تابش وحى

شب وادى امشب شب تشنه اى ست شب اینسان نبوده ست، این تشنه کیست؟ شب امشب بهارست، بیدارى است شب از جانِ من تا خدا جارى است شبى از دلِ لاله سرشار تر و از جانِ خورشید بیدارتر
دوشنبه، 22 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تابش وحى
تابش وحى

نویسنده : هادی سعیدی کیاسری



 

شب

شب وادى امشب شب تشنه اى ست
شب اینسان نبوده ست، این تشنه کیست؟
شب امشب بهارست، بیدارى است
شب از جانِ من تا خدا جارى است
شبى از دلِ لاله سرشار تر
و از جانِ خورشید بیدارتر
شبى همچو گل پر ز بوى خدا
شبى جرعه نوش از سبوى خدا
شبى بغض آیینه ها در گلو
شبى مانده در حسرتِ گفتگو
شب امشب، شب مى فروشانِ مست
شبِ وحد آیینه پوشانِ مست
شب امشب به سوى حرا مى رود
به دیدار و صبح و صدا مى رود
حرا بود و دل بود شب بود و او
شبى آتش افروزِ تب بود و او
شب از نور سرشار از نشوه پر
شب از شور سرشار از نشو پر
حرا دامن از مکیان چیده است
دلش را به خورشید بخشیده است
حرا سنگ، همصحبت آیینه اش
دلى؟ نه که خورشید در سینه اش

صحرا

از این دامنه دشت بى ساحل ست
به شعر و شراب و شتر شامل ست
چه خاموش خواندم در این شوره زار
فراموش ماندم در این شوره زار
جهنم در این دشت اردو زده ست
به جانش شرار هیاهو زده ست
جهنم براین دشت باریده است
گل و عطر و لبخند را چیده است
جهنم به رنگ دل و دشنه است
به خون من و دوستان تشنه است
من و شعر و شمشیر همسایه ایم
هجوم و من و تیر همسایه ایم
چه شبها که از خیمه بیرون زدیم
به اردوى دشمن شبیخون زدیم
سبکبال شمشیرها آختیم
به بیگانه و آشنا تاختم
کسى اینجا به فکر نشستن نبود
اگر بود یک لحظه با من نبود

کعبه

دلم سخت دیوانه پر مى کشد
به بتخانه کعبه سر مى کشد
خدایان چه خاموش خوابیده اند
غریب و فراموش خوابیده اند
خدایانِ باران، خدایانِ جنگ
خدایانِ دلمرده خوابرنگ
خدایانِ خرما، خدایانِ چوب
خدایانِ شاعر، خدایانِ خوب
خدایان خضوع مرا عاشق اند
سجود و رکوع مرا عاشق اند
خدایان ز اعراب عاشق ترند
و از آتش و آب عاشق ترند
چه مرموز و ساکت، چه کم صحبتند
تو گویى که با خویش هم صحبتند
اگر چه دلم را نفهمیده اند
همیشه صمیمانه خندیده اند
چه عمرى که بر پایشان ریختم
چه شبها به اینان درآویختم
چه تاریک و سردند بیچاره ها
مریضند، زردند بیچاره ها
اسیرانه بر پایم افتاده اند
به زیرِ قدمهایم افتاده اند
خدایانِ سنگینه اُف بر شما!
گدایان دیرینه اُف بر شما!
زمن شیره زندگى خورده اید
دلم را ندانم کجا بریده اید

سؤال

شب امشب، شب جوشش رازهاست
نخستین قدح نوش آوازهاست
هلا عشق اى آشناى قدیم
ندیم من و سال هاى قدیم
شب وادى امشب شب تشنه اى بست
شب اینسان نبوده ست این تشنه کیست؟

دیدار

... و آنگاه شب عطر شد، عود شد
به مرزِ دو لبخند محدود شد
در اثناى روییدن فصل سبز
دلم ماند و بوییدن فصل سبز
حرا از بهارانه لبریز شد
و آماده فتحِ پاییز شد
کسانى که از لات مى گفته اند
کنون زیرپاى حرا خفته اند
کسى التهاب حرا را ندید
گل آفتاب حرا را نچید
ندیدند لرزیدن مکه را
و بیدار خوابیدن مکه را
به روى حرا کعبه لبخند زد
دلش را به دیدار پیوند زد
چه حال آفرینند این لحظه ها
شکوه و یقینند این لحظه ها
گلستان نورست امشب حرا
بهار و بلورست امشب حرا
چنان نفحه ى زندگى مى دمد
که مرگ از حریم حرا مى رمد
زمین و زمان مهیمان حراست
که جانِ جهان میهمان حراست
حرا محفل باشکوهى ز عشق
حرا میهماندار کوهى ز عشق

آشنایى

در اثناى بوسیدن آفتاب
حرا ماند و جانى پر از اضطراب
محمد(ص) در این بزم محضِ دعاست
مهیاى همصحبتى با خداست
چنان لحظه ها با دلش محرمند
که گویى زقبل آشناى همند
کران تا کران نور بود و خدا
نبود این حرا، طور بود و خدا
چو خورشید یک لحظه چشم افق
درخشید یک لحظه چشم افق
حرا بار دیگر تپیدن گرفت
و شب شور و شوق رسیدن گرفت
حرا ماند در التهابى عمیق
میانِ دو دریاى جوشان غریق

آواز

از آن قاصد نور آمد ندا:
بخوان اى محمد(ص) به نام خدا
بخوان اى بهار، اى شکوفاترین
بخوان اى پیام آور راستین
به نام خداوند هستى بخوان
به مرگِ بت و بت پرستى بخوان...
حرا جامه عشق پوشیده است
و از چشمه ى وحى نوشیده است
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 282

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.