چگونه درمان امكان پذير مي شود؟

شايد انساني كه داراي فكر است حاضر نشود كه مجبور باشد فلسفه زندگي اش را بر پايه اي استوار كند كه فرضاً خدا آن را به ديگري الهام كرده است. احتمال اين نيز هست كه ايمان ضعيفي آنهم براساس آنچه كه حسي مي بيند و تجربه مي كند و قضاوتش حكم مي نمايد در او بوجود آيد. بنابراين، اگر مي رويم كه اين را قبول داشته
جمعه، 26 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چگونه درمان امكان پذير مي شود؟

چگونه درمان امكان پذير مي شود؟
چگونه درمان امكان پذير مي شود؟


 

نويسنده:دكتر فردريك. دبل يو. بيلنر
مترجم: محمد شريف صديقي



 
شايد انساني كه داراي فكر است حاضر نشود كه مجبور باشد فلسفه زندگي اش را بر پايه اي استوار كند كه فرضاً خدا آن را به ديگري الهام كرده است. احتمال اين نيز هست كه ايمان ضعيفي آنهم براساس آنچه كه حسي مي بيند و تجربه مي كند و قضاوتش حكم مي نمايد در او بوجود آيد. بنابراين، اگر مي رويم كه اين را قبول داشته باشيم كه درمان روحي و درمان فكري يك حقيقت است، بايد تحقيق اساسي درباره دلايلي كه چگونه اين عمل امكان پذير است پرداخت. و اين استدلالهاي نيز در عين حال بايد چنين ساده و روان باشد كه يك فرد عامي كوچه بازاري براحتي بتواند آن را درك كند.
 
يا بهتر بگوئيم از آنجائي كه درمان يك خلقت است،(خلق سلولهاي آب بندي شده در مقابل مرض بجاي سلولهائي كه مستعد مرض اند) و اگر بهترين استدلال را از خلقت جهان شروع كنيم. زيرا كليه اعمال خلقت بايد از همان طرح و برنامه پيروي كند، اين سئوالات مطرح مي شود: آن چه است؟ چگونه جهان به وجود آمد؟ آيا نظمي هست كه براساس آن چنين اتفاقي انجام پذيرفت؟ اگر چنين است، آيا آن نظم هنوز هم وجود دارد و عمل مي كند؟ ما كاملاً معتقديم كه جواب تمام اين سئوالات در جلو چشم ما قرار دارد و پاسخ به آنها باعث مي شود كه ما را وادارد كه متوجه شويم چرا انسان انتظار دارد كه در درون خود داراي قدرت خلقتي باشد كه بتواند خود را از قيد و بند بيماري و ناراحتي برهاند و آن را به سر منزل سلامتي كامل برساند كه با نگاه اول به نظر برسد كه اين بحث يك مبحث علمي است ولي برعكس كاملاً عملي است زيرا پايه اي زيربنا قرار مي دهد كه زمينه عملي و علمي حتي براي افرادي كه اعتقادات مذهبي ندارند مهيا ساخته كه با اطمينان به حضور قدرت درمان كه آماده بهره برداري او است و جدا از هرگونه خرافات يا اعتقادات مذهبي مي باشد معتقد شود.
صرف نظر از نوشتجات مذهبي، اگر فرض كنيم كه بر بالاي قاره اي نشسته ايم و به اطراف خود مي نگريم، اقيانوسها را با آن عظمتش و كوههاي سربه فلك كشيده با آن هيبتش و دشتها و دره ها و آسمان و ستارگان و خورشيد و ماه و هر آنچه در اطراف ما است حتي گل و گياه با آن الوان بي نظيرش را نظاره كنيم خودبخود در هيبت حياط گشوده و اين سئوال براي ما پيش مي آيد كه چرا و چگونه و براي چه اينها بوجود آمده اند...
اولين چيزي كه متوجه مي شويم اينست كه ما بر روي سياره اي زندگي مي كنيم كه از ماده تشكيل شده است، كه ممكن است بصورت گاز يا مايع و يا جامد باشد. ماده از خود هيچ شعوري ندارد. و هميشه بايد با نيروئي خارج از آن بر آن عمل شود، بنابراين خود بخود بوجود نيامده است و نمي تواند كه خالق خودش هم باشد. بنابراين در جستجوي نيروئي كه باعث بوجود آمدن آن شده است بايد در خارج از آن به تحقيق پرداخت و نيروئي را دنبال كرد كه جنسيت ماده نداشته باشد و مثل نيروي برق و نظاير آن كه سرچشمه ماده دارند نباشد.
همانطوري كه قبلاً گفته شد، تا بحال تنها يك نيرو شناخته شده است كه نه از سرچشمه ماده بوده است و نه جنسيت ماده را دارد. و اين نيرو فكر است و از آنجائي كه ماده داراي فكر نيست بلكه اين فكر است كه بر روي آن عمل مي كند بنابراين قبل از اينكه ماده شكل گيرد بايد ذي شعوري بوده باشد كه قادر به فكر كردن بوده است. اكنون قدم به قدم بجائي مي رسيم كه متوجه مي شويم كه شكل گيري و بود اين جهان ماده تنها با فكر امكان پذير بوده است. اگر فكر وجود دارد، بايد ذي شعوري هم باشد. كه اين ذي شعور را خدا مي ناميم.
كه البته با هر اسمي كه باشد تفاوتي ندارد و اصل را عوض نمي كند حتي ممكن است اين ذي شعور را با ضمير خنثي آن بناميم. كه در اين نقطه نظر ممكن است با جمله متعصبين رو برو شويم كه فكر مي كنند با استفاده از اين ضمير خدا را رها كرده ايم و به جمع ملحدان پيوسته ايم.
اگر آنها خدا را به شكل انسان موقر با هيبتي تصور مي كنند كه در جاي مشخصي در آسمان كه آنجا را بهشت مي نامند بر تخت زريني تكيه زده است در اطراف او فرشتگان بصف ايستاده و بغزل خواني مشغولند و او را ستايش مي كنند در حاليكه كتاب زندگي را در دست دارند و ريزي از گناه و صواب انسان را در آن ثبت مي نمايند و آنها را براي روز محشر و جزا آماده مي كنند. خدائي كه بندرت عصباني مي شود و عصبانيت او بنيان برانداز است و او است كه سختي ها و درد و رنجها را به انسان ارزاني مي دارد تا انسان را به بوته آزمايش بكشاند اگر چنين صُوري منظور نظر است بايد اقرار كنيم كه چنين خدائي در فلسفه ما هرگز نمي گنجد. كه در اين صورت مي شود كتابي تحت عنوان خدا و خالق او انسان را به رشته تحرير در آورد که در آن تمام اشتباهات انسان در رابطه با خدائي که بآن صورت بتصوير در مي آورد را به اثبات رساند چيزي جز تصور وهمناك انسان نيست. ما تحت هيچ شرايطي خدا را در جهان رد نمي كنيم ولي با آن چيزي كه وسيله مذهبيون به تصوير درمي آورند و رنگ و بوي مادي به آن مي زنند و از آن هيولائي عظيم مي سازند كه چيزي جز تصورات ذهني خود آنها نيست هم موافق نبوده و نيستم. حتي امروزه بيشتر كشيشان روشنفكر كه در رشته هاي مختلف علوم به تحصيل پرداخته اند هرگز چنين تصوراتي را قبول نداشته و آنها را مفهومي دروغين از خدا دانسته و از تدريس آن خودداري مي كنند.
و اما خدائي كه ما او را در اين جهان مي شناسيم ذي شعوري است تا فاقد هرگونه شخصيت مادي. ذي شعوري است كه در چارچوب مطلق نظام عمل مي كند، كه بين عدالت و بي عدالتي فرقي قائل نمي شود و تحت تأثير هيچ گونه التماس شخصي قرار نمي گيرد كه با التماس و خواهش و تمناي آنها فرضاً فردا باراني باشد يا سپاه آنها در جنگ پيروز شود و يا در موقع بدبختي به ياري آنها بشتابد.
بگذاريد در اينجا سوء تفاهمي پيش نيايد. ما اين را باور داريم كه مي شود يك روز باراني داشت يا در جنگ پيروز شد. كه همه اينها تنها مي شود با درك درست از نحوه صحيح عمل ذاتي خدا بدست آورد. با آن قانون عقل كل كه بوسيله آن خدا عمل مي كند. شخص ممكن است به گريه و زاري و التماس افتد و به درگاه ذات الهي متوسل شده و بنالد مانند هزاران نفري كه روزانه اين عمل را انجام مي دهند ولي اصلاً جوابي را از آن بالا بالاها دريافت ندارد و هيچ گونه مسئوليتي هم كسي در اين رابطه به گردن نگيرد ولي اگر همان نفر دريابد كه چگونه و بصورت علمي به دعا برخيزد و آن دعا را براساس درك درست از نحوه عمل خلقت ذات الهي در جهان باشد حتماً به دعاي او جواب داده خواهد شد. زيرا حتي خدا نمي تواند از نظامي كه نه مؤسس آن بوده يا از آن سرچشمه گرفته بلكه از روز نخست كلاً قسمتي از ذات او بوده است احراز كند. براي تخلف در نظام طبيعت خدا بايد خود را نابود كند، چيزي كه او نمي تواند انجام دهد.
بنابراين والديني كه براي نجات جان فرزندشان بخدا متوسل شده و التماس مي كنند ولي دعايشان مستجاب نشده و فرزندشان را از دست داده و ايمانشان صلب شده و از خدا روگردان شده و حتي از او نفرت پيدا مي كنند، اگر آنها مفهوم درستي از ذات الهي داشتند و براساس علمي و از طريق نظام حاكم به دعا برمي خواستند تا براساس خرافات شايد مي توانستند جان فرزندشان را نجات دهند.
لازم به تذكر است كه بايد اين را بخاطر داشته باشيم كه انسان هميشه مصيبتهائي مانند جنگ و زلزله و سيل را بلاهاي غيرقابل اجتنابي مي داند كه با قدرت روحي قابل كنترل نيست و به ندرت ديده مي شود كه در اين زمينه فردي رأي مثبتي داشته باشد. تمام اين نظرات منفي بصورت ناخودآگاه غالباً در ذهن باطني ما پنهان است و در مواقعي كه سعي مي شود كه عملي مثبت صورت پذيرد اين عامل پنهان و خفته بصورت ناخودآگاه با تمام قدرت به مخالفت با آن برخواسته و در جهت عكس آن عمل مي نمايد. مسيح از اين قيد و بندها آزاد بوده و از قبل خود را از چنين تعصباتي دور نگهداشته بود و كانون ايمان درون او بر محور اينكه با خدا همه چيز امكان پذير است استوار بود و خود را با خدا يكي دانسته و هميشه مي گفت:«من و پدر يكي هستيم» او كنترل خود را بر باد ثابت كرد زيرا او در ايمان راسخش نسبت به يكي بودن با خدا چنان ثابت قدم بود كه مي توانست به نظام حاكم بر باد و امواج دستور بدهد. او التماس نمي كرد، بلكه با قدرت حرفش را مي زد و اين حقيقت را قبول داشت و معتقد بود كه نظام فرمانبردار اوست.
اگر قبول داشته باشيم و متوجه شده باشيم كه ذي شعوري در پس پرده اين جهان بيكران است، فرض كنيد كه بخواهيم بصورت ديگري با آن تماس برقرار نمائيم. سرنخي را در روي زمين گرفته و آن را دنبال مي كنيم تا به علت و علل بوجود آمدن جهان برسيم سپس فرض كنيد كه سرنخ ديگري را از آسمان گرفته و بطرف زمين آن را دنبال كرده تا ببينيم اين علت و علل چه ممكن است باشد و چگونه باعث بوجود آمدن اين جهان شد.
قبل از پيدايش جهان بايد زماني بوده باشد كه جز خدا هيچ چيز ديگري وجود نداشته است. انسان چون نمي تواند درك كند كه چيزي هست كه نه شروعي دارد و نه پاياني و از اصل بوده است و علي البدهم خواهد بود به اينجا كه مي رسد، مي پرسد چه كسي خدا را آفريد؟ امروز علوم اين را تأييد مي كنند كه زمان و مكاني وجود ندارد و در حقيقت نه شروعي بوده است و نه پاياني وجود دارد بلكه تا به حال هرچه بوده و هست تغيير در شكل است و اين براي شعور محدود انسان مشكل است كه بتواند اين را تصور كند كه لازم نيست كه خدا خالقي داشته باشد و يا وجودي باشد از هستي و بصيرت ازلي و ابدي ما زمان را با ميليونها سال اندازه گيري مي كنيم و مي گوييم در ميليونها ميليون سال نامعلوم خدا اولين شروع را داشته است. كه اين هم لزومي ندارد كه گفته شود زيرا كه طبيعت اصلي بصيرت چيزي شبيه جسم مادي نيست كه سازنده اي را داشته باشد. پس ساده ترين جواب اينست كه خدا هميشه بوده است، چون محدود به زمان و مكان نمي شود و آنچه كه محدود به زمان و مكان است فاني است و براي آن شروع و پاياني قائليم( لازم است كه در اينجا اسير خيالات مذهبيون نشده كه مي پندارند خدا شبيه انسان است در مقياس بسيار بسيار عظيم تر)
همان طوري كه، ترووارد، مي گويد:« براي وجود خدا ابتدائي نبوده است چون هرگز ابتدائي در كار نبوده است» بلكه قبل از اينكه چيزي شكل گيرد وجود داشته است. او در قالب روحي خالص، بدون شكل و فرم و اندازه مي زيسته است و از آنجائي كه چيز ديگري شبيه روح نبود، بايد آرزوئي يا كششي در اين ذي شعور بوده است كه قطبي مخالف آن چه كه هست خلق كند، چيزي كه داراي شكل و فرم باشد و بتواند جدا از اين روح بي شكل زندگي كرده يا پابرجا بايستد. حتماً ماده در حالت بي شكلي و در قالب جزئي از جوهر هستي خدا وجود داشته است. علم در مبحث اصل القا ماده مي گويد:«كه ماده ابدي و فناناپذير است» هرگز در كميّت آن تغييري حاصل نمي شود و مقدار كل آن ثابت مي ماند. مي دانيم كه شكل آن در حال تغيير است و اجسام مرتباً از همديگر جدا شده يا تجزيه گرديده و شكلها و فرمهاي مختلفي را بوجود مي آورند ولي هميشه يك كيفيت ابدي ماده بعنوان ماده پابرجا است بنابراين بطوري كه شواهد نشان مي دهد به همان اندازه ماده قديمي است كه روح ابدي است و با هم از ازل همزيستي داشته اند.
امروزه علم به ما مي گويد كه وقتي تمام ماده هاي محكم و سفت را بشكافيم و آنها را به ذرات ريز تشكيل دهنده شان تقسيم كنيم به الكترونها و نوترونهائي مي رسيم كه داراي بار مثبت و منفي اند- كه بعبارت ديگر اگر ماده را بشكافيم تا به عناصر تشكيل دهنده نهائي آن برسيم مي بينيم كه در نهايت چيزي جز ارتعاش نيست.
از آنجائي كه ماده در نهايت اصالتش نمي تواند خود را به حركت درآورد يا تغييري در خود حاصل نمايد، بايد حتماً ذي شعوري وجود داشته است كه بر روي آن عمل نموده باشد كه باعث تغيير شكل آن شده و يا آنها را در هم آميخته و شكل نوي را به وجود آورده باشد. آن عامل ذي شعور بايد كه عقل باشد كه آن را بصيرت ذات يا عقل كل مي ناميم و چون آن عقل كل بي نهايت آگاه است مي داند كه چگونه ماده هاي بي شكلي را درهم آميخته و هرچه را كه بخواهد شكل دهد ولي اين عقل كل تحت دستور روح عمل مي نمايد و اين روح است كه طرح و برنامه اي كه بايد دنبال شود براي آن طرح ريزي مي كند. اين عقل كل باطني، تابع و مطيع امر روح است.
بنابراين مي توان دليل اساسي در رابطه با خدا در شكل تثليث كه تشكيل شده است از روح بعنوان متفكر و عقل بعنوان عمل كننده يا مدير توليدات، و ماده بصورت جسم بي شكل اين تثليث، ماده غيرقابل لمسي كه علوم امروزه در آن راستا راه خود را مي يابد.
پس چگونه عمل خلقت بوقوع پيوست؟ روح آرزوي جسمي كرد كه داراي شكل باشد، سپس براساس نظام عقل وارد عمل شد تا آنچه را كه روح تصور كرد به شكل درآورد. همان طوري كه ترووارد اشاره مي كند:« اول بصيرت ذات، سپس حركات آن بصيرت ذات بصورت قانون( قانون عقل) و پس از آن نتيجه آن تحركات، كه جهاني بود در شكل ماده» كه اين عمل كاملاً معقول بنظر مي رسد. و هيچ شكلي از خرافات هم در خود ندارد و با كشفيات علمي هم جور در مي آيد گرچه علم صراحتاً و به همين شكل كه عنوان شد، اعلام نمي دارد. اين كتاب براي دانشمندان نوشته نشده است، بلكه براي مردان و زناني نوشته شده است كه در جستجوي فلسفه معقول قابل قبولي هستند كه بر پايه استدلال هائي كه بشود براحتي ثبوت آنها را تأييد كرد استوار باشد، بيشتر دانشمندان نحوه خلقت جهان را بصورتي كه بيان شد قبول دارند كه كافي به نظر مي رسد.
خلقت يكبار و براي هميشه نبود. بلكه تا بي نهايت، همچنان ادامه دارد. دنياهائي بوجود مي آيند و از بين مي روند درست شبيه انسانها و درختان و كوه و دشت. و چنان به نظر مي رسد كه اين جريان سيل عقل كل تحت نظر و امر روح بي سر و صدا شبانه روز مي تازد و الي الابد فكر متفكر را درهم آميخته و در اين جهان بيكران شكل مي دهد. اين چيزيست كه بدون توجه به انسان ادامه داشته و از ميليونها ميليون سال قبل از خلقت انسان در كار بوده است. كه اكنون مي خواهيم بين اين پروسه يعني نحوه عمل بصيرت ذات در خلقت و عمل انسان در خلق تصوراتش به نمود واقعي رابطه برقرار كنيم.
از آنجائي كه در اصل تمام ماده در جهان از يك ماده اند و تمام عقل ها نيز از يك عقل كل اند، آنجا كه انسان فكر مي كند همان تقليد پروسه فكر خدا است.
مي دانيم كه ضمير آگاه انسان بر ضمير ناخودآگاه او كه داراي استدلال نيست تسلط داشته و افكار ضمير آگاه را پذيرفته و سعي مي كند كه براساس آن عمل نمايد درست شبيه ضمير كل باطني كه داراي استدلال نيست ولي در خدمت روح قرار دارد و هر آنچه كه روح فكر مي كند قبول داشته و طرح و برنامه آن را به مرحله اجرا درمي آورد.
بنابراين انسان از نسل خدا است و به همين منظور حق دارد كه در عمل خلقت با او شريك باشد و تنها محدوديت كه ممكن است داشته باشد، قدرت فهم او از اين روابط است. اگر او اين درك را داشته باشد و اين حقيقت را بپذيرد كه او مثلث كوچكي است كه داراي همان شباهت سه ضلعي خدا بعنوان مثلث بزرگ مي باشد ( قدرت تصميم گيري- قدرت خلاقيت و ضلع نتيجه گيري) مي تواند كه زندگي شخصي خود را تغيير دهد مثل ميليونها نفري كه اين حقيقت گرانبها را دريافته اند و تغييري بنيادي در زندگي خود و ديگران ايجاد كرده اند.
فكر انسان به اين دليل داراي قدرت است كه همانا فكر خدا است. و به اين دليل داراي قدرت آفرينش است چون جزئي از قوه آفرينش عقل كل جهان است. هر تصوري كه انسان داشته باشد كه بوضوح پذيرفته و در ذهن خود بپروراند با قدرت آفرينشي كه در او است در هم آميخته و متجلي مي شود، او داراي قدرت انتخاب است و قادر است آنچه را كه مي خواهد شكل حقيقي به خود گيرد را با قدرت فكر خود درهم آميزد و چون بپذيرد چنين شود كه آرزوي دروني او بوده است.
هر انساني داراي آرزوي مخصوص به خود است كه عقل آن را به شكل در مي آورد و مسئوليت او اينست كه آرزوهاي خوبي را داشته باشد. يكي ممكن است آرزوي سلامتي كند و ديگري آرزوي پول دار شدن يا شادي و نشاط و شهرت. هركسي مي تواند آنچه را كه انتخاب مي كند داشته باشد. اين شبيه رود بزرگي است كه هركسي از ديد خود بعنوان سرچشمه قدرت به آن مي نگرد. يكي از آن بعنوان نيروي محرك آسياب استفاده كرده و ديگري ممكن است بخواهد از آن برق توليد كند، الي آخر- با همان آب كه نيروي رودخانه را در خود دارد ممكن است بر روي توربيني هدايت شده و گندم را به آرد تبديل كند يا در جاي ديگري برق توليد نمايد و غيره و غيره... رودخانه اصلاً توجهي ندارد كه چه كسي از آن چه استفاده اي مي كند. طبيعتش اينست كه جريان داشته باشد و بي تفاوت هم جريان دارد و هر استفاده اي كه مي خواهند برابر آنچه را كه طرح ريخته اند از آن مي برند.
ممكن است كه هركدام از استفاده كنندگان از آن رو اين حقيقت را فراموش كرده باشند كه صدها ميل پائين تر انسانهاي ديگري نيز از همان رود استفاده مي كنند اما به شكل ديگري شايد او از سيل نژادي كه از آن برخاسته است يا به آن تعلق دارد بعنوان عامل بسيار مهمي در زندگي اش حساب كند، چون مي داند در اين مسير است كه انشعاب حياتش از سرچشمه اصلي جدا شده است ولي بايد بداند كه در اين جوي كوچك نژادي، نيروئي كه به او حيات بخشيده است از سر منشأ اصلي انشعاب كرده و داراي همان خصوصيت ذاتي آن منبع قدرت مي باشد. بنابراين شعور فردي انسان به آن كوچكي كه هست، داراي همان قدرت خلاقيت مي باشد كه عقل كل از آن برخوردار است زيرا اين قطره از آن دريا است. اگر شعور انسان فردي بود و از خود بخود تعلق داشت، قدرت آن به همان اندازه مي بود كه قادر بود تمركز حواس داشته باشد و بيش از آن اندازه نمي توانست كه عمل كند. ولي از آنجائي كه شعور انسان قطره ايست از درياي عظيم و بيكران عقل كل و داراي تمام آن خصوصيتها و قدرت خلاقيت ذاتي آن بنابراين نامحدود است و اختصاصي نيست و هر آنچه را كه بخواهد انجام دهد آن عقل كل در اختيار او است، و از همين جا است كه قدرت خود را بدست مي آورد و به همين خاطر است كه مي گوئيم در درمان روحي و درمان فكري واقعي ما هرگز متكي به نيروي تمركز حواس نيستم، زيرا قوي ترين تمركز حواس قوي ترين افراد خبره در اين فن در مقابل اين نيروي بيكران هستي زاي عقل كل پشيزي به حساب نمي آيد. بنابراين، اين همان نيروئي است كه ما در درمان خود يا ديگران از آن استفاده مي كنيم و هرچه بيشتر و بهتر و واضح تر پذيراي اين حقيقت مي شويم راحت تر و اولاتر نتيجه مي گيريم.
پس ايمان چيز مشكلي نيست كه نشود آن را ايجاد كرد. ايمان بر پايه محكم نيروي عقل، آگاهي و نظام استوار و پابرجا است و در جهت معين و مشخص بحركت درآمده كه خود ما مسير آن را هموار مي كنيم. تمام آن نيروي بيكران يا عقل كل در همين لحظه بر سرتاسر جسم ما حاكم است، ولي خيلي ها اين را درك نكرده و مانند آن وحشي جنگلي مي مانند كه در كنار رودي عظيم زندگي مي كنند بدون اينكه از آن وفور نعمت بهره اي بگيرند.
اين نيرو نيز چنين است تا زماني كه از آن استفاده نكنيم به ما تعلق ندارد ولي از لحظه اي كه آن را در يابيم درست از همان لحظه با تمام قدرتش در اختيار ما است. هر حالت روحي روزي جائي در بدن نشاني از خود را بروز مي دهد. عمل خلاقيت عقل كل كه پذيراي فكر انسان است،‌ خيلي به ظرافت و راحتي وارد عمل شده و آن فكر را به شكلي كه آرزو مي شود و در مي آورد حال اين آرزو در جهت خير باشد يا شرّ،‌ فرقي ندارد. فرض نتيجه افكار متشتتي است كه به مدت زيادي بر انسان مسلط مي شود. و سلامتي حاصل تصورات راستين انسان است كه به اندازه كافي حاكميت پيدا مي كند. در عمل آفرينش هيچ نشاني از پاداش يا كيفر ديده نمي شود زيرا قانوني حاكم است كه كاملاً بي تفاوت است و وقتي كه چنين است عقل حكم مي كند كه طوري عمل كنيم كه با اين قانون حاكم دوست شويم تا دشمن كه بر عليه ما بكار گرفته نشود. اين را در ابتداي زندگي مي آموزيم كه بايد از تمام قوانين بخوبي پيروي نمائيم. خيلي زود متوجه مي شويم كه اگر درست با اشياء تيز و برنده عمل نكنيم حتماً جائي از بدن، زخم مي كند و خوردن سيب سبز باعث اضطراب مي شود و يا اگر سنگي به طرف پنجره اي پرت كنيم شيشه هاي پنجره خرد مي شود و تا زماني كه خوب شنا كردن را نياموزيم دريا براي ما مخاطره آميز و وحشتناك است.
حال همان طوري كه انسان در قالب متفكر متجلي مي شود درك مي كند كه افكار را و در چارچوب نظمي خاص عمل نمايد. او بالاخره به اين نتيجه خواهد رسيد كه هر فكري تصويري مي شود در ذهن او كه بازتابي دارد در جائي از جسم او. بنابراين بعنوان ذي شعور، عقل حكم مي كند كه چاره اي بينديشد، زيرا متعبد مي داند كه نشستن و زانوي غم را در سينه فشردن و گله و شكايت كردن و ناليدن از زندگي دردي كه دوا نمي كند هيچ بلكه باعث از هم پاشيدن سلامتي و وضع ظاهر جسمي او مي شود. و بايد اين حقيقت را نيز بپذيرد كه اين مكافاتي نيست كه از طرف خدا بر او نازل مي شود بلكه بازتاب منطقي افكاري است كه در آن غرق است و قانون چنين حكم مي كند و هرگاه كه او اين افكار متشتت را رها كند همان قانون نيز چهره اي ديگر بخود مي گيرد.
همه اينها را مي شود انجام داد بدون اينكه افكار ما در خدا نفوذي داشته يا اينكه در نظرات او درباره ما تغييراتي حاصل شود. اين افكارها كه مي گويند گنه كار روزي كيفر خواهد شد و يا آن كسي كه براي سلامتي خود يا رسيدن معشوق به نيايش برمي خيزد و عهد مي بندد كه اگر خدا دعايش را مستجاب كند او ديگر تمام باقي عمر در خدمت او خواهد بود. هنوز هم كهنه و قديمي نشده است. اين هم خيالي بيش نيست كه مي گوئيم اگر خدا به ما پول ارزاني دارد با آن كارهاي بسيار خوبي انجام خواهيم داد. حقيقت اينست كه هرگز نمي شود با خدا وارد معامله شد و چانه زد. خدا هيچ وقت تحت تأثير احتياجات ما واقع نشده و به توبه هاي ما يا به قولهاي ما كه مي گوئيم مثلاً اگر خدا فلان چيز را بر ما ارزاني دارد، نيز به سهم خود او سپاس مي گوئيم هرگز توجهي نشان نمي دهد بلكه يك رابطه صميميت خاصي بين خدا و جهان هميشه وجود دارد. در مهر و محبت هر آنچه را كه بخواهي انسان را بهره مند كرده است و راهي را هموار نموده كه بهر اندازه انسان آن را طلب كند به آن برسد. ولي بايد مطابق نظم خاص آن عمل شود، و وظيفه انسان اينست كه نحوه عمل اين قانون را يافته و سعي كند برابر همان روش كام بردارد. و وقتي چنين مي كند او با شگفتي درخواهد يافت كه چگونه تمام دعاهايش كه در اين چارچوب خاص صورت مي پذيرد مستجاب شده و يك نوع همكاري و هماهنگي بين او و خداوندگار عالم برقرار مي شود. پاداش هميشه و در هر لحظه آماده است و اين وظيفه انسان است كه راه درست و صحيح و نحوه عمل قانون مطلق حاكم را دريابد تا از آن نعمت بي حد و حساب هميشه بهره مند باشد.
بنابراين ما در جهان پر مهر و محبت و توأم با عطوفت زندگي مي كنيم. جهاني با نظم و قانون محبتي كه در حقيقت به همه ما يكسان ارزاني شده است و بوسيله آن نظم خاص مي توان به آن رسيد. خدا موقعي بي تفاوت است كه در حقيقت نسبت به خواهشهاي ما بي اعتنا مي شود ولي وقتي كه از روي علم و آگاهي به او متوسل مي شويم و به دعاهاي ما پاسخ مي دهد در حقيقت او مظهر شخصيت شده و كاملاً از حالت بي تفاوتي به شخصيتي جدي بدل مي گردد.
براي بهتر روشن شدن موضوع مثالي مي آوريم. فرض كنيد فرد ثروتمندي تصميم مي گيرد كه براي شب كريسمس دربهاي خانه اش را آزادانه بر روي تمام بچه هاي فقيرتر بگشايد و هركه دلش مي خواهد وارد منزل شده و از هر نوع غذا و ميوه و نوشيدني كه مي خواهد بخورد و هر آنچه را كه دوست دارد نيز از درخت كريسمس جدا كرده و بعنوان هديه با خود ببرد و پيشخدمت خانه هم دست بر سينه در خدمت آنها باشد. حال در اين اثنا بچه فقيري از راه برسد و از پشت پنجره به درون خانه بنگرد و تمام آن جشن و سرور و خورد و خوراكيها را ببيند و باورش نشود كه او هم مانند سايرين مي تواند به درون رفته و از آن همه نعمت برخوردار شود و وقتي هم كه رهگذري او را ترغيب كند و راه را نشانش بدهد و به او بگويد همه آن چيزهائي كه مي بيني از آن تو هم است، بجاي اينكه حرف او را قبول كند راه خود را بگيرد و با شكم خالي به كلبه محقر و يخ زده خود برگردد.
مهماندار كه از جشن و سرور بچه ها بوجد آمده متوجه آن بچه پشت پنجره نمي شود. جشن برقرار شده و دعوت از همه بعمل آمده حال اين بسته به خود بچه ها است كه اين دعوت را بپذيرند يا آن را ناديده گرفته و رد كنند و هيچ گونه دخالتي هم در كار نيست كه بچه اي را بداخل راه بدهند يا از ورود او جلوگيري بعمل آيد. بلكه يك ميهماني آزاد و عمومي بوده است كه پذيرش آن رسميت پيدا مي كند كه درست شبيه اين اشياء‌ يكي از بزرگان عهد باستان گفته است«او» آن كسي كه تشنه است، خود را به آب مي رساند. و تو اگر پولي نداري، بيا و بخر و بخور. يا شير و شراب را بدون هيچ پولي و به بهاي هيچ قيمتي بخر. پولهايت را كجا خرج مي كني كه در ازاء آن ناني در كار نيست و كارت كجا انجام مي دهي كه تو را راضي نگه نمي دارد. دقيقاً به حرفهاي من گوش بده و بخور آنچه كه بر تو ارزاني است و بگذار روح تو از سلامتي تو شاد باشد.»
دنيا بايد هنوز منتظر باشد كه حضور نعمتهاي ارزاني شده از طرف خدا را در تمام آنچه كه جنبه حيات دارد ببيند. بهترين افراد بين ما غالباً همانند آن بچه فقير كه در بيرون از خانه اي كه در آن سور و ميهماني برقرار بود ايستاده و با ناباوري به درون نگاه مي كرد و مي باشند. به عبارتي ديگر در طول تاريخ بطور پراكنده در گوشه و كنار اين كره خاكي افرادي ديده شده اند كه جرأت اين را به خود داده اند كه اين قانون عقل كل مانند خدمتگذاري مطيع در خدمت انسان بشناسند و معتقد باشند كه هرچه دلشان مي خواهد از اين درخت كريسمس آزادانه هديه بردارند چون آن خدمتگذار باوفا و بي وقفه جاي خالي هديه هاي برداشته شده را با بهترين ها پر مي كند. مسيح شايد يكي از بزرگترين اين افراد باشد. قدرت درك روحي او بسيار بالا بود. و بدون چون و چرا ايمان راسخ داشت كه روح تمام چيزهاي خوب و مفيد را براي انسان آفريده است و اين انسان است كه خود را در قيد و بند رنج و درد و بدبختي و افكار غلط اسير كرده است و حاضر نيست كه آزاده به آنچه كه براي او خلق شده دست يابد.
ما تازه در ابتداي اين حقيقت نو هستيم. و آن كساني كه اولين گام را به جلو نهاده اند و اين دنيا جديد نظم و قانون را دريافته اند و خود را از قيد و بندها آزاد كرده اند بكارهاي شگفت انگيزي پرداخته اند كه در خدمت آنها قرار گرفته است. ولي با همه اينها، هنوز آنها در دنيائي زندگي مي كنند كه اكثريت قريب به اتفاق اشخاص در آه و ناله كابوس وحشتناك درد و رنج و بدبختي اسيرند و به نداي رهائي بخش افرادي چند كه به فضاي دل انگيز آزادي و وفور نعمتهاي بي انتها رسيده اند توجه نشان نمي دهند.
به هر حال اميد است كه با گذر سالها و قرنها روزگاري اين نواي دلنشين حقيقت را به گوش انسانهاي در غل و زنجير جهل و ناداني رسيده و قدم به قدم بر آگاهي و علم آنها در اين رابطه افزوده شده تا بجائي برسند كه پذيراي اين حقيقت باشند كه زندگي نه براي بردگي و بندگي است بلكه براي آقائي و بزرگ منشي است. هر كسي مي تواند صاحب مقتدر زندگي خود و اوضاع و احوال آن باشد و بتدريج انسان به خودشناسي خواهد رسيد و به درك جهاني كه در آن زندگي مي كند و تا جائي پيش خواهد رفت كه ديگر نور حقيقت آسايش را در وراي رنج و بدبختي باور دارد و معتقد مي شود كه زندگي سواي اين قيد و بندها است. و وقتي چنين شد و آن زمان فرا رسيد ديگر زندگي براي افرادي كه در درد و مرض گرفتارند مشكل است. زيرا در آن زمان بندرت اشخاصي ديده خواهد شد كه چنين اعتقادات غلطي داشته باشند.
اين حقيقت موقعي قوت خواهد گرفت كه تمام آن خرافاتي كه انسان را از خدا جدا مي كند و بين آنها جدائي مي اندازد از صفحه روزگار محو شود خدا به همان آساني قابل تماس است كه الكتريسته قابل لمس بود و حتي كه نحوه عمل قانون آن را آموختيم. تنها راهش اينست كه فراموش كنيم آنچه را از خدا كه در شكل انسان مقتدري لم داده بر تخت زرين در عرش اعلاء در ذهن ما جا داده اند پذيراي اين حقيقت باشيم كه خدا نيروئي است بيكران كه در ذره ذره هر آنچه كه در اين جهان بي انتها هست گسترده است و وجود دارد و داراي هيچ گونه شخصيت وجودي ظاهري نيست و وقتي كه درست و برابر آنچه كه از پيش گفته شد او را درك كنيم و پذيراي او باشيم نور حقيقتي مي شود متجلي در هر آنچه كه ما در آن مي طلبيم و اين همان نور حقيقتي است كه با آن انسان پا بعرصه وجود مي گذارد. تمام چيزها به قدرت او خلق شد و بدون او هيچ چيز خلق نمي شود كه تابحال خلق شده است. خدا هر آنچه را كه آفريد با تمام وجود خود آفريد و اين تنها روشي است كه خدا تنها با آن روش جهان را خالق شد. بنابراين ظاهر انسان ظاهر خدا است و جسم انسان جسم او. روح نمي تواند تحت هيچ شرايطي محدود باشد و انسان داراي روح است. و هر نوع محدوديتي كه انسان براي روح قائل مي شود در حقيقت از اعتقادات غلط او سرچشمه مي گيرد و نادرست است و موقعي به آزادي مي رسد كه اين حقيقت را دريابد و خود را از حد و مرز اين عقايد دروغين و درد و رنج آزاد سازد.
چون روح براي خودش محدوديتي قائل نمي شود بنابراين نمي تواند كه براي انسان محدوديتي را بوجود آورد. وقتي كه انسان متوجه مي شود كه در تقاضايش از خدا جهت سلامتي چيزي جز آنچه كه خدا براي انسان آرزو كرده و كند نيست در ايمانش راسخ تر شده و ترسش ريخته و احساس قدرت بيشتر در شفاي خود يا ديگران را مي نمايد. زيرا ترس ابتداي ابتلا به مرض است و ظواهر جسمي نشان مي دهد كه مرض در ابتدا بازتابي از ترس مي باشد.
هر شخص مريضي، عليرغم هدف روح مريض است، زيرا برخلاف ميل خدا قدم برمي دارد. و وقتي كه انسان اين را شناخت و كاملاً درك كرد و مصمم شد كه در جهت هدف الهي باشد هر قانوني كه در اين جهان حاكميت دارد شروع به همكاري در بهبودي با او مي نمايد. مسئوليت سلامتي ما بدوش خود ما است و هيچ كس ديگري نمي تواند و قادر نيست كه آن را از ما بگيرد و يا آن را به ما برگرداند بلكه اين خود ما هستيم كه بايد در طرز تفكرمان تغييري حاصل نمائيم و درست لحظه اي كه اين تغيير بوجود آمد و ما مصمم شديم كه برخلاف جهت جريان حقيقي قانون حاكم بر جهان گام برنداريم درست همان لحظه در مسيري قرار خواهيم گرفت كه جريان سلامتي و فراغت از درد و رنج در اين دنياي بي منتها در حركت است. همان طوري كه كراراً در پيش گفته شده است اين وظيفه ما نيست كه سلامتي را بوجود آوريم بلكه وظيفه ما اينست كه تصميم بگيريم و در جهت درست جريان حركت كنيم. پس چنين نتيجه مي گيريم كه عدم مقاومت در برابر قانون حاكم بر جهان يعني يكبار ديگر خود را با ابديت و ازليت هماهنگ كردن و به اين نتيجه مي رسيم كه مسيح با اين گفته اش:«پدري كه در من است، اين او است كه كارها را انجام مي دهد». و بر آن نيز تأكيد داشت ساده ترين و راحت ترين راه حقيقت را نشان داده است.
سلامتي ساده ترين راه است ولي آن را پيچيده و مشكل جلوه داده ايم و سلامتي كامل نشاني از اينست كه جسم انسان داراي روح زنده است درست شبيه جهان بيكران و هيچ گونه نيازي به زحمت و كار زيادي هم نيست كه آن را بدست آوريم، بلكه كمال روح هميشه حي و حاضر و در چند قدمي ما است و تنها چيزي كه لازم است شناخت آن مي باشد. چندي قبل خانمي به نويسنده چنين گفت:«از زماني كه من دختر بچه كوچكي بودم عادت داشتيم كه از مسهل استفاده نمايم و اكنون در سن هفتاد سالگي احساس مي كنيم كه ديگر دير است كه اين عادت را از سر خود دور كنيم. آيا باز هم فكر مي كنيد كه هنوز هم راه و چاره اي هست؟ بله كمال هميشه وجود داشته است و همين لحظه نيز وجود دارد، اين افكار غلط و نادرست والدين تو بوده است كه فكر مي كرده با مسهل مشكل حل شود و اين را چنان ديكته نموده است كه در عمق ذهن تو رخنه كرده و لنگر انداخته و تا با مرز بصورت يك باور پا برجا مانده است. و تو مي داني براي باقي عمر اين را تجربه كني كه بدون مسهل مي شود حالت طبيعي را حفظ كرد و اينكار موقعي به نتيجه مي رسد كه يكبار و براي هميشه بر اين افكار غلط خط بطلان بكشي».
و امروز پس از گذشت چندين ماه نشاني از مسهل در آن خانه نيست و ديگر حتي نيازي به آن هم نمي رود. آيا اين يك معجزه است؟ نه. اين يك عمل طبيعي ماشيني است كه هميشه خواسته است درست كار كند ولي براي مدت هفتاد سال با افكار غلط جلو اين روند طبيعي سد شده است. مرض بزرگترين معجزه در زندگي است چون آن در اثر رد قانون كل حاكم بر جهان بوجود مي آيد. و سلامتي ساده ترين روند طبيعي در زندگي انسان است و هركسي كه آن را رد نكند و در مسير جريان قانون كل جهان حركت نمايد مي تواند از نعمت آن برخوردار باشد.
منبع: کتاب شعور درماني.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط