ملائکي از خاک به افلاک

عمليات محرم بود. دو سه شبي مي شد که نخوابيده بود. نشسته، خوابش برد پنج شش دقيقه بعد، از خواب پريد. بد جوري کلافه شده بود. معاونش پرسيد: « چي شده؟» جواب نداد. سرش را به طرف پنجره برگرداند و زير لب گفت: « اون بيرون بسيجي ها دارن مي جنگن، زخمي مي شن ، شهيد مي شن، من گرفته ام خوابيده ام.» از روي ناراحتي يک ساعتي، با کسي حرف نزد.
دوشنبه، 19 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ملائکي از خاک به افلاک

ملائکي از خاک به افلاک
ملائکي از خاک به افلاک


 

نويسنده: سيده فاطمه موسوي




 

شهيد مهدي زين الدين
 

ولادت: مهر 1338
شهادت: 27 آبان 1363
عمليات محرم بود. دو سه شبي مي شد که نخوابيده بود. نشسته، خوابش برد پنج شش دقيقه بعد، از خواب پريد. بد جوري کلافه شده بود. معاونش پرسيد: « چي شده؟»
جواب نداد. سرش را به طرف پنجره برگرداند و زير لب گفت: « اون بيرون بسيجي ها دارن مي جنگن، زخمي مي شن ، شهيد مي شن، من گرفته ام خوابيده ام.» از روي ناراحتي يک ساعتي، با کسي حرف نزد.
ارتش عراق پاتک سنگيني زده بودند. مثل هميشه، سوار موتورش توي خط اين طرف و آن طرف مي رفت و به بچه ها سر مي زد. يک ساعتي پيدايش نشد. برگشت و دوباره با موتور، به بچه ها سر زد. بعد از عمليات، بچه ها توي سنگرش يک شلوار خوني پيدا کردند. مجروح شده بود، برگشته بود عقب و زخمش را بسته و شلوارش را عوض کرده بود، و دوباره برگشته بود خط.
*
هفت صبح، بي سيم زدند دو نفر تو جاده بانه - سر دشت، به کمين گروهک ها خورده اند . برويد، ببينيد کي هستند و بياوريدشان عقب. پشت ماشين افتاده بودند و به هر دوشان تير خلاص زده بودند.
اول نشناختندشان، توي ماشين را که گشتند، کالک عملياتي و يک سررسيد پيدا کردند. اسم فرمانده گردان ها و جزئيات عمليات را تويش نوشته بودند.
باز هم گشتند. وقتي قبض پرداخت خمسش را توي داشبرد پيدا کردند، فهميدند که مهدي زين الدين است و برادرش مجيد.

*
شهيد مجيد زين الدين
 

ولادت: 1344
شهادت: 27 آبان 1363
براي خدا که پا به ميدان گذاشته باشي، فرقي نمي کند که برادر فرمانده محبوب لشکر باشي يا نباشي. آن وقت است که اجازه نمي دهي حتي يک عکس يا فيلم از تو بگيرند.
آخرين بار که به مرخصي آمده بود، قبل از رفتن، همه عکس هايش را از بين برد تا پس از شهادت چيزي از او باقي نماند. همين طور هم شد و براي شهادتش حتي يک عکس هم در خانه نداشتيم.
هميشه پنهانکار بود. حتي زخمي شدنش را هم از ديگران پنهان مي کرد. يک بار که به مرخصي آمده بود، احساس کردم هنگام بلند شدن به سختي حرکت مي کند، ولي چيزي بروز نداد.
وقت نماز شد وضو که گرفت، رفت توي اتاق و در را قفل کرد. از اين کارش تعجب کردم. خواهرش که کنجکاو شده بود، از بالاي در، داخل اتاق را نگاه کرد و متوجه شد که مجيد نماز را به صورت نشسته مي خواند.»
با پاي مجروح آمده بود اما نمي خواست حتي خانواده اش متوجه شوند.

*
شهيد محمد جواد تندگويان
 

ولادت : 26 خرداد 1329
شهادت: تاريخ دقيق شهادت؟؟؟
«آخرين لبخند او را به خاطر سپرديم؛ من حالا با پيکر قطعه قطعه او روبرو شده بودم.»
اين سخن محمد مهدي است. سال ها صبر کرده بود. همه درد دل هايش را جمع کرده بود، دفتر ديکته اش را نگه داشته بود تا پدرش بيايد و...
آقاي رجايي گفته بود که محمد جواد تند گويان هم زندان بوده اند، و هم مذهبي و بچه جنوب تهران هستند، من ايشان را انتخاب مي کنم.
درست 40 روز از وزارتش در شرکت نفت مي گذشت. گفته بودند، جنگ است، نرو ممکن است اتفاقي برايت بيفتد. اما او مثل هميشه براي بازديد و تقويت روحيه کارکنانش به جنوب رفت و در نزديکي پالايشگاه آبادان در 12 آبان 1359 به اسارت نيروهاي بعثي درآمد. عراق فکر مي کرد دستاويز خوبي در اختيار گرفته. اما او هيچ گاه حاضر نشد در برابر دوربين هاي خبري بايستد و عليه کشور و رهبرش کلمه اي بگويد. حالا هرچقدر شکنجه ها سنگنين و طاقت فرسا باشد؛ هم آمادگي اش را داشت و هم زمينه اش را. يازده ماه توي زندان هاي ساواک بدترين شکنجه ها را ديده بود. از سال 1361 ديگر کسي صدايش را هم نشنيد. جنازه اش را که آوردند، اسکلتي بود با پوستي قيرگون، به رنگ قهوه اي تيره که از موميايي پوشيده شده بود.
کاسه چشمانش گود شده و دهانش با حالت لبخند گشوده مانده بود. سينه اش را به خاطر شناسايي دقيق تر، از بالا تا پايين شکافته بودند و دوباره به گونه اي خاص دوخته بودند. قفسه سينه و جمجمه و استخوان هاي حنجره را شکسته بودند؛ به طوري که گردنش کاملاً مي چرخيد!
 
از روي خون مردگي مچ ها معلوم بود که دست ها و پاهايش را به جايي محکم بسته اند و بعد او را خفه کرده اند. به نظر مي رسيد بعد از قطعنامه 598 به شهادت رسيده باشد؛ احتمالاً حول وحوش سال 1370. ماهيچه هاي بازوهايش و حتي موميايي اش هم تازه بود؛ ملافه اي که دور بدنش پيچيده بودند به موميايي آغشته بود و اين مشخص مي کرد که تازه موميايي شده است اما هيچ گاه دقيقاً معلوم نشد که کي به شهادت رسيده است.
*

شهيد مصطفي خميني
 

ولادت: 1309 شمسي
شهادت: اول آبان 1356
امام فرمود: «من اميد داشتم که اين مرحوم (حاج آقا مصطفي) شخص خدمت گزار و سودمندي براي اسلام و مسلمين باشد، ولي «لا راد لقضائه و ان الله لغني عن العالمين.»
امام (ره) بسيار به ايشان اعتماد و اعتقاد داشت و در سال 1345 فرمود: «او در سني که هست، از زماني که من به سن او بودم، بهتر است.»
اما اين فقط اعتقاد پدرش نبود. خيلي از علماء به آينده سيد مصطفي اميدوار بودند. از جمله آيت الله بهاء الديني (ره) که درباره ايشان فرمود: « آيت الله حاج آقا مصطفي خميني دانش هاي عقلي و نقلي و سياست اسلامي و ديني را در جواني يادگرفته و به جايي رسيده بود که از نخبگان زمان ما، بلکه عصرها و زمان ها، بود. درست گفتار و نيک سيرت بود. با کمال زيرکي و هوشياري به نفوس آگاهي داشت. در انقلاب اسلامي و حوادث آن نقش بسيار ارزنده اي داشت.»
بسيار تهديدش کرده بودند. وقتي حکومت هاي ايران (دوران پهلوي) و عراق نتوانستند فعاليت هاي سياسي او را متوقف کنند و وجودش را خطري جدي براي حکومت شان تشخيص دادند و به فکر عملي کردن تهديدهاي خود افتادند.
يکشنبه اول آبان 1356 شمسي، حاج آقا مصطفاي 47 ساله را مسموم کردند و به شهادت رساندند. اين اتفاق بسيار مشکوک بود و سعي داشتند آن را مرگي طبيعي جلوه دهند. اما «آنچه مي توانم بگويم و شکي در آن ندارم اين است که ايشان را شهيد کردند. زيرا علامتي که در زير پوست بدن ايشان روي سينه، روي سر و دست وپا و صورت ايشان بود، حکايت از مسموميت شديد داشت و من شکي ندارم که او را مسموم کردند. اما چگونه اين کار صورت گرفته، نمي دانم. همين قدر بگويم که ايشان چند ساعت قبل از شهادت در مجلس فاتحه اي شرکت کردند که در آن جا بعضي از ايادي رژيم پهلوي دست اندر کار چاي دادن و قهوه بوده اند.»
سيد مصطفي خميني کتاب هاي بسياري در زمينه هاي مختلف نوشت که به بيش از چهل عنوان مي رسد. اما قسمتي از آن ها گم شده و تنها 28 جلد از او باقي مانده است.
منبع:نشريه ديدار آشنا شماره 121




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط