نویسنده : کامل الهاشمى
ترجمه : محمدحسن معصومى
ترجمه : محمدحسن معصومى
ارتباط فلسفه الهى و فلسفه سیاسى
بحث ارتباط میان فلسفه الهى و فلسفه سیاسى را با سؤالى که برخى محققان در این باب مطرح مىکنند، آغاز مىکنیم:اساساً چرا باید مبانى حکومت بشرى را در جهانى جز این عالم خاکى جست وجو کرد؟ به بیان روشنتر آیا حتماً لازم است مبنا و منبع حاکمیت انسانى را در خود عالم انسانى یافت یا در عرصه ماوراى عالم انسانى؟
تردیدى نیست که انسان حاکمیت سیاسى خویش را اعمال نموده (حکومت را در دست گرفته) و همچنان آن را ادامه خواهد داد و این تا زمانى است که جامعه و ملت و نیز روابط و مصالحى وجود داشته باشد و انسانها را به هم پیوند دهد و شکى نیست که هر نوع حکومتى براى مشروعیت داشتن حتماً مبتنى به فلسفهاى است که فرمانروا و فرمانبردار بر صحت آن اتفاق نظر دارند و آن را حق مىشمارند. اما پرسش این است که مبانى حکومت را کجا باید یافت؟ در این جهان یا جهانى دیگر؟ و این نخستین پرسشى است که مىبایست به آن پاسخ درستى داده شود تا مبانى حکومت به طور دقیق و مشخص تعیین شود. «ناصیف نصّار» خود، این پرسش را طرح مىکند و سپس مىکوشد تا بدان پاسخ گوید:
«انسان، از زمان ولادت تا زمان مرگش، ارتباط تنگاتنگى با حکومت دارد، به طورى که چه حاکم باشد چه محکوم در عرصههاى مختلف زندگى با آن پیوند خورده است پس چرا مىباید مبانى دولت و حکومت را در عالم غیب آن هم از طریق ایمان و نقل یا از رهگذر فلسفه و ماوراى طبیعت جست وجو کرد؟ درواقع، کاوش درست و منطقى از مبانى حکومت هیچ نوع ایمانى را نمىطلبد و مقتضى جهش به سوى عالم ماوراى عالم انسانى هم نیست، بلکه براى این کار باید کاوش فلسفى در عالم انسانى باشد نه در عالم علوى به عبارت دیگر، چنانچه براى مشخص کردن مبانى حکومت نیازى به خارج شدن از عالم انسانى باشد، بازهم باید مبانى با بهرهمندى از عالم انسانى فرا آید، چراکه کاوش فلسفى در عالم مادى انسانى مبانى و منابع مستقیم و نزدیک به حکومت موجود در آن عالم انسانى را به ما مىدهد. و کندوکاو فلسفى چنان چه نیاز به آن احساس شود صرفاً مبانى دور و آخرین را در اختیار ما مىنهد یعنى آن چیزهایى که اصلاً نمىتواند جایگزین مبانى و منابعى شود که کنکاش خلقى در عالم مادى انسانى آنرا براى ما تبیین مىکند.»
از رهگذر این اشکال است که نیاز به طرح مسئله ارتباط میان فلسفه الهى و فلسفه سیاسى احساس مىشود، و این جاست که باید پرسید: آیا فلسفه سیاسى مىتواند به دور از فلسفه الهى و بىفرض ارتباط میان آن دو تحقق پیداکند؟ یعنى آنطور که در فلسفه سیاسى معاصر غرب که مبتنى بر اصل لائیک و جدایى دین از حکومت است، ملاحظه مىکنیم. ما پاسخ به این پرسش را با طرح دیدگاههاى ذیل بسط مىدهیم.
دیدگاه اول:
بر اساس دلیل عقلى، حکومت از این جهت که نوعى کمال، توانمندى، و اراده و عمل است نمىتواند از امور ذاتى و خاص انسان باشد، چراکه وجود انسان و نیز تمامى کمالاتى که به تبع وجود برایش پدید مىآید، از ذاتى غیر از ذاتش به او تفویض شده است، زیرا چنانچه این کمالات عین ذات انسان بود، حتى براى یک لحظه هم انسان از آنها جدا نمىشد، در حالى که انسان ضعیف متولد شده و هیچ قدرت و توانى ندارد و قدرت جلب نفع و دفع ضرر را ندارد و پس از سپرى شدن دوران جوانى و توانمندى باز در اواخر عمر ناتوان شده از لحاظ قدرت جسمانى و عقلى تحلیل مىرود، همچنان که خداوند تبارک و تعالى نیز در این باره مىفرماید «ومن نعمره ننکسه فىالخلق افلا یعقلون[1] هرکه را عمر دراز دهیم در آفرینش دگرگونش کنیم چرا تعقل نمىکنید.»
آنچه در این دیدگاه باید به آن اشاره کنیم این است که حکومت، مسئولیت و امانتى است که انسان بار آن را بر دوش مىکشد، به طور کلى در نگرش دینى، این حاکمیت به هیچوجه از حقوق ذاتى انسان به شمار نمىآید یعنى اقدامات عملى که حاکمیت در حوزه تحت نفوذ انسانىاش اعمال مىکند درحقیقت تحت اختیار انسان نیست، بلکه از سوى مالک حقیقى- که خداوند تبارک وتعالى است - به وى محول مىشود تا انسان چنین اقداماتى را در چهارچوب حکومت انجام دهد، و این دخل و تصرف انسان، نزدیکترین امور به وى یعنى خودش را هم شامل مىشود یعنى درست است که انسان حق تصرف در خویش را دارد اما همین نیز در چهارچوب ضوابط و شروطى صورت مىپذیرد که خداوند تعالى آن را مشخص مىکند، لذا نمىتواند هر طور که مایل باشد با خودش برخورد کند.
دیدگاه دوم:
اصولاً نگرش فلسفه الهى به مسئله ارتباط میان انسان و خدا مبتنى بر فرض پیوند تنگاتنگ میان طرفین است، بنابراین فرض، خداوند کاملاً و در همه سطوح در عالم انسانى حضور دارد تا جایى که از خود آدمى نیز به وى نزدیکتر است و این چیزى است که در آیات متعددى از قرآن به آن اشاره رفته است براى نمونه در سورههاى: آیههاى 18-16/ ق، آیه24/انفال، آیه19/غافر، آیه126/نساء.این حضور الهى حضورى است فعال و تاثیرگذار به گونهاى که انسان به هیچوجه نمىتواند آن را نادیده انگارد و از ارزش آن بکاهد، زیرا قدرت و توان آدمى همه حقایق هستى را فرا نمىگیرد و نمىتواند هرگونه که بخواهد در آنها تصرف کند. و این چنین است که قرآن کریم از حقیقت عقلى دلپذیرى سخن مىگوید، و آن این است که: انسان حتى در تلاش براى فرار از حضرت حق و انکار خالق در نهایت نیز جز با او برخورد نخواهد نمود، زیرا این خالق، حقیقتى باطل نشدنى و فناناپذیر است.
به هرحال نگرشى که فلسفه الهى در مسئله پیوند میان خدا و انسان مبنا قرار مىدهد، سیر انسان در این دنیا را مفهومى کاملاً متفاوت با مفاهیمى که نگرشهاى صورى انسانى مبنا تلقى مىکنند مىبخشد.
دیدگاه سوم:
میان دیدگاه فلسفى که در اروپا و جهان غرب از عصر رنسانس و انقلابهاى صنعتى رایج گشت و دیدگاه فلسفى که ادیان الهى به طور عام و دین اسلام به طور خاص درباره انسان دارند تمایز و بلکه تناقض و تنافى آشکارى ملاحظه مىشود، چون ادیان، انسان را «بنده خدا» مىدانند، اما اروپا، انسان را «سرور و آقا» و موجودى متکى به خود، معرفى مىکند. این دیدگاه انسان محورى براى غربیان مشکلزا بوده و هست.برخى اندیشمندان اروپایى این موضع را اینگونه خلاصه کردهاند: انسان «موجودى» است در این جهان و نه بیش از آن» و این در مقابل نگرش دینى است که موضع خود را در قبال انسان این گونه خلاصه مىکند: انسان «موجودى است در جهان خلق شده»، البتّه وجه تمایز این دو برداشت صرفاً در اروپا رخ داد. آقاى «محمد أرکون» این مطلب را این گونه توضیح مىدهد:
«بنا به نظر دانشمند معرفت شناس فرانسوى الکساندر کویره فقط در اروپاى غربى اندیشه انتقال از جهان بسته به جهان نامتناهى تحقق پذیرفت، این اندیشه با آغاز قرن شانزدهم نمایان شد. و نیز مىتوان سال 1492 را نقطه مشخص مناسبى در این زمینه به شمار آورد و از همان تاریخ نیز اندیشه انتقال از مرحله "موجود خلق شده" و مرتبط با خدا و آمیخته با امید به رستگارى جاودانه، به مرحله "موجود آقا و برتر" و جداى از هر نیروى خارجى، و آزاد در انتخاب و تعیین سرنوشت هویدا شد.»
در این صورت، هیچ دلیلى که نگرش فلسفه مادى را بر دیدگاه فلسفه الهى مقّدم بدارد وجود نخواهد داشت وانگهى ترجیح دادن یکى از این دو نظریه بر دیگرى به این استدلال که در الگوهاى اجتماعى حاکم و ذىنفوذ معاصر مورد قبول و پذیرش عموم نیست خود به نوعى خارج شدن از شیوه کاوش علمى و عدم رعایت اسلوب عقلى و منطقى در رد و قبول اندیشههاى مختلف است چرا که بندگى انسان نسبت به خداوند عزوجلّ- که نظریه دین در باب حکومت مبتنى بر آن است - مسئلهاى نیست که از رهگذر اعتبارات و تمایلات انسانى، چه در جهت نفى و چه در جهت اثبات آن، مشخص و معین شود و پر واضح است که کاوش فلسفى، کاوشى است از حقیقت امور از این جنبه که واقعیت و تاثیرگذارى خود را دارند و لذا اعتبارات و تمایلات انسانى در اثبات حقایق و تغییر واقعیت امور هیچ مدخلیتى ندارند، مثلاً چنانچه فرض کنیم انسان خویش را آقاى جهان به شمار مىآورد و در وجود خویش از هر قدرت برون ذاتى مستغنى و مستقل است آیا این باور، عقل را مجاب خواهد کرد که خالقى وجود ندارد و یا این که هیچ تأثیرى در عالم انسانى ندارد.
آیا اروپا وقتى شعار «مرگ خدا» را سر مىدهد واقعاً حکم به مرگ و فناى خدا داده یا سرنوشت و تجربه تاریخى خویش را محکوم به فروپاشى و نابودى و انحطاط نموده است.
آیا همه شواهد نشان این نیست که اروپا آنگاه که منادى «مرگ خداوند» شد، همه ارزشهاى والا را دفن نمود و مردمش را به رذالت و پستى کشاند.
امروزه وقتى انسان معاصر بندگى خود نسبت به خداوند تعالى را منکر مىشود و منطق کرنش و تسلیم در برابر اراده خالق هستى را رد مىکند، آیا چنین انسانى خواهد توانست از این طریق قدرت بىانتها و اراده و توان نامحدود خویش را به اثبات رساند یا این که با این طرزتفکر، نادانى عمیق و اندیشه سست خود را در فهم روشنترین حقایق هستى به اثبات مىرساند. اگر ستیز آدمى و چشمپوشى او از حقایق و غفلتش از منطق عقل و خرد، وى را به این مرحله مىرساند که روشنترین امور را انکار کند پس چگونه مىتوان به شایستگىاش در این خصوص اعتماد نمود که نماینده مواضع عقلانى منطقى در مسائل مورد اختلاف باشد.
دیدگاه چهارم:
پرواضح است که ما وقتى مسئله ادیان الهى و موضع آنها در قبال حکومت و مبانى آن را مورد بحث قرار مىدهیم، بحث ما مربوط به مرحله امکان نیست بلکه بحثى است از مراحل تحقق خارجى یعنى پس از این که عقل و ادراک صحیح، پذیرفت که خداوند باید پیامبرانى بفرستد و اولیا و اوصیایى بر بندگان بگمارد، مىبایست این فعل الهى مطابق آن چیزى باشد که عقل آن را اقتضا مىکند و همین جاست که عقل حکم مىدهد که حتماً باید در ادعاى مدعى نبوت و رسالت، دقّتنظر شود چرا که احتمال صدق و راستى او و حق بودن پیامش مىرود، محرک و راهنماى انسان در این دقتنظر، همان عقل اوست که به وى مىگوید امکان ندارد خداوند بندگان را خلق نماید و سپس آنها را بى پیامبر و شریعت به حال خود رها کند، و نیز این جاست که واقعیت خارجى با حکم عقل مطابقت پیدا مىکند، و لذا خداوند نیز هر از چند گاهى پیامبرانى فرستاده تا دیگر هیچ عذر و بهانهاى براى بندگان باقى نماند و کسى نگوید: «ربنا لولا ارسلت الینا رسولاً فنتبع ایاتک من قبل ان نذل ونخزى»[2] پروردگارا، چرا رسولى بر ما نفرستادى تا پیش از آن که به خوارى و رسوایى افتیم از آیات تو پیروى کنیم.»
قرآن کریم هم در آیات متعدد به عنوان تأیید و مؤید- به این حکمى که عقل مستقلاً آن را درک مىکند اشاره دارد براى نمونه در سورههاى نحل،-آیه36، اسراء- آیه 15 و فاطر،آیه 24.
خداوند، در قرآن کریم بیان مىکند که دعوت رسول گرامى اسلام(ص) ادامه همان دعوتهاى الهى است که پیامبران طى قرنها و زمانهاى متفاوت آن را براى امتهاى خود به ارمغان آوردند تا دیگر انسانها هیچ عذر و بهانهاى در این که حق و باطل از هم تمییز داده نشده نداشته باشند: «انا اوحینا الیک کما اوحینا الى نوح والنبین من بعده...
[3]ما به تو وحى کردیم همچنان که به نوح و پیامبران بعد از او وحى کردیم.»
مىبینم که پروردگار با قاطعیت تمام به کافى بودن شهادت ذات اقدسش بر صحت و درستى رسالت خاتمالنبیین تصریح مىکند و بیان مىدارد این امرى حق و به جا از سوى مقامالوهیت اوست و این که روىگردانى مردم و تکذیب پیامبر اکرم(ص) توسط ایشان به رسالت آن حضرت آسیبى نمىرساند و از ارج و اهمیت آن نمىکاهد.
و چنان چه به این حقیقتى که عقل و نقل در ایمان و تصدیق به آن همیارى دارند این را هم بیفزاییم که غرض و نفع مترتب بر ارسال رسل با پیروى و اطاعت از ایشان تحقق مىیابد، در این صورت بنیان عقلى و شرعى آن حکومتى که پیامبران طى دعوت مردم به اطاعت از خداوند آن را اعمال مىکنند نیز تجلى مىیابد و این جاست که مىبینیم قرآن کریم اشاره دارد، فرمانبردارى از پیامبران پس از پذیرش رسالت آنها و قبول درستى آن چه ایشان از سوى حضرت حق به مردم ابلاغ نمودهاند، امرى مسلم و بى چون و چرا خواهد بود: «وما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن الله...؛
[4] هچ پیامبرى را نفرستادیم جز آن که دیگران به امر خدا باید مطیع فرمان او شوند.»
به هر حال از همه این نظریات چهارگانه استفاده مىشود که حکومت بر انسانها نمىتواند در پرتو دادههاى صرفاً عقلى و به دور از دخالت فلسفه الهى و دستورهاى وحى شکل بگیرد، البتّه این در صورتى است که بخواهیم با دلیل و برهان سخن بگوییم اما اگر مطابق با هوا و هوس رفتار کنیم باید گفت این چیزى نیست جز تحریف رسالت فلسفه و نقض وظیفه عقل و مسئولیت او در یافتن حقیقت و تبعیت از آن.
در هر صورت از رهگذر بحث ارتباط میان فلسفه سیاسى با فلسفه الهى زمینهاى نیز فراهم مىشود تا بتوانیم مباحثى را که در پى درک رابطه میان این دو فلسفه مىآید مورد بررسى بیشتر قرار دهیم.
پینوشتها:
[1]. یس(36) آیه68.
[2]. طه(20) آیه134.
[3]. نساء(4) آیههاى165-163.
[4]. همان، آیه64.
/ج