تضادّ اخلاق و اقتصاد

برنارد مندویل (1) طبیبی هلندی تبار بود که در انگلستان به عنوان ادیبی نام آور شهرت یافت. معروفیت او در عالم اقتصاد، پیش تر به دلیل اثری است به نام حکایت زنبوران، یا رذیلت های شخصی، منافع عمومی (2)، که در قالب ادبی
چهارشنبه، 20 دی 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تضادّ اخلاق و اقتصاد
تضادّ اخلاق و اقتصاد






 
برنارد مندویل (1) طبیبی هلندی تبار بود که در انگلستان به عنوان ادیبی نام آور شهرت یافت. معروفیت او در عالم اقتصاد، پیش تر به دلیل اثری است به نام حکایت زنبوران، یا رذیلت های شخصی، منافع عمومی (2)، که در قالب ادبی استدلال می کند رفتاری که تا آن زمان از منظر دین گناه تلقی می شد. در عمل موجد رفاهی است که مردم به تدریج از آن برخوردار خواهند شد. وضع او آشکارا نشان دهنده ی تفاوت دیدگاه های اخلاقی و ایدئولوژی بین اقتصاد ماقبل بازار و اقتصاد رهیافتی فایده مدارانه در قبال اخلاق، و ماتریالیستی روبه رو شده است؛ یعنی این نگرش که آن چه در حیات بشر اصل است سطح زندگی است، نه- چنان که الهیات تجویز می کند- رستگاری. از این منظر، خودخواهی و فعالیت خودجوش فردی، شالوده ی نظام اجتماعی توصیف و هر دو به طور ضمنی ستوده می شود. مندویل خودخواهی و فردگرایی را همزاد مرکانتیلیسم زمانه اش می دانست. هرچند به نظر می رسد استدلال او در این مورد که پی گیری منافع مادی شخص موجد رفاه عمومی است، چندان مطابقتی با این نگرش ندارد.
نسخه ی اولیه ی حکایت، اثری بود از خود مندویل به نام کندوی پرشِکوه: یا شیادان درستکار شدند، که در 1714 منتشر شد و مندویل در هشت سال پس از آن، تفاسیر بسیار مطوّلی بر این اثر منتشر کرد. در این جا شعر اولیه چاپ شده است و به خواننده توصیه می کنیم برای توضیحات مندویل در مورد آموزه های اساسی آن، به چاپ موسعه اثر مراجعه کند.

کندوی پُرشکوه: شیادان درستکار شدند*

کندویی بود فراخ، پُر از زنبور،
که همه در نعمت و آسایش زندگی می کردند,
معروف بود که اهل قانون اند و سلحشور،
و به آنی سپاهی عظیم گرد می آوردند؛
این کندو را
مهد کبیر علم و صنعت می دانستند.
بلهوس ترین و ناخشنودترین زنبوران نیز
حکومتی بهتر سراغ نداشتند،
آنان نه بردگان استبداد بودند،
نه رعایای دموکراسی لجام گسیخته؛
اما شاهانی داشتند که نمی توانستند خطا کنند،
چون قانون قدرت شان را محدود کرده بود.

زندگی این حشرات مانند آدمیان بود،
و هرچه ما می کنیم آنان نیز در مقیاسی کوچک انجام می دادند:
آن ها همان کاری را می کردند که در شهر انجام می شود،
و آن چه وابسته به شمشیر یا رداست:
اما با این همه هنرها که زنبوران داشتند
با دست و بال کوچک شان از برابر آدمیان می گریختند؛
با این وصف، هرچه ما داریم،
از ماشین و کارگر و کشتی و قلعه و سلاح و استادکار،
تا حرفه و دانش و کارگاه یا ابزار،
زنبوران شبیه اش را داشتند:
چون ما زبان شان را نمی دانیم،
باید همه را با نام های خودمان بخوانیم.
از جمله دیگر چیزها، که می خواستند،
یکی هم تاس قمار است که زنبوران نداشتند؛
اما از آن جا که شاهانی داشتند،
و شاهان شان هم محافظانی داشتند،
به درستی می توان نتیجه گرفت که آنان در پی سرگرمی بودند؛
مگر هنگی از سربازان نشان دهید که چنین نکنند.

در این کندوی پربرکت، زنبوران بی شماری در هم می لولیدند؛
اما کثرت شان سبب رونق بود؛
میلیون ها زنبور می کوشیدند
شهوت و بطالت به یکدیگر عرضه کنند؛
در حالی که بی شماری کار می کردند،
تا دیگران تباه کنند و به هدر دهند؛
محصول کار نیمی از عالم را تأمین می کردند؛
و باز هم کارکردشان زیاد بود و کارگر اندک.
تجارت در چنگ شان بود، سودهای کلان؛
و بعضی دیگر محکومِ بیل و داس بودند،
و همه ی کارهای سخت و پرزحمت؛
همان کارها که در آن بیچارگان محتاج، عرق ریزان،
برای لقمه نانی، توان می فرسودند و دست و پای.
حال آن که جمعی دیگر در پی اسرار بودند،
که چندی از مردم می آموختند؛
که اندوخته ای نمی خواهد جز بی شرمی؛
و بی صلیب و دعا هم می شود بدان پرداخت,
شیادی و طفیلی گری و قوادی و جیب بری،
قمار و سکه زنی، جادوگری و شفابخشی،
و با همه ی این حیله ها، به دشمنی، با کارهای رذیلانه،
به زیرکی، از آن خود می کردند
دست رنج همسایه ی خوش طینت بی پروای خویش را.
بدیشان شیاد می گفتند، اما این نام را رها کن،
سخت کوشانِ کاری هم چنین بودند:
همه ی کسب ها و مقام ها دچار تقلّب بودند،
و پیشه ای خالی از فریب نبود.

وکیلان، که هنرشان از اساس
ایجاد خصومت و تفرقه بود،
با هر نوع ثبت و سند مخالف بودند، تا فریبکاران
راحت تر بتوانند املاک مورد اختلاف را بالا بکشند؛
چون غیرقانونی نبود که مال کسی،
بدون دادخواهی به رسمیت شناخته شود.
آنان عمداً دادرسی را به تأخیر می انداختند،
تا حق الوکاله های کلان به چنگ آورند؛
و در دفاع از انگیزه های شریرانه،
قانون را زیر و رو می کردند،
همان طور که دزدان خانه ها و مغازه ها را وارسی می کنند،
تا دریابیند از کجا می توان راحت تر وارد شد.
پزشکان شهرت و مکنت را ارج می نهادند،
بیش از سلامت بیماران نزار،
یا مهارت شان: بزرگ ترین بخش آموخته هاشان،
به جای آموختن قواعد طبابت،
در انداختن نگاه های محزون و جدّی بود و رفتاری بی احساس،
و مجیز شنیدن از قابله و کشیش و دوا فروش،
و هر آن ک که خدمتگزار است به وقتِ تولد و مرگ.
مهارت دیگرشان تحمل پرگویی های ایل و تبار مریض بود و
شنیدن تجویزهای عمه خانم من؛
با آن لبخند رسمی و دلجویی آن چنانی،
از دیگر مهارت شان اخم کردن بر اهل خانه بود و
تحمل ناز و ادای پرستاران،
که از هر ناسزایی بدتر است.

و اما در میان کاهنان بی شمار ژوپیتر،
که برای فرود آوردن رحمت استخدام شده بودند،
معدودی فاضل بودند و سخن سنج،
و هزاران جاهل و تندخو:
اما همه به گروهی پیوستند که در پنهان کردن
کاهلی، شهوت، آز و کبر خود توانا بودند،
آنان بدین صفات چنان مشهور بودند
که خیاطان به دزدی و ملاحان به مستی:
بعضی با چهره ی تکیده و لباسی مندرس،
زاهدانه برای قرص نان روزانه دعا می کردند،
گیرم منظورشان خوانی پر زنعمت بود،
هرچند بیش از آن نصیبی نمی بردند؛
و در حالی که این رنجبران مقدس گرسنگی می کشیدند،
مخدومان شان، آن کاهلان اعظم،
غرق آسایش بودند و
برق ثروت و سلامت از چهره شان می بارید.

سربازان، که مجبور به جنگیدن بودند،
اگر جان به در می بردند، قرین افتخار می شدند؛
هرچند بعضی از خونریزی گریزان بودند،
و قطع عضو، جزای گریختن بود.
سرداران شجاع شان، بعضی با دشمن می جنگیدند،
و بعضی به رشوه ای پشت به دشمن می کردند.
بعضی که در هنگامه ی نبرد همواره در صف اول بودند؛
پا از دست دادند، سپس دست شان؛
تا به کل علیل شدند کنارشان نهادند،
تا با نیمی از دست مزدشان عمر به سر برند.
بودند کسانی که هرگز وارد معرکه نشدند،
و به ازای در خانه ماندن، دست مزدی مضاعف ستاندند.

شاهان خادمانی داشتند؛ اما وزیران شان دغل باز
دغل باز فریب شان می دادند؛
بسیاری را که برای رفاه شان به بردگی برده بودند
اندوخته های بسیارِ سکّه های نقره شان را دزدیدند:
مقرری ناچیز بود و زندگی شان با شکوه،
ولی لاف شرف می زدند.
وقتی امتیازات شان از حد به در می رفت،
دست اندازی های دغل کارانه ی خود را حق مقام می نامیدند؛
و وقتی عامه ی زنبوران به ریاکاری شان پی می بردند،
آن را مواجب می نامیدند،
صحبت منفعت که می شد،
به ساده و اندک راضی نبودند؛
زیرا زنبوری نبود که زبانم لال
بیش از آن چه بایست، از این و آن بیرون نکشد،
و تازه چنان بی شرم نباشد که چون قمار بازان
همه را باخبر کند که چه ها کرده است.
چون با بازی عادلانه، در برابر بازندگان
هرگز نخواهند داشت، آن چه را که بردند.

باری، دغل بازی هایشان حکایتی است بس دراز!
چیزی که درکوی و برزن می فروختند
مثل مشتی خاک بود تا زمین را بارور کند،
و اغلب خریداران درمی یافتند
که هیچ نیست جز مخلوطی بی مصرف از سنگ و ساروج.
خرمن کوب را چندان شکایتی نیست،
که نمک را به جای کره به او فروخته اند.

فرشته ی عدالت که به انصاف شهره است،
اگرچه نابینا، اما احساسش را نباخته بود.
دست چپش را که نگهدار ترازوی عدل است،
سنگینی سکه های طلا گاه و بیگاه از کار می انداخت؛
و اگرچه بی طرف به نظر می رسید،
و در قتل ها و همه ی جنایات قهرآمیز
و وقتی تنبیه بدن بود با شلاق،
چنین می نمود که همه چیز به قاعده است؛
در ابتدا متقلبان را تنبیه می کرد،
سپس با همان طنابی که خود بافته بودند، به دار مجازات می آویخت.
با این همه، معلوم نبود شمشیری که در دست دارد،
چرا فقط بر سر درماندگان و فقرا فرود می آید؛
همان که از سرِ نداری و بیچارگی،
از درختِ مصیبت آویزان می شدند،
نه برای جرم شان، که مستحق چنین سرنوشتی نبودند؛
بلکه برای اسایش خاطر ثروتمندان و بزرگان.

با این همه شرارت، کندوی زنبوران
در کل بهشت بود؛
چاپلوسی در صلح، و ترس در جنگ.
آنان مورد احترام بیگانگان بودند،
و اسرافکار در ثروت و زندگی شان،
همچون دیگر کندوها.
چنین بود نعمت هاشان
و جرم هاشان نیز هر دم افزون تر.
و فضیلت که از سیاست هزاران ترفند آموخته بود،
به تأثیری شادمانه یارِ شر شده بود: و زان پس،
کسی برای خیر عموم کار می کرد،
که بدترین بود.

چنین بود سیاست،
که اجزای ناسازگار را در کنار یکدیگر حفظ می کرد؛
همچون هارمونی موسیقی،
که صداهای ناهمخوان را هماهنگ می سازد؛
بدین سان چیزهای کاملاً متضاد، سازگار می شوند،
گویی پرهیز و اعتدال
از سرِ لجاجت،
به خدمت باده گساری و شکم چرانی کمر می بندند.

ریشه ی شر، طمع،
این تباهی بدسرشتِ زهرآگین،
برده ی اسراف بود،
آن گناه والا؛
حال آن که تجمّل
یک میلیون فقیر را به کار می گمارد،
و غرور نفرت انگیز میلیونی را:
غبطه و خودبینی، خود
وزیران صنعت بودند،
و محبوبه تهی مغزشان، بلهوسی
در خوراک و اثاث و لباس بود.
این تباهی غریبِ مهمل
خود همان چرخی شد که کسب و کار زنبوران را می گرداند.
قوانین شان هم، چون لباس هاشان،
در تغییر بود؛
چون آن چه روزگاری نیکو می نمود،
بعدِ نیم سالی به جنایتی بدل می شد؛
چنین بود که قوانین شام دم به دم تغییر می کرد،
اما باز هم نقصی بود که بجویند و راست کنند.
آنان با بی ثباتی قوانین شان را اصلاح می کردند،
معایبی را که با هیچ دوراندیشی نمی شد پیش بینی کرد.

چنین بود که تباهی تیماردارِ هنرمندی و ابتکار شد،
و همراه با زمان و کوشش،
آسایش زندگی به بار آورد، سرخوشی، راحتی و آسایش راستین
بدان جا رسید که فقیران،
از ثروتمندان پیشین بهتر می زیستند؛
و دیگر نمی شد چیزی بدان افزود.
چه ناپایدار است سعادت دنیوی!
اگر آن ها اندکی قدر نعمت می دانستند،
و اگر می فهمیدند حدّ کمال را
که بیش از ارزانی خدایان است؛
بی شعوران شکوِه گر خشنود بودند
از وزیران و حکومت.
اما آن ها با هر ناخوشایندی،
چون مخلوقات گم گشته ی بی فریادرس،
دشنام ها نثار سیاستمداران و دریاسالاران و لشگریان شان می کردند؛
نعره زنان بر فریبکاران لعنت می فرستادند،
و هرچند از فریبکاری خود آگاه بودند،
به خشونت فریبکاری دیگران را تحمل نمی کردند.

آن کس که با فریب ارباب و شاه و مستمند
ثروتی شاهانه اندوخته بود،
بی شرمانه فریاد می زد، نابود باد این مُلک پُرفریب؛
و می دانید این ریاکاران موعظه گر
چه کسی را از بابت فریبکاری سرزنش می کردند؟
دستکش دوزی که چرم برّه را به جای چرم بزغاله فروخته بود.

اندک چیزی نبود که به غلط انجام نگیرد،
یا مانع کسب و کار عموم نشود؛
اما همه ی این دغل بازان بی شرمانه فریاد می کشیدند:
ای خدایان، کاش شرافت داشتیم!
مارسِ رب النوع بر بی شرمی شان پوزخند می زد،
و دیگر خدایان شِکوه شان را از سر بی خردی می دانستند،
که همیشه شاکی اند از آنچه دوست دارند
اما عاقبت ژوپیتر به خشم آمد،
و با خشم سوگند یاد کرد
تا بشوید از نیرنگ، کندوی پرشِکوه را؛
و چنین کرد.
آن دم که نیرنگ رخت بر می بندد،
و آکنده می سازد دل زنبوران را از صداقت.
همچون درخت معرفت، بر ایشان می نمایاند
پلیدی هایی را که از دیدنش شرمنده اند.
همان پلیدی هایی که اکنون در سکوت بدان اعتراف می کنند،
و از کراهت آن سرخ می شوند:
مانند کودکانی که خطاهای خویش پنهان می کنند،
اما خیال می کنند هر کس به آنان بنگرد،
رنگ رخسارشان خبر می دهد از سرّ ضمیر،
و پی خواهند برد چه ها از ایشان سرزده است.

اما، ای خدایان! چه آشوب و وحشتی برخاست،
چقدر ناگهانی و به وسعت همه چیز دگرگون شد!
ظرف نیم ساعت، در سراسر کشور،
قیمت گوشت به پوندی یک پنی رسید.
نقاب دورویی فرو افتاد،
از چهره ی سیاستمدار بزرگی که دلقک بود:
و بسیار کسانی که با صورتک عاریتی سخت آشنا بودند،
چون بیگانگان به نظر می آمدند با چهره ی خود.
از آن روز، دادگاه ها سوت و کور شد،
چون بدهکاران مشتاقِ پرداخت دیون شان شده بودند،
حق دینی که بستانکار فراموش کرده بود و از ادعایش دست کشیده بود.

آنان که بر حق نبودند، مُهر بر لب،
جامه ی پُر وصله ی طمع را برکندند:
وکیلان به کفایت اندوخته بودند،
دیگر چیزی به کارشان رونق نمی بخشید در کندوی شرافتمند،
دفتر و دستک بستند و رفتند.

فرشته ی عدالت عده ای را اعدام و دیگران را آزاد کرد؛
و چون نتیجه شد،
به وجودش دیگر نیازی نبود،
پس او هم رفت، با کبکه و ملتزمان رکاب.
پیشاپیش همه، آهنگران،
با قفل و بند و درهای آهن پوش، و زنجیرهای گران:
پس آن گاه،زندانبانان و کلیدداران و همه دستیاران،
سپس، با کمی فاصله، پیشاپیش فرشته ی ما،
خدمتگزار والامقام و با وفای او،
جناب داروغه، مجری بزرگ قانون:
نه با آن شمشیر خیالی در دست،
که با ابزارهای خویش: تبر و طناب و قفل و بست.
سپس، میان زمین و اسمان، بر پاره ای ابر، فرشته ی عدالت، کلاهخود درخشان بر سر،
در پشت و اطراف ارابه اش،
مأموران اجرا، صاحب منصبان، خبرچینان،
که رزق شان از اشک مردمان بود،
مجازات می شدند.

طبیب زندگی اش را می کرد، چون مردمان شان بیمار بودند،
جز زنبوران حاذق، هیچ کس دارویی تجویز نمی کرد،
آنان چندان در کندو پراکنده بودند،
که هیچ کدام شان را به مرکب نیاز نمی افتاد؛
طبیبان جدال عبث رها کردند،
و به درمان بیمار مفلوک کوشیدند،
داروی پر نیرنگ دیارِ دوردست را وانهادند،
و درمان را در محصول خاک خویش جستند،
چون می دانستند خدایان
برای هیچ ملتی درد بی درمان نخواسته اند.

کاهنان شان نیز از رخوت به درآمدند،
بار بردوش زنبوران زائر ننهادند،
به دور از ریا، با دعا و قربانی،
تنها به خدمت خدایان کمر بستند؛
همه ی آنان که بیکاره بودند، یا می دانستند
که کسی از کارشان طرفی برنخواهد بست،
پی کار خود رفتند، چون دیگر
کسب و کارشان را به چنین لشکری نیاز نبود،
(اگر نگوییم به هیچ یک شان انصافاً نیازی نبود،)
تنها یکی دو سه تن، مطیع و فرمانبردار،
ماندند در کنار عالی جناب، کاهن اعظم:
او که خود دغدغه های مقدس داشت،
امور کشور به دیگران واگذاشت.
نه دیگر گرسنه ای را از در راند،
نه از دست رنج فقیران چیزی برای خود خواست؛
در خانه اش به گرسنگان غذا داد،
و اجیرشدگان نان بی قیاس یافتند،
و مسافران نیازمند هم سقفی و خوراکی.

در حال و روز بزرگ وزیران پادشاه،
و همه ی صاحب منصبان زیردست
دگرگونی عظیمی رخ داد؛ چون اکنون
مقتصدانه با حقوق شان زندگی می کردند:
پیش از آن، زنبور بینوا برای طلب ناچیزش
باید ده بار می رفت و می آمد و آن گاه، یکی منشیِ خوش مواجب درگاه
چنانش می کرد که یا بگذرد از حق خویش، یا بگذرارد دو سه سکه ای در پیش،
که در آن روزگار، حق مقام می خواندندش
و اکنون نامیده می شود کلاه برداریِ بی کم و کاست.
در هر جا، پیش از این، سه تن را می گماردند،
که هر یک پاسدار رذالت آن دیگران باشد،
و شریک دزدی های شان، از سرِ نوع پرستی؛
و خوشی هر یک به راه بود؛
در نتیجه آن هزاران همه به راه خود رفتند.

اکنون دیگر هیچ صاحب شرفی راضی نبود
که به خرج دیگران زندگی کند، و مدیون باشد.
جامه ی نوکران در دکان سمساری خاک می خورد،
کالسکه ها را به ثمن بخس وامی گذاردند؛ و اسبان شاهوار را خیل خیل می فروشند؛

اکنون، چنان از ولخرجی بیزار بودند که از تدلیس؛
سپاهی ندارند بیرون از سرزمین خویش؛
به مسخره می گیرند ارج گذاری بیگانگان،
و افتخارِ پوچ حاصل از جنگ را؛
آنان می جنگند، اما به خاطر میهن خویش،
به وقت دفاع از حق یا آزادی.

اکنون بنگر به کندوی شکوهمند،
و ببین که چقدر صداقت و تجارت سازگارند.
نمایش به پایان رسیده، از رونق افتاده؛
و چهره ای دیگر یافته است به تمامی.
تنها نه به این دلیل که آنان رفتند،
با آن ریخت و پاش های کلان سالانه شان،
بل آن بی شمار مردمان هم که می زیستند با آن
رفتند از پی شان به ناچار.
آنان بیهوده به تجارت های دیگر روی آوردند؛
به این قرار، همه بیش از حد انباشتند در انبار.

قیمت زمین و خانه سقوط می کند؛
کاخ های شگفت انگیز، که دیوارهاشان،
چون حصارهای شهر تِبس (3)، به نوای ساز برافراشته بود،
باید به اجاره داده می شد؛ حال آن که
آن خانوار خدایان شاد که هنوز بر جای خود استوارند،
ترجیح می دهند عمارت شان را در آتش بسوزانند و
اندک نقش و نگاری در سر درش بر جای ننهند
و آن والامقامان چنین کرده اند، لبخند می زنند،
ساختمان سازی یک سره نابود شده است،
معماران را کسی به کار نمی گیرد،
دیگر هیچ پیکرتراشی به هنرمندی نام آور نیست،
و سنگ تراشان و حکاکان شهرتی ندارند.

آنان که ماندند، راه اعتدال در پیش گرفتند، و کوشیدند
نه برای چگونه خرج کردن، برای چگونه زندگی کردن،
و از آن روز که حساب میخانه صاف کردند،
عهد کردند که دیگر پای در آن نگذارند:
در سراسر کندو، معشوق هیچ باده فروشی
نمی توانست لباس زربفت در برکند و به آن بنازد؛
تورکل (4) هم نمی تواند چنین پول هنگفتی خرج کند،
برای شراب بورگوندی (5) و اورتلانز(6).
دیگر آن درباری و بانویش نیست
که نخود کریسمس حاضر می کردند در خانه اش؛
در دو ساعت خرج می کرد مبلغی
همچند خرج یک گلّه اسب در روز.

کلوئه (7) مغرور که به هوای زندگی پرشکوه و جلال،
شوهرش را وامی داشت از دولت بدزدد؛
حالا اثاث خانه اش را می فروشد،
همان اثاثی که غارت ملک هند بهایش بود؛
از قبض های پرهزینه ی کرایه ی کالسکه می زند،
و لباس پردوامش را یک سال تمام می پوشد:
گذشت ایام دمدمی مزاجی و کاهلی،
گذشت دوره ی جامه آرایی و مُدبازی،
برفتند آن بافندگان که پارچه از تار ابریشم و پود طلا می بافتند،
و هر که، از خرد و کلان، در این کسب و کار بود.
صلح و فراوانی حاکم است هنوز،
و هرچه بخواهید موجود است و ارزان؛
طبیعتِ مهربان، به روال خود، رها از نیروی باغبانان.
همه ی میوه ها را ارزانی می دارد؛
اما کمیابی ها را نمی توان تحمّل کرد،
در آن جا که زحمت پروردنش مزدی نیست.

چون غرور و تجمّل فروکاست،
آنان کم کم در نوردیدنِ دریاها را رها کردند،
حالا مصنوعات را نه بازرگانان،
که شرکت ها می برند.
حرفه و صنعت سراسر به غفلت رها شده،
قناعت، سمّ صنایع، چنان که خشنودشان ساخته
که راضی باشند به هر چه دارند در انبارشان،
و نه جویند و نه خواهند بیش از آن.

در این کندوی پهناور، اندک شماری مانده اند؛
از آن همه زنبور، صد و یک نمانده
تا پاسخ دهد به توهین دشمان پُرشمار،
که هنوز دشمنی می ورزند با آنان؛
و هرچند می جنگند دلیرانه با خصم شان،
و لیک ایستادگی نتوان، چون اندک اند ایشان.
ولی عاقبت کنجی حصین یافتند
که در آن بجنگند برای کندوی خویش،
یا نهند جان شان بر سرِ آن.
سپاه شان سرباز مزدور نداشت،
اما شجاعانه می جنگیدند در دفاع از خود،
تا عاقبت، شجاعت و شرافت شان
به زیور پیروزی آراسته شد.
پیروز شدند آنان، نه بی هزینه ای،
جان باختند هزاران زبنور.
چون آب دیده شدند از سختی و ریاضت
آسایش را صفتی ناپسند می شمردند؛
بدین سان، برای پرهیز از اسراف،
در درختی تو خالی عزلت گزیدند؛
این رستگاران، با درستی و قناعت.

نتیجه ی اخلاقی

پس دست از شِکوه بردار: تنها ابلهان می کوشند
که کندوی پُرشکوه را به وادی پرهیزگاران بدل کنند.
برای لذت بردن از آسایش این جهان،
در جنگ شهره باش، در رفاه زندگی کن،
بی رذالت بسیار، بیهوده است
آرمان شهرِ جا خوش کرده در ذهن.
کلاه برداری، تجمّل و غرور باید باشد
تا ما از منافعی برخوردار شویم:
بی شک، گرسنگی طاعون وحشت زایی است،
جز این است مگر، که مایه ی تلاش و پیش رفت مردمان است؟
مگر شراب را مدیون نیستیم
به شاخه ی زشت و کژ و خشت تاک؟
که ساقه اش از داربرست بر می گذرد و می پیچد
می پیچد به گیاهان دیگر، و می خزد به جانب جنگل،
اما برکت است برای ما با آن میوه ی والا،
همان قدر که هرس اش می کنیم و می بندیم،
پس رذیلتی سودمند حاصل آمده است،
وقتی با عدالت بریده و بسته می شود؛
نه در آن سامان که شمار مردمان بسیار است،
چنان که ضرورت به دولت است،
چنان که گرسنگی وامی داردشان که در پی تأمین خوراک باشند.
فضیلت محص نمی تواند برای ملت ها زندگی بسازد در افتخار؛
ملتی که می خواهد عصری طلایی را از نو زنده کند،
باید گشاده دست باشد،
چه برای خرید بلوط، چه در درستکاری.

پی نوشت ها :

1. Bernard Mandville
2. The fable of the Bess: or,private vices, public Benefits
* The Grumbling Hive: or, knaves Turn d Honest
3. Thebes، شهری در یونان باستان که بر افراشتن حصارهای آن را به آمفیون نسبت می دهند، که با نوای چنگ، سنگ های بزرگ را به جنبش درآورد و روی هم قرار داد-م.
4. Torcol
5. Burgundy
6. ortelans
7. chole

منبع: نویسنده: وارون جی. سیموئلز و استیون جِی. مِدِما، نام کتاب: تاریخ اندیشه های اقتصادی، ترجمه: محمدحسین وقار، شهر محل انتشار: تهران، ناشر: نشر مرکز، نوبت چاپ: چاپ اول 1391..

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط