بزاز در خطابه ی «اسلام و قومیت عرب» مخاطبان خود را از دو خطا برحذر می دارد. یکی آنکه زیر تأثیر فرهنگ غربی، دین را به معنای تنگ بینانه ی آن دریابند، و دوم آنکه قومیت عرب را جنبشی نژاد پرستانه پندارند. درباره ی واژه ی دین می گوید که معنای این واژه در زبان عرب با معنای آن در زبانهای غربی فرق دارد زیرا در اسلام، برخلاف مسیحیت و بودائیگری، دین محدود به «عبادت و مناسک دینی و اعتقادهای معنوی نیست، بلکه نظامی اجتماعی، فلسفه ای درباره زندگی، دستگاهی از اصول اقتصادی و سلطه ای سیاسی»(2)است. پس چون اسلام در اصل، دینی سیاسی است با قومیت عرب تضادی ندارد مگر آنکه هدفهای سیاسی این دو با هم فرق داشته باشد. بزاز آنگاه خصوصیات قومیت عرب را یکایک برمی شمارد تا نشان دهد هیچ یک از آنها ناقض اصول اسلامی نیست. اینجا به خطای دوم اشاره می کند وآن این که به گمان برخی، قومیت عرب بر پایه ی نژادپرستی و یا میهن پرستی افراطی (Chauvinism) بنا شده است و از این رو والیان اموی که بی گمان اصول اسلامی را نقض می کرده، و نیز مبالغه گویی برخی از قومیان عرب، مایه ی پرورش این گمان شده است. ولی بر این سخن می افزاید که قومیت عرب نه بر اصول نژادپرستانه بلکه بر«بنیاد پیوندهای زبانی و تاریخی و فرهنگی و معنوی... استوار است».(3) درست ترآن است که بگوییم «باید استوار باشد».
به نظر بزاز، خصوصیات دیگر قومیت عرب (ثبات، دمکراسی، سوسیالیسم، تعاون، و پیشرو و انقلابی و مثبت و متحرک بودن)(4)هیچ یک ضداسلامی نیست.
ولی بزاز برای آنکه ایرادهای مخالفانش را بکلی بی اعتبار کند سرانجام به همان استدلالی پناه می برد که دستاویز همیشگی نژادپرستان و قومیان افراطی عرب بوده است و آن اینکه اسلام اصلاً دین عربی است و خاص عربان است. «پیامبرعرب بود و قرآن به عربی فرو فرستاده شد. «اینها به اضافه ی آیاتی از قرآن - به زعم او - برهان قاطع مدعای اوست(5) (سوره ی ابراهیم: آیه ی 4 - یوسف: آیه ی 2- آیه ی 129و جز آن)- ولی از اینکه تفسیری که او از این آیات می کند با آنچه خود «طبیعت جهانی اسلام» می خواند معارض است سخنی نمی گوید. معتقد است که وحدت اسلامی به دلیل اختلافهای جغرافیایی و سیاسی و اجتماعی ملتهای مسلمان حتی درمورد آنها که همسایه ی یکدیگرند ممکن نیست، یا در اوضاع او احوال موجود آن را میسر نمی بیند. به فرض آنکه ممکن هم باشد، یگانگی کشورهایی که همزبانند امری فوری تر و خطیر است.(6)
و از همه ی اینها نتیجه می گیرد که «مثل اسلام و قومیت، مثل کل و جزء است»(7) که معنایش با توجه به آنچه از گفته های او خلاصه کرده ایم این می شود که مصلحت کل، چیزی جز مجموع مصالح اجزاء آن نیست. بنابراین اعراب پیش از آنکه در غم اسلام باشند، باید در پی صلاح خویش بکوشند.
بدینسان نظریه ی کسانی چون بزاز در اثبات سازگاری اسلام و قومیت، سرانجام کارش به اثبات برتری قومیت عرب بر اسلام می کشد و اصل معما ناگشوده می ماند.
پی نوشت ها :
1. کمال کارپات، «اندیشه ی سیاسی و اجتماعی خاورمیانه ی معاصر»، ص52-54 و 255-258
(Kamal H. Karpat, Political and Social Thought in the Contemporary Middle East, Praeger, New York, 1968, pp. 52-54, 255-58)
و نیزــــ سیلویاحثیم، «اسلام و قومیت عرب»، یاد شده، ص201 به بعد.
2. حثیم، مقاله ی یادشده، ص203-204.
3. همان مأخذ، ص204.
4. بزاز سه اصطلاح را در این میان به معانی خاص خودش به کار می برد: منظور او از«ثبات» آن است که قومیت عرب وسیله ای موقت یا مرحله ای گذران در راه هدفی بالاتر نیست، بلکه خود هدفی ثابت است. در مورد سوسیالیسم توضیح می دهد که قومیت عرب باید مصالح جمعی را بر مصلاح فردی رجحان نهد و نظام معاش جامعه را بر پایه ی برنامه ریزی تنظیم کند. ولی سوسیالیسم عرب از مارکسیسم برکنار است و از اعتقاد به مادیت یا تسلط یک طبقه بر طبقه ی دیگر می پرهیزد. مراد او از«مثبت» آن است که قومیت عرب باید با همه ی ملتها همکاری کند و از همه ی اندیشه هایی که با فلسفه آن ناهماهنگ است بپرهیزد. (کارپات، کتاب یادشده، ص52-54)
5. حثیم، ص206-211.
6. همان مأخذ، ص214-215.
7. همان مأخذ، ص215.