موارد فراوانی از ایجاد ناامنی و رفتار ضدامنیتی دستگاه امنیت رضاشاه در منابع تاریخی و اسناد آمده است که نقل همه ی آنها در این نوشته نمیگنجد. برای نمونه، موردی نقل میشود که نامه ی یکی از افرادی است که بدون هیچگونه جرمی به خانهاش ریخته، وی را دستگیر و زندان کردند. این فرد شرح حال و مشاهدات خود را پس از شهریور 1320 برای روزنامه ی ستاره ارسال کرد که در شماره ی مورخ 20/7/1320 آن روزنامه به صورت زیر چاپ شد:
«آقای مدیر روزنامه ستاره استدعا دارم به نام نوعپرستی این شرح حال مختصر بنده را در آن روزنامه مرقوم بفرمایید: قبلاً خدا و رسول و ائمه اطهار را به شهادت میطلبم که آنچه عرض میکنم، به قدر سر سوزن خلاف ندارد و چون روزنامه جا ندارد، نمیتوانم جزئیات را بنویسم.
روز اول فروردین 1311 در ده خود ـ میچکار واقع در کلارستاق ـ با زن و بچه خود به شادی عید نوروز مشغول بودم. چند نفر مأمور آمده، بنده را گرفتند. هر چه خواستم بدانم برای چیست، معلوم نشد. زن و بچه و بستگانم در حال وحشت و هراس بودند که مرا به نوشهر بردند. در آنجا دیدم 22 نفر دیگر هستند. دوازده روز ما 23 نفر را در یک اطاق کوچک انداخته بودند که موقع خوابیدن مجبور بودیم همه از پهلو دراز بکشیم. بعد گفتند نفری سی تومان خرج راه تهیه کنید و یک تاجری را معرفی کردند که از او پول بگیریم و منزل خود را حواله بدهیم. این کار را کردیم.
در این دوازده روز بلاهای زیادی سر ما آوردند؛ بعضی را پابند و دستبند زدند؛ مثل اینکه قاتل یا دزدهای معروفی را دستگیر کرده باشند. ما هم نمیدانستیم تقصیر ما چیست و برای چه ما را گرفتهاند.
روز سیزدهم ما را در دو دستگاه اتومبیل سیمدار باری که هر کدام شش پاسبان هم داشت، مثل مرغ روی هم ریخته، به رشت آوردند و به زندان شهربانی تسلیم کردند. یک اطاقی به ما 23 نفر دادند که چند پله میخورد و شبیه به دخمه بود که در آن همدیگر را به سختی میتوانستیم ببینیم. در رشت هوای مرطوبی، آن هم اطاق زیرزمین، ببینید چه میگذرد. این اطاق مملو از ساس و شپش بود؛ بهطوری که تا صبح هیچکدام ما نمیخوابیدیم. هر کدام چندین بار لباس خود را کنده، شپشها را میکشتیم. از رطوبت اطاق کفش خیس بود و در این اطاق کثیف بدترین روزگار را داشتیم. رئیس شهربانی آنوقت آقای سرهنگ سهیلی بود که ما را مثل حیوانات فرض میکرد.
بعد از پنج روز مجدداً در همان اتومبیلهای سیمدار ما را جا دادند و به تهران آوردند. از خشونت مأمورین هر چه بگویم، کم گفتهام. جسارت است؛ تا شریفآباد قزوین به ما اجازه خروج از اتومبیل را ندادند و حوائج جسمی را با کمال سختی تحمل کردیم. جز فحش و کتک و تحقیر چیز دیگری در بین نبود. از آنجا ما را یک سره به زندان قصر تحویل دادند.
مرا همان شب به یک اطاق کوچکی بردند و چهار روز در آنجا بودم؛ بیخبر از زن و بچه و پدر و کس و کار. بعد از چهار روز به اطاقی بردند که هفت نفر دیگر در آنجا زندانی بودند. محبوسین آنجا میگفتند این حبس مجرد برای ترساندن است.
خلاصه بعد از بیرون آمدن از اطاق مجرد دیدم جمعی از آقایان علما و ملاکین و خوانین تنکابن کلارستاق و کجور در آنجا هستند؛ از قبیل آقای میرزا طاهر تنکابنی، مرحوم منتظمالملک، مرحوم حسینقلیخان، مرحوم شیخ نورالدین، آقای ساعدالممالک خلعتبری و آقای امیرممتاز و عده زیادی از آقایان خلعتبریها و ملاکین رودسر و لنگرود. آن وقت معلوم شد که این یک بلای عمومی است؛ ولی هیچکس تقصیر خود را نمیدانست و همه ترسیده بودند و انتظار روزهای بدتری را داشتند. باری، همه تا مدتی در زندان بودیم. نه تحقیق کردند و نه رسیدگی در کار بود. میگفتم خدایا اگر ما مقصریم، چرا تقصیر ما را نمیگویند چیست؟ اگر مقصر نیستیم، پس چرا ما را به حبس انداختهاند؟ در این ضمن هم حسینقلیخان ـ نوه سپهسالار که جزو این دسته بود ـ در زندان مرد. پس از سه ماه زندانی بودن، یک روز رئیس زندان تکتک ماها را خواست به هر کس تکلیف نمود در ظرف بیستوچهار ساعت صورت املاک و دارایی خود را بدهد. در ضربالاجل مزبور صورتها تهیه شد و دو روز دیگر آقای آیرم ـ رئیس نظمیه وقت ـ آمدند و همه را جمع کرده، گفتند: خیلی باید شکر کنید که اعلیحضرت از سر تقصیر شما گذشتند. چون نفسی از کسی برنیامد؛ زیرا کسی تقصیری نکرده بود، با تغیّر گفت: پس چرا تشکر و دعاگویی نمیکنید. عدهای از جمعیت با صدای بلند شروع کردند به دعاگویی و ثناخوانی به شاه و خاندان سلطنتی. بعد آقای آیرم گفت: اشخاصی که بین شما ملک ندارند، چند نفر هستند. بنده و مرحوم ابوالقاسم کدیرسری و آقای کاظم حقکیفی که ملکی نداشتیم، خود را بدون ملک معرفی کردیم. از مرحوم ابوالقاسم پرسید: تو ملک داری؟ گفت: داشتم؛ تقدیم کردم. گفت: به تو پول دادند. گفت: مبلغی گرفتهام. گفت: پدرسوخته کسی که پول میگیرد و ملک میفروشد، تقدیم نمیکند؛ بگو فروختم. او هم گفت: فروختم، قربان. از کاظم خان پرسید: تو چه میگویی؟ چون فهمید چه قسم باید حرف بزند، گفت: بنده از روی رضا و رغبت ملک را فروختم و تا دینار آخر و تمام و کمال پول را هم نقداً گرفتم. گفت: تو چه میگویی؟ گفتم: بنده ملکی ندارم و پدرم مالک است و به بنده مربوط نیست.
همان جا امر داد که ما سه نفر را که ملکی نداشتیم، از زندان مرخص کردند و دیگران هم پس از ترتیب قباله و انتقال بعداً مرخص شدند. آنوقت فهمیدم که استخلاص من به واسطه ملک نداشتن و حبس سایرین به تقصیر ملک داشتن بود؛ والا هیچکس گناهی نداشت.
بعد از بیرون آمدن از زندان اسم ما را ساحلی گذاشتند. یک لیست سیاهی در نظمیه از اسامی ما بیچارهها بود که هیچوقت کوچکترین تقصیری نکرده بودیم. عدهای را از تهران به شهرستانها تبعید کردند. بنده هم حق خارج شدن از تهران را تا یک ماه قبل نداشتم. آخر شما را به خدا گناه من چه بود. حتی به زنها و بچههای ما هم رحم نکردند؛ تمام آنها را از ملک خود کوچ دادند. زن من آن موقع مبتلا به حصبه بود؛ مهلت ندادند که مرضش خوب شود تا حرکت کند. با همان حال مریض به تهران آمد و چند ساعت بعد از رسیدن مرد و بعد از چند روز هم بچه شیرخوارهاش مرد. دو طفل دیگرم در تهران بیمادر و سرپرست ماندند. پدرم هم از غصه دق کرد و مرد. این مختصری از شرح حال بنده بود.
پدرم و بستگانش در کلارستاق شش فقره ده و مرتع و مزرع داشتند. پس از مدتی، از دو نفر از بستگان ما که حقی نداشتند نسبت به سهم و مال پدر من و سایرین معامله کنند، آن همه ملک و مرتع را در 720 تومان قباله گرفتند و با آنکه معامله اجباری و در پاییز واقع شده بود، ششصد تومان از پول قیمت معامله را از بابت محصول گذشته، کسر نموده و 120 تومان بقیه را دادند! قوم و خویشهای من آن 120 تومان را هم نزد خود متصدیان املاک گذاشتند که بابت مالالاجاره سال بعد محسوب شود و دخل و تصرفی به پول نکردند. خلاصه مالالاجاره سال اول ششصد تومان بود و سالی دویست تومان مرتباً زیاد میشد. کار اهالی بدبخت هم این بود که تمام سال این طرف و آنطرف جان بکنند و نتیجه زحمات خود را جمع نموده، یک جا تحویل مأمورین املاک اختصاصی بدهند. این را هم عرض کنم که این کارها در زمان ریاست املاک آقای نائب حسنخان حریری صورت گرفت که فعلاً اسم خود را کوشان گذارده و مؤسسه دلالی در خیابان لالهزار دارد. این آقا آمده بود به بستگان ما میگفت: یک مادیانِ گله ی سپهسالار از ده سال پیش در میان گله شما مانده و باید فعلاً یازده مادیان بدهید. هر چه گفتیم شما املاک سپهسالار را تازه از ورثه او گرفتهاید. فرضاً هم یک مادیانی از ده سال پیش در گله ما مانده؛ نتایجش به شما مربوط نیست؛ به خرج نرفت و تمام گله مادیان و حشم ما را هم به این عنوان بردند.
خلاصه این است وضعیت ما که ملک ما را به زور گرفتند. به بهانه ملک و مال، ما را حبس کردند. زن و بچه و لانه و آشیانه و همهچیز ما بر باد رفت. حالا آقایان گمان میکنند اگر بعد از ده سال صدمه و مصیبت املاک ما را به ما بدهند، از ما رفع تعدی شده است. نه به خدا این تعدی به هیچوجه رفع شدنی نیست. ـ عباس نادری.»
عده ی زیادی از افرادی که املاکشان بدین ترتیب تصرف شده بود و امکان تأمین زندگی خود را از دست داده بودند، به عنوان متکدی و نیازمند به شهرها و روستاها روی آورده بودند و با دیگر متکدیان و فقرای آنجا به گدایی میپرداختند. یکی از مورخان، واقعه ی رقتآوری را که در جریان یکی از سفرهای رضاشاه به شمال کشور رخ داد، نقل کرده که مطالعه ی آن روشنگر بسیاری از جوانب ساختار حکومت رضاشاه است. وی مینویسد:
«... نویسنده در سه دوه که نماینده ی مجلس بود، همه ساله از 13 فروردین تا 29 فروردین را به مازندران مسافرت و در پنج کیلومتری شاهی در قریه ی متونه کلا که خرده مالک و قسمتی از آن متعلق به ورثه ی علیآبادی بود، میرفتم و میهمان پروفسور هادی علیآبادی ـ وکیل پایه ی یکم دادگستری ـ بودم و غالباً در اطراف دوره ی تصاحب املاک صحبت به میان میآمد. البته وقایعی که شهرت داشت، اگر جمعآوری شود، کتابها تدوین خواهد گردید. در یکی از زمستانها که رضاشاه به مازندران مسافرت کرده بود، قرار بود که یک روز در بابل توقف نموده، سپس به مسافرت ادامه دهد.
بسیاری از مردم که املاک آنها به وسیله ی اداره ی املاک تصرف شده بود، دیگر ممر معاشی نداشتند؛ ناچار به تکدی در شهر ویلان و سرگردان میگشتند؛ به طوری در هر نقطه از شهر تعداد زیادی گدا با لباس مندرس مشغول تکدی بودند.
شهردار و حاکم شهر از نظر اینکه هنگام ورود رضاشاه به شهر مواجه با این همه مسائل نشود، دستور دادند که تمام آنها را جمعآوری و در حمامهای عمومی نگاهداری نمایند تا رضاشاه از شهر خارج شود. شهرداری به کمک شهربانی تمام متکدیان را جمعآوری و در حمامهای عمومی محبوس نمودند و درِ حمامها را از بیرون قفل نمودند.
قبلاً طبق برنامه ی تنظیمی، قرار بود که رضاشاه بیش از یک روز و یک شب در شهر توقف نکند. اتفاقاً بارندگی شدید شد و شاه تصمیم گرفت تا بارندگی ادامه دارد در آنجا بماند. شاه سه روز و سه شب در قصر سلطنتی توقف نمود. پس از رفتن شاه در هر حمامی را باز کردند، تعدادی به واسطه ی نرسیدن غذا و نبودن هوا از گرسنگی مرده یا خفه شده بودند که مجموعاً تلفات به شصت، هفتاد نفر رسیده بود...»
منبع:تاریخ بیست ساله ایران،حسین مکی، تهران، انتشارات علمی، 1380، چاپ ششم، ج 6، صفحات 27 تا 30 و 120 و 121.
منبع: نشریه امامت شناسی 88-87.
«آقای مدیر روزنامه ستاره استدعا دارم به نام نوعپرستی این شرح حال مختصر بنده را در آن روزنامه مرقوم بفرمایید: قبلاً خدا و رسول و ائمه اطهار را به شهادت میطلبم که آنچه عرض میکنم، به قدر سر سوزن خلاف ندارد و چون روزنامه جا ندارد، نمیتوانم جزئیات را بنویسم.
روز اول فروردین 1311 در ده خود ـ میچکار واقع در کلارستاق ـ با زن و بچه خود به شادی عید نوروز مشغول بودم. چند نفر مأمور آمده، بنده را گرفتند. هر چه خواستم بدانم برای چیست، معلوم نشد. زن و بچه و بستگانم در حال وحشت و هراس بودند که مرا به نوشهر بردند. در آنجا دیدم 22 نفر دیگر هستند. دوازده روز ما 23 نفر را در یک اطاق کوچک انداخته بودند که موقع خوابیدن مجبور بودیم همه از پهلو دراز بکشیم. بعد گفتند نفری سی تومان خرج راه تهیه کنید و یک تاجری را معرفی کردند که از او پول بگیریم و منزل خود را حواله بدهیم. این کار را کردیم.
در این دوازده روز بلاهای زیادی سر ما آوردند؛ بعضی را پابند و دستبند زدند؛ مثل اینکه قاتل یا دزدهای معروفی را دستگیر کرده باشند. ما هم نمیدانستیم تقصیر ما چیست و برای چه ما را گرفتهاند.
روز سیزدهم ما را در دو دستگاه اتومبیل سیمدار باری که هر کدام شش پاسبان هم داشت، مثل مرغ روی هم ریخته، به رشت آوردند و به زندان شهربانی تسلیم کردند. یک اطاقی به ما 23 نفر دادند که چند پله میخورد و شبیه به دخمه بود که در آن همدیگر را به سختی میتوانستیم ببینیم. در رشت هوای مرطوبی، آن هم اطاق زیرزمین، ببینید چه میگذرد. این اطاق مملو از ساس و شپش بود؛ بهطوری که تا صبح هیچکدام ما نمیخوابیدیم. هر کدام چندین بار لباس خود را کنده، شپشها را میکشتیم. از رطوبت اطاق کفش خیس بود و در این اطاق کثیف بدترین روزگار را داشتیم. رئیس شهربانی آنوقت آقای سرهنگ سهیلی بود که ما را مثل حیوانات فرض میکرد.
بعد از پنج روز مجدداً در همان اتومبیلهای سیمدار ما را جا دادند و به تهران آوردند. از خشونت مأمورین هر چه بگویم، کم گفتهام. جسارت است؛ تا شریفآباد قزوین به ما اجازه خروج از اتومبیل را ندادند و حوائج جسمی را با کمال سختی تحمل کردیم. جز فحش و کتک و تحقیر چیز دیگری در بین نبود. از آنجا ما را یک سره به زندان قصر تحویل دادند.
مرا همان شب به یک اطاق کوچکی بردند و چهار روز در آنجا بودم؛ بیخبر از زن و بچه و پدر و کس و کار. بعد از چهار روز به اطاقی بردند که هفت نفر دیگر در آنجا زندانی بودند. محبوسین آنجا میگفتند این حبس مجرد برای ترساندن است.
خلاصه بعد از بیرون آمدن از اطاق مجرد دیدم جمعی از آقایان علما و ملاکین و خوانین تنکابن کلارستاق و کجور در آنجا هستند؛ از قبیل آقای میرزا طاهر تنکابنی، مرحوم منتظمالملک، مرحوم حسینقلیخان، مرحوم شیخ نورالدین، آقای ساعدالممالک خلعتبری و آقای امیرممتاز و عده زیادی از آقایان خلعتبریها و ملاکین رودسر و لنگرود. آن وقت معلوم شد که این یک بلای عمومی است؛ ولی هیچکس تقصیر خود را نمیدانست و همه ترسیده بودند و انتظار روزهای بدتری را داشتند. باری، همه تا مدتی در زندان بودیم. نه تحقیق کردند و نه رسیدگی در کار بود. میگفتم خدایا اگر ما مقصریم، چرا تقصیر ما را نمیگویند چیست؟ اگر مقصر نیستیم، پس چرا ما را به حبس انداختهاند؟ در این ضمن هم حسینقلیخان ـ نوه سپهسالار که جزو این دسته بود ـ در زندان مرد. پس از سه ماه زندانی بودن، یک روز رئیس زندان تکتک ماها را خواست به هر کس تکلیف نمود در ظرف بیستوچهار ساعت صورت املاک و دارایی خود را بدهد. در ضربالاجل مزبور صورتها تهیه شد و دو روز دیگر آقای آیرم ـ رئیس نظمیه وقت ـ آمدند و همه را جمع کرده، گفتند: خیلی باید شکر کنید که اعلیحضرت از سر تقصیر شما گذشتند. چون نفسی از کسی برنیامد؛ زیرا کسی تقصیری نکرده بود، با تغیّر گفت: پس چرا تشکر و دعاگویی نمیکنید. عدهای از جمعیت با صدای بلند شروع کردند به دعاگویی و ثناخوانی به شاه و خاندان سلطنتی. بعد آقای آیرم گفت: اشخاصی که بین شما ملک ندارند، چند نفر هستند. بنده و مرحوم ابوالقاسم کدیرسری و آقای کاظم حقکیفی که ملکی نداشتیم، خود را بدون ملک معرفی کردیم. از مرحوم ابوالقاسم پرسید: تو ملک داری؟ گفت: داشتم؛ تقدیم کردم. گفت: به تو پول دادند. گفت: مبلغی گرفتهام. گفت: پدرسوخته کسی که پول میگیرد و ملک میفروشد، تقدیم نمیکند؛ بگو فروختم. او هم گفت: فروختم، قربان. از کاظم خان پرسید: تو چه میگویی؟ چون فهمید چه قسم باید حرف بزند، گفت: بنده از روی رضا و رغبت ملک را فروختم و تا دینار آخر و تمام و کمال پول را هم نقداً گرفتم. گفت: تو چه میگویی؟ گفتم: بنده ملکی ندارم و پدرم مالک است و به بنده مربوط نیست.
همان جا امر داد که ما سه نفر را که ملکی نداشتیم، از زندان مرخص کردند و دیگران هم پس از ترتیب قباله و انتقال بعداً مرخص شدند. آنوقت فهمیدم که استخلاص من به واسطه ملک نداشتن و حبس سایرین به تقصیر ملک داشتن بود؛ والا هیچکس گناهی نداشت.
بعد از بیرون آمدن از زندان اسم ما را ساحلی گذاشتند. یک لیست سیاهی در نظمیه از اسامی ما بیچارهها بود که هیچوقت کوچکترین تقصیری نکرده بودیم. عدهای را از تهران به شهرستانها تبعید کردند. بنده هم حق خارج شدن از تهران را تا یک ماه قبل نداشتم. آخر شما را به خدا گناه من چه بود. حتی به زنها و بچههای ما هم رحم نکردند؛ تمام آنها را از ملک خود کوچ دادند. زن من آن موقع مبتلا به حصبه بود؛ مهلت ندادند که مرضش خوب شود تا حرکت کند. با همان حال مریض به تهران آمد و چند ساعت بعد از رسیدن مرد و بعد از چند روز هم بچه شیرخوارهاش مرد. دو طفل دیگرم در تهران بیمادر و سرپرست ماندند. پدرم هم از غصه دق کرد و مرد. این مختصری از شرح حال بنده بود.
پدرم و بستگانش در کلارستاق شش فقره ده و مرتع و مزرع داشتند. پس از مدتی، از دو نفر از بستگان ما که حقی نداشتند نسبت به سهم و مال پدر من و سایرین معامله کنند، آن همه ملک و مرتع را در 720 تومان قباله گرفتند و با آنکه معامله اجباری و در پاییز واقع شده بود، ششصد تومان از پول قیمت معامله را از بابت محصول گذشته، کسر نموده و 120 تومان بقیه را دادند! قوم و خویشهای من آن 120 تومان را هم نزد خود متصدیان املاک گذاشتند که بابت مالالاجاره سال بعد محسوب شود و دخل و تصرفی به پول نکردند. خلاصه مالالاجاره سال اول ششصد تومان بود و سالی دویست تومان مرتباً زیاد میشد. کار اهالی بدبخت هم این بود که تمام سال این طرف و آنطرف جان بکنند و نتیجه زحمات خود را جمع نموده، یک جا تحویل مأمورین املاک اختصاصی بدهند. این را هم عرض کنم که این کارها در زمان ریاست املاک آقای نائب حسنخان حریری صورت گرفت که فعلاً اسم خود را کوشان گذارده و مؤسسه دلالی در خیابان لالهزار دارد. این آقا آمده بود به بستگان ما میگفت: یک مادیانِ گله ی سپهسالار از ده سال پیش در میان گله شما مانده و باید فعلاً یازده مادیان بدهید. هر چه گفتیم شما املاک سپهسالار را تازه از ورثه او گرفتهاید. فرضاً هم یک مادیانی از ده سال پیش در گله ما مانده؛ نتایجش به شما مربوط نیست؛ به خرج نرفت و تمام گله مادیان و حشم ما را هم به این عنوان بردند.
خلاصه این است وضعیت ما که ملک ما را به زور گرفتند. به بهانه ملک و مال، ما را حبس کردند. زن و بچه و لانه و آشیانه و همهچیز ما بر باد رفت. حالا آقایان گمان میکنند اگر بعد از ده سال صدمه و مصیبت املاک ما را به ما بدهند، از ما رفع تعدی شده است. نه به خدا این تعدی به هیچوجه رفع شدنی نیست. ـ عباس نادری.»
عده ی زیادی از افرادی که املاکشان بدین ترتیب تصرف شده بود و امکان تأمین زندگی خود را از دست داده بودند، به عنوان متکدی و نیازمند به شهرها و روستاها روی آورده بودند و با دیگر متکدیان و فقرای آنجا به گدایی میپرداختند. یکی از مورخان، واقعه ی رقتآوری را که در جریان یکی از سفرهای رضاشاه به شمال کشور رخ داد، نقل کرده که مطالعه ی آن روشنگر بسیاری از جوانب ساختار حکومت رضاشاه است. وی مینویسد:
«... نویسنده در سه دوه که نماینده ی مجلس بود، همه ساله از 13 فروردین تا 29 فروردین را به مازندران مسافرت و در پنج کیلومتری شاهی در قریه ی متونه کلا که خرده مالک و قسمتی از آن متعلق به ورثه ی علیآبادی بود، میرفتم و میهمان پروفسور هادی علیآبادی ـ وکیل پایه ی یکم دادگستری ـ بودم و غالباً در اطراف دوره ی تصاحب املاک صحبت به میان میآمد. البته وقایعی که شهرت داشت، اگر جمعآوری شود، کتابها تدوین خواهد گردید. در یکی از زمستانها که رضاشاه به مازندران مسافرت کرده بود، قرار بود که یک روز در بابل توقف نموده، سپس به مسافرت ادامه دهد.
بسیاری از مردم که املاک آنها به وسیله ی اداره ی املاک تصرف شده بود، دیگر ممر معاشی نداشتند؛ ناچار به تکدی در شهر ویلان و سرگردان میگشتند؛ به طوری در هر نقطه از شهر تعداد زیادی گدا با لباس مندرس مشغول تکدی بودند.
شهردار و حاکم شهر از نظر اینکه هنگام ورود رضاشاه به شهر مواجه با این همه مسائل نشود، دستور دادند که تمام آنها را جمعآوری و در حمامهای عمومی نگاهداری نمایند تا رضاشاه از شهر خارج شود. شهرداری به کمک شهربانی تمام متکدیان را جمعآوری و در حمامهای عمومی محبوس نمودند و درِ حمامها را از بیرون قفل نمودند.
قبلاً طبق برنامه ی تنظیمی، قرار بود که رضاشاه بیش از یک روز و یک شب در شهر توقف نکند. اتفاقاً بارندگی شدید شد و شاه تصمیم گرفت تا بارندگی ادامه دارد در آنجا بماند. شاه سه روز و سه شب در قصر سلطنتی توقف نمود. پس از رفتن شاه در هر حمامی را باز کردند، تعدادی به واسطه ی نرسیدن غذا و نبودن هوا از گرسنگی مرده یا خفه شده بودند که مجموعاً تلفات به شصت، هفتاد نفر رسیده بود...»
منبع:تاریخ بیست ساله ایران،حسین مکی، تهران، انتشارات علمی، 1380، چاپ ششم، ج 6، صفحات 27 تا 30 و 120 و 121.
منبع: نشریه امامت شناسی 88-87.
/ج