ترجمهی بهرام معلمی
چندین ماه بدون پیش آمدن اتفاقی سپری شد. آیا در محاسبات خود مرتکب اشتباهاتی شده بود؟ اما آیا میتوانست مطمئن باشد که این اشتباه را در سه مقالهی عمدهی خود مرتکب نشده است؟
تابستان سپری شد و پاییز فرا رسید، فصل خزان نیز گذشت و زمستان شد. اینشتین یک بار دیگر شروع کرده بود به شکستن چوب و حمل کیسههای سنگین زغال به طبقهی فوقانی برای روشن کردن بخاری. در سال نو نامهای از ماکس پلانک دریافت کرد که از وی خواسته بود برخی محاسبات خود را درمقالهی مربوط به نسبیت روشنتر توضیح دهد. اینشتین فوراً پی برد که یکی از بزرگترین دانشمندان زمانه قدر و ارزش کار او را بازشناخته است. آوازه و شناسایی دیگری قطعاً در پی آن به راه میافتاد. با همهی اینها روند این کار کند بود. ایدههای اینشتین چندان انقلابی، و چندان مغایر شعور متعارف، از کار درآمدند که بسیاری از اهل فن آنها را جدی نمیگرفتند (یا نمیتوانستند به آسانی جدی بگیرند) برای فیزیکدانان آسان نبود که پایان کار و نقطهی ختم فیزیکی را بپذیرند که تا آن موقع فهمیده و بر آن اشراف یافته بودند.
در این میان اینشتین کماکان در ادارهی ثبت اختراعات کار میکرد، گاهگاهی هم در کافهای مینشست تا در حین خوردن یک فنجان قهوه دربارهی آرا و ایدههای خود با بهسو بحث و گفتگو کند. این کافه اتفاقاً پاتوق محبوب اعضای هیئت علمی دانشکدهی علوم دانشگاه بود، اما این اعضای هیئت علمی که در میزهای مجاور مینشستند، هیچ کدام اینشتین را نمیشناختند. اکنون اینشتین درصدد تعمیم و گسترش نظریهی نسبیت خود به نحوی بود که گرانش را نیز توضیح دهد و توجیه کند. این کار تعمیم تقریباً به همان میزان مفهوم خود نسبیت پیچیده و بلندپروازانه بود؛ اما این پیچیدگی به مبحثی ربط پیدا میکرد که وی مدتهای طولانی و به شدت، چندین سال در خصوص آن فکر کرده بود.
در سال 1907، مینکوفسکی کتابی با عنوان فضا و زمان تألیف کرد، که وی در آن این موضوع را روشن کرد که زمان را باید در حکم بعد چهارم تلقی کرد. وی نشان داد که نه زمان و نه فضا را نمیتوان به صورتی نگریست که دارای موجودیتی جداگانهاند. زمان جدا از فضایی که به آن مرتبط میشود، وجود ندارد؛ به همین ترتیب فضا جز در ظرف زمان وجود ندارد. جهان هستی (عالم) را باید چنان نگریست که از آمیزهی «فضا-زمان» بنا شده است. مینکوفسکی برای پیشتیبانی از این نظر روابطی ریاضی نیز ابداع و تدوین کرد.
تمامی این کتاب برای اینشتین هم الهام و هم انگیزه از کار درآمد. اکنون کسان دیگری هم بودند که میخواستند خود را به زور وارد قلمرو او کنند. اما محاسبات مینکوفسکی به وی بینش و بصیرت ژرفی بخشید. وی ناگهان پی برد که چگونه میتواند گرانش را در نسبیت بگنجاند و به آن مرتبط کند. نیوتون به گرانش به عنوان نیرویی نگریسته بود که اشیاء را به سوی یکدیگر میرباید و جذب میکند. اما چه میشد هرگاه در یک میدان گرانشی حرکت میکردند؟ در این صورت ماده باید باعث منحنی شدن فضا شود. اینشتین این الهام را با عبارت «فرخندهترین اتفاق زندگیاش» عنوان کرد. نظریهی نسبیت عام زاده شد؛ هر چند که شش سال مانده بود تا این نظریه تکمیل شود.
سرانجام اینشتین موفق شد منصب دانشگاهی مطمئنی برای خود دست و پا کند. اما حتی در این هنگام نیز به کمک دوستانش نیاز داشت. آدلر، آرمانگرای سیاسی، رفیق قدیمی ایام دانشجویی، به عنوان استادیار در دانشگاه زوریخ منصوب شد. اما وقتی آدلر پی برد اینشتین نیز برای رسیدن به این شغل اقدام کرده است، فداکارانه و از روی خودگذشتگی انصراف داد، در حالی که خاطرنشان کرد: «اگر امکان به کارگیری کسی چون اینشتین در دانشگاه وجود داشته باشد، به کار گماردن من کار بیهودهای است. ».
در سال 1909 اینشتین به زوریخ بازگشت، و سال بعد در آن جا، پسر دومشان ادوارد به دنیا آمد. میلهوا از بازگشت به شهری که ایام دانشجوییاش را در آن سپری کرده بود احساس آسودگی میکرد، و اینشتین در آن جا به پیشهی استادیاری خود مشغول شد. دانشجویان ابتدا از دیدن ظاهر این جوان ژولیده، که با شلواری کوتاه و موهای بسیار بلند، با حالتی فاقد اعتماد به نفس در کنار تریبون ایستاده و یادداشت مچالهشدهای را در دست دارد، حیرت کردند. بر این کاغذ یادداشتهای درس اینشتین نوشته بود، اما پس از کوتاهزمانی وی آنها را فراموش کرد که باید به عنوان درس برای دانشجویان بازگو کند؛ وی ترجیح داد خط فکری و اندیشههای خود را پی گیرد. وی از آن پس دانشجویانش را برای ادامهی بحث به کافه تراسه در همان نزدیکی دعوت میکرد.
در سال 1911 استادی دانشگاه آلمانی پراگ به اینشتین پیشنهاد شد. در آن جا همه چیز مثل قبل جریان یافت. وقتی برای نخستین بار پای به دانشگاه نهاد، نگهبان دم در فکر کرد او کارگر برقکاری است که برای مرتب کردن لامپهای آمده است. اینشتین خرسند بود که پول بیشتری به دست خواهد آورد، اما میلهوا از ترک زوریخ عمیقاً پریشان و به هم ریخته بود. میلهوا به درون خودش خزید و اینشتین وانمود میکرد که متوجه این امر نیست، و به کارش پناه برد. آوازهی اینشتین اکنون داشت در جامعهی دانشگاهی دامن میگسترانید و او غالباً برای ارائهی سخنرانی توضیحی نظریههای جدیدش در خارج از خانه به سر میبرد. میلهوا اظهار میداشت که اینشتین چندان بیرون از خانه است که وی حتی دیگر او را به جا نمیآورد.
وی در سال 1912 در حین سفری به برلین برای ایراد سخنرانی، با الزا لوونتال، یکی از عموزادههایش برخورد کرد که او را آخرین بار بیست سال پیش در مونیخ دیده بود. الزا پنج سال از اینشتین بزرگتر بود: خانم خانهدار تمامعیار سی و هشت سالهی مرفهی که به تازگی از همسرش جدا شده بود، و دو دختر نوجوان داشت. وی بیشتر حالتی مادرانه داشت تا شاداب و سرزنده. وی نزدیکبین بود و روزنامه را مماس به صورتش میگرفت تا بتواند آن را بخواند. الزا زنی اهل عمل و واقعبین با بینشهایی سادهلوحانه و دهاتیوار بود که هیچ چیز از علم سرش نمیشد. به نظر میرسید که این زن اصلاً به سنخ و منش اینشتین نمیآید؛ اما او قاعدتاً به دل اینشتین نشسته بود. آنان با یکدیگر نامهنگاریهایی کردند.
احتمالاً به علت این که همدیگر را از کودکی میشناختند، اینشتین از همان آغاز به طرز نامعمولی آمادهی جوابگویی و در دسترس بود. وی حکایت قدیمی معمول را مبنی بر این که چگونه مادرش هرگز به واقع او را دوست نداشته، به الزا باز گفت، و سپس اضافه کرد که همواره نیازمند کسی بوده است که او را دوست بدارد؛ و دیری نگذشت که به الزا گفت که او (الزا) اکنون دارد این نقش را ایفا میکند. ظاهراً الزا هم عیناً همان پاسخ را به او داده است؛ اما سپس در ذهن اینشتین تردید و دودلیهایی راه یافت. میلهوا در انزوا و تنهایی خود به زن حسودی بدل شده بود. مبادلهی نامه بین آلبرت و الزا به طور پراکنده ادامه داشت. الزا نامههای خود را به نشانی محل کار او میفرستاد و از او قول گرفته بود که هر چه نامه از وی (الزا) دریافت میکند از بین ببرد. ممکن است که اینشتین نقش پروفسور حواسپرت و کمحافظه را بازی کرده باشد، اما سوزاندن نامههای الزا را هرگز فراموش نکرد.
در سال 1914 اینشتین به سمت استاد راهنمای فیزیک در انستیتوی قیصر ویلهلم در برلین برگزیده شد. وی سی و پنج ساله بود و از لحاظ مقام دانشگاهی سرانجام موفق و کامیاب شده بود. انستیتوی قیصر ویلهلم یکی از معتبرترین نهادها در دنیای علمی به شمار میآمد و در میان استادان نامبردار متعدد آن جا، یکی هم ماکس پلانک بود. اینشتین در این جا میتوانست با خاطری آسوده به تحقیقات خود ادامه دهد و فقط لازم بود گاهی در دانشگاه برلین سخنرانی درسی ایراد کند. وی برای این که شرایط و استلزامهای این انستیتو را برآورده کند به شهروندی آلمان در آمد.
میلهوا از آلمان حتی بیشتر از پراگ متنفر بود. سه ماه نگذشته بود که وی همراه با کودکانش به زوریخ رخت کشید. به نظر میرسید که زندگی مشترک زناشویی آنان به نحو برگشتناپذیری برای همیشه از هم گسیخته شده است. اینشتین از بابت دور شدن و جدایی از پسرانش سخت دلشکسته شد. وی از برلین برای آپارتمان میلهوا در زوریخ اسباب و اثاثیه فرستاد، و قول داد که هر سه ماه برای او پول حواله بدهد، و در خانهی ساده و لخت خود به زندگی مجردی مشغول شد. الزا در همان محله زندگی و اینشتین گاهی در خانهی او غذایی میل میکرد، و بیش از این دیگر هیچ اتفاقی بین آنها نمیافتاد. وی مطابق معمول خود رفتار و خویشتن را با شدت و حدّت در کار غرق میکرد.
اما این بار ماجرایی پیش آمد که حتی اینشتین نمیتوانست از آن چشم بپوشد. در آگوست 1914 جنگ جهانی اول آغاز شد. آلمان (مانند سایر ممالک طرف جنگ در سرتاسر اروپا) با خاکپرستی (شوونیسم) لگامگسیختهای در نوردیده شد: ستونهای نظامیان با هلهلهی مردم در خیابانها حرکت میکردند و به سوی جبهه رهسپار میشدند؛ با سرخوشی از قصابی و کشتاری که در انتظارشان بود بیاطلاع بودند. اینشتین متوحش و هراسان شد. حتی انستیتو هم درگیر شرایط جنگی شد. برخی همکاران اینشتین مأموریت یافتند گاز سمی موثر و کارآمدی تولید کنند.
اینشتین به اتاق لخت و برهنه و محقر خویش پناه برد تا کار خود را روی نظریهی نسبیت عام ادامه دهد؛ غالباً روزهای متمادی در انظار ظاهر نمیشد. مهمانان معدود وی دربارهی اتاق بدون پارکت و کفپوشش صحبت میکردند. در قفسهها کتابی یافت نمیشد؛ در عوض، نسخههای آخرین شمارههای نشریات علمی در آنها پراکنده شده و برگهای پراکندهی کاغذهای سیاهشده از محاسبات روی کف اتاق پخش و پلا بودند. اینشتین خودش غالباً پابرهنه در آستانهی در ظاهر میشد، و به نظر میرسید که زیر یک پتوی کوچک کهنه میخوابد. موی سرش داشت جوگندمی میشد، و در این احوال بود که موهای ژولیدهی او در سالهای بعد مورد علاقه و محبوب کاریکاتوریستها شد. یک از دیدارکنندگان نامعمول و نادر اینشتین وی را شبیه به «شیر پشمالوی گیجی که همان موقع به او شوک الکتریکی پرقدرتی وارد آوردهاند» توصیف کرد. غذا به ندرت و به طور اتفاقی و با سادگی فراوان تهیه شده و همه چیز با هم در یک قابلمه پخته میشد. روزی دختر الزا سری به او زد، و وی را در حال پختن تخم مرغ در سوپ در حال جوشیدن یافت (تخم مرغ نشسته و پوست آن آلوده به مدفوع مرغ بود). تأثیر این مواد بر دستگاه گوارش وی قابل پیشبینی، و آزارنده بود. اما اغتشاش و ناآرامی هیجانانگیز کارهایش در رأس همهی اینها قرار داشت، که وی را به اوج بحران و نقطهی انفجار نزدیک میکرد.
این رفتارها خیلی هم عجیب نیست. کاری که اینشتین در این دوره درگیر آن بود به عنوان «بزرگترین اعجاز تفکر بشری در خصوص طبیعت، حیرت انگیزترین ترکیب تیزهوشی و بینش فلسفی، فیزیک شهودی، و مهارت ریاضی» توصیف شده است. اینشتین نتایج خود را در مارس 1916 در نشریهی آنالن در فیزیک، در قالب مقالهای تحت عنوان «بنیان نظریهی نسبیت» منتشر کرد. ایدههای جدید و هیجانانگیز اینشتین با حیرت و مقداری هم سردرگمی مواجه شد. تا این جا همه چیز خوب بود و حرفی هم نداشت، اما کل مطلب فقط نظریه بود. وی ادعا میکرد که عالم را توصیف میکند، اما تمام آن چه را که فراهم آورد، چیزی جز ریاضیات نبود؛ بدون هیچ گونه برهان و اثبات عملی. باید اذعان کرد که نظریهی وی ظاهراً بینظمی و بیقاعدگی مختصری را در مدار عطارد توضیح میداد، که توضیح قابل قبول فیزیک نیوتونی برای این بیقاعدهگی، نمیتوانست اثبات عملی قاطعی در برابر چنان ادعاهای سنگینی دربارهی ماهیت بنیادی عالم به شمار آید.
اینشتین یک آزمون عملی را پیشنهاد کرد. بنابر نظریهی او، نور گسیلی از ستارگان دوردست در هنگام عبور از میدان گرانشی قوی خورشید باید خمیده شود.
متأسفانه این نور را فقط در خلال گرفت خورشید (کسوف) میتواند مشاهده کرد، و کسوف بعدی تا سال 1919 اتفاق نمیافتاد. جهان باید منتظر میماند تا پی ببرد آیا کرهی زمین جرئی از یک عالم خمیده است یا عالمی «تخت».
در این میان جهان پی برد که کارهای مهمتری دارد که انجام دهد. برای اکثر مردم، کشتار عظیم و خونریزیهای گستردهی نبرد وردن (10) مارس 1916 را شاخص و به یادماندنی کرد. اینشتین به وحشت افتاد، و دیدگاههای صلح دوستانهاش تقویت شد و استحکام بیشتری یافت.
وقتی اینشتین بسی دیرتر از موقع به سوییس سفر کرد، پی برد که پیوند زناشوییاش با میلهوا گسیخته شده و این رابطه به نقطهی آخر خود رسیده است. در هنگام بازگشت از سوییس، از فکر و تصور جدا شدن از پسرانش اشک اندوه و حسرت میریخت. با همهی اینها باز هم به اقدامات خود برای جاری شدن طلاق ادامه داد. تأثیر این ماجرا بر روحیهی میلهوا فاجعهبار بود، و وی را دستخوش روانپریشی کرد.
تمامی این فشارها، پس از دورهی حاد طولانی تمرکز شدید روی کارهای فکری، اینشتین را نیز تا نقطهی واپاشی روانی پیش برد. بنابر گزارش دکتر معالجش: «همچنان که نیروی ذهن و فکر او مرزی نمیشناسد، جسمش نیز پیرو هیچ قاعده و قانونی نیست؛ چندان میخوابد تا بیدارش کنند؛ چندان بیدار میماند تا او را به بستر هدایت کنند؛ تا وقتی کسی چیزی برای خوردن به او نداده است، گرسنه میماند؛ و سپس تا وقتی او را از غذا خوردن باز دارند، میخورد.» شرایط در برلین زمان جنگ بسیار نامساعد بود، و در یک مورد «اینشتین نابسامان و شلخته ظرف دو ماه بیست و پنج کیلو از وزن خود را از دست داد. الزا او را به خانهی خود برد تا به مراقبتش بپردازد.»
در نوامبر 1918، سرانجام جنگ جهانی اول با شکست آلمان خاتمه یافت. قیصر به هلند گریخت، که در آن جا دولتی سوسالیست سر کار و آشوب و درهمریختگی سیاسی برقرار بود. اینشتین با قدرت گرفتن سوسیالیستها در آلمان دلگرم و متقاعد شد که نظامیگری آلمان اکنون دیگر اتفاقی متعلق به گذشته است.
بر اثر مراقبتهای مادرانهی الزا، اینشتین به تدریج راه بهبودی از بیماری را پیمود، اما هیچ نشانهای از تمایل به بازگشتن به آپارتمان خود را بروز نداد. کار کردن در اتاق خود در طبقهی فوقانی را آغاز کرد، و گاهی هم نوای ویولون نواختن وی از آن اتاق شنیده میشد. غذایش را معمولاً خارج از در اتاقش مینهادند. اینشتین نسبت به وضعیت خانه و آن چه در آن جا میگذشت بیاعتنا و بیخبر بود، و الزا فقط بسی خشنود بود که امکان تداوم این وضعیت را فراهم آورد. وقتی متارکهی اینشتین با میلهوا تأیید شد و مراحل قانونیاش را طی کرد، به نظرش رسید که او و الزا احتمالاً باید با هم ازدواج کنند، و ظاهراً این پیشنهاد را با شادمانی و شعف بسیار مطرح کرده بود. الزا موهای او را کوتاه کرد، لباس مناسب به وی پوشاند و آنها در ژوئن 1919 با هم ازدواج کردند.
در نوامبر 1919 خبرهایی در تأیید ایجاد و دگرگونی همیشگی در زندگی اینشتین به گوش رسید. در اوایل آن سال آرتور ادینگتون، اختر-فیزیکدان انگلیسی سفر هیئتی تحقیقاتی به جزیرهی پرنسیپ، از مستعمرات افریقایی پرتقال در خلیج گینه، را هدایت و سرپرستی و در آن جا از خورشیدگرفت عکسبرداری کرده بود. ستارگانی را که پیشتر به علت تابش خورشید قابل مشاهده نبودند، اکنون میشد مشاهده کرد. این عکسها در ضمن نشان دادند که نور ستارگان که از مجاورت خورشید عبور میکند، خم میشود. یعنی، موضع آنها نسبت به وقتی که نورشان از نزدیکی خورشد عبور نمیکرد، متفاوت به نظر میرسید. مشاهدات ادینگتون با پیشگوییهای اینشتین در مورد خم شدن نور ستارگان دوردست در هنگام عبور از مجاورت خورشید، سازگار و منطبق بود. نظریهی نسبیت عام اینشتین تأیید شد: اینشتین چندین روز در حالت سرخوشی و شعف به سر میبرد.
اما واکنش اینشتین نسبت به نتایج مشاهدات ادینگتون در مقایسه با واکنش رسانههای گروهی جهان هیچ بود. اندک کسانی (حتی در محافل علمی) یافت میشدند که واقعاً بدانند نسبیت دربارهی چیست، اما همگان دانستند که جهان هستی (عالم) از قرار معلوم برای همیشه تغییر یافته است. ناگهان استاد فیزیک گمنام و ناشناختهی برلینی به عنوان بزرگترین نابغهی کرهی زمین اعلام و شناخته شد.
جهان تازهای از کشت و کشتار فاجعهبار جنگ جهانی، که جنگی برای پایان دادن به همهی جنگها خوانده شد، سر برداشته بود، و نیاز دامن گستری به شنیدن خبرهای خوش بروز میداد. «مردان بزرگ» گذشته-فرماندگان نظامی، دولتمردان، اشراف-از اعتبار افتاده بودند. جهان داشت به عصر مردمباوری («عصر آدمهای عادی» یا پوپولیسم) وارد میشد، که باید قهرمانان جدید خود را مییافت. این فرایند با پدیدهی چارلی چاپلین در ایالات متحدهی آمریکا آغاز شده بود، و اکنون اینشتین داشت به وی میپیوست. این نابغهی حواسپرت بیتکلف و متواضع، گاه غذا خوردن و پیراهن پوشیدن را هم فراموش میکرد، ویولون میزد، و میتوانست در هنگام صرف غذا، شتابان فرمولهایی را روی میز بنویسد؛ درست همان چیزی که رسانههای گروهی، و مردم عامی در پیاش میگشتند. به همین ترتیب، دلسردی و سرخوردگی از مذهب و فلسفه، بعد از جنگ خلأیی روحی و روانی بر جای نهاده بود که بسیاری تلاش میکردند آن را با نسبیت پر کنند. توضیح واقعی همه چیز در این نظریه نهفته بود.
اکنون اینشتین به یک چهرهی مردمی بدل شده بود، که به سراسر اروپا سفر و طی سخنرانیهای عمومی نسبیت را توضیح میداد. وی از اروپا به ایالات متحدهی آمریکا سفر کرد، و در آن جا به واقع فرش قرمز پیش پایش پهن کردند («مردی از شیکاگو دیدار میکند که فضا را خم کرد»). الزا باید اطمینان مییافت که او به درستی و مناسب لباس پوشیده است، و وانمود میکرد که توجه و رفتار دلبرانهی او را نسبت به زنان در مجامع، نمیبیند و از آنها چشم بر میگرفت. وی تأکید میکرد که «من همان کسیام که او با من به خانه میآید»، با همهی اینها گاهی رفتار اینشتین سبب آزردگی و مایهی رنج او میشد. اما این رفتار فراتر از یک موضوع صرف مربوط به شخصیت بود. این رفتار خیلی بیشتر از اینها به اصول نیز مربوط میشد. اصول سوسیالیستی اینشتین اعتقاد و باور به آزادی فردی تمام عیار را در بر میگرفت. بینش کولیوارش، به چیزهایی بیشتر از ظاهر و رفتار ظاهرش تعمیم مییافت.
در سال 1921 جایزهی نوبل فیزیک را دریافت کرد و 32000 دلار از مبلغ جایزهی خود را برای میلهوا فرستاد. چند سال قبل از این که کارهایش به رسمیت شناخته شوند، و در هنگام جداشدن از میلهوا، محرمانه پرداخت این مبلغ را به میلهوا قول داده بود. اینشتین در مورد اهمیت دستاوردهایش، یا در این مورد که روزی کارش شناخته و در خور پاداش شود، هرگز تردید نکرد.
اینشتین نسبت به جنبهی مضحک شهرت و آوازهی خود آگاه بود. رفتارهای عجیب و غریب را (که کار چندان دشواری هم نبود) در حکم یکی از شکلهای محافظت از خویشتن بروز میداد، اما در مواردی دیگر از شهرتش کمال بهرهبرداری را میکرد. وی برای برقراری خلع سلاح جهانی از هیچ تلاشی فروگذار نمیکرد، و با تمام توان از صهیونیسم حمایت میکرد، و برای مقابله با موج روبه خیزش یهودستیزی در آلمان هر کاری از دستش بر میآمد، انجام میداد.
اینشتین ضمن سفرها و فعالیتهایش برای ایراد سخنرانیهای پرهیجان، تلاش میکرد کارهای خود را مطرح و ارائه کند، هرچند که توفیق یافت برای گرانش تعبیر نوی ارائه و بین آن با نسبیت رابطه برقرار کند، هنوز هم نکات مبهمی وجود داشت که باید روشن میشدند. اینشتین مایل بود رابطهای ریاضی بین نیروهای الکترومغناطیسی (مانند نور) وگرانش برقرار کند. این رابطه شالودهی قانونی بنیادی دربارهی رفتار عام یا کلی هر چیزی، از کوچکترین اجزا مانند الکترونها تا بزرگترین ستارگان، را تشکیل میداد. اینشتین تلاش میکرد فرمولی حتی بنیادیتر از e=mc^2 بیابد. او میخواست در قالب یک نظریهی میدان وحدت یافته، بین تمام خواص ماده رابطه برقرار کند. در این صورت، از این نظریهی مجرد و مطلق به سوی استنتاج نظریهی کوانتومی ره میسپرد. در این رهگذر توانایی مییافت تا بر عنصر اساساً گنگ و دو پهلوی نظریهی کوانتومی فائق آید؛ این نظریه با قلمداد کردن نور هم به صورت موج و هم ذرات، از اصول منطق تخطی میکرد. همانطور که مشهور است، طی نامهای در سال 1926 به ماکس بورن، نظریهپرداز کوانتومی تأکید کرد: «متقاعد شدهام که خدا تاس نمیاندازد.» اما نیلز بور، مغز متفکر تدوین و تعمیم نظریهی کوانتومی در کپنهاگ، اطمینان راسخ داشت که اعتقاد اینشتین به یک عالم دقیقاً طراحیشده و بدون تقریب اشتباه است. اگر چنین عاملی موجود باشد، نظریهی کوانتومی اصل مطلق آن است.
مقالههای چاپ شدهی اینشتین همواره با شک و ناباوری موجه شده بود؛ اما از حالا به بعد این شک و ناباوری از جانب کسانی بروز میکرد که پیشتر او را حمایت کرده بودند. شاید جهان را دگرگون کرده بود. اما اکنون چنان به نظر میرسید که گویی او از قافله جدا مانده است. اینشتین مردی بلندپرواز بود، و همین امر تا حدودی مایهی مصیبت او شده بود. اینشتین در پس ظاهر شهرت و آوازهاش، روزگار سخت و دشواری را هم از سر میگذرانید. پسرش ادوارد به نارحتی و ناهنجاری روانی مبتلا شده بود. قبلاً ادوارد از راه دور از پدرش بت ساخته و او را قهرمان خود کرده بود، اما این احساس اکنون به خاطر این که پدر، او و میلهوا را واگذاشته و ترکشان کرده بود، به نفرت و بیزاری از اینشتین بدل شده بود. بعد از آن هم که رژیم نازی در آلمان بر سر کار آمد و برای کشتن وی جایزهای بیست هزار مارکی تعیین کرد. وی اظهار داشت که «نمیدانم که به این مبلغ میارزم یا خیر»، اما ناگریز شد به امریکا بگریزد. اینشتین سمتی دائمی در موسسهی مطالعات پیشرفتهی پرینستون، در نیوجرسی پذیرفت که به تازگی برای پژوهشهای نظری بنیاد نهاده شده بود. وقتی به امریکا وارد شد، ناگهان چهرهی یک پیرمرد را یافت. هر چند که فقط پنجاه و چهار سال داشت، موی پریشان و آشفتهاش به تمامی سفید، و چهرهاش گویی سنگ شده بود.
از آن پس، اینشتین به جریان عادی زندگی افتاد که تا پایان عمرش تغییر عمدهای در آن پیش نیامد. هر بامداد خانهی چوبی سادهی خود را در شمارهی 12 خیابان مرکز ترک میکرد و بیست دقیقه پیادهروی میکرد تابه موسسهی پژوهش پیشرفته میرسید، و پس از کوتاهزمانی برخی از هوشمندترین مغزهای متفکر جهان علم در این پیادهروی به او میپیوستند.
اینشتین به یک افسانهی زنده بدل شد؛ چهرهی نابغهی عجیب و غریب و مهربانی که رسانههای همگانی دوستش داشتند. اما اکنون او به نحوی آدم غمگینی بود دیری بود که اینشتین همراهی و رفاقت با همگنان و همتایانش را گسیخته بود. نظریهی کوانتومی حالا دیگر نتایج جالبتوجهی به بار آورده بود، و پافشاری اینشتین، بر ضرورت جستجوی نظریهی میدان واحد نزد بسیاری، ضایعات صرف یک مغز فوقالعاده و برتر تلقی میشد. بنا به گفتههای دوستش ماکس بورن: «بسیاری از ما این اتفاق را حادثهای غمانگیز میدانیم، هم برای او که راهش را در تنهایی کورمال کورمال میپیماید، و هم برای خودمان که رهبر و پرچمدار خود را از دست میدهیم.»
اینشتین در پرداختن و تکوین نظریهی کوانتومی نقش عمده و چشمگیری بازی کرده بود، اما اکنون از باور داشتن به معانی و استلزامهای آن نظریه امتناع میورزید. در سال 1936 الزا در گذشت، و وی بیشتر از پیش به داخل پیلهی خود فرو رفت، در حالی که به نحو وسواسگونهای روی محاسبات به ظاهر بیهوده و عبث خود کار میکرد.
گفته میشود اینشتین در خلال سه دههی آخر حیاتش دو کار عمده و قابلتوجه انجام داد. اولی اعجابآور بود؛ هم از لحاظ دستاوردش و هم از لحاظ دهشتآفرینیاش. در سال 1939 نیلزبور، فیزیکدان دانمارکی، در پرینستون به سراغ اینشتین رفت و خبرهای نگرانکننده و هشداردهندهای را با او در میان نهاد. فرمول اینشتین e=mc^2 با مدارک قاطعی تأیید شده بود. دانشمندان آلمانی اتم را شکافته بودند و به زودی قادر به ساختن بمبی با قدرت باورنکردنی میشدند. اینتشتین در نامهای این اطلاعات را در اختیار پرزیدنت روزولت، رییس جمهوری آمریکا قرار داد. روزولت بدون اطلاع اینشتین، به طرز محرمانه پروژهی منهتن را برای ساختن نخستین بمب اتمی راه اندازی کرد. در سال 1945، وقتی اینشتین شاهد نتایج کارهایی بود که انجام داده بود، مبارزهای جهانگستر را برای غیرقانونی کردن جنگافزارهای هستهای به راه انداخت. به خاطر ناآرامیها و درگیریهایی که به وجود آورده بود، پلیس فدرال آمریکا FBI از او بازجویی کرد.
برعکس این ماجراها، اقدام قابل توجه دوم اینشتین در اواخر عمرش متضمن یک حرکت مضحک و احمقانه بود. در آن هنگام اینشتین پرآوازهترین چهرهی یهودی در جهان به شمار میرفت، و در سال 1952 سمت ریاستجمهوری دولت تازهتأسیس اسرائیل به وی پیشنهاد شد. علیرغم منش و اسطورهی شخصیاش، گرچه از این پیشنهاد خشنود شده بود، آن را نپذیرفت.
در این میان اینشتین کماکان کار روی نظریهی میدان واحد خود را ادامه میداد. تلاشهای توانفرسای وی علیرغم سیر قهقرایی وضعیت سلامتیاش، ادامه داشت. ناگزیر میشد از تفریحات و وسیلههای سرگرمی محبوبش یک به یک دست بکشد. دردهای مزمن دستگاه گوارش که تا حدودی میراث شیوهی غذا خوردن ایام تجرد و تنهاییاش بود، او را ناگزیر کرد که دود کردن پیپ را که آنقدر مورد علاقهاش بود کنار بگذارد. سرانجام، حتی ویولون عزیزش را نیز به کناری نهاد. اما اینها هیچ کدام نگرانی عمدهی او به شمار نمیآمدند. اگر این کارها را میکرد و از انجام کارهای دوست داشتنیاش دوری میجست، به این معنی بود که میخواست وقت بیشتری را صرف تمرکز روی همان یک هدف نهاییاش بکند.
اینشتین، در سال 1950 روایت جدیدی از نظریهی میدان واحد خود را منتشر کرد. این رساله با سکوت آزارندهی همقطاران دانشمندش مواجه شد. وی در آن هنگام هفتاد و یک ساله بود، اما (دستکم ظاهرش) خیلی بیشتر از سن و سالش را نشان میداد. وی اذعان کرد که غالباً احساس میکند در این جهان مانند یک بیگانه است، اما در خانه احساس عمیق دلسردی، افسردگی و نومیدی به وی دست میداد. تداوم مبارزهی FBI علیه وی، و ناکامیاش در حل و فصل کردن مشکلات نظریهی میدان واحدش، لطمههای جبرانناپذیری بر روح و روان وی وارد آوردند. به نحو روزافزونی خسته و افسرده میشد. اینشتین در بهار سال 1955، در سن هفتاد و پنج سالگی، از حال رفت. چهار روز بعد، در هیجدهم آوریل 1955، در حالت خواب در بیمارستان پرینستون درگذشت. در حالی که یک صفحه از محاسبات ناتمام در مورد نظریه میدان واحدش، در کنار بسترش قرار داشت.
برخی گفتههای اینشتین:
«متقاعد شدهام که خدا تاس نمیاندازد.»«قدرت لگامگسیختهی اتم همهچیز را در نحوهی تفکر ما دگرگون کرده و از این رو به سوی فاجعهای بیسابقه پیش میرویم.»
«من هرگز به آینده فکر نمیکنم، به زودی خودش فرا میرسد.»
«علم سیاست مربوط به زمان حال است، اما معادله چیزی است برای ابدیت.»
«اگر A کامیابی در زندگی باشد، پس A=x + y + z. کار x است،y بازی است، و z عبارت است از بسته نگه داشتن دهانتان.»
«اگر نظریهی نسبیت من به درستی اثبات شود، آلمان مرا آلمانی و فرانسه مرا شهروند همهی دنیا اعلام خواهد کرد. هرگاه نظریهام درست از آب درنیاید، فرانسه مرا یک آلمانی اعلام میکند، و آلمان مرا یک یهودی خواهد خواند.»
«تا آن جا که قوانین ریاضیات به واقعیت ربط پیدا میکنند، قطعی نیستند و مادام که قطعی باشند، به واقعیت ارتباط پیدا نمیکنند.»
اظهار نظرهایی دربارهی اینشتین:
«نبوغ اینشتین به فاجعهی هیروشیما ختم میشود.»پابلو پیکاسو.
«اینشتین همان اندازه از روانشناسی میفهمد که من از فیزیک سر در میآورم.»
زیگموند فروید.
«خُلِ تمام و کمال.»
رابرت اپنهایمر.
گاه شماری وقایع زندگی اینشتین
1879) ولادت در اولم، آلمان.1894) مهاجرت خانواده به ایتالیا، ماندن آلبرت در مونیخ، آلمان.
1895) اینشتین به سویس میرود.
1900) از پلی تکنیک زوریخ فارغ التحصیل میشود؛ به شهروندی سویس پذیرفته میشود.
1903) ازدواج با میلهوا ماریک.
1905) انتشار سه مقالهی دوران ساز، از جمله مقالهای دربارهی نظریه نسبیت خاص.
1909) کناره گیری از کارمندی ادارهی ثبت اختراعات در برن.
1914) تصدی سمت ریاست گروه فیزیک انستیتوی قیصر ویلهلم در برلین.
1916) انتشار مقالهی مربوط به نظریه نسبیت عام.
1919) متارکه با میلهوا و ازدواج با الزالوونتال، یکی از عموزادههایش.
1919) تأیید نظریهی نسبیت، به بار آمدن آوازهی جهانی برای او.
1921) کسب جایزه نوبل فیزیک.
1929) انتشار نخستین ویراست نظریهی میدان واحد.
1933) مهاجرت به ایالات متحدهی امریکا در پی تهدید به مرگ از جانب نازیها؛ پذیرش سمت تمام وقت در موسسهی پژوهشهای پیشرفتهی پرینستون.
1939) از شکافتن اتم [در آلمان] باخبر میشود، و به پرزیدنت روزولت هشدار میدهد.
1940) به شهروندی ایالات متحدهی امریکا در میآید.
1946) به علت موضع ضد تسلیحاتیاش به او انگ «دلقک کمونیست» میچسبانند.
1950) از جانب سناتور مک کارتی به باد انتقاد گرفته میشود.
1955) در هفتاد و شش سالگی در پرینستون از دنیا میرود.
گاه شماری وقایع دوران حیات اینشتین
1882) مرگ داروین.1889) اتمام بنای برج ایفل.
1900) انتشار کتاب تعبیر خواب فروید.
1903) آقا و خانم کوری به خاطر کشف پرتوزایی (رادیواکتیویته) جایزهی نوبل را دریافت میکنند.
1914-1907) عصر هنر کوبیسم.
1912) غرق شدن کشتی تایتانیک.
1913) اجرای بالهی مناسک بهار اثر استراوینسکی، آهنگساز روس تبار، هیجان زیادی را در پاریس موجب میشود.
1918-1914) جنگ جهانی اول.
1917) پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه.
1922) رمان اولیس اثر جمیز جویس انتشار مییابد.
1929) سقوط بورس در وال استریت مقدمهی دوران رکود بزرگ اقتصادی در آمریکا.
1993) به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان.
1935) تا 45 جنگ دوم جهانی.
1945) پرتاب بمب اتمی بر هیروشیما؛ تأسیس سازمان ملل متحد.
1950) آغاز جنگ کره.
برای مطالعه بیشتر
Brian, Denis. Einstein: A Life, New York: Wiley, 1996. A biography offering previously unkonwn details re Milveva.Clark, Ronald W. Einstein: The Life and Times, New York: World, 1971. The standard full-length biography.
Einstein, Albert. Relativity: The Special and the General Theory, Crown Publishers (1961). A popular exposition by Einstein himself.
Einstein, Albert. The Meaning of Relativity (princeton Univresity Press, 1990). Four Lectures.
Einstein, Allert, and Maric, Mileva. The Love Letters (Princeton University Press, 1992). Offers an insight into their relatioship, as well as Einstein's intellectual development.
Folsing, Albrech. Albert Einstein: A Biography (Penguin, 1998). The latest biography, by a writer who is himself a German physicist.
آثار ترجمه شده به فارسی
اینشتین، آلبرت؛ (1341) مقالات علمی اینشتین، محمود مصاحب، تهران، مؤسسهی مطبوعاتی پیروز با همکاری مؤسسهی انتشارات فرانکلین.اینشتین، آلبرت؛ (1361) نسبیت: نظریه خاص و عام، ترجمه حسن مرتضویان؛ مسعود حیدرینوری، تهران، انتشارات کاویان.
اینشتین، آلبرت؛ (1362) نسبیت: نظریه خصوصی و عمومی، ترجمه غلامرضا عسجدی، تهران، موسسه انتشارات امیرکبیر.
اینشتین، آلبرت؛ (1362) نسبیت و مفهوم نسبیت، ترجمه محمدرضا خواجهپور، تهران، موسسه انتشارات خوارزمی.
اینشتین، آلبرت؛ (1363) فیزیک و واقعیت، ترجمه محمدرضا خواجهپور، تهران، موسسه انتشارات خوارزمی.
اینشتین، آلبرت؛ (1373) حاصل عمر: 44 مقاله و رساله از متفکری ممتاز، ترجمه ناصر موفقیان و حسین سرشار، تهران، وزارت فرهنگ و آموزش عالی، علمی و فرهنگی.
اینشتین، آلبرت؛ اینفلد، لئوپولد؛ (1386) تکامل فیزیک، ترجمه احمد آرام، ویرایش محمدرضا خواجهپور، تهران، موسسه انتشارات خوارزمی.
اینشتین، آلبرت؛ (1383) اینشتین ۱۹۰۵: مجموعه مقالههای سال ۱۹۰۵، ترجمه احمد شریعتی، تهران، دانشگاه الزهراء.
پینوشتها:
1-Annalen der physik :
سالنامههای فیزیک.
2- Einstein, Albert (1905), "Über einen die Erzeugung und Verwandlung des Lichtes betreffenden heuristischen Gesichtspunkt (On a Heuristic Viewpoint Concerning the Production and Transformation of Light)", Annalen der Physik 17 (6): 132–148.
3- Einstein, Albert (1906), Eine neue Bestimmung der Moleküldimensionen, Annalen der Physik, Volume 324, Issue 2, pages 289–306, 1906.
5- Einstein, Albert (1905), "On the Motion – Required by the Molecular Kinetic Theory of Heat – of Small Particles Suspended in a Stationary Liquid", Annalen der Physik 17 (8): 549–560.
6- minnow
نوعی ماهی کوچک از تیرهی کپورماهیان.
7- Einstein, Albert (1905), "Zur Elektrodynamik bewegter Körper" (On the Electrodynamics of Moving Bodies), Annalen der Physik 17 (10): 891–921.
7-twin paradox
پارادوکس ساعت هم گفته میشود.
8-Battle of verdun
نبردگاه خونین بین نیروهای آلمان و فرانسوی که طی آن حدود 370000 نفر از طرفین کشته شدند.
استراترن، پل؛ (1389) شش نظریهای که جهان را تغییر داد، ترجمهی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم.
/ج