهاَ النِّيِّهُ، وَ سَلِمَتْ مِنْهَا الرَّعِيَّهُ.
وَلْيَكُنْ فِي خاصَّهِ ما تُخْلِصُ للهِ بِهِ دِينَكَ اِقامَهُ فَرائِضِهِ الَّتِي هِيَ لَهُ خاصَّهً. فَاَعْطِ اللهَ مِنْ بَدَنِكَ فِي لَيْلِكَ وَ نَهارِكَ، وَ وَفِّ ما تَقَرَّبْتَ بِهِ اِلِي اللهِ مِن ذلِكَ كامِلاً غَيْرَ مَثْلُومٍ وَ لا مَنْقُوصٍ، بالِغاً منْ بَدَنِكَ ما بَلَغَ.
و اِذا قُمْتَ فِي صَلاتِكَ لِلنَّاسِ فَلا تَكُونَنَّ مُنَفِّراً وَ لا مُضَيِّعاً، فَاِنَّ فِي النّاسِ مَن بِهِ الْعِلَّهُ وَ لَهُ الْحاجَهُ. وَ قَدْ سَالْتُ رَسُولَ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ و اِلِهِ حِينَ وَ جَّهَنِي اِلِي الْيَمَنِ كَيْفَ اُصَلِّي بِهِمْ؟ فِقالَ: «صَلِّ بِهِمل كَصَلوهِ اَضْعَفِهِمْ، وَ كُنْ بِالْمُؤْمِنينَ رَحيماً».
مقرّر دار خود را ساعتي چند
خوش آن ساعت كه باشي با خداوند
به آن كاري كه ما بين تو و اوست
بكن مخصوص وقتي را كه نيكوست
اگر چه باشد از نيكوت منّت
كه آسايش فزايي بر رعيّت
همه وقتت سعادت را قرين است
تمامش خاص رب العالمين است
وليكن خاص تر وقتي ز ايام
براي دين حق بايست اقدام
به جا آور هر آن فرضي كه او راست
به راهي راست كز تو خواهد او راست
رياضت ده بدن را در ره دوست
به روز و شب كه ياد دوست نيكوست
بدن را در رضاي حق بفرساي
تقرّب جوي با يزدان بهر جاي
فرايض را ادا كن كاملانه
بري از عيب و نقص جاهلانه
بدن را هر چه آيد زحمت و رنج
بخواه آن رنج تا پيدا كني گنج
نمازي با جماعت چون گزاري
بكن ز آن سان به حكمت استواري
كز آن معني به كس نفرت نياري
نه هرگز واجبي ضايع گذاري
چه شايد علتي باشد كسي را
وگرنه حاجتي باشد بسي را
كه از طول نمازت رنجه گردد
زياني بيش را هم پنجه گردد
ز پيغمبر چنين دارم فرا ياد
مرا سوي يمن چون مي فرستاد
بپرسيدم ز تكليف نمازم
چنين گفت آن رسول دل نوازم
مثال اضعف مردم به جاي آر
نه نقصي باشدش نه طول بسيار
به رحمت چون اميرمؤمنان باش
هماره مؤمنان را مهربان باش
وَ اَمّا بَعلدَ هذا فَلا تُطَوِّلَنَّ احْتِجابَكَ عَنْ رَعِيَّتِكَ، فَاِنَّ احْتِجابَ الْوُلاهِ عَنِ الرَّعِيَّهِ شُعْبَهٌ مِنَ الْضِّيقِ، وَ قِلَّهُ عِلْمٍ بِالْاُمُورِ، وَ الْاِحتِجابُ مِنْهُم يَقْطَعُ عَنْهُم عِلْمَ مَا احْتَجَبُوا دُونَهُ فَيَصْغُرُ عِنْدَهُمُ الْكَبِيرُ، وَ يَعْظُمُ الصَّغيرُ، وَ يَقْبُحُ الْحَسَنُ، وَ يَحْسُنُ الْقَبِيحُ، وَ يُشابُ الحَقُّ بِالْباطِلِ. وَ اِنَّما الْوالِي بَشَرٌ لا يَعْرِفُ ما تَواري عَنْهُ النّاسُ بِهِ مِنَ الْاُمُورِ، وَ لَيْسَتْ عَلَي الْحَقِّ سِماتُ تُعْرَفُ بِها ضُرُوبُ الصِّدْقِ مِنَ الْكَذِبِ.
وَ اِنَّما اَنْتَ اَحَدُ رَجُلَيْنِ: اِمَّا اَمْرُؤٌ سَخَتْ نَفْسُكَ بِالْبَذلِ فِي الْحقِّ فَفيمَ احْتِجابُكَ مِنْ واجِبِ حَقٍّ تُعْطِيهِ، اَوْ فِعْلٍ كَريِمٍ تُسْدِيهِ؟ اَوْ مُبْتَلِيً بِالْمَنْعِ فَما اَسْرَعَ كَفَّ النّاسِ عَنْ مَسْالَتِكَ اِذا اَيِسُوا مِنْ بَذْلِكَ، مَعَ اَنَّ اَكْثَرَ حاجاتِ النّاسِ اِلَيْكَ مِمّا لا مَؤُونَهَ فِيهِ عَلَيْكَ: مِن شَكاهِ مَظْلِمَهٍ، اَوْ طَلَبِ اِنْصافٍ فِي مُعامَلَهٍ.
پس اي مالك مكن خلوت گزيني
مرو در پرده چون پرده نشيني
مپوشان از رعيت روي خود را
مكن عادي به خلوت خوي خود را
كه باشد احتجاب واليان را
دلالت مر صفات پر زيان را
شمارندش بخيل و تنگ اخلاق
قليل العلم خوانندش در آفاق
كه داناي امور مملكت نيست
هماره در خور اين سلطنت نيست
بخالت دار (1)و اندر بذل و انفاق
بود پرده نشين از سوء اخلاق
همي گويند كاين والي نفور است
ز علم آنچه بر والي ضرور است
طريق علم از او مقطوع گردد
ز استخبار خود ممنوع گردد
اگر كار بزرگي پيش دارند
به والي بر بسي كوچك شمارند
كذلك كار كوچك را به گفتار
نمايندش بزرگ و سهل و دشوار
شمار نيك و بد وارونه گيرند
حساب كارها اين گونه گيرند
كنند آميخته حق را به باطل
بماند كار ملك اين گونه عاطل
بلي والي به جز جنس بشر نيست
بشر را از همه چيزي خبر نيست
چه داند آن چه را پوشيده دارند
كجا راز درون با وي شمارند
نباشد كار حق را هم نشاني
كه صدق و كذب آن روشن بداني
تويي اي مالك اي مرد جوان مرد
كه خواهي در ره حق مردمي كرد
در اين صورت چرا خلوت گزيني
چرا پشت حجاب اندر نشيني
بدون احتجاب و ستر و حاجب
كردم كن يا اداي حق واجب
وگر مرد مَنوعي و بخيلي
نباشد احتجابت را دليلي
كه از بخل تو بهتر حاجبي نيست
بخيلان را به دنيا طالبي نيست
بگردانند از تو روي امّيد
تو خواهي ماند و منع و بخل جاويد
شوند از بذل تو چون جمله مأيوس
نيارندت سؤال و عرض و پابوس
مشو پس در حجاب از خلق مستور
كه مردم را همه نزديك يا دور
بسي حاجت بود بر ديدن تو
و ز ايشان مطلع گرديدن تو
همي حاجاتشان گر نيك داني
ندارد بر تو زحمت يا زياني
ز بيدادي كسي گر خواست دادي
به حكمي از تو يابد او مرادي
دگر در كاري از تو خواهد انصاف
به تدبير تو گردد رفع اجحاف
ثُمَّ اِنَّ لِلْوالِي خاصَّهً وَ بِطانَهً فِيهِمُ اسْتِئْثارٌ وَ تَطاوُلٌ، وَ قِلَّهُ اِنْصافٍ فِي مُعامَلَهٍ، فَاحْسِمْ مَادَّهٍَ اُولئِكَ بِقَطْعِ اَسْبابِ تِلْكَ الْاَحْوالِ. وَ لا تُقْطِعَنَّ لِاَحَدٍ مِنْ حاشِيَتَكَ وَ حامَّتِكَ قَطِيعهً، وَ لا يَطْمَعَنَّ مِنْكَ فِي اعْتِقادِ عُقْدَهٍ تَضُرُّ بِمَن يَليِها مِنَ النّاس فِي شِرْبٍ اَول عَمَلٍ مُشْتَرَكٍ يَحْمِلُونَ مَؤُونَتَهُ عَلي غَيْرِهِمْ، فَيَكُونَ مَهْنَاُ ذلِكَ لَهُمْ دُونَكَ، وَ عَيْبُهُ عَلَيْكَ فِي الدُّنيا وَ الَاخِرَهِ.
وَ اَلْزِمِ الْحَقِّ مَنْ لَزِمَهُ مِنَ الْقَرِيبِ وَ الْبَعيدِ، وَ كُنْ فِي ذلِكَ صابِراً مُحْتَسِباً، واقِعاً ذلِكَ مِنل قَرابَتِكَ وَ خاصَّتِكَ حَيْثُ وَقَعَ، وَ ابْتَغِ عاقِبَتَهُ بِما يَثْقُلُ عَلَيْكَ مِنْهُ، فَاِنَّ مَغَبَّهَ ذلِكَ مَحْمُودهٌ.
وَ اِن ظَنَّتِ الرَّعيَّهُ بِكَ حَيْفاً فاصْحِرْ لَهُمْ بِعُذْرِكَ، وَ اعْدِلْ عَنْكَ ظُنُوبَهُم بِاصْحارِكَ، فَاِنَّ في ذلِكَ رِياضَهً مِنْكَ لِنَفْسِكَ، وَ رِفْقاً بِرَعْيَّتِكَ، وَ اِعْذاراً تَبْلُغُ بِهِ حاجَتَكَ مِنْ تَقْويمِهِمْ عَلَي الْحَقِّ.
بدان مالك ز راه شوكت و شان
كه والي را بود خاصان و خويشان
به پشتيباني والي بهر سو
گشايند از تطاول دست و بازو
به گيتي طرح ظلمي تازه ريزند
ز انصاف و عدالت در گريزند
درخت جورشان از بيخ بركن
به عدل خويش آن شاخه بشكن
مده بر دستشان اسباب كاري
كه بتوانند اين مردار خواري
مده مقطوعه ملكي تا تو باشي
به خويشاوند و اطراف و حواشي
مهل يك سر طمع از تو ببرّند
جوال حرص و آز خود بدّرند
نباشند از پي جمع ذخاير
كز اين معني ضرر خيزد به ساير
كه آب از ملك مردم باز گيرند
مهل با عاملي انباز گيرند
كه گر با عاملي شرك نمايند
به غير خود گراني ها فزايند
مر ايشان را رسد سودي گوارا
تو را عيب و عذاب هر دو دنيا
تو كار حق بود ملزوم هر كس
بدوش او سوارش مي كن و بس
مده توفير از نزديك و يا دور
ز خويشاوند يا خاصان مشهور
بكن صبر و در اين ره محتسب باش
به هر كس افتد افتد سرت مخراش
بگو حق و زحق گفتن مينديش
اگر بر خويش يا بيگانه يا خويش
اگر چه كار حق آيد گرانت
ولي در عاقبت نبود زيانت
چو حق جويي تو را مقصود باشد
يقين دان عاقبت محمود باشد
به دنيا باعث ذكر جميل است
به عقبي جالب اجر جزيل است
رعيّت گر ز فكرت هاي باطل
نمايد سوء ظني بر تو حاصل
چنان در پيش خود فهميده باشند
كه از تو حيف و ميلي ديده باشند
بر ايشان عذر خود مي كن مبرهن
صفاي نيّت خود ساز روشن
بشوي از لوح دلشان ظنّ باطل
مصفّا سازشان آيينه ي دل
در اين معني اگر چه زحمت توست
رعيّت را دليل رأفت توست
جماعت باز مي جوشد از اين كار
شود حاصل تو را حاجات بسيار
تواني داد بر كار رعيت
به حق جويي قوامي با معيّت