مرد پنج‌ميليون دلاري، اسطوره‌اي كه اسطوره شد

قابله با پشت دست، عرق پيشاني‌اش را پاک کرد. لبخند به لب، با صدايي کوتاه گفت: «زن! نوزاد آرامي داري؛ مثل خودت...» اين را که گفت و بلند شد. به سمت در خانه حرکت کرد و به پدر که چند ساعتي مي‌شد در حياط خانه منتظر نشسته بود، اجازه داد تا مادر و نوزاد را ملاقات کند. «فائز» بي‌قرار وارد خانه شد. نگاهش که به همسر افتاد، قطرات اشک از گوشة چشمانش جاري شد. نوزاد خوابيده بود و بي‌صدا نفس مي‌کشيد...
يکشنبه، 11 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مرد پنج‌ميليون دلاري، اسطوره‌اي كه اسطوره شد

مرد پنج‌ميليون دلاري، اسطوره‌اي كه اسطوره شد
مرد پنج‌ميليون دلاري، اسطوره‌اي كه اسطوره شد


 

نویسنده : مهدي بهرامي




 
قابله با پشت دست، عرق پيشاني‌اش را پاک کرد. لبخند به لب، با صدايي کوتاه گفت: «زن! نوزاد آرامي داري؛ مثل خودت...»
اين را که گفت و بلند شد. به سمت در خانه حرکت کرد و به پدر که چند ساعتي مي‌شد در حياط خانه منتظر نشسته بود، اجازه داد تا مادر و نوزاد را ملاقات کند. «فائز» بي‌قرار وارد خانه شد. نگاهش که به همسر افتاد، قطرات اشک از گوشة چشمانش جاري شد. نوزاد خوابيده بود و بي‌صدا نفس مي‌کشيد...
اشعة مستقيم آفتاب مي‌گداختش. مي‌دانست که پدر هم در زير همين گرماي طاقت‌فرسا مشغول به کار است. عماد با ارّه‌اي به جان درختان خشک و بر زمين ريختة باغ افتاده بود. صاحب باغ که آمد، از کار دست کشيد و به تنة کوچک درخت پرتقال تکيه زد و نگاهش را به سمت او روانه ساخت.
ـ با اين که هوا گرم است، امّا خوب کار کرده‌اي. آفرين! در اين دو ماه، چهرة باغ عوض شده. مي‌دانم کم است، مي‌دانم. امّا چه مي‌شود کرد؟ بيا بگير، اين هم دست‌مزد اين مدّت.
عماد به آرامي جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد. از باغ که بازگشت، مستقيم رفت پيش روحاني روستا.
ـ مي‌دانم کم است، امّا با خودم عهد بسته بودم كه همة دست‌مزدم را بدهم به شما تا براي ساخت مسجد روستا خرج کنيد.
ـ اهل جنوبي؟
ـ بله.
ـ کدام شهر؟
ـ صور.
ـ روستايي هستي؟
به چشمان استاد خيره شد و با صدايي محکم گفت: طيردبا.
استاد از پشت عينک نيم نگاهي به او انداخت و باز پرسيد: فرانسه را کجا آموختي؟
کلاس ساکت ساکت بود. دانشجويي با شيطنت از آخر جواب داد: استاد ببخشيد، انگليسي هم مي‌داند!
عماد مي‌دانست دروس دانشگاهي راضيش نمي‌کند. در اين يک سال هم که در بهترين دانشگاه بيروت درس خوانده بود، چندان راضي نبود. براي آخرين بار نگاهي به سر در دانشگاهي انداخت که خيلي از جوانان لبناني آرزوي درس خواندن در آن را داشتند. رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد...
فرمان‌ده نظامي جنبش فتحِ فلسطين، نام چند نفر از اعضاي جديد يگان نظامي 17 که مسئوليت حفاظت از رهبران اين جنبش را به عهده دارند، معرفي مي‌کند. نامش اول ليست است، اما مثل بقيه خوشحال نيست؛ حتّي پس از گذشت چند ماه که حسابي فرمان‌ده‌هانش را شگفت‌زده کرده و مرد اول آن ها شده است. فکرش جاي ديگري است. اين‌گونه نمي‌شود...
ساعت چهار بعد از نيمه‌شب است. يک ساعتي از جلسه‌شان مي‌گذرد. نشسته‌اند و با دقت به نقشة عماد گوش مي‌کنند.
ـ امروز روز بزرگي براي بقا است. ساعاتي ديگر مردم اين شهر به شما افتخار خواهند کرد. کافي است آن‌چه گفته‌ام را مو به مو اجرا کنيد.
در بعدازظهر همان روز، نيروهاي صهيونيست هر چه مي‌زنند، به در بسته مي‌خورند. پشت اين نقشه کيست؟
شهر «نبطيه» پس از مدّت‌ها، طعم آزادي را مي‌چشد.
اول جواني‌اش است؛ فوقش بيست‌وسه سال. خشم رئيس‌جمهور وقت آمريکا درآمده است. انفجار مقر نيروهاي «مارينزِ» آمريکايي و چتربازان فرانسوي، نيروهاي امنيتي جهان را انگشت به دهان کرده است. رئيس‌جمهور مي‌گويد: «صد سال هم طول بکشد، طراح نقشة اين دو عمليات را مجازات مي‌کنيم.»
خوب مي‌دانند هر دو عمليات از يک‌جا آب مي‌خورد. رئيس سيا، کلافه شده است. براي فرار از انتقادها مي‌گويد: «کار عماد است، شک نداريم. براي دست‌گيري‌اش پنج‌ميليون دلار مي‌دهيم.»
پيرمردي لبناني که گوشة بازار نشسته است، سرش را بالا مي‌گيرد، دود قليانش را به آرامي بيرون مي‌دهد و زير لب مي‌گويد:
گمان مي‌کنند کشک است. لبنان حاله فريده!
هر عملياتي عليه اشغالگران در لبنان و منطقه رخ مي‌دهد، يک گروه و يک فرد را بيش‌تر مقصر نمي‌دانند؛ «سازمان جهاد اسلامي لبنان»، «عماد فائز مغنيه».
استاد رشتة مديريت بازرگاني دانشگاه آمريکايي بيروت چند روزي است که به فکر فرو رفته است: اين نامِ عماد چه‌قدر برايم آشناست.
چند صباحي مي‌شود که رضوان صدايش مي‌کنند. از اسمي که براي خودش انتخاب کرده خوشحال است. دوستانش هم نمي‌دانند مرد آرامي که گاهي اوقات با او نماز مي‌خوانند، همان مرد پنج‌ميليون دلاري رئيس سيا و روزنامة «نيويورک تايمز» آمريکا است؛ فردي که حالا رسانه‌هاي غربي اتهام هواپيماربايي را هم به گردن او انداخته‌اند.
رضوان، فارغ از هياهوهاي تبليغاتي، به کارش مشغول است. او اکنون مسئوليت تمامي امور نظامي و امنيتي حزب‌الله را به عهده گرفته است. «سيد عبّاس موسوي» خوب مي‌داند وظايف را چگونه تقسيم کند. مرد نخستش عماد است...
فائز دو پسر ديگر هم دارد؛ جهاد و فؤاد. هر کدام به کاري مشغولند. تجارت، فؤاد را شيفتة خود ساخته است، خوب مي‌داند کجا و چه‌طور خرج کند، با حزب‌الله هم بيگانه نيست. اين را موساد، خوب مي‌داند.
فکر بدي نيست. «احمد حلاق» جاسوس را روانه مي‌کنند تا با فؤاد ارتباط برقرار کند. شايد با بهانة کمک مالي به حزب‌الله بشود عماد را به چنگ آورد. مکان ملاقات، محلة «صفير» در جنوب بيروت است. همه آمدند، غير از آن کسي که بايد باشد. خودروي بمب‌گذاري شده، منفجر مي‌شود و فؤاد و يارانش به خيل شهدا مي‌پيوندند، امّا در ميان شهدا و مجروحان اسمي از عماد به چشم نمي‌خورد.
مدّتي بعد، احمد حلاق، با نقشه‌اي حساب شده، از سوي عماد، به سزاي عمل خائنانه‌اش رسيد.
اوضاع عراق به هيچ وجه خوب نيست. حزب بعث به کمک فرانسه، بيش‌تر هواداران حزب «الدعوه» را از ميان برداشته است. شيعيان در سخت‌ترين شرايط مبارزه مي‌کنند. يک خبر در لبنان مثل بمب مي‌ترکد: «لوئي دولامار»، سفير فرانسه در بيروت کشته شد.
چندي بعد سفارتخانه‌هاي آمريکا و فرانسه در کويت هم روي هوا مي‌روند. با وجود به‌عهده گرفتن مسئوليت اين قضايا از سوي حزب الدعوه، متّهم هميشگي يک نفر است، همان کسي که انفجار سفارت رژيم صهيونيستي در «بينوس‌آيرسِ آرژانتين» را هم به او نسبت داده‌اند.
رضوان در اوج مظلوميت، هم‌چنان متهم شمارة يک است.
بالاي تپّه‌اي ايستاده است و با دوربين، فرار آخرين نيروهاي صهيونيست را از جنوب لبنان رصد مي‌کند. ابرهاي كوچك خاکستري رنگ به سرعت حرکت ‌کرده و آسمان را سُربي مي‌كنند. باد بکر وزندة بهاري، نوک بيني‌اش را کمي سرخ کرده است. دوربين را به دست چپ گرفته و از تپّه پايين مي‌آيد.
ـ‌کجا مي‌روي رضوان؟ خودت را براي جشن آماده کن.
ـ مي‌روم نماز بخوانم. آسمان را نمي‌بيني؟!
رسانه‌هاي صهيونيستي نمي‌توانند خشمشان را پنهان کنند. مجري شبکة 10 رژيم صهيونيستي، مدام سرخ و سياه مي‌شود. کمي آن طرف‌تر در «المنار» شيريني پخش مي‌کنند.
ـ «گولد فاسر» و «الداد ريغيف» دو سرباز صهيونيست، در عملياتي به نام «وعدة صادق» به اسارت نيروهاي حزب الله درآمدند.
رضوان بر روي يکي ديگر از برنامه‌هاي پيش رويش خط مي‌کشد. روزهاي سختي در پيش است.
به کودک، زن و غيرنظاميان هم رحم نمي‌کنند. از زمين و هوا، جنوب را مي‌کوبند. هدف، حذف حزب‌الله است. هرچه پيش آمد، مشکل نيست. اين نهايت جنون نيروهاي صهيون است، امّا مقاومت بي‌کار ننشسته است. نصرالله هم مانند سيد عباس، مسئوليت را به همان کسي داده است که حالا بيست‌وپنج‌ميليون دلار مي‌ارزد.
ورق به سمت ديگري برمي‌گردد. «صاروخ»هاي حزب‌الله، امان «اولمرت» را ربوده‌اند. شکار «مرکاوا» براي نيروهاي عماد، هم‌چون به دام انداختن مگس، راحت و آسان شده است. دستور عقب‌نشيني از لبنان بعد از سي‌وسه روز درگيري، بهترين راه حل ممکن براي مقامات تلاويو است.
مردي دوباره بر روي يک بلندي دوربين را به چشمانش نزديک مي‌کند.
گوشة حرم نشسته است و آرام آرام اشک مي‌ريزد. احساس مي‌کند به صاحب ضريح بسيار نزديک شده است. با وجود بغض سنگين گلوگير، آه سوزناکي مي‌کشد و زير لب زمزمه مي‌کند: السلام عليکِ يا بنت الحسين(ع). السلام عليکِ يا رقيه(س)...
چند ساعتي مي‌شود که مقامات سوريه در بُهتي شديد فرو رفته‌اند. نصرالله، «بشار اسد» را آرام مي‌کند.
ـ با کمال افتخار اعلام مي‌کنيم...
و شهادت فرمان‌ده جهادي و نابغه‌اش را اعلام مي‌كند.
«اسطوره، اسطوره شد.»
منبع: ماهنامه امتداد شماره 54



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط