از وجوه اخلاقی شهید محمد بروجردی برای ما بگویید.
از بارزترین خصوصیات اخلاقی ایشان این بود که خیلی انسان بردبار و صبوری بود. در مسائلی که برای دوستان پیش می آمد یا سختی ها و فشارهایی که بر آنان وارد می شد مشکلات را خیلی به راحتی هضم می کرد و دیگران را نیز آرام می ساخت. طبیعتاً در طول دوران درگیری خیلی وقت ها پیش می آمد که از بین بچه ها دوستان یا برادران شان شهید می شدند یا مثلاً صمیمی ترین دوست یک نفر جلو چشم و کنار خودش شهید می شد و ضربه ای روحی بر این آدم ها که اکثراً هم جوانانی کم سن و سال بودند وارد می شد. این ها وقتی می آمدند پیش این شهید بزرگوار که ما می خواهیم برگردیم تهران یا برویم به شهرمان ایشان چهار پنج دقیقه با این برادران صحبت می کرد و نظر همه را برمی گرداند. بچه ها خودشان خجالت می کشیدند به شهرستان بروند و آن جا می ماندند. نفوذ کلام داشت و به همه روحیه می داد. چون از دل حرف می زد حرف هایش هم بر دل می نشست. بچه ها می دیدند که اخلاص دارد. بدون ریا - تکبر - منیت و خودخواهی همه وجودش را برای اسلام گذاشته است. خدمت - فعالیت - کار و تلاشش همه برای اسلام است. لذا وقتی برادران با او صحبت می کردند آرامشی پیدا می کردند و بعد هم می رفتند سرکارشان. طبیعی بود که جنگ درگیر بود و همه حکایت سختی ها را با خود می آوردند ولی تا ایشان با آن ها صحبت می کرد مثل این که آب سردی می ریخت روی بچه ها که آن آرامش عجیب را پیدا می کردند و برمی گشتند سرکارشان. بعضی از دوستان به من می گفتند دیگر تصمیم گرفتیم که برویم و با شهید بزرگوار صحبت کنیم که رضایتش را جلب کنیم و دیگر برگردیم. دو سه سالی آن جا مانده ایم و دیگر کافی است. می رفتیم صحبت می کردیم اما ایشان می گفت: "جبهه و جنگ است دیگر. مگر دست من و توست؟ کجا می خواهی بروی؟ جواب این مثلت را چه کسی می خواهد بدهد؟ ..."این ها را که می گفت نظر برادران برمی گشت و به سرکارهای شان برمی گشتند. یعنی با آرامشی که این بزرگوار به آن ها می داد و چند کلمه که از امام و انقلاب می گفت برادران شرمنده می شدند که اصلاً چرا رفته اند و با ایشان صحبت کرده اند. چنین حالت عجیبی داشت. به نماز اول وقت هم خیلی عنایت داشت. همیشه اول وقت برای نماز جماعت می آمد و در مسجد حضور پیدا می کرد. مگر این که یک کار ضروری بود که ایشان مجبور می شد نمازش را انفرادی بخواند یا بعداً در اتاق با چند نفر به جماعت بخواند. همواره سعی می کرد خودش را به نماز جماعت برساند و در نماز جماعت شرکت کند. کلاً روحیات جالب و عجیبی داشت. با این افتادگی و فروتنی و خضوع و خالصانه بودنش در راه خدا محبوبیتی کسب کرده بود که بچه ها به او احترام را می گذاشتند.همیشه می گویند فرمانده خوب فرمانده ای است که بر دل ها فرماندهی کند.
آفرین. شهید بزرگوار ما شهید بروجردی نیز بر دل ها فرماندهی می کرد. دل ها را جذب می کرد و بر آن ها فرماندهی می کرد. برای همین بود که توانست نیروها را آن جا حفظ کند و همه به ادامه جهاد وفادار بمانند. با آن مشکلاتی هم که تا آخرین روزها در کردستان به وجود آمده بود به برکت بزرگواری این شهید بود که برادرها ماندند و همه آن طوری ساخته شدند که الحمدالله الان هر کدام یک فرمانده مقتدر هستند برای خودشان. حتی فرمانده نیروی انتظامی سردار احمدی مقدم یک موقع شاگرد شهید بروجردی بوده است. ایشان یکی از فرمانده های جوانرود یا روانسر بودند. همه این ها می خواستند برگردند وقتی دوستان شان شهید می شدند. وقتی آن مشکلات و سربریدن ها را می دیدند. از لحاظ روحی واقعاً خیلی زیر فشار بودند. خودشان می گفتند وقتی می رفتیم پیش این شهید بزرگوار مطرح می کردیم تا چهار کلمه می گفت ما خجالت می کشیدیم. برمی گشتیم و دوباره به کارمان ادامه می دادیم. یا می آمدند کلی داد و بیداد می کردند که آقا! ما این را نداریم. آن را نداریم. امکانات نداریم. شما ما را فرستاده ای خط اول و هیچ امکاناتی به ما نمی دهی. ایشان می گفت دست من هم خالی است؛ من چه کار کنم؟ می گفتند شهید جوری برخورد می کرد که خود ما شرمنده می شدیم. واقعاً هم ایشان خیلی تلاش می کرد ولی امکانات محدود فرماندهان در جبهه ها سخت می گذشت. زمانی که هیأت های حسن نیت به منطقه وارد شدند واقعاً ایشان خیلی اذیت شد و لطمه دید.در شورای عالی سپاه مطرح شد که دو نفر در شورا انتخاب شوند و بروند در غرب مجنون تا کارهای چریکی را راه بیندازند. ما نمی توانستیم با عراقی ها جنگی کلاسیک کنیم و سپاه هم امکاناتی نداشت. ژ3 و امکانات بسیار محدودی داشتیم. اسلحه داشتیم اما مهماتش را نداشتیم. گاهی شب ها یواشکی می رفتیم و از ارتش اسلحه و مهمات بلند می کردیم!
مگر ارتش به شما مهمات نمی داد؟!
بنی صدر نمی گذاشت. البته ارتشی ها بعضی هاشان رفاقتی به ما مهمات می دادند مثل شهید بزرگوار شهید صیاد شیرازی که واقعاً در غرب خیلی کمک کرد خودش هم همدل بود؛ بسیجی هم بود ... اما بنی صدر نمی گذاشت سران ارتش امکاناتی به سپاه بدهند. در شورای عالی سپاه تصمیم گرفته شد کارهای چریکی را فعال و نیروها را اعزام کنند. پادگانی در جنوب و پادگانی در غرب تشکیل بدهند. بچه ها بیایند کارهای چریکی را یاد بگیرند که ما با کارهای چریکی بتوانیم بر عراق مسلط شویم و آن ها را زمین گیر کنیم. دو نفر از شورای عالی سپاه انتخاب شدند: آقای محسن رضایی برای جنوب انتخاب شد و من برای غرب انتخاب شدم که ما برویم آن جا مستقر شویم و خودمان هم بمانیم. پادگانی را در نظر بگیریم و از شهرهای مختلف نیرو جذب کنیم. افرادی هم از کسانی که کار چریکی بلدند بیایند آموزش بدهند تا افراد برای کارهای چریکی آماده شوند که در دل عراق نفوذ کنند. آن قدر لطمه بزنند که آن ها عقب نشینی کنند. توی این فکرها بودیم. اوایل جنگ هم بود. من چون با این بزرگوار آشنایی داشتم رفتم غرب. رفتم پیش شهید بروجردی و گفتم شورای عالی سپاه چنین تصمیمی گرفته. آقای محسن رضایی به جنوب رفته به عنوان فرمانده مثلاً سپاه اهواز. آقای دریادار شمخانی فرمانده سپاه خوزستان بود. من رفتم غرب و شب آن جا ماندم. به شهید بروجردی گفتم شورا چنین تصمیمی گرفته و به من گفته اند برو آن جا بمان. ما باید پادگانی را این جا در نظر بگیریم و آن را مجهز کنیم. افرادی را برای مربی گری بیاوریم. نیروها باید از سراسر کشور اعزام شوند و یکی دو ماه با آن ها کار چریکی بکنیم. بعد هم این ها را اعزام کنیم که شب ها به دل عراق بروند. شناسایی کنند. کمین بگذارند. لطمه بزنند. انفجاراتی بکنند و بیایند. ایشان خیلی استقبال کرد. گفت که کار خوبی است. می گفت چون شورا خودش این تصمیم را گرفته حتماً امکاناتش را هم می دهد. گفتم اول با آقای صیاد صحبتی بکنیم بببینم آن جا چه پادگانی وجود دارد. گفت خیلی خوب است. این ها چند پادگان دارند. برو ببین به چه صورتی است. گفتم خودت چی؟ گفت ما خودمان جایی را داریم که برای شنود ساواک بوده به نام ماهی دشت. اگر خواستی سری هم به آن جا بزن. ببین مورد پسندت هست یا نه؟ من رفتم پیش - خدا رحمتش کند - شهید بزرگوار صیاد. ایشان از این کار خیلی استقبال کرد و گفت من مربی هم به تو می دهم. کسانی از تیپ نوهد هستند که به این کار وارد هستند. گفتم کدام پادگان؟ گفت بیا با هم برویم. رفتیم و دو سه تا پادگان را به ما نشان داد. یک پادگان در کامیاران بود. یک پادگان طرف های روانسر بود رفتیم دیدیم و نپسندیدیم. هم موقعیت محلی اش را نپسندیدیم و هم از نظر این که ممکن بود آن جا کمین بخورد. ما جایی را می خواستیم که امنیتش کامل باشد.در واقع کمتر در معرض تهدید دشمن باشد.
بله. خلاصه ما آن جا را نپسندیدیم و آن بزرگوار هم گفت این کار خیلی کار خوبی است و خیلی تشویق مان کرد. ولی رفتیم ماهی دشت را دیدیم و این یکی را پسندیدیم. دیدیم نیمه کاره است. اگر آن را تکمیل کنیم هم امکاناتش کامل می شود و هم این که می توانیم آموزش بدهیم. رفتم پیش شهید بزرگوار گفتم ماهی دشت را دیده ام شما بیایید با هم ببینیم و بگویید نظرتان چیست. با شهید صیاد رفتیم آن جا را دیدیم. گفت جای خوبی است. هم امکانات دارد و هم این که امنیت دارد و نزدیک کرمانشاه هست. آن جا در گودی قرار داشت و تا نزدیکش نمی رفت اصلاً معلوم نبود. ناگهان می دیدی دشت وسیعی هست و آن پادگان هم آن جاست. ما با دوستان رفتیم آن جا و کارهایی را که مانده بود تکمیل کردیم. چند تا نیرو هم بردیم و موتور آبش را راه انداختیم و روشنایی اش را کامل کردیم. بعد آمدیم تهران به شورای عالی سپاه گفتیم ما آن جا را آماده کرده ایم حالا شما باید به ما تجهیزات و امکانات و پول بدهید. گفتند چه چیزهایی می خواهید؟ گفتم من چندین دستگاه موتور سیلکت می خواهم. چون باید با موتور بروم شناسایی کنیم. موتورهایی که بتوانند از کوه و کمر بالا بروند. خمپاره انداز و نارنجک آر پی جی 7 می خواهیم. یک سری لیست به آن ها دادیم. پول هم می خواستیم. مربی هم شهید صیاد برای ما فرستاد. نیرو هم برای ما اعزام شد که اولین نیروها از مشهد آمدند. حدود صد نفر نیرو آمدند. آن برادری هم که آمده بود و به کارهای چریکی وارد بود آموزش را شروع کرد. امکانات و اسلحه و خمپاره هم آمد. افراد روزانه ده پانزده کیلومتر پیاده روی و نرمش و بدن سازی و کارهای چریکی ای می بایست بکنند. آن برادری که آمده بود - الان اسمش یادم رفته - استوار ارتش بود.خود شهید بروجردی هم به شما سرمی زد؟
ایشان هم گاهی می آمد خود من سه و نیم چهار ماهی آن جا بودم. بعد هم مسائلی در شورا پیش آمد. مسؤول نهضت ها عوض شد. نیروهای ما هم که آموزش دیدند به ما گفتند عملیات میمک می خواهد شروع شود؛ شما نیرو بدهید. ما گفتیم نیرو تربیت کرده ایم فقط برای کارهای چریکی. گفتند حالا شما نیرو بدهید این ها در این عملیات ورزیده می شوند؛ خوب است. ما هم این نیروها را فرستادیم برای عملیات میمک که تعدادی هم شهید و مجروح شدند. بعد تحولی در شورا پیش آمد و مسؤول نهضت ها عوض شد. من هم گفتم با ایشان نمی توانم کار کنم و برگشتم به تهران. آن موقع آن جا را تحویل دادیم و آمدیم. دو سه دوره نیروها آمدند و آموزش شان دادیم برای کارهای چریکی که بعداً دیگر من به مرکز آمدم. چون هم مسؤول دفتر هماهنگی استان ها بودم و هم عضو شورای عالی سپاه به همین دلیل برگشتم. خود شهید بزرگوار هم واقعاً به ما کمک می کرد. راجع به آذوقه و غذا شهید خیلی کمک می کرد. ما آشپز نداشتیم و ایشان کمک مان می کرد. بعد هم می گفت هرگونه کمکی خواسته باشید من به شما می دهم. آن جا که رفتیم هیچ امکاناتی نداشتیم. فقط امکاناتی از شورای عالی سپاه برای ما فرستادند. بعد از آن هم گردان ها و تیپ هایی تشکیل شد و عملیات جنوب راه افتاد که این مسأله هم به شکلی که ما شروع کرده بودیم منتفی شد؛ هم در جنوب هم در غرب.یکی دیگر از خاطرات من از شهید بروجردی این است که با من تماس گرفت و گفت دارم از کرمانشاه به تهران می آیم؛ شما هستی؟ گفتم بله من دفترم. ما یک نفر را داشتیم به نام شهید بزرگوار محمود شهبازی که مسؤول دفتر هماهنگی ما در منطقه غرب بود شهید بروجردی گفت خواهشی از شما دارم. من آمده ام آقای محمود شهبازی را از شما بگیرم. خواهش می کنم مخالفتی نکن. گفتم او مسؤول هماهنگی ماست. چهار استان را به او سپرده ایم. هر وقت از سپاه شهرستان ها افرادی می آیند معرفی می کنیم. گفت نه من می خواهم ایشان را ببرم برای همدان؛ شما مخالفت نکن. ما هم موافقت کردیم. گفتم از تهران کسی با شما بیاید؟ گفت نه من خودم می روم معرفی اش می کنم. خودش رفت همدان و شهید بزرگوار محمود شهبازی را به عنوان فرمانده سپاه همدان معرفی کرد که ایشان مسؤول هماهنگی ما بود در غرب کشور؛ که شامل آن پنج استانی که خدمت تان عرض کردم می شد. وقتی این ها را به ما گفت با این که کسی را هم نداشتیم قبول کردیم.
راستی ماجرای هیأت های حسن نیات چه بود؟
در اسفندماه سال 1357 ما به کردستان رفتیم تا بررسی کنیم چطور می شود آن جا سپاه تشکیل داد. من بودم و شهید بزرگوار مجید حداد عادل- برادر دکتر غلامعلی حداد عادل- که از خارج از کشور همدیگر را می شناختیم. شهید عبدالله مسگر و یکی دیگر از برادران به نام غلامرضا درویش نیز با ما همسفر بودند. در سفر بعدی آقای شهاب رحمانی هم با آمد. ما رفتیم آن جا بررسی کردیم و تا پنجم ششم عید یا بیشتر ماندیم. شروع سال 1357 را در سنندج و سقز بودیم. از آن جا رفتیم با آقای احمد مفتی زاده که آن جا تشکیلاتی داشت و مکتب قرآن داشت و اهل سنت بود صحبت کردیم. گفتیم می خواهیم این جا مقر سپاه تشکیل بدهیم؛ نظر شما چیست؟ گفت من خودم تشکیل می دهم. گفتیم نه ما خودمان باید شعبه ای تشکیل بدهیم و ضابطه هم دارد. در سقز تعدادی از افراد را مشخص کردیم که آن ها را برای فرماندهی سپاه بگذاریم و بعد بیاییم تهران صحبت کنیم و امکاناتی به آن ها بدهیم. بررسی هایی کردیم اما خب در سقز که رفتیم برای بررسی دیدیم به پادگان حمله کرده اند. در خود سنندج هم همین طور. افراد ضد انقلاب ریخته بودند تا پادگان ها را خلع سلاح کنند. بوکان هم که خلع سلاح شده بود. اکثر شهرها دست این ها بود ما آمدیم و گزارش دادیم که وضعیت آن جا این طوری است. نیرو باید اعزام شود و امکاناتی هم باید به مردمی که طرفدار انقلاب هستند داده شود که مقابل این گروه ضد انقلاب بایستند. جنگی که شروع شده بود از نوع داخلی بود. آمدیم و یک دیدار با دولت موقت داشتیم به همراه شهیدان حداد عادل و عبدالله مسگر. با نمایندگان حضرت امام در شورای عالی دفاع و شهید چمران هم دیدار داشتیم.نماینده محترم حضرت امام (ره) در شورای عالی دفاع حضرت آیت الله خامنه ای بودند؟
مقام معظم رهبری هم بودند ولی ما با شهید چمران و دکتر یزدی از دولت موقت صحبت کردیم. به شورای انقلاب رفتیم و با شهید بزرگوار بهشتی صحبت کردیم. با آقای موسوی اردبیلی نیز صحبت کردیم.در نهایت چه شد؟
با دولت صحبت کردیم و آقای صباغیان که در وزارت کشور بود. به هر حال هیچ کدام کمکی نکردند. پول هم خواستیم گفتند اگر می خواهید در آن جا سپاه تشکیل دهید - عین کلامش شان است- باید "سپاه افتخاری" باشد. گفتم این مردم نان ندارند بخورند. ما باید بتوانیم یک کیسه آرد به آن ها بدهیم! باید افتخاری کار کنید. این را دولت موقت می گفت؛ دکتر یزدی و این ها. اوضاع به جایی رسیده بود که درگیری ها در کردستان شدیدتر شد و شورای انقلاب تصمیم گرفت که افرادی را تحت عنوان "هیأت حسن نیت" به آن جا بفرستد. اعضای حسن نیت شامل بنی صدر - شهید بزرگوار دکتر بهشتی - مرحوم آیت الله طالقانی و احمد صدر حاج سید جوادی بود که از منطقه آمدند و ما در سنندج با مرحوم شهید مسگر و شهید حداد رفتیم و با آن ها صحبت کردیم.وظیفه شان چه بود؟
قرار بود مسأله را خاتمه بدهند یعنی به گونه ای اعضای آن ضلع درگیری را جمع کنند. و با آن ها صحبت کنند و دو طرف را صلح بدهند. ما متوجه شدیم که این ها می خواهند آقای یونسی را که خودش طرفدار چپی ها بود بگذارند استاندار؛ که رفتیم و با شهید بهشتی در سنندج صحبت کردیم. گفتیم این آقا توده ای است. اگر بیاید سرکار همه امکانات را به چپی ها می دهد. خودش هم چپی است. گفتند بروید با آقای طالقانی صحبت کنید. رفتیم پیش آقای طالقانی و با ایشان صحبت کردیم. گفتند او را نگذارید ولی با جوی که حاکم بود استاندار را از خودشان گذاشتند و خواسته یا ناخواسته همه امکانات را دادند و به نیروهای مخالف.
برای تشکیل سپاه هیچ کمکی نکردند؟
نه. گزارش دادیم که شرایط این گونه است. به ما امکانات بدهید که سپاه را تشکیل بدهیم. تأکید کردیم که این جا باید سپاه را تشکیل بدهیم. تأکید کردیم که این جا باید سپاه تشکیل شود اما به غیر از شهید بهشتی هیچ یک استقبالی نکردند. مرحوم آیت الله طالقانی هم می گفتند من با تشکیل سپاه موافقم ولی این ها می گویند برای این که این کار انجام بشود این آقا را بگذاریم تا مسأله زودتر منتفی شود. آخرش هم یونسی را گذاشتند. از طرف قم هم ما گزارش داده بودیم. حالا نمی دانم از طرف خود مقام معظم رهبری با حضرت امام آیت الله یزدی تشریف آوردند. آمدند سقز و به اتفاق با امام جمعه سقز ملاقاتی داشتیم. خدا رحمتش کند آقای محمدی نامی امام جمعه سقز بود که فوت کرد.رابطه شهید بروجردی با هیأت حسن نیت چه بود و چه اتفاقاتی پیش آمد؟
شهید بروجردی در جریان جلسات آن موقع هیأت حسن نیت نبود. شهید بروجردی آن زمان در کرمانشاه بود و هنوز سپاه کردستان تشکیل نشده بود.یعنی این اتفاقات از نظر عرضی به همدیگر ربطی نداشت ولی از نظر طولی چرا؛ و جزو تلاش هایی بود که قبل از این که امام دستور بدهند کردستان را آزاد کنید انجام شده بود.
شاکله اصلی هیأت حسن نیت تقریباً برآمده از دولت موقت بازرگان بود. به جز صدر حاج سید جوادی و صباغیان بنی صدر هم آمده بود و از شورای انقلاب هم شهید بهشتی و آیت الله طالقانی حضور داشتند. بنی صدر که می خواست سخنرانی کند عده ای او را هو کردند. گروه های مختلف آمدند و صحبت کردند. مفتی زاده هم آن جا بود. فؤاد مفتی زاده دانشجوی علم و صنعت و با حداد عادل همکلاسی بود. من با او صحبت کردم و همین باعث شد تا جو مقداری آرام تر شود. اما در نهایت حضور ملی گراها و بنی صدر باعث شد که آن ها آن جا رشد پیدا کردند. امکانات دولت و استانداری ها را به آن ها دادند و کمک شان کردند. آن ها به طور غیرمستقیم به این گروه ها کمک کردند که کار به لشکرکشی رسید. یعنی حسن نیت نه تنها نتوانست مشکلات را حل کند که وضع بدتر هم شد. امکانات رفت طرف آن ها. بعداً ما در کردستان وجب به وجب شهید دادیم تا توانستیم آن جا را آزاد کنیم، امثال شهید بزرگوار بروجردی و دوستان دیگر را.بچه های سنین بیست - بیست و پنج و سی ساله ای که با آن سن کم شان جانفشانی کردند.
فرماندهان همگی جوان بودند. حاج همت و ناصر کاظمی سنی نداشتند. همه جوان بودند. حاج همت که آمد به غرب ابتدا در واحد تبلیغات کرمانشاه بود. بعد به پاوه آمد و شد جانشین ناصر کاظمی. بعد هم فرمانده آن جا شد.پس در چنین شرایطی بود که امام آن فرمان را صادر کردند و شهید بروجردی - حاج همت - احمد متوسلیان - ناصر کاظمی و رحیم صفوی به آن جا آمدند.
هیأت حسن نیت نتوانست کاری بکند. گروه های ضد انقلاب توطئه های شان را پیگیری و خود را مجهز کردند. جو علیه جمهوری اسلامی بود. آن جا که ما بودیم شب ها تا ساعت دو و سه نیمه شب با این ها بحث می کردیم. من و شهید حداد عادل و شهید مسگر و گاهی هم آقای شهاب رحمانی. ما در سقز بودیم. که متوجه شدیم عبدالله مسگر نیامده. بعد متوجه شدیم که در شهر همه او را دوره کردند و احتمال دادیم که ممکن است او را به شهادت برسانند. تعدادی از بچه های ارتش هم آمدند. رفتیم وسط جمعیت و عبدالله مسگر را نجات دادیم. ساعت یک یا دو نیمه شب بود. با آن ها بحث می کردیم. ما در سقز برنامه گذاشته بودیم و آقای سهرابی که آن موقع سرگرد و فرمانده پادگان سقز بود با لباس شخصی با ما می آمد. الان ایشان جزو گروه مشاوران فرماندهی معظم کل قواست. در جلساتی که با چپی ها صحبت می کردیم ایشان هم با ما می آمد. ما با آن ها بحث می کردیم و جلسه می گذاشتیم. می آمدند و علنی بحث می کردند. تعدادی از افسران هم چپی بودند. ما با آن ها بحث می کردیم. یک سری از چپی ها را هم می شناختیم که بچه های خارج از کشور بودند. آن جا وضع عجیبی حاکم بود. این ها می خواستند کردستان را به اصطلاح خودشان آزاد کنند. می خواستند خودمختاری اعلام کنند و در واقع آن خطه را از کشور عزیزمان جدا و تجزیه کنند. از آن طرف هم قرار بود عراق مثل شوروی سابق از آن ها حمایت کند تا بتوانند انقلاب را سرکوب کنند. اما با آن بینایی و بصیرتی که حضرت امام داشتند و اعلامیه ای که دادند جوان ها ریختند و پادگان ولی عصر (عج) از هجوم جمعیت دیگر جا نداشت. آن جا پر از جوان شد و توانستند با ابتکارات و خلاقیت نیروهای ضد انقلاب را که همه شان مجهز بودند عقب برانند و درهم بشکنند. بیگانگان امکانات خوبی هم به ضد انقلاب دادند. دولت عراق و برخی دولت های خارجی این ها را پشتیبانی می کردند. خوشبختانه بچه های ما توانستند شهرها را یکی پس از دیگری پاکسازی کنند و الحمدلله بعد از مدتی آرامشی در کردستان پیدا شد که ما شب دیرهنگام به آن جا می رفتیم و با امنیت کامل هم می رفتیم.این آرامش میراث گران قدر امثال شهید بروجردی بود و هست.
دقیقاً. یادم هست که روزها نمی توانستیم آن جا برویم و اگر می خواستیم برویم باید با ستون نیروهای مان می رفتیم. از سنندج که می خواستیم به مریوان برویم در روز باید هشت صبح می رفتیم ولی از یک ساعت به مغرب مانده دیگر با وجود ستون هم راه ها ناامن بود. بعداً به برکت وجود شهید بروجردی وضعیت طوری شد که مثلاً اگر از کرمانشاه می خواستند بروند به مریوان یا سنندج می گفتیم شب برو. مدتی نیز کمین می گذاشتند که بعداً کمین ها را هم برداشتند و دیگر بحمدالله کل منطقه را امنیت فرا گرفت. به برکت خون همین بزرگان و شهیدانی که در کردستان دادیم توانستیم آن جا را آزاد کنیم الان امنیتی عالی در کردستان حاکم است که اگر شب و روز هم بروید مسیر امنیت کامل دارد.شهید بروجردی مسؤولیتی خطیر در منطقه غرب داشت. یادم است پس از شهادت آیت الله شهید اشرفی اصفهانی در مهرماه 1361 شهید بروجردی صحبت های زیبایی در رثای معظمٌ له بیان کرد. دوست دارم از رابطه شهید بروجردی با امام جمعه شهید باختران - کرمانشان امروز - برای ما بگویید.
شهید بروجردی عشق و علاقه عجیبی به روحانیت داشت؛ چه قبل و چه بعد از انقلاب. مخصوصاً روحانیونی که اهل عمل و معنویت بودند و سمبل پاکی و تقوی بودند؛ از جمله شهید بزرگوار آیت الله اشرفی اصفهانی. ما همان روزی که برای تشکیل سپاه به کرمانشاه رفته بودیم صبح زود وارد منزل این بزرگوار شدیم. خودشان سماور را روشن کردند و به ما صبحانه دادند. شهید بروجردی علاقه عجیبی به ایشان داشت و محبت دو طرف همدیگر را گرفته بود. البته زمان زیادی هم بین شهادت هر دو بزرگوار فاصله نبود اما ابتدا آیت الله اشرفی شهید شدند.بله. ایشان حدوداً هشت - نه ماه قبل از شهید بروجردی به شهادت رسیدند.
در تمام چهار سالی که شهید بروجردی در کردستان بود علاقه عجیبی به شهید اشرقی اصفهانی داشت. ایشان عارفی بزرگ و شاگرد حضرت امام بود. شهید بزرگوار اشرفی اصفهانی خیلی ساده زیست بود. صبح که در خانه اش را زدیم خودش در را باز کرد. خودش سماور را روشن کرد و همه کارها را خودش کرد.شهید بروجردی هم خودش یک آدم ساده و بی آلایش بود و هر دو بزرگوار جذب هم شده بودند.
شهید بروجردی یک آدم روستایی و اهل یکی از روستاهای بروجرد بود به نام دره گرگ. ایشان در محرومیت بزرگ شده بود. چون خانواده اش مذهبی بود و با روحانیون بزرگ شده بود عشق و علاقه ای وافر به روحانیت از جمله شهید اشرفی اصفهانی داشت. همچنین علاقه شهید اشرفی اصفهانی نسبت به شهید بروجردی علاقه زیادی داشتند. یادم است دو سه باری ما در شورا تصمیم گرفتیم که تغییری در فرماندهی آن جا بدهیم تا شهید بروجردی به تهران بیاید و در یک منطقه دیگر مشغول به کار بشود. بحث بود که به جنوب برود. من یک بار که به کرمانشاه رفتم و با شهید بزرگوار صحبت کردم که می خواهیم چنین تغییراتی بدهیم شهید اشرفی اصفهانی گفتند که حیف است ایشان را بردارید. بهتر است ایشان باشد. این قدر به ایشان علاقه داشتند. حاج آقای آخوند یکی از روحانیون با نفوذ کرمانشاه بودند و به شهید بروجردی خیلی علاقه داشتند.کلام آخر؟
همیشه بر لب شهید بروجردی لبخند بود. ایشان مهربان - با عطوفت - دلسوز - افتاده - فروتن و پرکار بود و اهل غذا و استراحت و خوابیدن و این جور چیزها نبود. گاهی به مریوان که می رفتم ایشان می رفت و از فرط خستگی یک اتاق با همان وضعیت می خوابید تا این که بعداً یکی برود و پتویی برایش بیاورد؛ چنین وضعیتی بود. یا این که کمتر دیدیم فکر غذا و خوراک باشد. بسیار روحیه افتاده ای داشت. چون روحیه افتاده ای داشت و اهل تجملات نبود این ها سریعاً همدیگر را جذب کردند. چون علاقه مند به روحانیت بود با مرحوم شهید اشرفی اصفهانی خیلی مأنوس بود. با تشکر از مجله وزین شما که خاطرات شهدای بزرگوار انقلاب اسلامی را ثبت می کنید. ان شاء الله برای نسل جوان و نسل های آینده مفید واقع شود.منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.
/ج