نویسنده : احمد ایزدی
میرقاسم میرحسینی، قائممقام لشکر «41 ثارالله»
تولد: خرداد 1342- سیستان
شهادت: 19دی 1365 ـ شلمچه، کربلای 5.
***
وسوسه میشدم پستههای تَفدیده و داغ را همانطور که بههم میزدم، یکییکی بخورم؛ حواسم نبود که سهمیة چند نفر دیگر هم هست.
قاشق داغ را گرفت و چسباند پشت دستم. دادم به هوا رفت. گفت: گناههایی که انسان توی دنیا مرتکب میشود، همین جوری است. از سر غفلت انجام میدهد، بدون اینکه حواسش باشد. کمکم این گناههای کوچک تبدیل به یک کوه میشوند و دنیایی از آتش برای انسان درست میکند.
***
با لباس خاکآلود از راه رسید. خواست برود داخل اتاق، برای جلسه با فرمانده سپاه. رفت طرفِ در، که یکی از محافظها دستش را کشید.
ـ کجا؟
خیلی خونسرد گفت: میروم داخل؛ کار دارم.
ـ برو عقب! اینجا جلسه است.
بیهیچ حرفی آمد عقب و ایستاد. چند دقیقه بعد، یکی از فرماندهان آمد دنبالش و بُردش داخل. محافظ رفت جلو و عذرخواهی کرد. او هم لبخند زد و گفت: مهم نیست، وظیفهات را انجام دادی.
***
آمده بود عیادتم. یک جلد قرآن و چند جلد کتاب هم آورده بود؛ بهعلاوة سفارشهایش برای سپری کردن روزهایی که مجروحم و توی بیمارستان.
وقتی رفت، دوروبریها پرسیدند: کی بود؟ عجب آدم بامعرفتی.
گفتم: جانشین لشکر.
اول باور نمیکردند، ولی بعد گیر دادند که مگر تو چهکارهای که جانشین لشکر آمده عیادتت.
حالا باید کلی توضیح میدادم که همیشه بعد از عملیات لیست مجروحها را میگیرد و راه میافتد توی بیمارستانها به سرکشیشان.
***
قایق که توی آبراهها میرفت، به پشت سرم نگاه میکردم که راه برگشت را فراموش نکنم؛ راه عقبنشینی را.
وقتی حرف عقبنشینی شد، زل زد به چشمهایم و قاطع گفت: حق نداری به پشت سرت نگاه کنی. ما داریم میرویم جلو، حق نداریم به پشت سر نگاه کنیم. باید فقط روبهرو را ببینم؛ آنجا که خط دشمن است.
***
سخنران پیش از خطبههای نماز جمعه بود. با لباس اتوکشیده و معطّر راه افتاد. گفتم: چهقدر به خودت میرسی.
داشت بند پوتینهایش را میبست. گفت: اول اینکه من یک فرماندهام. وقتی میخواهم برای مردم صحبت کنم، باید شکل و ظاهر یک فرمانده را داشته باشم و دوم اینکه میخواهم بروم نماز جماعت. میخواهم در محضر خدا حاضر باشم.
***
رفتم خط اول تا ببینمش و از اوضاع بدی که برای خط دوم بهوجود آمده بود، شکایت کنم. آنجا وضع بدتر بود، خیلی بدتر.
دیدمش؛ داشت موهایش را شانه میکرد.
ـ حاجی! عراقیها دارند میآیند، شما داری موهایت را...
آرام گفت: چه اشکالی دارد؟ هیچچیز تغییر نکرده. تازه! نظم و ترتیب باعث میشود که همة کارها بهخوبی پیش برود.
***
سوار موتور بودیم. او میراند. یکدفعه توی بیابان ایستاد و رو به قبله نشست. کتاب دعایش را درآورد و شروع کرد به خواندن.
وقتی برخاست، پرسیدم: چرا یکدفعه ایستادی؟
داشت هندل میزد به موتور. گفت: دعای امروز را نخوانده بودم. الآن یادم آمد.
***
بین راه، رفتم به سپاه بهبهان. باید برای نماز و استراحت میرفتیم به مقر بسیج، اما نرفته بودیم. وضو گرفته بودیم برای نماز که موضوع را فهمید. گفت: بچهها! برویم.
ـ چه فرقی میکند برویم بسیج یا اینجا باشیم؟ ما که پاسداریم.
ـ مقررات اینجا این را میگوید.
ـ پس نماز بخوانیم، بعد میرویم.
ـ نه! اجازه نداریم. خواندنش فایده ندارد.
***
راننده برای بنزین زدن گفته بود مجروح دارد و سروصدا راه انداخته بود که بدون کوپن بنزین بزند.
از خواب که بیدار شد و موضوع را فهمید، رفت جلوی مسئول پمپ. بهشدّت میلرزید. میگفت: آقا! ایشان دروغ گفته. من معذرت میخواهم. ما مجروح نداریم. هرچی هم مقررات باشد، همان را انجام میدهیم.
***
سلاحِ دستش بلندگوی دستی بود. وقتی همه کُپ میکردند، زیر آتش شدید، میرفت روی خاکریز و فریاد میزد: یاران اباعبدالله(ع)! اینجا صحنة امتحان است، اینجا کربلاست و اگر لبّیکگو هستید، عزم را جزم کنید و دشمن را عقب برانید. برخیزید و امتحان پس دهید. اینجا صحنة پیکار حق و باطل است، پس تکبیر بگویید و به قلب دشمن یورش ببرید.
***
غذا گرفتم و یک گوشه نشستم به خوردنش. آرام میخوردم که وقتی رفتم توی ستاد، غذایش را خورده باشد.
داشتم میرفتم بیرون که دیدم انتهای صفِ غذا ایستاده و دارد تسبیح میچرخاند و ذکر میگوید. اصرار کردم جایش بایستم و غذا بگیرم، اما قبول نکرد. غذا گرفت و آمد همان جایی که نشسته بودم، نشست و خورد.
***
هواپیما که آمد، گویی گرگ به گله زده است؛ همه از صفهای جماعت پراکنده شدند.
ایستاده بود وسط میدان و داشت نماز میخواند. دوروبرش هم، همه مشغول پناه گرفتن بودند. نمازش که تمام شد، دستی بر زانو زد و سر به اطراف چرخاند. گویی تازه صدای هواپیما را شنیده باشد، سر چرخاند بهطرف آسمان.
***
حسینیه مشکل داشت، مداح هم نداشتیم. چند روزی زیارت عاشورا تعطیل شد. وقتی فهمید، عصبانی شد و بازخواستم کرد. میگفت: لازم نیست حتماً یک نفر خوشصدا دعا بخواند. مهم با صدای خوب خواندن نیست، مهم این است که توی جبهة اسلام، خواندن زیارت عاشورا فراموش نشود.
***
دست بلند میکردیم، اما هیچ ماشینی نمیایستاد که برساندمان به قرارگاه. خیلی پیاده رفته بودیم. گفتم: مطمئنم اگر میرحسینی بود، سوارمان میکرد.
ماشینها میگذشتند؛ پُر و خالی، نمیایستادند. یک وانت آمد؛ پُر. همه سرِ پا ایستاده بودند. دست بلند نکرده، ایستاد.
خودش بود. سه نفر سوار شدند، من ماندم. گفتم: برو! پُر شد.
گفت: بیا ازاینطرف کنار خودم بنشین. به سختی کنارش نشستم. راه افتاد.
منبع : ماهنامه امتداد شماره 64
تولد: خرداد 1342- سیستان
شهادت: 19دی 1365 ـ شلمچه، کربلای 5.
***
وسوسه میشدم پستههای تَفدیده و داغ را همانطور که بههم میزدم، یکییکی بخورم؛ حواسم نبود که سهمیة چند نفر دیگر هم هست.
قاشق داغ را گرفت و چسباند پشت دستم. دادم به هوا رفت. گفت: گناههایی که انسان توی دنیا مرتکب میشود، همین جوری است. از سر غفلت انجام میدهد، بدون اینکه حواسش باشد. کمکم این گناههای کوچک تبدیل به یک کوه میشوند و دنیایی از آتش برای انسان درست میکند.
***
با لباس خاکآلود از راه رسید. خواست برود داخل اتاق، برای جلسه با فرمانده سپاه. رفت طرفِ در، که یکی از محافظها دستش را کشید.
ـ کجا؟
خیلی خونسرد گفت: میروم داخل؛ کار دارم.
ـ برو عقب! اینجا جلسه است.
بیهیچ حرفی آمد عقب و ایستاد. چند دقیقه بعد، یکی از فرماندهان آمد دنبالش و بُردش داخل. محافظ رفت جلو و عذرخواهی کرد. او هم لبخند زد و گفت: مهم نیست، وظیفهات را انجام دادی.
***
آمده بود عیادتم. یک جلد قرآن و چند جلد کتاب هم آورده بود؛ بهعلاوة سفارشهایش برای سپری کردن روزهایی که مجروحم و توی بیمارستان.
وقتی رفت، دوروبریها پرسیدند: کی بود؟ عجب آدم بامعرفتی.
گفتم: جانشین لشکر.
اول باور نمیکردند، ولی بعد گیر دادند که مگر تو چهکارهای که جانشین لشکر آمده عیادتت.
حالا باید کلی توضیح میدادم که همیشه بعد از عملیات لیست مجروحها را میگیرد و راه میافتد توی بیمارستانها به سرکشیشان.
***
قایق که توی آبراهها میرفت، به پشت سرم نگاه میکردم که راه برگشت را فراموش نکنم؛ راه عقبنشینی را.
وقتی حرف عقبنشینی شد، زل زد به چشمهایم و قاطع گفت: حق نداری به پشت سرت نگاه کنی. ما داریم میرویم جلو، حق نداریم به پشت سر نگاه کنیم. باید فقط روبهرو را ببینم؛ آنجا که خط دشمن است.
***
سخنران پیش از خطبههای نماز جمعه بود. با لباس اتوکشیده و معطّر راه افتاد. گفتم: چهقدر به خودت میرسی.
داشت بند پوتینهایش را میبست. گفت: اول اینکه من یک فرماندهام. وقتی میخواهم برای مردم صحبت کنم، باید شکل و ظاهر یک فرمانده را داشته باشم و دوم اینکه میخواهم بروم نماز جماعت. میخواهم در محضر خدا حاضر باشم.
***
رفتم خط اول تا ببینمش و از اوضاع بدی که برای خط دوم بهوجود آمده بود، شکایت کنم. آنجا وضع بدتر بود، خیلی بدتر.
دیدمش؛ داشت موهایش را شانه میکرد.
ـ حاجی! عراقیها دارند میآیند، شما داری موهایت را...
آرام گفت: چه اشکالی دارد؟ هیچچیز تغییر نکرده. تازه! نظم و ترتیب باعث میشود که همة کارها بهخوبی پیش برود.
***
سوار موتور بودیم. او میراند. یکدفعه توی بیابان ایستاد و رو به قبله نشست. کتاب دعایش را درآورد و شروع کرد به خواندن.
وقتی برخاست، پرسیدم: چرا یکدفعه ایستادی؟
داشت هندل میزد به موتور. گفت: دعای امروز را نخوانده بودم. الآن یادم آمد.
***
بین راه، رفتم به سپاه بهبهان. باید برای نماز و استراحت میرفتیم به مقر بسیج، اما نرفته بودیم. وضو گرفته بودیم برای نماز که موضوع را فهمید. گفت: بچهها! برویم.
ـ چه فرقی میکند برویم بسیج یا اینجا باشیم؟ ما که پاسداریم.
ـ مقررات اینجا این را میگوید.
ـ پس نماز بخوانیم، بعد میرویم.
ـ نه! اجازه نداریم. خواندنش فایده ندارد.
***
راننده برای بنزین زدن گفته بود مجروح دارد و سروصدا راه انداخته بود که بدون کوپن بنزین بزند.
از خواب که بیدار شد و موضوع را فهمید، رفت جلوی مسئول پمپ. بهشدّت میلرزید. میگفت: آقا! ایشان دروغ گفته. من معذرت میخواهم. ما مجروح نداریم. هرچی هم مقررات باشد، همان را انجام میدهیم.
***
سلاحِ دستش بلندگوی دستی بود. وقتی همه کُپ میکردند، زیر آتش شدید، میرفت روی خاکریز و فریاد میزد: یاران اباعبدالله(ع)! اینجا صحنة امتحان است، اینجا کربلاست و اگر لبّیکگو هستید، عزم را جزم کنید و دشمن را عقب برانید. برخیزید و امتحان پس دهید. اینجا صحنة پیکار حق و باطل است، پس تکبیر بگویید و به قلب دشمن یورش ببرید.
***
غذا گرفتم و یک گوشه نشستم به خوردنش. آرام میخوردم که وقتی رفتم توی ستاد، غذایش را خورده باشد.
داشتم میرفتم بیرون که دیدم انتهای صفِ غذا ایستاده و دارد تسبیح میچرخاند و ذکر میگوید. اصرار کردم جایش بایستم و غذا بگیرم، اما قبول نکرد. غذا گرفت و آمد همان جایی که نشسته بودم، نشست و خورد.
***
هواپیما که آمد، گویی گرگ به گله زده است؛ همه از صفهای جماعت پراکنده شدند.
ایستاده بود وسط میدان و داشت نماز میخواند. دوروبرش هم، همه مشغول پناه گرفتن بودند. نمازش که تمام شد، دستی بر زانو زد و سر به اطراف چرخاند. گویی تازه صدای هواپیما را شنیده باشد، سر چرخاند بهطرف آسمان.
***
حسینیه مشکل داشت، مداح هم نداشتیم. چند روزی زیارت عاشورا تعطیل شد. وقتی فهمید، عصبانی شد و بازخواستم کرد. میگفت: لازم نیست حتماً یک نفر خوشصدا دعا بخواند. مهم با صدای خوب خواندن نیست، مهم این است که توی جبهة اسلام، خواندن زیارت عاشورا فراموش نشود.
***
دست بلند میکردیم، اما هیچ ماشینی نمیایستاد که برساندمان به قرارگاه. خیلی پیاده رفته بودیم. گفتم: مطمئنم اگر میرحسینی بود، سوارمان میکرد.
ماشینها میگذشتند؛ پُر و خالی، نمیایستادند. یک وانت آمد؛ پُر. همه سرِ پا ایستاده بودند. دست بلند نکرده، ایستاد.
خودش بود. سه نفر سوار شدند، من ماندم. گفتم: برو! پُر شد.
گفت: بیا ازاینطرف کنار خودم بنشین. به سختی کنارش نشستم. راه افتاد.
منبع : ماهنامه امتداد شماره 64