درست مثل بادبادک
نويسنده: اکبر رضي زاده
منبع : اختصاصي راسخون
منبع : اختصاصي راسخون
نمي دانم امروز من قاط زده ام يا آلبوم عکس موجود در دستم، يا آيينه بزرگ سينه کش ديوار، يا صفحات تقويم!...
اگر آب و روغن مغزم به حريم همه پاک زده اند، پس چرا مي توانم براحتي عکس هاي اين آلبوم قديمي خانوادگي را ببينم و تاريخ هر عکس را زير آن بخوانم و حتي مکان گرفتن هر تصوير را بخوبي به خاطر آورم؟! و اگر صفحات تقويم روي ميز، يا آيينه ي نصب شده بر ديوار مقابل دروغ مي گويند، پس بايد گفت: « الفاتحه !.... »
نه نه... اين غير ممکن است! دروغ و دَغَل، کارِ ما انسان هاي ابوالبشر است، نه مشتي کاغذ و شيشه ي جيوه خورده!...
پس موضع از چه قرار است ؟! من که عقلم به جايي قد نمي دهد! هر چند که شک دارم به اينکه در گذشته هم قد مي داده است!... راستش را بخواهيد هنوز بعد از پنجاه و چند سال، خودم را به درستي نمي شناسم. نه در بيداري. نه در خواب. حتي در آيينه هم شده ام يک سؤال بي جواب !... يک دست لباس بدونِ تن. يک کالبد درون تُهي!...
واي... خداي من، امروز در مغزم بلبشوست انگار! يک جنگ جهانگير داخلي! آيينه مرا مردي نشان مي دهد با سري نيمه تاس و عينکي ته استکاني، و گونه هايي پر چين و چروک.
ولي تصوير اين صفحه ي آلبوم قديمي خانوادگي مي گويد: من جواني حدوداً بيست ساله، با موهاي «فرديني» و ريش «ستاري» هستم! اوراق تقويم هم بدجوري با من لج کرده انگار! مدام به عقب و جلو حرکت مي کنند. پس چه کار بايد کرد؟! چه کسي يا چه چيزي راست مي گويد و درست مي انديشد؟! - من؟ - آلبوم عکس؟ - تقويم؟ يا آيينه ؟!...
اما اين جوانک که در پارک فرح، در حاشيه ي زاينده رود کنار دست من نشسته است ديگر کيست؟ چهره اش خيلي برايم آشناست انگار. مثل اينکه همين ديروز يا سال گذشته، يا ده سال پيش، يا نمي دانم سي و چند سال قبل با اين جوانک خيلي رفيق بودم... آهان شناختمش!... رضولي است. پسر دايي حسن. البته به قول خودش. «آقا رضا!»
ولي دستش را دراز کرده و کجا را نشانم مي دهد؟ امتداد پل فلزي که فقط ايستگاه راديو و تلويزيون ملي ايران، و بعد يک پمپ بنزين در آن طرف خيابان، با تعدادي مغازه و يک قهوه خانه است که هميشه چند نفر آدم بي کار در آنجا پلاسند.
«اوه اکبر کجا را ديد مي زني؟ اونجا رومي گم. بالاش نوشته: سينما تئاتر پارس. »
- خُب که چي؟ منظور!
- هيچي بابا... يعني مي خواي تا آخر شب بشينيم روي اين صندلي و با شُرشُر آب هاي در حال گذر زاينده رو حال کنيم ؟! تئاتر ارحام صدر رو عشق است. دو تا بليت مي گيريم دو ساعت کيف مي کنيم. ببين صفش چه قدر شلوغه! اسم نمايشنامه ش هم «اداره کاريکاتورسازي » است. کلي حال مي ده!...
- فکر کنم امروز کيف دايي را خالي کردي ها؟ مي خواي بزني تو گوش هشت تومان، دو تا بليت لژ ؟ نه؟!
زد زير خنده : « آره. اما فقط هشت ريال پول خرد داشت. ولي مطمئنم کيف عمه هميشه پُر پوله !... نه؟»
- خدا پدرت رو بيامرزه. اگه تو کيف دايي حسن پول دو تا بليت تئاتر وجود نداره، کيف ننه م رو تار عنکبوت گرفته!...
- اولاً خدا پدر خودت رو بيامرزه ! در ثاني يعني مي خواي بگي تو پول خريد دو تا بليت تئاتر رو نداري؟
- به جون رضولي پول خريد دو تا بليت اتوبوس براي برگشت به خونه رو هم ندارم، چه رسد به پول بليت تئاتر ارحام صدر.
صداي جيغ «محمد حسين» نوه ام، از داخل اتاق بغلي گوشم را کر کرد. گريه کنان وارد اتاق من شد:
«پدر بزرگ، من پفک مي خوام. مامان الکي مي گه: پول ندارم. براي گلوت بده. ديشب تا صبح سرفه مي کردي! هيچ وقت هم پنج تومان تو کيفش نيست که من دو تا پفک بخرم. هميشه کيف پولش خالي خاليه!... . »
«رسول نجفيان» داشت ترانه ي «عجب رسميه، رسم زمونه... » را از تلويزيون مي خواند. هاجر خانم - عروسم - صداي تلويزيون را کم کرد و فرياد زد:
«محمد حسين بيا بيرون از تو اتاق پدر بزرگ. مزاحم کار ايشون نشو. »
انگار امروز همه چيز و همه کس دست به دست هم داده اند تا مرا در تونل زمان، بيش از پيش آشفته و سرگردان نگهدارند.
«اوهوي. . مَشتي کجايي؟ الان برنامه ي تئاتر شروع مي شه!»
پل فلزي و رودخانه را پشت سر گذاشته و در حاشيه ي پياده رو خيابان حکيم نظامي به طرف تئاتر پارس راه افتاديم. هنوز صف خريداران بليت در جلو تئاتر موج مي زد. اگر هم پاي مي داد، هر کس ديگري را کنار مي زد تا خارج از صف بليت بگيرد.
صداي «حسين غزالي» از پشت ميکروفون، به در ورودي سالن هم کشيده شده بود که با دقت و طمأنينه به معرفي برنامه ي امشب، مشغول بود:
«اداره ي کاريکاتورسازي. کاري از بزرگترين گروه هنري کشور. گروه هنري ارحام صدر... »
رضولي گفت: « مگه تو نمي گفتي غزالي سردبير روزنامه اصفهانِ امير قلي اميني يه که چند تا از داستانهاي طنز تو را در روزنامه چاپ کرده؟»
- گيريم که آره!... منظور؟!
- هيچي بابا، يه تماس با غزالي بگير و بگو ما کيف پولمون رو تو خونه جا گذاشته ايم. لطفاً دو تا بليت...
- زکي!. . آقا رو باش. مي خواد آبروي منو پيش غزالي کم و زياد کنه!. . در ثاني ممکنه اين نوار صداي غزالي باشه و اصلاً حضور نداشته باشه!
- برو ببينم بابا... آقا اسم خود شو گذاشته نويسنده، اما...
- بابا... حسين غزالي به قول بچه ها «هاي کلاسه». کارگردان و مجري برنامه هاي راديو اصفهانه. حالا من براي دوتا بليت... از اون گذشته، مگه تو نمي گفتي ارحام صدر جزو مشترکين روزنامه ي شماست و هر روز سر خيابون آمادگاه، دم اداره ي بيمه يک روزنامه مي دي به آقاي ارحام ؟... خب برو از پُست والاي موزّع روزنامه بودن ! سوء استفاده کرده و تقاضاي دو تا بليت افتخاري بکن. آدم خيلي لارجيه. مطمئناً روت را زمين نمي ندازه.
محمد حسين کم کم صداي جيغش اوج گرفته و اجازه نمي دهد صفحه ي آلبوم عکس را ورق بزنم.
«رسول نجفيان» بدجوري با رؤياهاي رنگين من گره خورده و احساساتم را برانگيخته است. صدايش از تلويزيون روح آدم را نوازش مي دهد: «عجب رسميه رسم زمونه/ قصه ي برگ و باد خزونه/ مي رند آدما از اونا فقط خاطره ها شون به جا مي مونه/ بوته ي ياس باباجون هنوز/ گوشه ي باغچه توي گلدونه... »
فرياد هاجر خانم، بر صداي نجفيان غلبه پيدا مي کند:
«محمد حسين لوس نشو. بيا بيرون از اتاق پدر بزرگ. مزاحم کار ايشون نشو. گفتم براي گلويت بده. به خدا تا صبح سرفه مي کني!... . »
«هوشنگ حريرچيان» که در نقش يک ارباب رجوع وارد اداره ي کاريکاتورسازي شده، سينه اش را جلو مي دهد، و با لحني معترضانه خطاب به ارحام صدر مي گويد:
«آقا مگه شما شعار معروف آقاي نخست وزير را بر سر در دفترتان قرار نداده ايد که : [ ما براي مردم هستيم. نه مردم براي ما] پس چرا با ارباب رجوع اين گونه برخورد مي کنيد؟. . چرا منو سر کار گذاشته و کارم را راه نمي ندازين؟!»
ارحام با همان شکلک هاي کميک و جذاب و لهجه ي شيرين اصفهاني جواب داد:
«آقا شما اصلاً شعار آقاي هويدا رو اشتباه مي خوونيد!»
- بسيار خوب، حضرت عالي که بلديد بفرماييد ببينم صحيحش چيه؟
- آهان... اين شد حرف حسابي. آقاي نخست وزير گفته : [ ما براي مردم هستيم؟ نه. مردم براي ما !... ]
صداي خنده ي تماشاچي ها مثل بمب سالن را منفجر کرد، طوري که پاسخ حريرچيان را هيچ کس نشنيد.
رضولي آهسته در گوشم گفت: « بابا دَمش گرم. ديدي ارحام با آوردن يک علامت سؤال در وسط جمله ي هويدا چه جوري معناي جمله را عوض کرد؟
چاره اي نداشتم. آلبوم عکس را بستم و از کيف پولم يک اسکناس پنج هزار توماني به محمد حسين دادم: « بيا پدر جان. اين پول رو بگير و يه دونه پفک بخر و زود بيا. »
محمد حسين پريد بالا و با خوشحالي اسکناس را از دست من قاپيد و فرياد زد: « آخ جون... » مامانش از اتاق بغلي گفت : « پدر جان سينه ش بدجوري درد مي کنه. پفک بلاي جونشه. وقتي باباش به خونه بياد و بفهمه پفک خورده سرش رو مي زنه!»
- پس لطفاً بگو دورش را بزنه!...
عصبانيت عروس خانم به خنده تبديل شد : « آخه پدر جان... »
رضولي گفت: «يعني تو حتي پول بليت اتوبوس از پل فلزي تا خيابون بزرگمهر رو هم نداري؟»
- چرا... . چارزار و ده شاهي ته جيبم هست. اما ساعت دوازده شب، تاکسي هم گير نمي ياد، چه برسد به اتوبوس شرک واحد!
از خنده روده بُر شد: « بَه بَه... نويسنده ي فرداي مملکت رو ببين!... پول يه کرايه تاکسي رو هم نداره!...
بيا بابا جون... خونه ي ما نزديکه. من پياده مي رم. انگاري سرقت از جيب بابا به مزاج ما سازگار نيست! اين هشت ريال هم مال تو. ما نخواستيم. عمه رو سلام برسون. يا علي... »
- رضولي فردا حتماً با داداش مهدي بيا. منتظرتم. سينما ماياک فيلم «گنج قارون» فردين رو گذاشته. خيلي تعريفشو مي کنن. دوتايي مهمون من. داي حسن رو سلام برسون. عَلي علي... . »
- باشه. روزنامه هامو که پخش کردم باهات تماس مي گيرم.
در ابتداي خيابان پهلوي - کنار زاينده رود - هر چه منتظر تاکسي ماندم، بي نتيجه بود. به ناچار از پل فلزي تا سي وسه پل را پياده گز کردم.
دَم فلکه ي مجسمه در حاشيه ي پياده رو، چند نفر جوان به دور پيرمردي حلقه زده بودند و به صحبتهايش گوش داده و مي خنديدند. يعني اين پيرمرد کيست که پاسي از نيمه شب گذشته چند نفر را سرکار گذاشته و برايشان داستان مي گويد و شعر مي خواند؟! آن هم شعر طنز و با لهجه ي غليظ اصفهاني ؟!... به جمع آن ها پيوستم.
خيلي زود پيرمرد را شناختم. «اکبر جمشيدي» شاعر طناز و نکته سنج اصفهاني بود. در جواب سلام من دست راستش را بالا برد. داشت شعر «ننه مريم اش را براي مخاطبينش مي خواند. دو، سه بيتش بيشتر نصيب من نشد:
«عجب حالي داري اي ننه مريم
همه ش ناله همه ش غصه همه ش غم
همه ش فکري شبي اولي گوري
به فکر ماري و عقرب و موري
همه ش مي ترسي از صحراي محشر
از اون روزي حساب و قهري داور
... تو که اي ننه پاکيزه سِرشتي
تو هم مِثلي خودم اهلي بهشتي... »
محمد حسين يک دانه پفک نمکي دهان من گذاشت و آلبوم عکس را از دستم گرفت و بست: و جوانک خوش تيپ بيست ساله را به کامل مرد پنجاه و چند ساله اي تبديل کرد.
آيينه هنوز در سينه کش ديوار جا خوش کرده بود. اوراق تقويم روي ميز، يکي يکي مانند فرشته ها بال درآورده و در گستره ي زود پاي زندگي بر هوا رفتند «درست مثل بادبادک!»
درنهايت صفحات تقويم به هم پيوسته و به بادبادگ بزرگي تبديل شدند. بادبادکي که در چند دقيقه يا چند ساعت، يا چند هفته يا نمي دانم... چند سال به هاله ي بزرگ زودگذري مبدل گشت. يا شايد اصلاً در يک چشم به هم زدن!... هاله اي که به جز کورسويي کمرنگ، ديگر هيچ اثري از آن بر بلنداي آبي زلال آسمان اصفهان، ديده نمي شود. ترانه ي نجفيان هنوز از تلويزيون ادامه داشت. گويي مي خواست لذت عشق با بزرگان بودن را در جاي جاي ذهن من نهادينه کند. بزرگاني چون «رضا ارحام صدر»، «اکبر جمشيدي»، « محمد علي فردين»، « امير قلي اميني» و...
«... مي رند آدما از اونا فقط خاطره ها شون به جا مي مونه / عجب رسميه رسم زمونه، قصه ي برگ و باد خزونه... »
شوري پفک نمکي محمد حسين مرا از هزار توي مخوف درونم بيرون کشيد. هاجر خانم فرياد زد: « حالا مدام شيطوني کن و پفک بخور، شب که بابات به خونه اومد، کتک هايش را !... . »
/ع
اگر آب و روغن مغزم به حريم همه پاک زده اند، پس چرا مي توانم براحتي عکس هاي اين آلبوم قديمي خانوادگي را ببينم و تاريخ هر عکس را زير آن بخوانم و حتي مکان گرفتن هر تصوير را بخوبي به خاطر آورم؟! و اگر صفحات تقويم روي ميز، يا آيينه ي نصب شده بر ديوار مقابل دروغ مي گويند، پس بايد گفت: « الفاتحه !.... »
نه نه... اين غير ممکن است! دروغ و دَغَل، کارِ ما انسان هاي ابوالبشر است، نه مشتي کاغذ و شيشه ي جيوه خورده!...
پس موضع از چه قرار است ؟! من که عقلم به جايي قد نمي دهد! هر چند که شک دارم به اينکه در گذشته هم قد مي داده است!... راستش را بخواهيد هنوز بعد از پنجاه و چند سال، خودم را به درستي نمي شناسم. نه در بيداري. نه در خواب. حتي در آيينه هم شده ام يک سؤال بي جواب !... يک دست لباس بدونِ تن. يک کالبد درون تُهي!...
واي... خداي من، امروز در مغزم بلبشوست انگار! يک جنگ جهانگير داخلي! آيينه مرا مردي نشان مي دهد با سري نيمه تاس و عينکي ته استکاني، و گونه هايي پر چين و چروک.
ولي تصوير اين صفحه ي آلبوم قديمي خانوادگي مي گويد: من جواني حدوداً بيست ساله، با موهاي «فرديني» و ريش «ستاري» هستم! اوراق تقويم هم بدجوري با من لج کرده انگار! مدام به عقب و جلو حرکت مي کنند. پس چه کار بايد کرد؟! چه کسي يا چه چيزي راست مي گويد و درست مي انديشد؟! - من؟ - آلبوم عکس؟ - تقويم؟ يا آيينه ؟!...
اما اين جوانک که در پارک فرح، در حاشيه ي زاينده رود کنار دست من نشسته است ديگر کيست؟ چهره اش خيلي برايم آشناست انگار. مثل اينکه همين ديروز يا سال گذشته، يا ده سال پيش، يا نمي دانم سي و چند سال قبل با اين جوانک خيلي رفيق بودم... آهان شناختمش!... رضولي است. پسر دايي حسن. البته به قول خودش. «آقا رضا!»
ولي دستش را دراز کرده و کجا را نشانم مي دهد؟ امتداد پل فلزي که فقط ايستگاه راديو و تلويزيون ملي ايران، و بعد يک پمپ بنزين در آن طرف خيابان، با تعدادي مغازه و يک قهوه خانه است که هميشه چند نفر آدم بي کار در آنجا پلاسند.
«اوه اکبر کجا را ديد مي زني؟ اونجا رومي گم. بالاش نوشته: سينما تئاتر پارس. »
- خُب که چي؟ منظور!
- هيچي بابا... يعني مي خواي تا آخر شب بشينيم روي اين صندلي و با شُرشُر آب هاي در حال گذر زاينده رو حال کنيم ؟! تئاتر ارحام صدر رو عشق است. دو تا بليت مي گيريم دو ساعت کيف مي کنيم. ببين صفش چه قدر شلوغه! اسم نمايشنامه ش هم «اداره کاريکاتورسازي » است. کلي حال مي ده!...
- فکر کنم امروز کيف دايي را خالي کردي ها؟ مي خواي بزني تو گوش هشت تومان، دو تا بليت لژ ؟ نه؟!
زد زير خنده : « آره. اما فقط هشت ريال پول خرد داشت. ولي مطمئنم کيف عمه هميشه پُر پوله !... نه؟»
- خدا پدرت رو بيامرزه. اگه تو کيف دايي حسن پول دو تا بليت تئاتر وجود نداره، کيف ننه م رو تار عنکبوت گرفته!...
- اولاً خدا پدر خودت رو بيامرزه ! در ثاني يعني مي خواي بگي تو پول خريد دو تا بليت تئاتر رو نداري؟
- به جون رضولي پول خريد دو تا بليت اتوبوس براي برگشت به خونه رو هم ندارم، چه رسد به پول بليت تئاتر ارحام صدر.
صداي جيغ «محمد حسين» نوه ام، از داخل اتاق بغلي گوشم را کر کرد. گريه کنان وارد اتاق من شد:
«پدر بزرگ، من پفک مي خوام. مامان الکي مي گه: پول ندارم. براي گلوت بده. ديشب تا صبح سرفه مي کردي! هيچ وقت هم پنج تومان تو کيفش نيست که من دو تا پفک بخرم. هميشه کيف پولش خالي خاليه!... . »
«رسول نجفيان» داشت ترانه ي «عجب رسميه، رسم زمونه... » را از تلويزيون مي خواند. هاجر خانم - عروسم - صداي تلويزيون را کم کرد و فرياد زد:
«محمد حسين بيا بيرون از تو اتاق پدر بزرگ. مزاحم کار ايشون نشو. »
انگار امروز همه چيز و همه کس دست به دست هم داده اند تا مرا در تونل زمان، بيش از پيش آشفته و سرگردان نگهدارند.
«اوهوي. . مَشتي کجايي؟ الان برنامه ي تئاتر شروع مي شه!»
پل فلزي و رودخانه را پشت سر گذاشته و در حاشيه ي پياده رو خيابان حکيم نظامي به طرف تئاتر پارس راه افتاديم. هنوز صف خريداران بليت در جلو تئاتر موج مي زد. اگر هم پاي مي داد، هر کس ديگري را کنار مي زد تا خارج از صف بليت بگيرد.
صداي «حسين غزالي» از پشت ميکروفون، به در ورودي سالن هم کشيده شده بود که با دقت و طمأنينه به معرفي برنامه ي امشب، مشغول بود:
«اداره ي کاريکاتورسازي. کاري از بزرگترين گروه هنري کشور. گروه هنري ارحام صدر... »
رضولي گفت: « مگه تو نمي گفتي غزالي سردبير روزنامه اصفهانِ امير قلي اميني يه که چند تا از داستانهاي طنز تو را در روزنامه چاپ کرده؟»
- گيريم که آره!... منظور؟!
- هيچي بابا، يه تماس با غزالي بگير و بگو ما کيف پولمون رو تو خونه جا گذاشته ايم. لطفاً دو تا بليت...
- زکي!. . آقا رو باش. مي خواد آبروي منو پيش غزالي کم و زياد کنه!. . در ثاني ممکنه اين نوار صداي غزالي باشه و اصلاً حضور نداشته باشه!
- برو ببينم بابا... آقا اسم خود شو گذاشته نويسنده، اما...
- بابا... حسين غزالي به قول بچه ها «هاي کلاسه». کارگردان و مجري برنامه هاي راديو اصفهانه. حالا من براي دوتا بليت... از اون گذشته، مگه تو نمي گفتي ارحام صدر جزو مشترکين روزنامه ي شماست و هر روز سر خيابون آمادگاه، دم اداره ي بيمه يک روزنامه مي دي به آقاي ارحام ؟... خب برو از پُست والاي موزّع روزنامه بودن ! سوء استفاده کرده و تقاضاي دو تا بليت افتخاري بکن. آدم خيلي لارجيه. مطمئناً روت را زمين نمي ندازه.
محمد حسين کم کم صداي جيغش اوج گرفته و اجازه نمي دهد صفحه ي آلبوم عکس را ورق بزنم.
«رسول نجفيان» بدجوري با رؤياهاي رنگين من گره خورده و احساساتم را برانگيخته است. صدايش از تلويزيون روح آدم را نوازش مي دهد: «عجب رسميه رسم زمونه/ قصه ي برگ و باد خزونه/ مي رند آدما از اونا فقط خاطره ها شون به جا مي مونه/ بوته ي ياس باباجون هنوز/ گوشه ي باغچه توي گلدونه... »
فرياد هاجر خانم، بر صداي نجفيان غلبه پيدا مي کند:
«محمد حسين لوس نشو. بيا بيرون از اتاق پدر بزرگ. مزاحم کار ايشون نشو. گفتم براي گلويت بده. به خدا تا صبح سرفه مي کني!... . »
«هوشنگ حريرچيان» که در نقش يک ارباب رجوع وارد اداره ي کاريکاتورسازي شده، سينه اش را جلو مي دهد، و با لحني معترضانه خطاب به ارحام صدر مي گويد:
«آقا مگه شما شعار معروف آقاي نخست وزير را بر سر در دفترتان قرار نداده ايد که : [ ما براي مردم هستيم. نه مردم براي ما] پس چرا با ارباب رجوع اين گونه برخورد مي کنيد؟. . چرا منو سر کار گذاشته و کارم را راه نمي ندازين؟!»
ارحام با همان شکلک هاي کميک و جذاب و لهجه ي شيرين اصفهاني جواب داد:
«آقا شما اصلاً شعار آقاي هويدا رو اشتباه مي خوونيد!»
- بسيار خوب، حضرت عالي که بلديد بفرماييد ببينم صحيحش چيه؟
- آهان... اين شد حرف حسابي. آقاي نخست وزير گفته : [ ما براي مردم هستيم؟ نه. مردم براي ما !... ]
صداي خنده ي تماشاچي ها مثل بمب سالن را منفجر کرد، طوري که پاسخ حريرچيان را هيچ کس نشنيد.
رضولي آهسته در گوشم گفت: « بابا دَمش گرم. ديدي ارحام با آوردن يک علامت سؤال در وسط جمله ي هويدا چه جوري معناي جمله را عوض کرد؟
چاره اي نداشتم. آلبوم عکس را بستم و از کيف پولم يک اسکناس پنج هزار توماني به محمد حسين دادم: « بيا پدر جان. اين پول رو بگير و يه دونه پفک بخر و زود بيا. »
محمد حسين پريد بالا و با خوشحالي اسکناس را از دست من قاپيد و فرياد زد: « آخ جون... » مامانش از اتاق بغلي گفت : « پدر جان سينه ش بدجوري درد مي کنه. پفک بلاي جونشه. وقتي باباش به خونه بياد و بفهمه پفک خورده سرش رو مي زنه!»
- پس لطفاً بگو دورش را بزنه!...
عصبانيت عروس خانم به خنده تبديل شد : « آخه پدر جان... »
رضولي گفت: «يعني تو حتي پول بليت اتوبوس از پل فلزي تا خيابون بزرگمهر رو هم نداري؟»
- چرا... . چارزار و ده شاهي ته جيبم هست. اما ساعت دوازده شب، تاکسي هم گير نمي ياد، چه برسد به اتوبوس شرک واحد!
از خنده روده بُر شد: « بَه بَه... نويسنده ي فرداي مملکت رو ببين!... پول يه کرايه تاکسي رو هم نداره!...
بيا بابا جون... خونه ي ما نزديکه. من پياده مي رم. انگاري سرقت از جيب بابا به مزاج ما سازگار نيست! اين هشت ريال هم مال تو. ما نخواستيم. عمه رو سلام برسون. يا علي... »
- رضولي فردا حتماً با داداش مهدي بيا. منتظرتم. سينما ماياک فيلم «گنج قارون» فردين رو گذاشته. خيلي تعريفشو مي کنن. دوتايي مهمون من. داي حسن رو سلام برسون. عَلي علي... . »
- باشه. روزنامه هامو که پخش کردم باهات تماس مي گيرم.
در ابتداي خيابان پهلوي - کنار زاينده رود - هر چه منتظر تاکسي ماندم، بي نتيجه بود. به ناچار از پل فلزي تا سي وسه پل را پياده گز کردم.
دَم فلکه ي مجسمه در حاشيه ي پياده رو، چند نفر جوان به دور پيرمردي حلقه زده بودند و به صحبتهايش گوش داده و مي خنديدند. يعني اين پيرمرد کيست که پاسي از نيمه شب گذشته چند نفر را سرکار گذاشته و برايشان داستان مي گويد و شعر مي خواند؟! آن هم شعر طنز و با لهجه ي غليظ اصفهاني ؟!... به جمع آن ها پيوستم.
خيلي زود پيرمرد را شناختم. «اکبر جمشيدي» شاعر طناز و نکته سنج اصفهاني بود. در جواب سلام من دست راستش را بالا برد. داشت شعر «ننه مريم اش را براي مخاطبينش مي خواند. دو، سه بيتش بيشتر نصيب من نشد:
«عجب حالي داري اي ننه مريم
همه ش ناله همه ش غصه همه ش غم
همه ش فکري شبي اولي گوري
به فکر ماري و عقرب و موري
همه ش مي ترسي از صحراي محشر
از اون روزي حساب و قهري داور
... تو که اي ننه پاکيزه سِرشتي
تو هم مِثلي خودم اهلي بهشتي... »
محمد حسين يک دانه پفک نمکي دهان من گذاشت و آلبوم عکس را از دستم گرفت و بست: و جوانک خوش تيپ بيست ساله را به کامل مرد پنجاه و چند ساله اي تبديل کرد.
آيينه هنوز در سينه کش ديوار جا خوش کرده بود. اوراق تقويم روي ميز، يکي يکي مانند فرشته ها بال درآورده و در گستره ي زود پاي زندگي بر هوا رفتند «درست مثل بادبادک!»
درنهايت صفحات تقويم به هم پيوسته و به بادبادگ بزرگي تبديل شدند. بادبادکي که در چند دقيقه يا چند ساعت، يا چند هفته يا نمي دانم... چند سال به هاله ي بزرگ زودگذري مبدل گشت. يا شايد اصلاً در يک چشم به هم زدن!... هاله اي که به جز کورسويي کمرنگ، ديگر هيچ اثري از آن بر بلنداي آبي زلال آسمان اصفهان، ديده نمي شود. ترانه ي نجفيان هنوز از تلويزيون ادامه داشت. گويي مي خواست لذت عشق با بزرگان بودن را در جاي جاي ذهن من نهادينه کند. بزرگاني چون «رضا ارحام صدر»، «اکبر جمشيدي»، « محمد علي فردين»، « امير قلي اميني» و...
«... مي رند آدما از اونا فقط خاطره ها شون به جا مي مونه / عجب رسميه رسم زمونه، قصه ي برگ و باد خزونه... »
شوري پفک نمکي محمد حسين مرا از هزار توي مخوف درونم بيرون کشيد. هاجر خانم فرياد زد: « حالا مدام شيطوني کن و پفک بخور، شب که بابات به خونه اومد، کتک هايش را !... . »
/ع