ترجمهی بهرام معلمی
با همهی این احوال نظریهی حالت پایای هویل مستلزم شعبدهبازیهای مشابهی بود. این نظریه چگونه میتوانست انبساط عالم را توضیح دهد، که هابل عملاً مشاهده کرده بود؟ هویل، برای حل و فصل کردن این مشکل کوچک، اظهار کرد که در واقع وجود ستارگان و کهکشان پیوسته از فضا ناشی میشود. اما چگونه؟ بنابر نظر هویل، این اتفاق صرفاً یکی از خواص فضاست. (و برای جبران کردن این ایجاد و خلق، ستارگان و کهکشانها نیز پیوسته درون آن سیاه گسترده ناپدید میشوند و آن جا از بین میروند.)
خود هویل، تبلیغگری خستگیناپذیر و گاه فوقالعاده شتابزده به منظور معرفی و جاانداختن نظریهی حالت پایای خود بود. در موقعیتی مناسب در انجمن سلطنتی لندن سخنرانی ایراد میکرد، پیش از این که برای اثبات و تأیید اظهارات خود محاسباتی انجام دهد. هاوکینگ، که هویل او را نمیشناخت، هویل از طریق دستیارش ارقام مقدماتی را ملاحظه کرده و در آنها به ناهنجاریهایی پی برده بود. هاوکینگ تصمیم گرفت به سخنرانی هویل در انجمن سلطنتی که با تشویق و تحسین شورانگیزی مواجه شد، به دقت گوش فرا دهد. هویل بعد از سخنان خود از مخاطبان خواست که اگر پرسشی به نظرشان میرسد مطرح کنند. یک جوان عینکی نحیف، دانشجوی دورهی فوقلیسانس، به زحمت به کمک عصا روی پای خودش ایستاد. صدها نفر افراد حاضر در جلسه، که بسیاری از دانشمندان سرشناس جزء آنها بودند، برگشتند تا این نوآمده را ورانداز کنند که جسارت ورزیده بود تا از آن مرد نامدار پرسش کند. هاوکینگ گفت: «کمیّتی که شما دربارهاش حرف میزنید به سمت بی نهایت میل میکند.»
همهمهای هیجانزده از حاضران برخاست: اگر چنین باشد، سخنان هویل بیمعنی بودهاند.
هویل با لحنی تحقیرآمیز پاسخ داد «البته این کمیّت به بینهایت میل نمیکند.»
هاوکینگ با اصرار و لجاجت «چرا، میل میکند.»
«از کجا میدانی؟»
هاوکینگ با لحنی یکنواخت: «چون در این خصوص کار و محاسبه کردهام.»
چند نفری از میان حاضران زیر لب لبخند زدند. هویل از شدت خشم برافروخته بود. این جوان نوخاستهی متکبّر کیست؟
هاوکینگ ورود خود را به صحنهی کیهانشناسی با استحکام و حدّت اعلام کرده بود. آنان که به ستارگان ویرانشونده نگاهی نامتقارن میانداختند، مانند نظر فیزیکدانان شوروی، داشتند تصویر جدیدی را شکل میدادند. بنابر این نظر، این ستاره باید به نحوی بسیار ناموزون، و بسیار قدرتمند به درون خود منفجر شود، یعنی این که صرفاً «خودش را به گذشته میرساند» و دوباره منبسط میشود.
هاوکینگ منشاء عالم را توضیح داده بود. وی نشان داده بود که مهبانگ عملاً چگونه به وقوع پیوسته، و چگونه از یک سیاهچالهی وارونهی فراگیر به وجود آمده است. (هر چند که دانشمندان شوروی همچنان مصرانه بر این عقیده پای میفشردند که چیزی به عنوان سیاهچاله وجود ندارد و هویل نیز با لجاجت و سرسختی به دفاع از نظریهی حالت پایای خود ادامه میداد) پیام نظریهی شگفت هاوکینگ پس از کوتاهزمانی شروع به اشاعه و گسترش کرد و در بسیاری جاها پذیرش پردامنهای یافت، مگر در اتحاد شوروی و محافلی که جهان هستی را کرهی زمین تخت میپنداشتند. هاوکینگ خود را در مقام ستارهای در حال طلوع در صحنهی کیهانشناسی جاانداخته بود.
اما کیهانشناسی کماکان یک دنیای کوچک باقی ماند، و آوازهی هاوکینگ به موضوعهایی مرتبط با عالم محدود ماند. در جهان گستردهتر محیط علمی و دانشگاهی کمبریج، او صرفاً چهرهی خلاقی حاشیهای (و یکی از بسیار آدمهایی از این دست) به شمار میآمد. با همهی اینها افسانهها، شکل میگرفتند و دامن میگسترانیدند. دانشجویان فوقلیسانس در ساختمان بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری DAMTP عادت کرده بودند که به چهرهای نحیف و عینکی با عصایش برخورد کنند که با تندی و بدون ملاحظه دست کمک و یاری هر کسی را که به سویش دراز میشد رد میکرد. غالباً چند دقیقهای راستقامت میایستاد و در برابر دیواری نفس عمیق میکشید تا تمام قوایش را جمع کند و از پلهها بالا رود. حالا از سرآمدن دو سالی که پزشکان تا هنگام مرگش مهلت تعیین کرده بودند چهار سال میگذشت و او هنوز زنده بود، و به نحو فزایندهای ناگزیر میشد به چوبهای زیر بغل متوسل شود. از این چوبهای زیر بغل متنفر بود: نه تنها او را به عنوان معلول انگشتنما میکردند، بلکه حتی بیشتر از حد واقع هم او را خسته نشان میدادند.
با همهی این احوال، هاوکینگ خیلی خودش را حفظ کرد، و جسمش هنوز هم تا شرایط ازکارافتادگی فاصله داشت. پسرش رابرت، در سال 1967 به دنیا آمد؛ و هاوکینگ علیرغم موانعی چون چوب زیربغل، ساعتهای طولانی دشواری را به کارش اختصاص میداد. وی نسبت به آن چه انجام میداد، آکنده از اشتیاق بود. طرفه این که در این هنگام، خود را نسبت به زمانهای پیش از بیمارش خوشبختتر احساس میکرد، یا لااقل اصرار میورزید که چنین است.
اما هیچکدام از اینها بدون حمایتهای همیشگی و فداکارانهی همسرش، جین، دست نمیداد. زندگی کردن با یک «نابغهی کم و بیش انسان» که افراطهای هیجانی معمول مرتبط با این نوع افراد همواره از وجودش طغیان میکرد، کار آسانی نبود. بروز خشم و بدخلقی از هاوکینگ کم اتفاق نمیافتاد، و وی قادر نبود تمامی نیروی شخصیت خود را ظاهر کند. هر چند که وی فردی نابغه و معلول بود، پافشاری میکرد که او را همچون انسانی تمام و کمال و سالم بنگرند و به حساب آورند؛ و علیرغم تمام این مشکلات و دشواریها، تحقق این خواستهاش هنوز ممکن و میسر بود. مراسم عروسیاش نزدیک بود، و به طور کامل از کارش جدا نشده بود. جین مقالاتش را از روی خط خرچنگقورباغهاش تایپ میکرد، یا آن چه را که او با صدایی برایش دیکته میکرد که این صدا هر لحظه رو به خاموشی میگرایید. حالا دیگر سخن گفتنش به مویهای جویدهجویده بدل میشد.
هاوکینگ حالا دیگر عملیات ریاضی خود را هر چه بیشتر به طور ذهنی انجام میداد، و خود را آموزش میداد که به مهارتی فوقالعاده و استثنایی در اندیشه و تفکر دست یابد تا از پس این محاسبات ذهنی برآید. وی به نحو فزایندهای وقتی به انتقال و بیان این کار فکری خود دست مییازید که به شکل تکامل و تکوینیافتهای در میآمد. توان حافظه، تمرکز، و مهارتهای سازماندهی ذهنی لازم او برای این کار، چشمگیر و فوقالعاده بود. از ضرورت و نقش نیروی اراده در این میان، ذکری به میان نمیآوریم؛ و اینها فقط کار پشتیبانی و حمایتی بود. در رأس همهی اینها، توان و بصیرت خلاق برای ایجاد تفکر بدیع و اصیل با بالاترین نظم قرار داشت؛ و وی به همین ترتیب به کار خود ادامه داد.
هاوکینگ با گسترش آوازه و شهرت خود، به گردآوری گروهی از پژوهشگران نخبه و با استعداد در بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری دانشگاه کمبریج همت گماشت، که در امر تحقیقات مداوم پیرامون سیاهچالهها با وی همکاری میکردند. وی در خلال سال تحصیلی 1974 تا 1975 برای گذراندن یک سال در کلتک، دعوت آن دانشگاه را پذیرفت. این دانشگاه معتبرترین نهاد علمی در کرانهی غربی امریکا به شمار میآمد؛ بزرگترین شیمیدان قرن بیستم در آن جا کار کرده بود، و اکنون گروهی از بزرگان جایزهی نوبل در این دانشگاه کار میکردند. (در میان این افراد چهرههای تابناک علمی چون ریچارد فاینمن، (12) فیزیکدان بانگونواز، و یوری گلمن (13) به چشم میخوردند؛ شخص اخیر کشفهایش را با نقل قولهایی از جمیز جویس (14) تا متون بودایی نامگذاری میکرد).
هاوکینگ از کالیفرنیا خوشش آمد، و این فرصت را یافت که از تلسکوپهای قدرتمند در مونت ویلسون استفاده کند، و به نحو موفقیتآمیزی همه را از بردن وی به دیسنیلند بازداشت؛ هر چند که پوستر بزرگی از مریلین مونرو تهیه کرد که اتاقش در کمبریج را با آن تزئین کند. در این هنگام بیماری ALS هاوکینگ به یک «دورهی وضع ثابت» وارد شده بود، اما تا رسیدن به این وضعیت، دیگر گرفتار صندلی چرخدار شده بود. به همین ترتیب، صدایش نیز وضع وخیمی یافته و به صدای نالهای بدل شده بود که به زحمت قابل فهم بود، به طوری که فقط همکاران و دوستان نزدیکش میتوانستند منظور او را درک کنند.
هاوکینگ، علیرغم چنین معلولیتهای خردکنندهای در سال 1979 برای سومین بار پدر شد. به قول یکی از دوستان صریحاللهجهاش که در هنگام معرفی وی در یک سخنرانی عمومی در چند سال بعد اظهار داشت: «با توجه به این که سن و سال کوچکترین پسر او، تیموتی، کمتر از نصف مدت زمان بیماری اوست، پس معلوم است که همهی اندامهای استیون به فلج گرفتار نشده است!» حضار از شرم و خجالت به جای خود خشک شدند و نمیدانستند چه واکنشی به این حرف بروز دهند، اما صورت کوچک و واپیچیدهی هاوکینگ در صندلی چرخدار به خندهی مشهور او گشوده شد.
هاوکینگ در سی و دو سالگی به عضویت انجمن سلطنتی برگزیده شده بود، که یکی از جوانترین اعضای این انجمن از آغاز تشکیلش تا آن هنگام به شمار میآمد. در پی آن سایر جوایز و افتخارات به سویش سرازیر شدند. به قول جین، همسر بردبارش، این جایزهها مثل «پاشیدن شکر روی کیک بودند.» اما زندگی در کنار هاوکینگ آسان نبود: «فکر نمیکنم هرگز در ذهنم با نوسانهای آونگی که در خانهی ما جاری بود، آشتی و سازش برقرار کرده باشم؛ در واقع این نوسان از ژرفای یک سیاهچاله تا تمامی جایزههای درخشان و استثنایی را دربر میگرفت.»
در همین دوران بود که هاوکینگ به لحظهی «یافتم! یافتم!» خود رسید، که وی را در مسیر کشف عمدهاش قرار داد. یک شب هنگام رفتن به بستر به فکر سطح سیاهچالهها افتاد. پافشاری لجوجانهی هاوکینگ در این که همهی کارهایش را خودش انجام دهد به این معنی بود که رفتنش به بستر، فرایندی طولانی و پرزحمت به شمار میآمد؛ از این رو در مسیر طی کردن این فرآیند وقت زیادی هم برای فکر کردن داشت.
هاوکینگ به اندیشه در این زمینه دست زد که در افق رویداد سیاهچاله برای پرتوهای نور چه اتفاقی میافتد. وی میدانست که پرتوهای نور گسیلشده از افق رویداد، یعنی سطح سیاهچاله، هرگز نمیتوانند به یکدیگر برسند؛ زیر به حالت معلق در میآیند، نه قادرند بگریزند و نه میتوانند به داخل سیاهچاله کشیده شوند. در یک جرقهی ناگهانی، وی معنی این موضوع را دریافت. مساحت سطح سیاهچاله هرگز نمیتواند کاهش پیدا کند. به بیان دیگر، حتی اگر دو سیاهچاله درهم ادغام شوند، یکدیگر را نخواهند بلعید. برعکس، مساحت سطح کل آنها فقط میتواند بدون تغییر بماند یا افزایش یابد، هرگز نمیتواند کاهش یابد، ممکن است این امر نکتهای پیچیده و مبهم به نظر آید؛ نکتهای که نه هیجان خاصی را برانگیزد و نه مهم و با معنا باشد. با همهی اینها معنای ضمنی آن، کل تصور ما را از سیاهچاله دیگرگون کرد. هاوکینگ این را حس کرد، و هیجان و شور و شوق آن کار دشوار آماده کردن بستر به دست خودش را برایش شیرین کرد. وی شبی را به صبح رسانید، بدون آن که لحظهای به خواب رود.
این خبر به زودی در همه جا پیچید که هاوکینگ به ایدههایی رسیده که «همه چیز را تغییر داده» است. در نتیجه، در فوریهی 1974 از هاوکینگ دعوت شد در همایشی که در آکسفورد در خصوص موضوع سیاهچاله برگزار میشد، سخن بگوید. این همایش را ریاضیدانی به نام جان تیلور سازمان داده بود که خود را چیزی در حدّ یک خبرهی سیاهچاله میدانست. پس از آن که سخنرانان دیگر مقالههای خود را ارائه دادند، هاوکینگ با صندلی چرخدار بر سکوی سخنرانی سالن قرار گرفت. وی با صدای ناله مانند خود، که به سختی قابل درک بود، شروع به صحبت کرد. حضار به سختی میشنیدند، نمیتوانستند قبول کنند که واقعاً چیزی دارند میشنوند. اگر آن چه که هاوکینگ میگفت راست بود، به راستی همه چیز تغییر میکرد. هاوکینگ حرفهای خود را با اعلام موضوعی حتی هیجانانگیزتر پایان داد. سیاهچاله زمان دارد، انتروپی دارد، و این انتروپی شبیه هر چیز دیگری افزایش مییابد. منظور این بود که سرانجام سیاهچاله به صورت تابش خالص تبخیر خواهد شد. به بیان دیگر، سیاهچاله در پایان راه خود «منفجر» خواهد شد.
مخاطبان در سکوتی آمیخته به بهت و حیرت از سخنان هاوکینگ استقبال کردند. آن گاه تیلور برخاست و اعلام داشت: «متأسفم، استیون، اما این حرفها به کلی بیمعناست.» وی در حالی که به سختی خشم خود را مهار کرده بود، روی برگردانده و به حالت قهر از سالن بیرون رفت.
یک ماه بعد هاوکینگ مقالهای حاوی طرح کلی یافتههایش منتشر کرد. این مقاله در نشریه نیچر، تحت عنوان «انفجارهای سیاهچاله؟» چاپ و منتشر شد. (15) شاما، استاد راهنمای پیشین و همکار کنونی هاوکینگ، این مقاله را «یکی از زیباترین رسالهها در تاریخ فیزیک» توصیف کرد. این مقالهی هاوکینگ همارز مقالهی نسبیت عام اینشتین تلقی شده است. اهمیت آن، هر چند که بنیادی و اساسی است، کاملاً هم به قدر و اندازهی مقالهی اینشتین نیست؛ اما این مقاله به همان اندازه مقاله اینشتین موجب واکنشهای ستیزهگرانه از جانب کسانی شد که آن را نمیفهمیدند یا از فهم آن امتناع میورزیدند. چند ماه بعد تیلور پاسخی خشمآگین به این مقاله در نیچر منتشر کرد، که طی آن نسبت به ایدههای هاوکینگ در خصوص انفجار سیاهچاله آه و ناله کرده بود. اما تا آن موقع دیگر دعوا خاتمه یافته بود. ایدههای تیلور، مانند نظریهی حالت پایای هویل، در همان موقع هم چیزی متعلق به گذشته بود. دنیای علمی فارغ از قوانین تکامل نیست. در این دنیا نیز شایستهترینها دوام میآورند و میمانند؛ حتی اگر این شایستهترینها فوراً در میان شایستهترین گونههای طبیعت ظاهر نشوند.
اوج گرفتن بیماری هاوکینگ
حالا دیگر بیماری هاوکینگ به حدّ هشداردهندهای پیشروی کرده بود. وی دیگر نمیتوانست، حتی با کمک و یاری دیگران، راه برود، و ناگزیر شد در صندلی چرخداری موتوری حرکت کند و جابه جا شود. وی قادر نبود خودش چیزی بخورد، و وقتی سرش به روی سینهاش پایین میافتاد حتی نمیتوانست سر خود را بلند کند. این وضعیت بر مرد مغرور و یکدندهای که استقلال خود را بسی دوست میداشت، ضربهی روانی عمیقی به شمار میآمد. اما رویدادهای شومتری هم در راه بود. کیفیت تکلم هاوکینگ کماکان سیر قهقرایی میپیمود؛ حتی نزدیکان وی پس از کوتاهمدتی برای فهم چیزهایی که او تلاش میکرد بگوید با دشواری فراوان مواجه بودند. همزمان، وی توانایی نوشتن خود را هم از دست میداد. ذهن و قوهی تفکرش اکنون به بالاترین میزان قوت خود رسیده بود؛ اما آیا چگونه میتوانست افکار خود را به دیگران انتقال دهد؟با همهی این احوال میشد انتظار چه چیزی را داشت؟ اکنون پانزده سال از آن دو سالی میگذشت که قرار بود هاوکینگ پس از سپری شدن آن، زندگی را وداع گوید. زنده ماندن و بقای وی کلاً معجزهآسا بود؛ تقریباً همان قدر معجزهآسا و اعجابآور که کشفیاتش در حوزهی کیهانشناسی. پیوند بین این دو ماجرا تصادفی نبود. این هر دو نشانهی کیفیتهای استثنایی نیروی ذهن و اراده بودند.
در سال 1979، هاوکینگ در سی و هفت سالگی به استادی لوکاسی ریاضیات در کمبریج منصوب شد. این سمت معتبرترین مقام از نوع خود در آن سرزمین به شمار میآمد؛ سمتی که قبلاً از آن نیوتون، و بعداً به بَبیج، (16) پدر و معمار کامپیوتر تعلق داشت. هاوکینگ عمیقاً به خود میبالید. چندین ماه بعد، وقتی پی برد صورت تاریخی اسامی استادان لوکاسی را امضا نکرده است، برای ثبت امضای خود رنج و عذاب زیادی را تحمل کرد. به طوری که خودش بعداً خاطرنشان کرد: «آخرین باری بود که امضای خودم را جایی ثبت میکردم.»
هاوکینگ، علیرغم مشکلاتش بر حضور در جریان امور جامعهی کمبریج اصرار میورزید. وی و جین به رستورانها سر میزدند، در مهمانیها حضور مییافتند، و این استاد جدید لوکاسی به زودی به عنوان میزبانی محبوب شهرت و آوازه یافت. هیچکدام از این اتفاقات و توفیقها بدون وجود جین تحقق نمییافت، کسی که به قول یکی از دوستان نزدیک: «زنی فوقالعاده بود. او همهی چیزهایی را که یک شخص سالم باید انجام دهد میبیند و میفهمد. این دو تن همه جا میروند و همه کار میکنند.» بزرگترین تأسف هاوکینگ این بود که قادر نیست به طور واقعی و با جسم خود با فرزندان رو به رشدش بازی کند. هاوکینگ با استفاده از وجههی جدید خود، پیکار و فعالیت به خاطر معلولین و توانخواهان را نیز آغاز کرد. سرشت ستیزهجویانهی وی در قالب نامههای پرخاشگرانهاش به شورای شهر کمبریج، در خصوص موضوعهایی چون بسترسازیها مناسب و کوتاه کردن جدول خیابانها، مفرّی برای تخلیه یافت. توفیقهایش در این راه، برایش جایزهی «مرد سال» را از سوی انجمن سلطنتی معلولیت و توانبخشی به ارمغان آورد.
حالا دیگر بیماری ALS هاوکینگ احتمالاً به وضعیتی ثابت رسیده بود، اما بسیاری از فیزیکدانان نظری که دوستانش بودند، حس میکردند که حیات وی نمیتواند چندی دیگر بپاید. پایان عمرش نزدیک به نظر میرسید. هاوکینگ، چنان که انتظار میرفت در سخنرانی خود، به مناسبت نشستن به کرسی استادی لوکاسی، پشت دوستان خود را خالی کرد. عنوان این سخنرانی عبارت بود از: «آیا پایان فیزیک نظری نزدیک است؟» تعداد کثیری مخاطب این سخنرانی بودند، و یکی از دانشجویان هاوکینگ آن را قرائت میکرد.
در این جا هاوکینگ به مبحثی پرداخته بود که در آینده علاقهی بسیاری از دانشمندان را جلب میکرد. این مبحث عبارت بود از «نظریهی همه چیز». این نظریه توصیفی واحد و یکپارچه، سازگار و کامل از همه چیز فراهم میآورد. (در این حالت، تمام ذرات بنیادی و تمامی برهمکنشهای فیزیکی شناخته شده در عالم که در یک مجموعه معادلات گنجیده شده باشند) این نظریه «ختم» فیزیک نظری را نشانهگذاری خواهد کرد. هاوکینگ اذعان کرد که پس از این مرحله (تدوین نظریهی همه چیز) «باز هم کارهای زیادی باید انجام شود»، اما انجام آن کارها «مثل کوهنوردی پس از صعود به اورست» خواهد بود.
از آن به بعد، هاوکینگ به نفع نظریهی ابرریسمان در دیدگاههای خود تجدید نظر کرده است. بنابر این نظریه، اشیای بنیادی که جهان هستی را میسازند، نه ذرات خیلی ریز، بلکه اشیای ریسمانمانند یک بعدی هستند. گفته میشود طول این نوارهای بینهایت باریک حدود 35-10 متر است، و با این احوال میتوانند تمامی ذرات و نیروهای شناختهشده را در قالب سوسیسهای نهایی یکپارچه و متحد کنند. هاوکینگ اکنون پیشگویی میکند که موضوع نظریهی ابرریسمان تا بیست سال آینده روشن خواهد شد و رازهای آن از پرده برون خواهد افتاد. در این صورت ما مسأله نهایی را حل خواهیم کرد؛ در آن هنگام است که به ماهیت همه چیز پی خواهیم برد.
اما در این جا خوب است که سخنان ویتگنشتاین را به خاطر آوریم، هنگامی که فکر میکرد به «راه حل نهایی مسائل» در فلسفه دست یافته است. فقط در آن موقع پی برد که «وقتی این مسائل حل میشوند چقدر چیزهایی اندک به دست آمده است.» فلسفه، برخلاف علم، در قرن بیستم با رسیدن به این شناخت که چیزی به عنوان حقیقت غایی وجود ندارد، به بلوغ رسیده است. حقیقت غایی نه در صحنهی فلسفه و نه در ساحت علم وجود ندارد. هم علم و هم فلسفه دقیقاً سیستمهایی هستند که ما با آنها زندگی میکنیم، و تصور ما از این سیستم نیز، در کنار تصورمان از حقیقت، تکوین مییابد. شالودهی این هر دو سیستم بر پایهی آن چیزی استوار شدهاند که برایمان مفید است، و منطبق با این است که چگونه دیدگاهمان به جهان را برگزینیم. اَبَرریسمان غایی مسئول و متعهد است که غیر از آتش یا اتمها «حقیقت» دیگری وجود نداشته باشد (یا به بیان دیگر، درست همان قدر حقیقت جلوه خواهد کرد که آنها، یعنی آتش یا اتمها، در زمان خود حقیقت به شمار میآمدند.)
هاوکینگ، علیرغم بیماری خود هنوز هم اصرار داشت به مسافرت برود. وی اکنون چهرهی علمی بینالمللی مشهوری بود، و تصمیم داشت در صحنهی علمی جهان نقش بازی کند. به سوییس، آلمان و ایالات متحدهی امریکا سفر کرد. شرایط جسمی هاوکینگ اکنون چنان بود که به نحوی فزاینده ناگزیر به اتکا به حافظهی خود بود. وی با سختکوشی مثالزدنی خودش، تا منتها درجه بر این کار اشراف یافت. در یک گردهمایی در کَلتیک دانشجویانی را که در آن جا گرد آمده بودند، با دیکته کردن معادلهای چهل جملهای از حافظهی خود، شگفتزده و حیران کرد. از بخت بد او، گِلمن، نابغه مکانیک کوانتومی، در جلسه حاضر بود و خود را ناگزیر دید خاطر نشان کند که گر چه حافظهی هاوکینگ به خوبی و درستی کار میکند، اما او یک جمله را جا انداخته است. معلوم شد که حق با گلمن است. در جایی که سخن از اَبَرگرانش و اَبَرریسمان در میان است، باید به اَبَرحافظه هم مجهز بود.
در اوایل دههی 1980 هاوکینگ تقریر برخی ایدههای خود را برای انتشار به صورت کتابی همهفهم در خصوص کیهانشناسی آغاز کرد. نیت او کسب مقداری پول بود تا بتواند شهریهی مدرسهی دخترش را بپردازد. تا 1985 پیشنویس اولیهی این کتاب را به پایان رسانده بود و تصمیم گرفت طی تعطیلات تابستانی خود آن را مرور کند. در ایامی که در یک آپارتمان اجارهای در ژنو اقامت داشت، یک پرستار و یکی از دستیاران تحقیقاتیاش از وی مراقبت میکردند، در حالی که جین در آلمان تعطیلات خود را سپری میکرد. هاوکینگ، در خلال ویرایش دستنوشتههای خود، زمانی را هم در سِرن CERN، تأسیسات پژوهشهای هستهای اروپا در نزدیکی ژنو گذرانید. در این مرکز شتابگرهای عظیم ذرات (بعضی از آنها با پیرامونی چندین کیلومتری) اطلاعات جدید هیجانانگیزی راجع به ذرات زیر اتمی ارائه میدادند.
شبی که پرستار هاوکینگ در ساعت سه بامداد برای سرکشی متداول نیمساعت یکبار به اتاق او نگاه کرد، پی برد که اوضاع وی به سختی وخیم است. چهرهی هاوکینگ بنفش شده بود و او به دشواری تنفس میکرد. نالهای غُل غُل مانند از گلوی او بیرون میآمد. هاوکینگ را شتابان به بیمارستان رساندند و در آن جا فوراً او را زیر دستگاه تنفس مصنوعی قرار دادند. پزشکان پی بردند که در نای او انسداد پدید آمده و او سینهپهلو کرده است؛ اتفاقی که در مراحل بعدی بیماری ALS متداول است. تا چندی به نظر میرسید که حیات وی تا صبح دوام نمیآورد. به کمک یک رشته شماره تلفنی که جین برای تماس برقرار کردن در اختیار همراهان هاوکینگ گذاشته بود، سرانجام رد او را در بُن، در فاصلهای حدود ششصد و پنجاه کیلومتری یافتند.
وقتی که جین بعدازظهر آن روز رسید، هاوکینگ از خطر جسته بود، هر چند که هنوز هم زیر دستگاه اکسیژن بود جین خود را با وضعیتی عذابآور مواجه دید که باید تصمیم دشواری میگرفت. هاوکینگ برای تنفس به یک دستگاه تنفس مصنوعی نیاز داشت. عملاً هیچ بخت و مجالی برای بقای حیاتش وجود نداشت، مگر این که عمل جراحی نای شکافی (تراکیوتومی) روی او انجام شود؛ عملی که مستلزم بریدن گلو و نصب وسیلهای در داخل آن بود تا او را قادر به تنفس کند. این عمل زندگی او را نجات میداد، اما به این معنی هم بود که دیگر قادر به سخن گفتن نخواهد بود. آیا او باید یکی از تابناکترین دانشمندان عصر را برای بقیهی عمر محکوم به خاموشی و سکوت کند؟ جین به این نتیجه رسید که حیات همسرش مهمتر از هر سخنی است که او باید بر زبان آورد، اصلاً مهم نیست که این ماجرا چگونه جهان را تکان دهد. هاوکینگ تحت عمل جراحی قرار گرفت و قدرت تکلم خود را از دست داد.
هاوکینگ پس از برگشتن به کمبریج، ناگزیر شد وضع خود را سر و سامان دهد. وی حالا دیگر نیاز به پرستار پر هزینهی شبانهروزی داشت، هزینهای که نمیتوانستند به آسانی فراهم کنند. حتی سازمان خدمات بهداشت ملی انگلستان پیشنهاد کرد که او را در خانهی بیماران درمانناپذیر نگهداری کنند. تنها طریقهی برقراری ارتباط که هاوکینگ در اختیار داشت، باز و بسته کردن چشمانش بود، و با مشقت فراوان حرفهایی را که روی تابلویی در مقابلش حک شده بود، با پلک زدن نشان میداد.
جین دست به کار نوشتن نامههای یاریخواهانه به سازمانهای نیکوکاری سراسر جهان شد. خوشبختانه یک انجمن خیریهی امریکایی، پس از مدت کوتاهی کمک مالی به آنها ارائه کرد. اخبار مربوط به وضع اسفبار هاوکینگ در تمام جامعهی علمی پیچید. در نتیجه، والت وُلتوز، یکی از خبرگان کامپیوتر اهل کالیفرنیا برای هاوکینگ برنامهای کامپیوتری فرستاد که همان موقع نوشته شده بود. این برنامه، به نام برابرساز، (17) برای وی این امکان را فراهم میآورد که هر یک از سه هزار کلمهی مندرج در فهرست انتخابها را که میخواهد، روی صفحه برگزیند. این برنامهی کامپیوتری روی صندلی چرخدار موتوری هاوکینگ نصب شد؛ این کار را دیوید مِیسون دوستش انجام داد که همسر او اِلینا بعداً یکی از پرستاران وی شد. حسگر این دستگاه میتوانست با یک کلید دستی به حرکت درآید، که این کار به کمترین حرکت انگشت نیاز داشت، و هاوکینگ هم فعلاً میتوانست به این کار اقدام کند. وقتی کلمات یک جمله کامل میشد، صدا به وسیلهی یک ترکیبگو (18) انتقال مییافت.
همهی این کارها به ممارست و تمرین نیاز داشت. اما پس از مدتی کوتاه، یکی از تابناکترین مغزهای دوران توانست تا ده کلمه در دقیقه را منتقل کند. (به بیان دیگر، با منظور کردن میانوندها، ساختن هر جمله برای او دو دقیقه طول میکشید) به نظر هاوکینگ «کمی کند و آهسته بود، اما بعدها آهستهتر فکر کردم و از این رو کاملاً با آن جفت و جور شدم.»
حقیقت واقع در پس این کلمات، چندان امیدبخش و خوشبینانه نبود. در واقع، وی از ترکیبگر متنفر بود. به نوشتهی زندگینامهنویسانش، جان گریبین و میچل وایت: «خیلی شبیه به روبوت به نظر نمیرسد.» و به بیان جین: «روزهایی فرا میرسید که گاهی احساس میکردم نمیتوانم پیش بروم، زیرا نمیدانستم چگونه از عهدهی کارها و مشکلات برآیم.»
در سال 1987 هاوکینگ سرانجام کتاب همهفهم خود را دربارهی کیهانشناسی به پایان برد و بنگاه انتشاراتی بانتام چاپ و انتشار آن را بر عهده گرفت. عنوان کامل کتاب عبارت بود از: تاریخچهی مختصر زمان: از مهبانگ تا سیاهچالهها، (19) و روز اول آوریل (روز دست انداختن) سال 1988 منتشر شد. بانتام ناشر متخصص کتابهای علمی نبوده، اما دامنهی علاقه و توجه به کیهانشناسی رو به رشد و افزایش بود. خوانندگان «با اطمینانخاطر امیدوار بودند» که کتاب هاوکینگ مشکلات و مسائل آنها را در این زمینه با سه شماره حل خواهد کرد.
بقیهی ماجرا وقایع نگاری است. از اول اولش، تاریخچهی مختصر زمان یک توفیق چشمگیر بود. ظرف ده سال، این کتاب به سی زبان ترجمه شد و شش میلیون نسخه از آن در سرتاسر جهان به فروش رفت. علت این امر را واقعاً کسی نمیداند. تمامی انواع نظرها در این مورد عنوان شده است. همه فکر میکردند باید اندکی در خصوص علم بدانند، و این برایشان فرصتی بود که یک کتاب همهفهم مناسب در خصوص موضوع مورد علاقهی خود به قلم کسی که بهترین متخصص در این زمینهها به شمار میآید، خریداری کنند (و نه این که ضرورتاً آن را بخوانند).
خواندن این کتاب وجههای روشنفکرانه به بحثهای پشت میز کافهها میبخشید. این کتاب هدیهی کاملی به مناسبتهای گوناگون برای افراد، به خصوص بزرگترها، را تشکیل میداد که به نسل ظاهراً با سوادی بدهند که فقط به کامپیوتر و دستگاههای صوتی پر سرو صدا علاقه دارند. کتابی خوشدست و خوشخوان بود؛ برای اهدای جایزه در مدارس، هدیهای آرمانی به شمار میآمد. نیاز به یک اینشتین جدید احساس میشد. زنان این کتاب را به مردان اهدا میکردند. زنان آن را میخواندند (حتی اگر مردان آن را نمیخواندند). ... نظریهها فراوان بودند، پژوهشگران در امر بازار بیش از حدّ معمول کار میکردند. (آنان میخواستند پی ببرند که دربارهی کتاب بعدی چگونه رفتار کنند).
به نظر میرسید که در خصوص یک چیز توافق همگانی حاصل است: مردم کتاب را میخریدند، اما عملاً آن را نمیخواندند. آنان بیش از حدّ مشغول و گرفتار، بسیار خسته بودند، کارهای بهتری برای انجام دادن به جای خواندن این کتاب داشتند، و دلایلی از این دست. اما اینها همه هم دقیقاً بیانگر واقعیت امر نیست. از همهی چند میلیون نسخهای که از این کتاب به فروش رفته، دستکم چند نسخهای از آن از اول تا آخر خوانده شده است. تأثیر آن بر مردمی (عمدتاً جوان) که آن را تا صفحهی 182 خواندند، بسیار پردامنه و عظیم بوده است. گزافه نیست اگر بگوییم که این کتاب نسل جدیدی از دانشمندان را پرورانده است. برندگان آیندهی جایزه نوبل به یاد خواهند آورد: «روزی که تاریخچهی مختصر زمان را خواندم، دانستم که میخواهم چه کار کنم.» به این ترتیب است که چنین کتابهایی جهان را تغییر میدهند.
حالا دربارهی خود کتاب چه باید گفت؟ اولاً بسیار خوشخوان است و نیاز به گفتن نیست که حاوی اطلاعات زیادی است. البته مفاهیمی که در آن مطرح شدهاند دشوار فهمند، و بدون این که این مفاهیم سادهانگارانه شوند، سادهسازی و بیان آنها به زبان ساده دشوار است. هاوکینگ از پس این کار به خوبی برآمده است. عناوین فصلها به عنوان نمونه حاکی از این است که کتاب در خصوص چه مباحثی بحث میکند: عالم در حال انبساط، سیاهچالهها، منشاء و آیندهی عالم، وحدت فیزیک.
کتاب با بررسی برخی پرسشهای فلسفی-در عین حال انتقاد از فیلسوفانی که «نتوانستهاند پا به پای پیشرفت نظریههای علمی به پیش بروند»، به نتیجهگیری از مطالبی میپردازد که عنوان کرده است. تأملات و اندیشههای هاوکینگ ممکن است معدودی سیاهچالهی فلسفی را ناپدید کنند، اما جالب و مرتبطند. دانشمندان بزرگ دوران معاصر در پیشرفتهترین مرحلهی زمینهی پژوهشی خود چنین میاندیشند. معدود فرضهای فلسفی که دانشمندان امروزی پرداختهاند ممکن است لق و لرزان یا فقط اشتباه فاحش باشند؛ اما به کار میروند، و ثمربخش و بارور هستند. این فرضها قسمت اعظم تابناکترین تفکر زمانهی ما را به وجود آوردهاند؛ بنابراین آیا موضوع فلسفه اصلاً به علم ربطی دارد؟ ظاهراً بنا بر نظریهی هاوکینگ، در نهایت چنین است.
هاوکینگ، در نتیجهگیری تاریخچهی مختصر زمان چنین موضوعهایی را به عنوان ماهیت خدا و نظریههای وحدتیافته (نظریههای همه چیز) مورد بحث قرار میدهد. این موجودات مسألهآفرین (نظریههای همه چیز) چه وجود داشته باشند یا خیر، نه قابل آزمودناند، و نه موضوعهایی مرتبط تلقی میشوند. (هاوکینگ یکی از معتقدان پا بر جای مورد دوم است، اما به شق اول باور ندارد). اما وی یک نکتهی فلسفی مطرح میکند: «رویکرد معمول علم به ساختن یک مدل ریاضیاتی نمیتواند به این پرسش پاسخ دهد که چرا باید مدلی برای توصیف عالم وجود داشته باشد.» (ویتگنشتاین، فیلسوفی که هاوکینگ به خصوص او را به باد ریشخند میگیرد، در واقع بیش از هفت سال قبل این پرسش را مطرح کرد: «معما این نیست که چیزها چگونه در جهان وجود دارند، بلکه معما از این قرار است که چیزی در دنیا وجود دارد.»).
هاوکینگ، پس از انتشار کتاب پرفروش خود، به سرعت شهرت و آوازه یافت. این مرد کوچکاندام در صندلی چرخدار در حکم یکی از دیدنیهای کمبریج درآمد. یعنی، وقتی که آن جا بود، کمبریج هم دیدنی میشد. حالا هاوکینگ از سراسر جهان خواهان داشت. در این موقع جین یک شغل آموزش داشت، که باید طی نیمسال در کمبریج میماند، از این رو هاوکینگ همراه با پرستارش، الاین میسن در خارج به سر میبرد. موقعیت جین تغییر کرده بود. یک فیلم تلویزیونی دربارهی هاوکینگ تحت عنوان ارباب عالم (20) ساخته شد. جین، پس از این فیلم، نقش خودش را در این دید که «صرفاً به او بگوید که او خدا نیست.»
نتیجه شاید اجتنابناپذیر بود. در سال 1990 کار جین و استیون هاوکینگ به جدایی انجامید. هاوکینگ با اِلاین، که هنوز همسر دوست او دیوید میسن، مهندس کامپیوتر بود به یک آپارتمان اسبابکشی کرد. تلخی و تندی کردن گریزناپذیر بود. هیچکدام مقصر نبودند و هر دو هم تقصیر داشتند. موضوع هم کاملاً علمی بود: هر چه وضعیت پیچیدهتر میشد، توجیه کردن آن نیز دشوارتر بود. با همهی این احوال برای هیجانهای انسانی هیچ نظریهی وحدتیافتهای وجود ندارد. (شاید نظریهی همه چیز به نظریهای برای همه چیز ختم خواهد شد، مگر آن چه که واجد اهمیت است.)
از اَبَرریسمان به زرق و برق
در سال 1990 سرانجام سرو کار هاوکینگ به هالیوود افتاد، و در آن جا با استیون اسپیلبرگ دیدار کرد. آن دو هر یک کار دیگری را تحسین کرد. اسپیلبرگ قول داد هزینهی ساختن فیلمی از تاریخچهی مختصر زمان را عهده دار شود. هاوکینگ پیشنهاد کرد نام فیلم را بازگشت به آیندهی 4 بگذارند. آنان قول دادند تماس با یکدیگر را حفظ کنند.سرانجام ساختن این فیلم در استودیوهای الستیر در نزدیکی لندن آغاز شد، و با ماکتی دقیق از دفتر هاوکینگ در بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری دانشگاه کمبریج تکمیل شد. هاوکینگ، در بازگشت به کمبریج در حالی که مانند هر هنرپیشهی دیگر به استراحت پرداخته بود، شروع به اندیشه دربارهی بختهایش برای ربودن یکی از جوایز اسکار کرد؛ به خاطر بازی در «بهترین نقش حامی جهان هستی.» اما متأسفانه، استودیوهای مربوط به جهان هستی که او در آن جا کار کرده بود او را فقط برای رقابت به منظور ربودن جایزه نوبل (نوعی جایزهی اسکار برای کسانی که آن را در جهان واقعی دریافت نمیکنند) مجهز کرده بود. هاوکینگ نسبتاً آشکارا به جایزهی نوبل علاقهمند بود (یعنی این جایزه بزرگترین مدخل را در نمایهی تاریخچهی مختصر زمان به خود اختصاص داده بود). اما بخت و اقبال او برای ربودن این جایزه در واقع چندان زیاد نیست و افق دوری را تشکیل میدهد.
علت چیست؟ مانند هر حوزهی دیگر فعالیت و تلاش علمی، در این مورد هم حدس و گمانها زیاد است. بنابر یکی از این نظریهها، یک کیهانشناس با همسر آلفرد نوبل، غول صنایع دینامیتسازی سوئدی و بنیانگذار این جایزه، رابطهی نامشروع برقرار کرده بود. از این رو، وی مقرر کرد که جایزهاش به همهی دانشمندان تعلق گیرد، مگر کیهانشناسان! با همهی این احوال، جایزهی نوبل فیزیک چند باری به کیهانشناسان تعلق گرفته است. اما بنابر قاعدهی صریحتر دیگری، جوایز علمی باید برای علم اهدا شوند. در روزهای اولیهی قرن بیستم که نوبل جایزهی خود را بنیاد نهاد، علم به چیزی محدود میشد که میتوانستید آن را اثبات کنید؛ و این اثبات باید از طریق مشاهده یا آزمایش تحقق مییافت؛ بحثها و استدلالهای نظری گیجکننده کافی تلقی نمیشدند. کارهای هاوکینگ را نمیشود اثبات کرد. او نمیتواند بگوید: «آن جا بودم و آغاز جهان هستی را دیدم.» در واقع، علم عنوز هم حتی از اثبات وجود سیاهچالهها عاجز است.
بیخود نیست که هاوکینگ در بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری کار میکند. اگر کارش اثبات میشد، میتوانست جنبهی عملی پیدا کند و وی از دست دفتر خود در این بخش خلاصی مییافت. در این دفتر است که هاوکینگ قسمت اعظم ژرفترین اندیشههای خود را تدوین کرده است (با این نوشته بر روی در که: لطفاً ساکت، استاد خواب است). شاید به این طریقه باید بهترین چهره را از وی در ذهن خود ترسیم کنیم. هاوکینگ با چهرهی کوچولو و ولو شده در صندلی چرخدار مجهز به انواع دستگاههای خودکار، با صفحهی نمایانگر کامپیوتر، آینه، سیمهای درهم تنیده، با صدای کلیک ابزار آلات، به آرامی و در سکوت محاسبات جزیی تا تدوین نظریهای گسترده را متحقق میکند. روی میز در مقابلش صفحهی کامپیوتر دیگری، و تودهای کاغذ قرار دارد. آن سوتر، پوستر بزرگ مریلین مونرو مهربانانه به فعالیت فکری و خردمندانهی او خیره شده است. هاوکینگ، بیاعتنا به پیرامونش، توان ذهنی و عقلی خود را در قبال محددیت های عالم به آزمون میگذارد. گاهگاهی یک دستیار یا یک پرستار به آرامی وارد میشود، و دوباره در سکوت و خاموشی آنجا را ترک میکند.
دقیقاً در ساعات چهار، مراسمی روزانه اجرا میشود. موقع صرف چای است. هاوکینگ با صندلی چرخدار خود راهروی منتهی به اتاق عمومی دانشجویان را طی میکند و به آن جا میآید که دیوارهایش را با عکس استادان سابق لوکاسی پوشاندهاند. در این جا بین پژوهشگرانی که با ظاهری جوانانه آن جا گرد آمدهاند، تبادل افکار دوستانهای صورت میپذیرد. همیشه ظاهر این جمع به یک «گروه موسیقی راک در روزی که اجرای بدی دارند» میمانست، و زبانشان نیز به طریق اولی برای مردم عادی غیر قابل فهم بود. چهرهی عمده و محوری این گروه در حالی که پیشبندی انداخته بر صندلی چرخدار خود مینشیند. فنجان چای او را یک پرستار در دست دارد که یک دستش را روی پیشانی او میگذارد و سر او را چنان پایین میآورد که بتواند بنوشد. عینکش به آهستگی روی بینیاش به پایین میلغزد و لبهای شل و وارفتهاش چای را هورت میکشد در حالی که جوانان با حرارت و صمیمانه مشغول مباحثه و مناظرهاند. گاهی مکالمه و محاوره قطع میشود، و یکی از افراد گروه فرمولی ریاضی را روی تختهی سفید که بر دیوار نصب شده مینویسد. یک بار هاوکینگ به یکی از ملاقاتکنندگانش گفت: «وقتی میخواهیم چیزی را از روی این تخته سیاه حفظ کنیم، از آن فتوکپی میگیریم.».
گاهگاهی گروه به سوی این چهرهی درهمشکسته و کوچولو در صندلی چرخدار رو میکند، و او نیز پاسخ خود را تایپ میکند، که به صورت صدایی آزاردهنده از دستگاه ترکیبکننده بیرون میآید. گاهی یکی از اعضای گروه اظهارنظری ناشیانه و ناخوشایند، خاص دانشجویان، میکند و آن چهرهی جای گرفته در صندلی چرخدار، آن خندهی مشهور خود را تحویل میدهد. او احساس خودمانی بودن میکند: در مرکز و کانون عالم ریاضیاتی خودش، که هماکنون خمیره و مایهی اسطوره است.
لحظههای بزرگ در تاریخ جهان هستی
تقریباً 15 میلیارد سال قبل: مهبانگ.43-10 ثانیه بعد: جدا شدن نیروی گرانشی از ترکیب نیروهای جهان هستی، به عنوان موجودی مجزا.
36-10 ثانیه بعد: ابعاد عالم به اندازهی یک نخود سبز و دمای آن 1028 درجهی سانتیگراد.
35-10 ثانیه بعد: نیروی الکترومغناطیسی به عنوان موجودی مجزا، جدا میشود.
12-10 ثانیه بعد: تورم عالم آغاز میشود، عالم عمدتاً از تابش تشکیل شده است.
10-10 ثانیه بعد: نیروی هستهای ضعیف از نیروی الکترومغناطیسی جدا میشود.
یک ثانیه بعد: دما افت میکند و به 1010 درجهی سانتیگراد میرسد.
پنج ثانیه بعد: تشکیل نخستین هستهها.
1000 سال بعد: غلبهی ماده بر تابش.
یک میلیون سال بعد: تشکیل نخستین اتمها.
یک میلیارد سال بعد: ظهور نخستین کهکشانها.
پنج میلیارد سال بعد: ظهور کهکشان راه شیری.
ده میلیارد سال بعد: ظهور منظومهی شمسی.
14999 میلیارد سال بعد: ظهور آدمسانان بر کرهی زمین.
15 میلیارد سال بعد: ظهور استیون هاوکینگ.
20 میلیارد سال بعد: عالم به حداکثر انبساط و گسترش خود میرسد.
35 میلیارد سال بعد: افزایش شتابان تکینگی (سیاهچاله)ها.
40 میلیارد سال بعد: خرد شدن (قرچ قروچ) بزرگ.
برای مطالعه بیشتر
Hawking, Stephen. A brief History of time(Bantam, 1990) -The golbal best seller in which the man hiimself explains the universe to the world.Hawking, Stephen(ed. ). A Brief History of thime: A reader's Companion (Bantam, 1992) -The Hawking story in the worlds of friends, family, and the mean hismself.
Hawking, Stephen. Black Holes and Baby Universes and other Essays (Bantam, 1994) -The latest news on thime, the universe, and all that.
White, Michael and John Gribbin. Stephen Hawking: A Life in science (plume, 1993) -The nearest thing to a full-scale biography
Kraus, Gerard. Has Hawking Erred? An appraisal of "A Brief history of Time" (Janus, 1994) -The opposition point of view.
پینوشتها:
11- Sir Fred Hoyle (1915 –2001)
12-Richard Phillips Feynman (1918 –1988)
13-Yuri Goldman
14-James Augustine Aloysius Joyce (1882 –1941)
15-Hawking, SW (1974). "Black Hole Explosions". Nature 248 (1): 30–31.
16-Charles Babbage, (1791 –1871)
17-Equalizer.
نوعی دستگاه صوتی جنبی و به طور کلی هر نوع اسباب الکترونیک برای کم و زیاد کردن طیفهای بسامدی انتخابی.
18-Synthesizer.
برای تولید و ترکیب بسامد، و به ویژه برای تولید و ترکیبدهی شکل موجهای (صوتی) معین.
19- Hawking, SW (1988). A Brief History of Time: From the BigBang to Blanch Holes, New York, Bantam.
20- Master of the Universe
استراترن، پل؛ (1389) شش نظریهای که جهان را تغییر داد، ترجمهی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم.
/ج