غروب ستاره غرب(1)

هنوز چشم های کاوه به آن اتومبیل دوخته شده بود. بروجردی پیاده شد. وضویی ساخت و دوباره سوار شد.
يکشنبه، 8 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
غروب ستاره غرب(1)

 

 

 

 

 

 

غروب ستاره (1)
 

نویسنده: حسین مسجدی



 
*شهید بروجردی؛ روایت شهادت
*درآمد

«هنوز چشم های کاوه به آن اتومبیل دوخته شده بود. بروجردی پیاده شد. وضویی ساخت و دوباره سوار شد. سپس دستی برای کاوه تکان داد. خودرو قصد حرکت داشت...» این روایت آخرین دقایق حیات دنیوی مسیح مصفای کردستان است. سردار شهید محمد بروجردی مانند بسیاری از انسان های کامل در نهایت به افضل درجات که همانا شهادت در راه خداست نائل شد و در دین مبین اسلام و آیین حضرت رسول ختمی مرتبت - صلوات الله و سلامه علیه و آله - هیچ مقامی والاتر از آن برای بنده ای متصور نیست. نوشته زیبای ذیل روایتی داستانی است از غروب ستاره ی درخشان غرب که به آخرین فصل از حیات دنیوی و روایت شهادت این بنده ی خوب و مخلص خدا پرداخته است. این روایت برگرفته از «تا همیشه ققنوس» نوشته حسین مسجدی تقدیم می شود:
برف سنگین اواخر پاییز بسیار زودرس بود و همه را غافلگیر کرد. در این حجم برف دست و پای انسان را انگار توی قیر می گذاشتند. امکان تحرک و عملیات را کمتر از حد تصور می کرد. با این وجود ابتدای کار سلسله ی عملیات قبل را متوقف نکردند و توانستند آبادی "نوره - حور" مریوان را پاکسازی کنند. قصد اجرای بخش بعدی عملیات را هم داشتند اما تراکم برف در برخی از نقاط سبب شد آن را لغو کنند. همه جا سپید و سرد بود و گرد تنهایی و غربت روی دل آدم می ریخت.
این روزها تنهایی میرزا (نام کوچک شهید محمد بروجردی در بین دوستان و خانواده) بیشتر به او نمود داشت. دیگر نه یاری مثل ناصر کاظمی وجود داشت و نه نیرویی مثل علی گنجی زاده. اغلب اوقات آن ها پیش نظرش می آمدند اما میرزا دردهای درونی خویش را همچنان پنهان نگاه می داشت و کسی شریک لحظه های غربتش نبود. فقط گاهی قطره اشکی گرم که روی شبنم های یخ زده صورتش راه خود را باز می کرد دیگران را متوجه می ساخت که دارد به ناصر فکر می کند. برای همین اغلب تنها این طرف و آن طرف می رفت. مثل حالا که در راه همدان بود و به بهانه مأموریتی بیرون زده بود.
روزهای گذشته را به یاد آورد. چند ماه پیش از شهادت علی بود و او خسته وارد پادگان پیرانشهر شد. عده ای از نیروها را در آن پادگان مشاهده کرد که مشغول پاره کردن خربزه بودند. او که می دانست در آن روزها خربزه ای در پادگان نیست از گنجی زاده پرسید:
- علی! خربزه ها را از کجا آوردین؟
گنجی زاده پاسخ داد:
- بچه ها می گن از ماشین کردها به غنیمت گرفتیم.
بروجردی که آثار ناراحتی در چهره اش پدیدار بود به میان نیروها آمد و از آن ها خواست که بگویند چه کسانی خربزه برداشته اند. عده ای دست گرفتند. در حالی که متغیر شده بود به آن ها گفت:
- مگر خربزه هم غنیمتی می شه؟ برین استغفار کنین. باس صاحب اونا را پیدا کنین و رضایتش را جلب کنیم.
تا دو روز بعد پیگیر این ماجرا بود. آن ها هم که با این برخورد غیرمنتظره میرزا غافلگیر شده بودند پس از جست و جوی بسیار صاحب خربزه ها را پیدا کردند اما او ابزار می کرد که هیچ چیز نمی خواهد. به بروجردی خبر دادند. او گفت:
- او یا از شما می ترسه یا قلباً به شما علاقه منده. در هر دو حال باید رضایت کتبی او را برایم بیارین.
به هر شکل بود او را راضی کردند و نوشته ای برای میرزا آوردند تا از این خطا گذشت. میرزا کاری به این نداشت که ممکن است بهانه به دست بهانه گیران بدهد. عده ای غرولند می کردند. شب در اطراف تلویزیون آسایشگاه پادگان بحث بر سر این برخورد او با نیروها بود. او اتفاقی از پشت پنجره آسایشگاه می گذشت که صدای جر و بحث آن ها را شنید. ناخودآگاه ایستاد و گوش کشید. یکی از پاسداران که کفری شده بود با رگ های متورم گردن با دیگران بحث می کرد:
- بابا! من میگم نیرویی که به میل و رغبت او آمده این جا میون این همه خطر و هر روز با مرگ دست و پنجه نرم می کنه و این همه به این کردای حق ناشناس خدمت می کنه؛ حال به خاطر چهار تا خربزه این همه باید خفت بکشه؟ اگه بد میگم بگین بد میگی؟
مجید محمدیان که گوشه ای روی تخت مشغول وصله کردن شلوارش بود گفت:
- د بد میگی احمد جون! بعله که بد میگی. حق الناس که این حرفا رو نداره.
- یعنی چه حق الناس؟ پس جون ما حق الناس نیست که داریم بر این مردم می ذاریم وسط؟ اون وخت دوباره خیلی شون پنهونی با کومله های همکاری می کنن.
- این مسأله که منت نداره. خود حاجی و رفقای قدیمی حاجی هم که چند ساله خونه و زندگی شونو ول کردن اومدن این جا جون شون رو که معامله می کنن هیچ؛ حق خونواده هاشون رو هم فدای این جا کردن. مگه خود حاجی این جوری نیس؟ مگه هدایت - ایزدی- سنجقی- بختیاری- استکی- قاسمی- هاشمی - غزلی- جلالی این جور نیستن؟ مگه کاظمی خدابیامرز این جوری نبود؟ تو توی همین مدت کم که این جایی تا حالا دیدی حاجی بروجردی ده روز تهران یا کرمانشاه مونده باشه؟ یا دو روز پشت سر هم پیش خونواده سر کنه؟ حتی دوستان نزدیکش پارسال تصمیم گرفتن از کردستان هجرت کنن. یعنی یک مسؤولی برخورد بسیار نادرستی داشت. او نام دلزده شدن. اما حاجی اونا رو تو حسینیه پادگان جمع کرد و با یک سخنرانی غرا رأی اونا را زد. اونا باز هم موندن و مقاومت کردن.
سعید همتی که تا حالا دراز کشیده روی تخت به مشاجره آن ها گوش می داد در حالی که روی یکی از دست هایش نیم خیز شد گفت:
- مجید جون! مسأله ایشون اینه که نمی دونه اصلاً فلسفه این کارای حاجی و امثال حاجی چیه. تو هم لازم نیس این قدر بحث کنی. هر کس چار صباح با حاجی کار کرده باشه خودش می فهمه.
- (با تمسخر) مثلاً شما که فهمیدین؛ مسأله حاجی چیه؟
همتی رو کرد به پاسدار جدل کننده و آرام گفت:
- یکی از کارای من تو این چند ماهه این بوده که حاجی مأمورم می کرد تو پاکسازی ها به خونواده های کرد سر بزنم. او همیشه می گفت: "بگرد ببین تو این جنگ چه کسانی محتاجن؟ هنر نوع نیازی را منعکس کن." بخش امدادی ترتیبی داده بود تا پول و برنج و ضروریات دیگه را در اختیار ما می ذاش که تو خانه ها ببریم. یه بار یادمه همراه حاجی تو محله ی فیض آباد به خانه ای رفتیم که یه پیرمرد کرد با زن پیرش اونجا زندگی می کردن. راه اتاق اونا از یه پلکانی رد می شد که بالا رفتن از او خیلی مشکل بود. نمی تونستیم به راحتی بالا بریم. اونا را صدا زدیم. به هر ترتیبی بود پایین اومدن و کنار حیاط نشستن. پیرمرد شروع کرد به درد دل کردن برا حاجی. حاجی بروجردی حالتی داره که کردها زود با او صمیمی می شن. دل به دل شون می ده. حرف شون رو ولو این این که نفهمه گوش می ده. پیرمرده از هفتاد سال بیشتر داشت. زنش هم از پنجاه سال بالاتر رفته بود. بچه ای هم نداشتن و تنها زندگی می کردن. پیرمرد از گذشته اش می گفت که خیاط بود و از کار افتاده و همون خویش و قوم های تک و توکش هم فراموشش کرده بودن. بعد از فقرش گفت و از این که یه زمانی که کوموله و دموکرات اونجا را تسخیر کرده بودن چه کارا که نکردن! و هیچ کس به اونا کمکی نمی رسوند. نه نانی می دادن و نه کسی از اونا توی اون بیغوله سراغی می گرفت. بعد با بغض خاصی می گفت: "دیگه نزدیک بود این جا هلاک بشیم." این جمله را که گفت دیدم اشک حاجی درآمد و های های کنار باغچه پیرمرد گریه کرد. وقتی که آروم شد حدود ششصد تومان پول به اونا داد و یه مقداری وسائل خوراکی اون جا گذاشت و بغض کرده بیرون آومد. تا چند ساعت با هیش کس حرف نزد.
اخم های میرزا در تاریکی درهم بود. و چشمان خیسش برق افتاد. دوست نداشت سعید این مسائل را مطرح کرد. اما همتی ول کن نبود. ادامه می داد:
- مسأله حاجی نجات ملت کرده؛ مسأله چند تا خربزه که نیس. خیلی از خونواده های فقیر کرد هنوز هم کمک های مالی اونا یادشونه؛ هزار تومن دو هزار تومن پنج هزار تومن. به بچه هاشون جداگانه کمک می کنه تا بتونن درس بخونن. محبت هایی داره که از میون فرماندهان فقط مال اونه و کم کم نام اون رو بر سر زبان کردها انداخته. بسیاری از کردها ناخواسته اون رو امین خودشون می دونن. هرکجا تو شهر دیده می شه کردهایی که مشکلات اونا رو عاصی کرده اطرافش رو می گیرن و اون بدون هیچ واهمه ای از جور ترور به گفته های او نا خوب گوش می ده و اگر بتونه دنبال حل مشکلات شون می ره.
امینی که نمازش گوشه آسایشگاه تمام شده بود و حرف های آن ها را گوش می داد لبخندی زد و گفت:
- پارسال پاسداری سالمند و بومی داشتیم که پیشمرگ بود. فرزندان اون عضو سپاه کردستان شده بودن. بعد اونا با هم تو عملیات پاکسازی منطقه "شیخ صالح جوانرود" شرکت داشتن. همسر او تو روانسر بیمار شد و تو بیمارستان باختران بستری اش کردن. بعد که خوب شد خانوم های پرستار به او گفته بودن که خوب شده و مرخص می شه. اون هم که دیده بود همه ی اهل خانواده اش تو جنگن و تنها شده و توی باختران هم کسی را نداره خواهش کرده بود که اگه ممکن باشه تا تموم شدن عملیات و برگشتن شوهر و فرزندانش تو بیمارستان بمونه. اما مدیران بیمارستان نمی پذیرفتن. زنه که خودشو در برابر اصرارهای اون ها عاجز می بینه یه مرتبه به یاد بروجردی می افته و می گه با اون نسبت داره و حاجی برادر اونه. همین جمله کافی بوده که با عزت و احترام اونا نگهش دارن تا وختی که پسرش می یاد و اونو می بره.
قربان علی ابراهیمی که وسط جمع روزنامه ها می خواند گفت:
- به هر حال هیش کسی تا حالا از حاجی نشنیده که بگه ما باید ضد انقلابو از بین ببریم. اون همیشه میگه ما باید ملت کرد رو نجات بدیم.
هنوز بحث گرم بود و مسأله خربزه کم کم داشت فراموش می شد. بروجردی دیگه حوصله شنیدن این تعریف ها را نداشت. آرام از پشت پنجره به طرف دفتر خزید و دیگر نمی شنید چه می گویند. تنها صدای مبهم آن ها به گوشش می رسید.
- ا... کجا می یای مؤمن؟!! اِ اِ ... آخ!
فقط صدای غلیظ ترمز تریلی شاخ به شاخ شدن آن با خودروی میرزا یادش ماند و دیگری چیزی نفهمید.
چشماش را که باز کرد نمی دانست چه مدت گذشته است. همه جای بدنش درد می کرد. دریافت در خانه است؛ باختران پیش خانواده. صدای بازی حسین و زینب در حیاط می آمد. برف بازی می کردند. یک بخاری بی رمق در کنار اتاق می سوخت. بقیه فضای اتاق سرد و ساکت بود. فاطمه در کناری مشغول درست کردن سوپ بود.
- به هوش اومدی؟ سلام!
- سلام! من کجا؟ این جا کجا؟
- مگه این جوری بکشونیمت تو خونه!
بروجردی لبخندی زد و گفت:
- حالا چه مدت گذشته؟
- سه روز و سه شب. همکارات هر صبح و شب سر می زنن.
قندیل های یخ از سر ایوان پشت پنجره پیدا بود. سردش شد. سر انگشتاش که از باند بیرون بود یخ کرده بود.
- خدا خیلی بهت رحم کرد. راننده ی تریلی می گفت یا خواب بوده یا تو خیالات.
- کجا؟ همدون؟
- آره تو میدون رَزَنِ همدون. مث این که روزش جدول کشی می کردن. مصالح ریخته بودن این جا. سرعتت خیلی کم بوده و الا...
فاطمه در قابلمه را برداشت. بخار مطبوعی در هوای سرد اتاق پخش شد و بوی سبزی خام را به نفسش زد.
- دیروز دوباره دکتر آوردن بالا سرت. می گفت اکثر جاهای بدنت کوفته شده و جراحت داره. اولش می خواستن تو بیمارستان نگهت دارن. اما وقتی من فهمیدم مشکلی برات تو خونه نیس گفتم بیارنت خونه. بلکه ازتو این جا گرم بشه!
میرزا خجالت کشید و چشمانش را بست. گویی زخم های میرزا هم مثل خود او تعجیل داشتند. چند روز بعد به هر ترتیبی که بود راه رفت و کم کم از رفقایش خواست ماشین بفرستند تا سر کار برود. می دانست به زودی باز هم باید همه آن چه را بدان دلبسته بود رها کند و برود. رها کند و رها شود. دل تو دلش بند نبود چند شب بعد به او خبر دادند که قرار است جلسه ای بین فرماندهان سپاه شهرستان های منطقه هفت کشور در سردشت برگزار شود. میرزا با اصرار در این جلسه شرکت کرد. نقشه های جدید و طرح های تازه بررسی شد و پس از قرار و مدار در پایان جلسه به همراه هاشمی - گلباز - خانیان و عربستانی سوار چرخبال 214 ارتش شدند که به ارومیه بروند.
در راه روی آسمان از یک مقر فرماندهی با چرخبال تماس برقرار شد و قرار گذاشتند تا ضمن این سفر سه مجروح جنگی را که وضعیت وخیمی داشتند از پادگان بین سردشت - ایرانشهر به ارومیه منتقل کنند. چرخبال چرخی زد و در فضای داخلی پادگان نشست و در بین گرد و غبار فراوان سه پاسدار مجروح را سوارکردند.
حاملان مجروح ها از میرزا خواستند به چند نفر پرستار زن برای مراقبت مجروحان اجازه سوار شدن دهد. میراز که وخیم بودن حال مجروحان را دید حرفی نداشت. فقط نگران سنگین شدن چرخبال بود. پرستاران یکی پس از دیگری سوار شدند. میرزا و دوستانش از ساک ها و وسایل شخصی آنان دریافتند که پرستاری مجروحان فریبی بیش نیست و خانم ها چون تصمیم گرفته اند به شهرهای شان برگردند و سفر با چرخبال را راحت تر و سریع تر از خودرو دیده اند مجروحان را به بهانه سوار شدن کرده اند. سر و وضع شان نیز دروغی را که گفته بودند نشان می داد و میرزا را مکدر می کرد.
وقتی عصبانیت او بیشتر شد که دید آن ها جلوی چرخبال رفتند و با کمک خلبان بنای گفتن و خندیدن را گذاشتند و توجهی به مجروحان ندارند. میرزا خویشتنداری کرد و برای پنهان کردن تألم خود کلاهش را تا آخر روی سر و چشمان کشید و خود را به خواب زد. دیگران هم خود را به تماشای مناظر سرسبز روستاهای بیرون سرگرم کردند. باغ های سبز هنوز با وجود لکه های گسترده برف آشکار بود.
صدای خنده زن ها و کمک خلبان گاهی آن را به خود می آورد. میرزا پیش خود می اندیشید چرخبال هر باری را بتوان تحمل کند جز گناه! پس از گذشت دقایقی ناگهان چرخبال دچار لرزش غریبی شد. خلبان مانند کمک خویش وحشت زده شده بود. با این حال داد زد:
- هول نشو! به فرمان مسلط باش!
این تکان شدید حدود چند ثانیه بعد قطع شد. همه به خود آمده بودند و حالتی نگران به هم نگاه می کردند. چیزی نگذشت که دوباره لرزش شدیدتر از پیش شروع شد. ظاهراً چرخبال به علت وزن زیاده از حد خود دچار مشکل شده بود. همه چیز تکان می خورد. کمک خلبان فرمان را رها کرد و دو دستش را روی صورتش گرفت. چرخبال سرازیر شده بود. می چرخید و به زمین نزدیک می شد. زن ها با دو دست گوش های شان را گرفته بود و در حالی که روی زانو خم شده بودند از ته گلو جیغ می کشیدند. یکی از مجروحان نیم خیز شد. خلبان مرتب فریاد می کشید. چرخبال دورزنان در حاشیه دهی روی یک باغ که مملو از درخت و جعبه ی سیب پاییزی بود به زمین کوبیده شد و به گونه ای شگفت سه تکه شد. مجروحان بیهوش شدند. اما چون چرخبال در برخوردش با زمین سرعت چندانی نداشت بقیه به هوش بودند. هوا بسیار سرد بود. زن ها هنوز جیغ خفیفی می کشیدند و هر کدام دست های شان را به جایی بند کرده بودند.
هاشمی نالان خود را بیرون انداخت و داد زد:
- از موتور دود بلند می شه. خطر انفجار داره.
خلبان هم وحشتزده بیرون پرید و گفت:
- خودتون رو از هلی کوپتر دور کنین!
همه حتی زن ها درد را فراموش کردند و به سرعت دور شدن از لاشه ی شکسته ی چرخبال سعی داشتند. هاشمی وقتی بیست قدمی از چرخبال دور شد همه را در حال گریز دید. اما از میرزا خبری نبود. بی درنگ به طرف چرخبال برگشت. درد عضلات از تصادف چندی قبل هم دوباره در رگ های میرزا جان گرفته بود. هاشمی او را دید که پایش میان صندلی له شده چرخبال گیر افتاده است و درد می کشد. هنوز از چرخبال دود برمی خاست. تأمل جایز نبود. عده ای از روستاییان ترک زبان اطراف که منظره سقوط چرخبال را دیده بودند به طرف آن می دویدند.
هاشمی فریاد زد و کمک خواست. یکی از روستاییان که پیرتر از بقیه بود خود را به میرزا رساند. صندلی او تکان نمی خورد. پیرمرد ساده دل پای بروجردی را گرفت و شروع به بیرون کشیدن کرد. بروجردی فریادی خفه و غلیظ از ته دل کشید و یک دستش را روی پیشانی گذاشت. هاشمی با دیدن این وضع سر پیرمرد داد زد:
- مرتیکه مگه متوجه نیستی پاهاش خرد شده؟ یواش!
با گفتن این جمله بروجردی یک لحظه دردهایش را فراموش کرد و دستش را از روی پیشانی برداشت و نگاه معنی داری به هاشمی کرد و گفت:
- آقای هاشمی! این چه برخوردیه با مردم؟
هاشمی گفت:
- برو بابا حاجی! داره پای تو را بدتر می کنه تو می گی این چه برخوردیه؟!
با این حال از گفته ی خود پشیمان شد و از تأسف سرش را تکان داد. رفتار میرزا آن هم در چنین شرایطی برایش عجیب بود. میرزا و بقیه را با هر وسیله ای که در آن نزدیکی یافت می شد به بیمارستان رساندند. از ناحیه کمر آسیبی شدید دیده بود و پایش نیز تقریباً خرد شده بود یکی دو ساعت بعد پا و کمر او را کاملاً گچ گرفته بودند اما به هوش بود.
بعد در حالی که با تلفن بیمارستان شماره می گرفت به هاشمی گفت:
- دیدی گناهان مخدرات چه جور پاپیچ همه شد؟! هاشمی بر سر ناخن دو انگشتن به انتهای بینی فشار آورد و چشمانش را بست. میرزا تلفنی به نگهبان بیمارستان سلام کرد:
- حال تون خوبه؟ من بروجردی ام. محمد بروجردی. اتاق... اتاق 416 بخش ارتوپدی. می خواستم خواهش کنم اگر یه خانم به نام بی غم با دو تا بچه اومدن اجازه بدین بیان تو ... بله بله فاطمه بی غم. با آقای سبحانی هماهنگ شده. خانم و بچه ها هستن. بله خیلی متشکر. خداحافظ.
بعد به سختی خم شد و گوشی را گذاشت. هوای بیمارستان گرمای مطبوعی داشت. با وجود سر و صدای بلندگو کم کم پلک هایش سنگین می شد. روح و جسمش خسته و کوفته بود. آن قدر کوفته و پردرد که وقتی صدای پسرش حسین را شنید و بیدار شد نفهمید چه مدت خواب بوده است. فقط حس می کرد پاهایش حس ندارد و نیمی از بدنش را گویی در سیمان محکم قالب گرفته اند. چشمان شفاف دختر خردسالش در آب براقی دل دل می کرد.
- چطوری زینب؟ عزیز دل بابایی!
- سلام باباجون. چی شده؟
انگار گرمای ولرمی در شریان هایش جاری شد. صدای همسرش فاطمه بود:
- سلام. تو که جایی بند نمی شدی چطوری کردنت تو گچ محمد؟
بعد هم با لبخند زدند. حسین روی گچ پای میرزا دست می کشید. همسرش نگاه تلخی به بدن او می انداخت و آهسته گفت:
- امسال نمی خواد تموم بشه؟ انگار سال نحسیه! چند بار دیگه می خواد این بدن بیمارستونی بشه حاجی!
- قسمته که شماها رو بیشتر ببینم.
- حاجی سلام.
دو سه نفر پاسدار وارد اتاق شدند و صورت میرزا را بوسیدند. مقداری کمپوت از لای چفیه در دست آوردند و روی یخچال گذاشتند. بعد با همسر او سلام و احوالپرسی کردند و بچه های او را بوسیدند. یکی از آن ها در حالی که سرش را زیر انداخته بود به همسر بروجردی گفت:
غروب ستاره غرب(1)
- حاجی خودشو زمینگیر کرد که شما را بیشتر ببینه.
بعد لبخندی زد. فاطمه هم میرزا را نگاهی گرم کرد و گفت:
- بیشتر از یک ساله که کرمونشاهیم اما بعضی وختا دو سه هفته یه بار ایشونو می دیدیم. خودتون که می دونین حاجی اهل این حرفا نیس.
میرزا برای آن که حرف تو حرف بیاورد گفت:
- خب! بچه ها چه خبر؟
- هیچی "دولیندی" دیوان دره و چند تا روستای دیگه مث "تنگی سر" هم آزاد شد.
دیگری گفت:
- داریم ترتیبی می دیم که ایشاء الله یه خونه تو ارومیه بگیرین. خیلی نزدیکتره. بلکه اون جا حاجی بتونه بیشتر به خونه برسه.
یکی از ملاقات کنندگان خندید و گفت:
- آقا! مسأله این ها نیس مسأله کردستانه.
بعد نگاهش را به میرزای خندان دوخت و گفت:
- بگم حاجی؟ ... همین پارسال بکم به من چی گفتین؟
میرزا لبخندی می زد. دوستش ادامه داد:
- پارسال به حاجی گفتم زنم گفته یا میای تهرون یا منو طلاق میدی. چی کار کنم؟ حاجی هم بدون معطلی گفت: "طلاقش بده!"
همه خندیدند. محمد نیا گفت:
- دِ مسأله این جاس که تهرون هم همین جوری بود. درسته خانم بروجردی؟
همسر میرزا در حالی که روی زمین نگاه می کرد خندید. او ادامه داد.
- یادمه چند سال پیش تو پادگان ولی عصر(عج) فقط یه موتور بود؛ اون هم تو دست حاجی. چون متأهل بود هر شب می تونس بره خونه. اما بعضی وختا دو سه هفته طول می کشید تا حاجی به خونه بره. درسته خواهر من؟
- بله. بله.
- حتی یه بار یادمه خود شما اومده بودین دم در پادگان و حاجی رو تو بلندگو پیچ کردند که خانومت کارت داره. این قدر مشغله داشت که نرفت. اگه حاجی را نمی شناختیم فکر می کردیم با شما دعواشه. بعد از ده بیست دقیقه رفتیم گفتیم حاجی! بابا این دختر مردم گناه داره. این همه وقت معطلش نکن! درسته خواهر؟
میرزا که تا آن وقت ساکت بود گفت:
- خدا می دونه اصلاً صدای بلندگو رو نشنیده بودم.
بعد در حالی که می خندید بلندگو رو به رفقایش گفت:
- آقا! شما کار و زندگی ندارین. می خواین صدای این زنو در بیارین؟
همسرش بلافاصله گفت:
- تو همین کرمونشاه این قدر دیر به دیر خونه میومدن که حسین و زینب گاهی ازشون غریبی می کردن.
پاسدار خندیدند و دستی به سر دو بچه حاجی که ساده و مظلومانه نگاه شان را به پدر دوخته بودند کشیدند. همسرش رو به میرزا ادامه داد:
- به هر حال دیگه حالا به خونه بیشتر اهمیت بدین.
میراز خنده اش آرام آرام خورد و به نقطه ای بیرون پنجره نگاه کرد و گفت:
- شما هیچ وخت از ذهن من دور نشدین و نمی شین. اما چه کنم؟ مسؤولیت این جا و این انقلاب سنگین تره.
دوستانش که دیدند کم صحبت ها جدی می شود خداحافظی کردند و رفتند. در روزهای بعد هم چند بار به دیدنش آمدند. گاهی برایش درد دل می کردند. صحبت ها بوی اختلاف می داد. بوی تردید. بوی سخن های ناملایم. بوی غیبت. بوی تهمت. بوی خط بازی. بوی سردی. هوا بسیار سرد بود. امکانات نامناسب زندگی در ارومیه را سخت تر می کرد. سکوت و بی شکایتی فاطمه هم بدتر از شکایت و تندی بود. هزاران جمله در این سکوت از برابر چشمانش رژه می رفت. ساعت ها در رختخواب فکر کرد. غرب در سینه اش غروب کرده بود. سردی و سکوت و تاریکی بیش از سال های قبل بود.
دفترچه تلفن را برداشت و شماره یکی از مراجع قم را گرفت. به سرعت وصل شد. گویی منتظرش بودند:
- سلامٌ علیکم. حاج آقا! من یک سرباز جزئم. در غرب کشور مسئولیت سنگینی بر عهده دارم..
وضعیتش را جزء به جزء بیان کرد. انگار لحظه به لحظه خالی می شد.
گره سینه اش باز می شد.
- با این اوصاف تکلیف من چیه؟ پزشکا هم تو این هوای سی درجه زیر صفر استراحت دادند؛‌ تهرون یا ارومیه؟ غرب یا مرکز؟ تکلیف چیه؟
صدای آن طرف تلفن پس از اندکی تأمل تکلیف او را در ماندن در ارومیه دانست؟
راحت شده بود. یکی از دوستانش به دیدنش آمد. با این که یک بخاری برقی هم به اتاق اضافه کردند اما کفاف سرما را نمی داد. دوستش می خندید و گفت:
- حاجی! مگه مرض داری که با این حال مریض و مجروح این جا نشستی؟ پاشو برو تهرون! نشستن تو یخ و سرما چه فایده ای داره؟ تو این یخچال موندی که چی بشه؟
اما میرزا خیلی رسمی جواب داد:
- موندن من این جا تکلیفه.
با این که کتف و پایش آسیب جدی دیده بود از همان روز سعی کرد تحرکش زیادتر شود و راه بیفتد.
منبع:نشریه مسیح کردستان، شماره 67.





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط