محنت قرب
حکايت واقعه نزديک يا دور بودن به محبوب است.
محتواي اصلي داستان مربوط به عشق خالق و مخلوق است اگر چه در قالب عشق ظاهري مطرح شده است. خداوند متعال اولين عاشق انسان بوده و فرموده از خود اسنان به او نزديکتر است؛ «... و نحن اقرب اليه من حبل الوريد» و عارف واقعي نيز که {به درک اين مطلب واقف است، }اولين عاشق اوست، بر اين اساس هر دو هم عاشق و معشوق همند؛ بين اين عاشق و معشوق نوعي علقه و وابستگي شديد رخ داده به حدي که خدا او را بر همه مخلوقات و عارف نيز خدا را بر همه موجودات برگزيده است؛ حال شخص عارف چون هر لحظه خدا را شاهد و ناظر بر اعمال، رفتار، افکار و امور خويش مي بيند، به نوعي مضطرب است يا کم رونق شود.
پس ناراحتي نزديکي به مراتب بيشتر از دور بودن است چون در دوري تنها اميد وصول، ولي در نزديکي هر لحظه بيم زوال است و بيم به مراتب سخت تر از اميد مي باشد.
اما داستان از اين قرار است که؛ ذوالنون مصري حکايت مي کند. روزي در کنار حرم کعبه نظاره گر طائفين حرم بوده، ناگهان جواني عاشق و رنجور از شدت عشق با رخي زرد و بي تاب، لاغر و نحيف، توجهش را جلب نمود و او نيز از سر مهرورزي با جوان گفتگو کرد تا تسکينش دهد، ذوالنون بر اساس مشرب عامه ابتداً بنا را بر دوري و يا نامهرباني محبوب او گذاشته و بحث را آغاز نمود، ولي جوان، معشوقش را دوست، هميشه در کنار خود و بدون مزاحم معرفي نمود، لذا ذوالنون با تعجب علت نگراني را جويا شده و پاسخ مي شنود؛ که ابيات ذيل مطلب را وضوح بيشتري مي بخشد:
والي مصر ولايت ذوالنون
آه به اسرار حقيقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم شاهد و ناظر بودم
ناگه آشفته جواني ديدم
نه جوان سوخته جاني ديدم
لاغر و زار شده، همچو هلال
کردم از روي ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقي اي شيفته مرد؟
که بدين گونه شدي لاغر و زرد؟
گفت آري به سرم شور کسي است
کش چو من عاشق و رنجور بسي است
گفتمش بار به تو نزديک است؟
يا چو شب و روزت از او تاريک است؟
گفت در خانه اويم همه عمر
خاک کاشانه اويم همه عمر
گفتمش يک دل و يک روست به تو
يا ستمکار و جفا جوست به تو؟
گفت هستيم به هر شام و سحر
به هم آميخته چون شير و شکر
گفتمش يار تو اي فرزانه
با تو همواره بود در خانه؟
سازگار تو بود در همه کار؟
بر مراد تو بود کارگزار؟
لاغر و زرد شده بهر چه اي
سر بسر درد شده بهر چه اي؟
گفت: رو رو که عجب بي خبري
به کز اين گونه سخن درگذري
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هيبت قربم خون است
هست در قرب همه بيم زوال
نيست در بعد جز اميد وصال
آتش بيم دل و جان سوزد
شمع اميد روان افروزد...