نامه قصه گو به شنوندگانش
اميدورام بعدي از من جوان تر باشد!
مي توان کاري را چندان ادامه داد تا زندگي، خود ما را از عرصه آن کار خارج کند يا آن که خود داوطلبانه در دوره اختيار و اقتدار از آن کار کنار کشيد. گمان مي کنم صورت دوم، زيباتر و باشکوه تر باشد.
از اين که بگذريم، اگر بنا باشد هر کس هر جايي را که هست دو دستي بچسبد و تا آخرين نفس حفظ کند، هرگز جايي براي جوانان و عرصه براي بروز استعدادهاي آنان بارز نمي شود. (من اميدوارم مسؤولان صدا براي ادامه اين برنامه، واقعا يک جوان مستعد را انتخاب کنند. نه اين که شخصي هم سن و سال يا احتمالا مسن تر از مرا به اين کار بگمارند.)
اما در اين تصميم شايد از نظر بسياري شگفت، سن و سال نيز بي تاثير نبوده است. هم اکنون در ششمين دهه از عمر (53 سالگي)، سخت احساس مي کنم که مجال زيادي باقي نيست و در مقابل، کارهاي ناتمام و زمين مانده لازم، بسيار. از خداوند متعال استدعا دارم اين توفيق را به من ارزاني کند تا بتوانم در اين فرصت اندک باقي مانده، به اين آرزو، جامه عمل بپوشانم. با اين همه، شادمان و شاکرم که امانتي را که بيست و چهار سال پيش تحويل گرفتم، اگر نگويم بهتر از روز نخست، دست کم به همان صورت به صاحبان آن تحويل مي دهم.
در پايان از همه عزيزاني که طي ساليان متمادي اشتغال من به اين کار، تلفني، با نامه، يا حضوري، به اين خدمتگزار کوچکشان اظهار محبت مي کردند و مي کنند، صميمانه تشکر مي کنم و اميدوارم حالا و هميشه، مرا از دعاي خير فراموش نکنند. به عنوان حسن ختام و هم ياد کردي از يکي ديگر از گويندگان پيشين اين برنامه، مايلم آخرين جمله اي را که او در بستر احتضار، خطاب به شنوندگان برنامه اش گفت، به دوستداران فعلي اين برنامه-خاصه جوانان- بگويم که: «خداوند، شما را به سلامت بدارد!»
هرکي با خداست، بگه يا خدا!
صداي نوستالژيک قصه گو، ديگر از راديو به گوش نمي رسد
محمدرضا سرشار، بعد از (24)سال، از گويندگي «قصه ظهر جمعه» کناره گرفت
نويسنده: زهراسادات ستوده
مي گويند خيلي کارها از دستش برمي آيد. با يک تلفن، وزير جابه جا مي کند!
خيلي ها ازش مي ترسند و خيلي حرف ها پشت سرش مي گويند. اما وقتي خبر استعفايش از گويندگي قصه ظهر جمعه را مي شنوم، نگران مي شوم.
نوشته است: «هر درودي، بدرودي را در پي دارد.» و نوشته است: «مي توان کاري را چندان ادامه داد تا زندگي، خود، ما را از عرصه آن کار خارج کند. يا آن که خود، داوطلبانه در دوره اختيار و اقتدار، از آن کار کنار کشيد. گمان مي کنم صورت دوم، زيباتر و باشکوه تر باشد.» خودش مي دانسته که رفتن از قصه ظهر جمعه با چه شکي همراه است. اما «در اين تصميم شايد از نظر بسياري شگفت، سن و سال نيز بي تاثير نبوده است. هم اکنون در ششمين دهه از عمر (پنجاه و سه سالگي)، سخت احساس مي کنم که مجال زيادي باقي نيست و در مقابل، کارهاي ناتمام و زمين مانده لازم، بسيار.»
به اين جا که رسيدم، دلم گرفت. «قصه ظهر جمعه»، کمتر از آن وقت مي گرفت که بخواهد روزها و ساعات باقي مانده را به بطالت بکشد و مگر چه اتفاقي در کمين است که او از کوتاهي زمان، نگران است؟
نمي خواهم در باره سلامتي و بيماري سرشار فکر کنم. اما از يادم نمي رود که نادر ابراهيمي، چطور بي سر و صدا در بستر بيماري، آب شد.
يک کاسه آب
سيداحمد ميرزاده، نويسنده و شاعر مي گويد: «يادش بخير، روزهاي دلتنگ سربازي در پادگان ايرانشهر و سنگرهاي جنوب غرب با آن راديوي تک موج کوچک...! و سربازهايي که هر جمعه، ساعت يک و نيم، توي سنگر ما جمع مي شدند... يادش به خير!»
يک نفر ديگر روي سايت سرشار، پيام مي گذارد با اين مضمون: «بچه که بودم، خيلي داستان مي خواندم، اما قصه ظهر جمعه، چيز ديگري بود. يادم مي ايد ظهر يکي از جمعه هاي سال (1367)که قصه گوش مي کرديم، هواپيماهاي عراقي آمدند و شهر را بمباران کردند. آن موقع، ما اراک بوديم و برق قطع شد. من و خواهرم فکر مي کنم نيم ساعتي به خاطر از دست دادن برنامه گريه کرديم، تا آخر خوابمان برد.»
محمد دهقان هم که ساکن يکي از روستاهاي گناباد است، براي سرشار مي نويسد: «باباي من، يک مرد روستايي بود و هميشه از من مي خواست که درس بخوانم. او هيچ وقت نمي دانست که روز جمعه براي استراحت است. به همين دليل هم نمي گذاشت که قصه ظهر جمعه گوش کنم.
خدا اموات همه را بيامرزد! مادربزرگي داشتم که مرا برمي داشت و به منزلشان مي برد تا آن قصه هاي شنيدني را گوش کنم. راستي آقاي رهگذر! مي دانيد که من چقدر به خاطر آن قصه هاي جذاب کتک خوردم؟!»
اشکان کريميان هم اين پيام را روي سايت شخصي قصه گو گذاشته است: «حسن و حال قصه هاي ظهر جمعه، هنوز پس از حدود (20)سال، چنان در خاطرم زنده است که بغض گلويم، کاسه اشک بدرقه را پشت سرت مي پاشد.»
خاطرات کودکي
روزهايي که سرشار، سوره نوجوانان را منتشر مي کرد، نوجوانان تنها دو راه داشتند. يا به سراغ مجله او بروند يا به سراغ سروش نوجوان. يکي از نويسنده ها مي گفت: «سرشار مي خواهد بچه ها را دهاتي بار بياورد و عموزاده مي خواهد آن ها را سوسول کند.» تحليل او بود و حرف هاي دلش. اما در عمل، اتفاق ديگري افتاد. سوره نوجوانان تعطيل شد و عموزاده بعد از سروش به آفتابگردان و چلچراغ رفت.
سرشار، موقعيت خوبي دارد، اما هيچ وقت از اين فرصت استفاده نکرده است. نه به سفر خارجي رفته است و نه امتيازي از جايي گرفته است. او در مدتي که قصه گوي ظهر جمعه بود، تنها در يک دوره سردبيري برنامه را به عهده داشته است و روزها و سال هاي بيشتري تنها در جايگاه گوينده نشسته است و بس.
ايستادن و کارکردن ومقاوم بودن، از هرکسي برنمي آيد. ماندن در روزگار کنوني يعني در جا ماندن، يعني قيد آينده را زدن، يعني جهاد ايستادن روي سر نفس. عده کمي هستند که به اين شيوه، روزگار سپري کرد باشند. من تنها سيد جواد هاشمي را مي شناسم. بازيگري که قريب به بيست سال در کانون حر مانده و به بچه هاي جنوب شهر تهران (جواديه و راه آهن) خيلي کارها ياد داده است. از ميان شاگردان او، بسياري بازيگر شده اند، عده اي نويسنده و بعضي هم اهل موسيقي.
مقاومت بيست و چهار ساله سرشار در برنامه قصه ظهر جمعه، سرمايه ارزشمندي فراهم کرده است که نبايد اجازه داد به اين سادگي ها از دست برود.
اعتراض
مي گويند سرشار به وضعيت ارشاد و شهرداري و برخي مراکز ديگر فرهنگي اعتراض دارد. سرشار، اما منکر اعتراض است. هرچند ما بارها در قصه ظهر جمعه از او شنيده ايم که: «هر که با خداست، بگه يا خدا.»
قصه ظهر جمعه در مريلند
بزرگداشت قصه گو در آمريکا!
در برنامه جمعه، هفتم اکتبر (2005)(مطابق با 15 مهرماه، يعني روزي که آخرين قصه ظهر جمعه با صداي سرشار از راديو پخش شد) راديو کالج پارک، يک بخش ده دقيقه اي داشت که به «قصه ظهر جمعه» و تاريخچه آن و زندگي نامه محمدرضا سرشار پرداخت.
عنوان اين برنامه، «خاطرات کودکي» بود که مي توانيد متن آن را در www.radiocp.com ببينيد. براي شنيدن آن هم اين نشاني را روي وب دنبال کنيد:
http://www.radiocp.com/mp3/program016/memo-friday-story.mp3
افشين، مجري اين برنامه، روز پانزدهم مهرماه را براي خودش و بسياري از مخاطبان راديو کالچ پارک، يک روز خاص مي نامد.
ياداشتي از سردبير سابق
راديو
نويسنده: حميد باباوند
من دوست دارم صدايم از راديو پخش شود. از سال ها قبل دوست داشتم، هنوز هم دوست دارم. اين دوست داشتن، شايد به خاطره زماني که هشت يا نه سالم بود، ربط داشته باشد. درست يادم نيست. قرار بود بچه هاي مدرسه ما با بچه هاي مدرسه ديگري در بخش مسابقه راديويي برنامه «بچه هاي انقلاب» شرکت کنند.
شاگرد زرنگ بودم و نفر دوم يا سوم کلاس.آن روز تا زماني که به سمت راديو حرکت کرديم و درست تا آخرين لحظات قبل از شروع مسابقه، فکر مي کردم من هم عضو تيم مدرسه هستم. اما در همان لحظات، يکي از مسؤولان مدرسه-که يادم نيست مدير بود يا مسؤول امور تربيتي- گفت که من فقط تماشاگر مسابقه دوستانم هستم. برايم مهم نبود، چون فکر مي کردم آن ها درست فکر کرده اند و ما بايد در مسابقه برنده بشويم. در ميان مسابقه بود که ديدم دوستانم خوب جواب نمي دهند. حتي در جواب معني لغات کتاب مرجع يا دايره المعارف، تنها کسي بودم که جواب کامل را دادم. بعد به مسؤولان مدرسه اعتراض کردم که اگر مرا انتخاب کرده بوديد، حالا حتما ما برنده مسابقه بوديم و آن ها در جواب اشتباه شان تنها خنديدند.
برنامه که از راديو پخش شد، فکر مي کردم حتما صداي من که به آن سؤال، جواب درست داده ام، ضبط شده و پخش مي شود. اما راديو هم صدايم را نمي دانم چرا حذف کرده بود! چند هفته منتظر پخش برنامه بودم و در نهايت به اتفاقي رسيدم که انتظارش را نمي کشيدم. با خودم فکر کردم که چقدر خوب است اسم آدم را در راديو بگويند و درست چند دقيقه بعد، قصه ظهر جمعه شروع شد و اولين نام توي ذهن حک شد: قصه گو رضا رهگذر.
وقتي گفتند بيا و در راديو برنامه بساز، ذوق کرده بودم. وقتي براي اولين مرتبه، مسؤوليت يک پخش زنده را به عهده داشتم، از خطر کردن نمي ترسيدم، اما به عنوان يک وظيفه احتياط مي کردم. اولين پيام شنوندگان را که گوش کردم، يادم نيست از روستايي در سيستان و بلوچستان بود يا خراسان. همه حوادث و مسائل برايم غريب بود. اما کم کم به استوديو و اتفاقات پخش زنده عادت کردم. برايم سخت نبود که با پخش موزيک، فرصتي بگيرم و به مجري توصيه اي بکنم. ديگر عادي بود که در استوديوي پخش بايستم يا بنشينم و در فاصله هايي که با پخش موسيقي ايجاد مي شود، حرف ها و جمله هاي ناتمامم را به آخر برسانم. همه چيز آن قدر زود عادي شد که ايستادن در راديو با کمترين حقوق، کار کردن، برايم حکم جهاد پيدا کرد. از استوديو که بيرون مي آمدم، بعد از استوديوهاي راديو، اتاق هاي تلويزيون بود: پخش شبکه سراسري، پخش شبکه سه و ...
کار کردن در راديو، از خود گذشتگي مي خواست؛ چرا که مي توانستي چند قدم جلوتر، در استوديوي ديگري بروي و چند برابر پول بگيري. در اين روزها و سال ها رضا رهگذر برايم شده بود: محمدرضا سرشار. هميشه با خودم فکر مي کردم او چطور توانسته است بيش از بيست سال در راديو با اين دستمزد هاي ناچيز سر کند، در حالي که رفتن به تلويزيون نه برايش سخت بود و نه غيرممکن!
من هنوز هم دوست دارم به راديو برگردم و مطمئن هستم که سرشار هم به راديو علاقه اي از اين دست دارد که غالب ماديات نمي تواند قلبش کند.
منبع:همشهري جوان شماره 41.