نگاهی به آموزه های اقتصادی ویلیام گادوین
ویلیام گادوین (1) در واقع مدافع اصلاحات به شیوه ی پیروان چپ گرا/ جمع گرای بنتام بود. او نیز کمابیش مانند همه ی رادیکال های اهل فلسفه، که بسیاری از اقتصاددانان کلاسیک انگلیسی را در این رده باید جای داد، در پی اصلاحاتی بنیادین بود که موجب پیشبرد منافع شود- و در مورد او، پیشبرد منافع توده ها که مقوله ای است مربوط به عدالت سیاسی. گادوین دریافته بود که افزایش سطح زندگی توده ها، که امیدوار بود نظام او موجد آن باشد. ممکن است به چنان افزایشی در جمعیت منجر شود که سطح زندگی مردم به تلاش صرف برای حفظ حیات مادی تنزل کند. راه حل گادوین و پیروان او برای این مسئله، برنامه ریزی برای تغییری در ساختار عمل انسان و نه طبیعتِ او، و مشخصاً کاهش کشش جنسی به جنس مقابل از راه ایجاد لذات فکری بود.گادوین طرفدار نظریه ی ارزش کار بود و اندیشه ی او بذر نظریه ی استثمار را در خود داشت. او معتقد بود به مالکیت اشتراکی و اقتصاد مبتنی بر تولید در مقیاس کوچک بود و چنین می پنداشت که پیشرفت فن آوری و کاهش زمان تولید،باعث خواهد شد مردم بتوانند استعدادی فکری و معنوی خود را بیش تر بپرورانند، که این همه، در جامعه ای آرمانی که بهترین وصف آن «کمونیست داوطلبانه» (2) است، به اوج خود خواهد رسید. اثر او بر متفکران سوسیالیست اولیه، مانند رابرت اوئن (3) و تامس هاجکینز (4) اثرگذار بود و مارکس با نظر مساعد به آن می نگریست.
چنان که در معرفی مقاله ای درباره ی جمعیت مالتوس آمد، نوشته ی مالتوس (چنان که از نام کامل آن هم پیدا است) تا حدی در باب آزادی گادوین بود که نخستین بار در عدالت اجتماعی و تأثیر آن بر تقوا و شادکامی همگانی (1793) مطرح شده بود و مقاله مالتوس در حکم پاسخ به آن بود. پاسخ گادوین به مالتوس، در باب جمعیت: پژوهشی پیرامون قدرت افزایش تعداد نوع بشر بود که در 1820 چاپ شد، که چکیده ای از آن در پی می آید.
در باب جمعیت (1820)*
مقدمه
گاهی، انسان به خیال خود می خواهد سودی بزرگ فراهم آورد و خیری عظیم به همنوعانش برساند، اما اتفاقی که می افتد نه تنها در تحقق و به فعلیت درآوردن اندیشه ای که او را برانگیخته است موفق نمی شود، بلکه موجب وارد آوردن خدشه به همان هدفی می شود که در آن قصد خدمت به مردم بوده است. حال حکایت ما است، اگر بپذیریم اندیشه هایی که نزدیک بیست سال است رواج دارد و پیش از آن اثری از آن ها نبود، اکنون به یکی از شاخه های مهم علم سیاست بدل گشته است.هنگامی که تحقیق خود را در باب عدالت اجتماعی می نوشتم، به خود می بالیدم که احتمالاً مصدر خدمتی مهم به بشریت خواهم بود... .
تا مدتی به نظر می رسید تأثیرات کتابی که نوشته ام، پاسخ گوی خوشبینانه ترین انتظاراتی خواهد بود که تصورش را داشته ام. جای شکوه ای نبود که کتابم «چاپ نشده فراموش شد» یا توجه چندانی در میان هموطنانم برنینگیخت. آن قدر بی عقل نبودم که خیال کنم کتابم چون موجی خروشان در چشم بر هم زدنی اندیشه های ناصواب خود را پاک خواهد کرد. از مخالفت های مستقیم و غیرمستقیم، و جدل ها و ناسزاهایی که به آن ابراز شد، استقبال کردم و آن را نشانه ی نه چندان نامنتظر نتیجه ای پنداشتم که سخت مشتاق آن بودم. و در میان چنین پدیده هایی، پیش تر از همه از حمله ی آقای مالتوس استقبال کردم. بر این باور بودم که مقاله ی ایشان در باب جمعیت، همچون دیگر موارد بازنمایی های مغلوط و اغراق آمیز، به زودی جایگاه مناسب خود را خواهد یافت.
از این لحاظ، تاکنون مأیوس شده ام. تعیین علل سرخوردگی من آسان است؛ به میزان آن همه تعریف و تمجید بی جایی است که در نظریه ی این نویسنده، برحسب ضرورت انتظار می رود از آن دریافت کند: اما این موضوع در آن چه می خواهم بگویم نقشی ندارد. در نتیجه، متوجه شدم به رغم تمام استدلال هایی که دیگران بر ضد آن اقامه کرده اند، هنوز به حیات پررونق خود ادامه می دهد و از انتشار چاپ پنجم آن که به زیور طبع آراسته شده است، زمان چندانی نمی گذرد. دلم نمی خواهد بدون به تحریر درآوردن آن چه در این باب به ذهن من رسیده است، از دنیا بروم. تا مدتی از سر کاهلی چنین می پنداشتم که من با تدوین کتابی که موجب نوشتن مقاله ی آقای مالتوس شده است، سهم خود را ادا کرده ام و می توانم با خیال آسوده کار به ظاهر نسبتاً ساده ی رد «اصل جمعیت» را به یکی از کسانی واگذارم که از زمان اتمام مهم ترین کارم، به بلوغ رسیده است. اما دیگر نمی توانم خوددار باشم. «من نیز به نوبه ی خود پاسخ خواهم داد؛ من نیز نظر خود را نشان خواهم داد: زیرا حرف زیادی برای گفتن دارم؛ اما روح من مرا از آن باز می دارد». (5)
این وظیفه ای است که من پیش از هر کسی ملزم به انجام آن هستم، زیرا همان طور که گفتم اگر جزم اندیشی هایی که امروز در باب موضوع جمعیت شایع شده دائمی شود، من به جای کمکی که می خواستم به اصلاح جامعه بکنم، ناخواسته موجد مانعی در راه تمام اصلاحات آینده و بی اعتباری همه ی اصلاحات گذشته شده ام. اگر استدلال های آقای مالتوس تنها موجب برهم زدن چیزی می بود که بسیاری آن را «نگرورزهای خیال پردازانه» در باب عدالت اجتماعی می خوانند، قضیه فرق می کرد. شاید من با بی آبرویی از دنیا می رفتم، زیرا نه به نفع خود، که برای نفع بشر، قصری در آسمان برافراشته بودم که می دیدم پیش چشمانم فرومی ریزد. اما نمی توانم رضایت دهم که چشم از جهان فروبندم و برسنگ گورم بنویسند که به قصد پیشرفت در طریق اصلاح، هر آن چه سولون، افلاطون، منتسکیو، و سیدنی (6) در ایام باستان و پس از آن، برای رستگاری و اعتلای نوع بشر برافراشته بودند، از میان برده ام.
آیا کمی غیرعادی نیست که کتاب آقای مالتوس بیست سال است در معرض دیدِ عام بوده، و هیچ کس، تا آن جا که میدانم، تلاشی برای رد اصل سیاسی آن نکرده است. بیزاری نشان دادن از ماهیت چندش آور نتایجی که او از این اصل گرفته برای افراد شرافتمند کار سختی نیست، و همه عملاً به همین اکتفا کرده اند. او این اصل را به مختصرترین و موجزترین شکل طرح کرده است. به گفته ی خودش این اصل را «باید در همان شش صفحه ی اول ثابت شده تلقی کرد. افزایش جمعیت آمریکا در [سه سطر] بیان شد؛ و نسبت هندسی به اثبات رسید». و اکنون بر عقل سلیم بشر به وضوح آشکار است که این ها همه چیز را اثبات نمی کند. جمعیت، تولید مثل، و افزایش یا هر تغییری در نسل های نوع بشر، موضوع چندان ساده ای نیست که بتوان آن را به این صورت بیان و اثبات کرد. در واقع، آن چه موجب سکوت مخالفان آقای مالتوس شده همین پیچیدگی و غامض بودن مسئله است؛ و ظاهراً به اختیار خود از پرداختن به مقوله ای که مستلزم پژوهش های بسیار صبورانه است، پرهیز کرده اند. من در میانه ی این بی اعتنایی همگانی به منافع مردم، جسارت کرده و خود را درموضع مخالفت قرار داده ام. این که تا چه میزان موفق خواهم بود، چیزی است که دیگران باید درباره اش قضاوت کنند.
در این جا اجازه می خواهم بندی از جلد بعدی این کتاب را تکرار کنم، زیرا متضمن اندیشه ای است که جا دارد در ابتدای این پژوهش به خواننده ارائه شود. «اگر امریکا کشفت نشده بود، افزایش نوع بشر به نسبت هندسی ناشناخته می ماند. اگر مستعمرات بریتانیا پدید نیامده بود، آقای مالتوس هرگز کتابی نمی نوشت. شاید نوع بشر مدت ها قبل نابود می شد، سرنوشتی که شاید در نهایت همه ی موجودات خاکی دچار آن شوند؛ بی ان که سیاستمدار یا قانون گذاری در طول هزاران سال، از این افزایش تدریجی خطرناک بویی ببرد؛ خطری که در مقایسه با آن، مضرترین نهادهای انسانی برای جامعه پَرکاهی بیش نیستند.
در صفحات بعد، مطالبم را فقط به کتاب آقای مالتوس، و مسئله ای محدود می کنم که مورد بررسی قرار داده است. بدترین دشمنان من نیز نخواهند توانست در این کتاب مطالبی در باب عدالت اجتماعی بیابند. به ندرت به خود اجازه داده ام باز هم پندار زیبایی را تصویر کنم که روح مار مسحور کرد (حتی اگر معلوم شود رؤیایی بیش نبوده است)، و قلمم را به نوشتن آن کتاب برانگیخت. طبق برداشت من هر اشاره ای به مطالب آن کتاب، به مبحثی که اکنون پیش روی من است نامربوط خواهد بود. تحقیق پیرامون قدرت افزایش تعداد نوع بشر قاعدتاً باید برای هر دوستدار نوع بشر و جامعه ی انسانی جالب باشد: و من خائن به این اندیشه خواهم بود اگر بی جهت چیزی در این مبحث مطرح کنم که مغایر تعصبات یا دیدگاه های کسانی باشد که مفهوم حقیقت سیاسی در نظر آنان با برداشت من بسیار متفاوت است.
پژوهشی پیرامون جمعیت
کتاب اول: دربابِ جمعیتِ اروپا، آسیا، آفریقا و امریکای جنوبی در ایام باستان و دوران معاصر
فصل 1: مقدمه
آقای مالتوس چیزی منتشر کرده که آن را «مقاله ای درباره اصل جمعیت» می خواند، و می کوشد به کمک آن، هرآن چه را که پیش از این متداول بوده است، باطل کند؛ دیدگاه هایی که گرامی داشت آن ها وظیفه ی راهبران جامعه ی سیاسی است، و اقداماتی که می تواند به سعادت نوع بشر منجر شود. نظریه اش آشکارا بی پایه است. او می گوید: «جمعیت اگر مهار نشود، هر بیست وپنج سال دوبرابر خواهد شد، یا به بیان دیگر به نسبت هندسی افزایش خواهد یافت» اگر بپرسیم چرا باید این مطلب را باور کنیم، جواب می دهد، «در ایالات شمالی امریکا مشاهده شده که جمعیت در صد و پنجاه سال پیوسته دوبرابر شده است». او این همه را به نحوی پیش گویانه مطرح می کند. ادعایش را ثابت نمی کند و برای اثبات آن هم تلاشی نمی کند. اگر دیدگاه آقای مالتوس در مورد این موضوع درست باشد، باید امیدوار باشیم که از این پس نویسنده ای پیدا شود و صحت آن را ثابت کند.آقای مالتوس نظریه ای را جزم اندیشانه وضع و به شیوه ای عمل کرده که اساساً درخور ملتی متفکر یا عصر روشنگری نیست. زمان آن فرارسیده است که کسی خانه ی کاغذی او را فرو ریزد، بکوشد تا نشان دهد که آیا چیزی به واقع معقول در این جا وجود دارد یانه.
طرح و نقشه این مجلد همین است. من ادعاهای جزمی مطرح نخواهم کرد، دست کم در مورد گزاره یا گزاره هایی که اساس موضوع را تشکیل می دهد. من از خواننده ام درخواست باور بی قید و شرط ندارم. موضع اقتدارگرایانه نخواهم گرفت و خواننده را آزاد خواهم گذاشت تا از هر جا که می تواند شواهدی در تأیید مطلب پیدا کند. هر آن چه بگویم، با دلیل همراه خواهد بود. قصد من پرداختن به زنجیره ای از تحقیقات صبورانه و قراردادن آن در برابر هر کسی است که همراه من باشد، حقایقی که ذهن مرا در مورد موضوع ارضا کند، و امیدوارم چنین رضایتی را در ذهن دیگران نیز ایجاد کند.
پس اولین نکته ای که باید بررسی کنم و موضوع سه کتاب از شش کتابی است که رساله ی من را تشکیل می دهد، قدرت افزایش در تعداد نوع بشر، و محدودیت های این قدرت است.
به اعتقاد من، نتیجه ی تحقیقات ما درباره ی موضوع جمعیت، به این استنباط منتهی می شود که در سرشتِ نوع بشر، قدرتی- به مفهوم مطلق کلمه- برای افزایش تعداد خود وجود دارد. آقای مالتوس می گوید شدت این قدرت برابر است با دو برابر شدن عدد نفوس انسانی در هر بیست و پنج سال، یعنی افزایشی دائمی به صورت تصاعد هندسی و به توان 2- افزایشی که درک آن برای تخیل بشر یا به تعبیر من خوش باوری او دشوار است. بنابراین، نظریه ی او مستلزم وجود عوام بازدارنده ی بسیار عظیم [که در «مقاله ای درباره ی جمعیت» فقر و فساد نام دارند] برای خنثی کردن این قدرت است؛ همین وضعیتی که شاید کمابیش در تمام اروپا می توان دید. من تصور می کنم می توانم نشان دهم که قدرت بشر در افزایش تعداد بسیار اندک است، اما صرف نظر از شدت آن، تعیین عوامل بازدارنده ی این قدرت در تکثیر نامحدود نوع بشر در طول قرن ها در کشورهای بسیاری که ظاهراً جمعیت آن ها ثابت بوده، بی گمان بسیار جالب است. بنابراین، من سعی کرده ام این مسئله را از آن حالت غیب گویانه و پررمز و رازی که جناب مالتوس بدان بسته است، خارج کنم... .
فصل3: نظرهای کلّی درباب افزایش ادعایی نوع بشر
برای آن که برداشت درستی از هر موضوع داشته باشیم، قاعده ای بی نهایت ارزشمند باید مورد توجه ما باشد، یعنی باید در فاصله ی مناسبی از آن قرار گیریم. به غریبه ای که می خواهیم تصویر مناسبی از شهر لندن نشان دهیم، بلافاصله به بالای کلیسای سنت پل هدایت می کنم. و اگر بخواهیم گریزی هم به تاریخ مسیحیت بزنیم، منجی ما را شیطان به «بالای کوهی بسیار بلند» برد، و در آن جا «تمام قلمرو آن جهان، و شکوه آن را به او نشان داد».آقای مالتوس گزارش دکتر فرانکلین و دکتر اِزرا استایلز (7) را مبنای نظریه ی خود قرار داده است. او به همراه آنان به بخش های ایالات شمالی متحده امریکا می رود، و در آن جا می بیند، یا خیال می کند که می بیند، «به مدت بیش از دو و نیم قرن متوالی، در دوره هایی کوتاه تر از بیست و پنج سال، عدد جمعیت در خود ضرب می شود»، و آن هم «تنها از طریق زاد و ولد». با این همه، مالتوس به هیچ وجه آن جمعیت بی شمار را حتی در آن جا، در کشور مورد علاقه اش، کشف نمی کند. به نظر او، دلیل این افزایش بسیار کُندِ جمعیت در امریکای شمالی، وجود «جای فراوان و حاشیه ی کافی» تقریباً برای تمام جمعیتی است که می توان وارد کرد. او در تصویری پیش گویانه، چند قرن بعدِ آن کشور را می بیند که مملو از انسان است، آن قدر که لبریز شده و زیر بار این تعداد عظیم نفوس بشری می نالد.
آیا منصفانه تر نبود که کره ی زمین را در مقابل او می گذاشتیم تا در یک نظر «اصل جمعیت» حقیقی را استنتاج و تعیین کند چه سیاستی باید راهنمای اقدامات حاکمان جهان باشد؟
هیچ کس نمی داند نوع بشر چند وقت است که وجود دارد، مگر آن که به نور وحی از این نکته خبردار شده باشد. مردم چین و هندوستان تاریخ قوم شان را به میلیون ها سال پیش باز می گردانند. حتی اگر به کتاب مقدس مراجعه کنیم، متون عبری و سامری آن که شاید از نظر سندیت برابر باشد، اختلافات اساسی و چشم گیری با هم دارند. اما آقای مالتوس عقیده دارد که در بحث از موضوعات اقتصاد سیاسی باید اندیشه مان را با گزارش های آمرای و جدول هایی منطبق کنیم که اهل فن به شیوه ی علمی تهیه کرده اند، و در نتیجه خود را به این ها محدود کرده است.
اما اگر چه نمی دانیم نوع بشر چند وقت است که وجود دارد، و چه گستره ای از زمان را برای تکثیر در اختیار داشته است، اما می توانیم به برداشت هایی کلی در مورد وضعیت فعلی آن برسیم. بعضی عالم گیر نشدن دین مسیحیت را در حکم ردیّه ای بر آن تلقی می کنند. شاید منصفانه تر آن باشد که به «اصل جمعیت» آقای مالتوس اعتراض کنیم که زمین جمعیتی ندارد.
اگر من بگویم کره ی زمین می تواند معاش بیست برابر ساکنان فعلی اش را تأمین کند، یا به عبارت دیگر، در برابر هر انسان که امروز وجود دارد، بیست انسان می توانند در شادکامی و وفوری زندگی کنند که از آن چه ما امروز با همین تعداد ناچیزمان داریم بیش تر است، بی تردید کسی آن قدر محتاط یا متعصب نخواهد بود که با گفته ی من مخالفت کند. در واقع، کسی که قدرت های مادی زمین را در تأمین منابع غذا برای انسان محدود می پندارد، ناظری است فاقد تخیل و خلاقیت.
بنابراین، اولین چیزی که در بررسی «تمام قلمرو این جهان» و وضعیت جمعیت آن به ذهن خطور می کند، قلّتِ تعداد انسان ها، و کثرت و گستره ی مناطق بایر و متروک آن است. اگر دل او آکنده از «شیر محبّت انسانی» باشد، وضعیت فعلی کره زمین را با استطاعت بالقوّه ی آن مقایسه خواهد کرد، و نوع بشر را طایفه ای کوچک خواهد یافت که در گستره ای پُرثمر و پُربار پراکنده اند، و از تصور این همه مهمل ماندن سرشت فیاض و پربرکت ما در زمین خواهند گریست. و اگر نه رئوف و احساساتی، که جدّی و منطقی باشد، به گمان من به جای گریه کردن به این فکر خواهد افتاد تا به جدّ تحقیق کند که چگونه می توان بر جمعیت ملت ها افزود، و زمین را از مردمی پرشمار و سعادتمند آکند.
مشاهدات دکتر پِیلی (8)در این باب بسیار راه گشا است. به گفته ی او، «میزان شادکامی در هر نقطه ی مفروض، با این که ممکن است به رغم ثبات شمار ساکنان آن افزایش یابد، عموماً و طبیعتاً تابع شمار نفوس است: در نتیجه، کم شدن جمعیت بزرگ ترین مفسده ای است که ممکن است گریبان گیر کشوری شود، و افزایش آن هدفی است که در همه ی کشورها باید مورد نظر و بر هر مقصود سیاسی دیگر مرجّح باشد».
به اعتقاد من، از آغاز جهان، آموزه ی هر سیاستمدار و قانون گذار روشن اندیشی چنین بوده است. اما آقای مالتوس از زاویه ی جدیدی به این موضوع نگریسته است. به نظر او، احتمالاً کره ی زمین پس از مدتی، بیش از حد توان خود برای تأمین معاش سکنه خواهد داشت؛ و بنابراین کتابی نوشته است که به صراحت بر پایین نگه داشتن شمار نوع بشر دلالت می کند. در نظر او میلیون ها و میلیون ها انسانی که می توانند پا به عرصه ی وجود بگذارند و در آزادی و پیشرفت، شریک ما در نعمت حیات باشند هیچ اهمیتی ندارند، و به صرف احتمالات آینده، دروازه ی حیات را برای همیشه بر روی آنان می بندد.
در واقع مالتوس می گوید: «مشکل نه تنها دور نیست، که فوری و قریب الوقوع است. در هر دوره ای از پیشرفت کشاورزی، از لحظه ی حاضر تا زمانی که کل زمین به کشتزاری عظیم تبدیل شد، نگرانی ناشی از کمبود غذا همواره بر آحاد نوع بشر فشار خواهد آورد». و اضافه می کند این نکته هنگامی صدق می کند که «آن ها برابر باشند.» اما این عبارت آشکارا غیرضروری است، زیرا تقریباً تنها مقصود این کتاب اثبات این نکته است که در همه ی کشورهای ریشه دار قدیمی «جمعیت همیشه فشار سختی بر منابع تأمین غذا وارد می کند».
اما این نکته که فقر و فلاکت همیشه و حتماً ملازم پیشرفت است- آن قدر آشکارا نادرست است، که انسان شگفت زده می شود که چگونه عشق به تناقض گویی و علاقه به زدن حرفی تازه، کسی را به چنین ادعاهایی بر می انگیزد. اصلی قطعی تر از این در مورد انسان و جامعه وجود ندارد که توانایی های جسمی هر انسان متمدن بسیار بیش از تأمین غذای کافی برای ادامه ی حیات است. این اصل شالوده ی کل تاریخ بشر است. اگر غیر از این بود، همه ی ما باید همچنان کشاورز می بودیم. هیچ یک از ما هرگز شیرینی فراغت را نمی چشیدیم و همه ی دانش بشری به آگاهی از زمان کاشت و برداشت خلاصه می شد. اما به مجرد آن که انسان در قبایل و ملل مجتمع گشت، این حقیقت بزرگ معلوم شد که سهم نسبتاً کوچکی از کار جامعه، معاش کل جامعه را تأمین خواهد کرد. بنابراین، از قضا حتی زارع و دهقان نیز می توانند فراغتی برای پرداختن به مناسک مذهبی، تفریح های اجتماعی و ورزش داشته باشند؛ و در نتیجه وضعیتی فراهم آمد که در زمینه ی تاریخ تفکر بشری اهمیت بسیار دارد: این که اقلیتی از جامعه به کاری گمارده می شود که حاصل اجتناب ناپذیر آن تأمین معاش کل جامعه است، و بقیه می توانند خود را وقف هنر، علم، ادبیات و تفکر و حتی انواع و اقسام هوس رانی ها و عیاشی ها و خودنمایی های افراط کارانه کنند.
بنابراین، طبیعتاً این سوال پیش می آید که چه عاملی موجب می شود انسانی از گرسنگی بمیرد، یا مانع می شود زمین را بکارد و قوت لایموت خود را از ثمره ی آن تأمین کند، در حالی که روستای محل زندگی او زمینی هست که به اندازه ی توان بالقوه اش در تأمین غذا از آن استفاده نمی شود؟ آقای مالتوس می گوید این «قانون طبیعت» است: پس از آن اخطار عمومی که من دادم، اگر باز هم کسی بدون امید به داشتن توان تأمین خانواده ی خود تصمیم به ازدواج بگیرد، باید کاملاً در این کار آزاد باشد. اگرچه به نظر من، ازدواج در این مور به وضوح عملی غیر اخلاقی است، اما عملی نیست که جامعه بتواند به حق خود را موظف به جلوگیری از آن بداند یا فاعل را مجازات کند. بنابراین، باید او را به دست مجازات طبیعت رها کرد»، و در جای دیگر، «انسانی که در دنیایی متولد می شود که از پیش در تصرف بوده است، اگر نتواند از والدینش معاش خود را بیابد و اگر جامعه کار او را نخواهد، نباید مدعی هیچ حقی نسبت به کوچک ترین ذرّه ی غذا باشد، و در مواقعی دلیلی برای ماندن در آن جا هست، ندارد. در ضیافت پرشکوه طبیعت، جای خالی برای او وجود ندارد. طبیعت به او می گوید برو، و به سرعت حکم خود را به اجرا درمی آورد».
مسلماً هرگز سوء استفاده ای چنین آشکارا از کلمات وجود نداشته است. آقای مالتوس هنگام صحبت از انگلستان می گوید که در آن هزاران جریب زمین هست که هنوز به تمامی کشت نشده و احتمالاً همین مقدار زمین نیز به شیوه ای درست برای افزایش منابع غذایی به کار نرفته است؛ زیرا این بندها در فصولی از مقاله آمده که به قوانین نگهداری از مستمندان می پردازد، و راه حل هایی پیشنهاد می کند برای از میان بردن آثار مخرب که به گمان او ناشی از این قوانین است. گیرم بپذیریم که آن چه انسان ها را به مرگ از گرسنگی محکوم می کند، همان قانون طبعیی است که مالتوس می گوید. ممکن است آقای مالتوس ادعا کند که این قانون به حق و عاقلانه و در شرایطی که می بینیم، ضروری است. اما هیچ یک از این ادعاها قطعی نیست و باید تک تک آن ها را به دقت مورد بررسی قرار داد. بدون تردید عوامل بسیار قدرت مند و مهمی هست که باعث سلطه ی گسترده ی این نابرابری عظیم شده است. اما این قانون طبیعت نیست؛ قانون شیوه ی زیستی بسیار غیرطبیعی است. همین قانون است که امکان همه نوع ولخرجی و تجمّل نامعقول را «به افراط در اختیار عده ای قلیل می گذارد»، حال آن که دیگران بعضاً شایستگی کم تری نیز ندارند، محکوم اند که از فرط احتیاج به حال مرگ بیفتند.
و نیز این را با موضع آقای مالتوس مقایسه کنید، موضعی که در مخالفت با آن چه خود «اشتباه بزرگ آقای گادوین» می نامد، در این مورد که «در قیاس با عوامل ناشی از قوانین طبیعی، نظام سیاسی و کم و کیف مالکیت علل کم اهمیت و ظاهری آسیب های اجتماعی هستند».
حال، بازگردیم و به نکته ای بپردازیم که آغازگر این فصل بود. اگر آموزه ی آقای مالتوس درست باشد، چرا کره ی زمین مملو از جمعیت نیست؟ اکنون که میل جمعیت نوع بشر به افزایش آن قدر قوی است که اگر خشونت و مصیبت با این تمایل مقابله نکند، در همه جا و تا ابد «عدد جمعیت در کم تر از بیست و پنج سال به دوبرابر خود می رسد»، پس چگونه است که جهان برهوتی است وسیع و متروک، که در آن انسان در گروه های کوچک، ناراحت و ناتوان در برابر تهدید غارتگران و خطر حیوانات وحشتی، سرگردان از اقلیمی به اقلیم دیگر می رود، واز شادمانی و حمایتی که طبعاً بر اثر وجود پرشمار انسان های دیگر حاصل می شود، محروم است؟ در ذهن مردی که از فراز کلیسای سَنت پُل بنگرد، مسلماً تصویری از وجود جمعیتی بی شمار نقش خواهد بست، اما کسی که «تمام قلمرو این جهان» را برانداز کند، برداشت کاملاً متفاوتی خواهد داشت. این شواهد برحق بودن کدام طرف بحث را نشان می دهد؟ آیا در واقع و عملاً شمار انسان ها افزایش یا کاهش می یابد؟ اگر جمعیت انسان تمایلی قوی و خطرناک به افزایش دارد، پس چرا این تمایل در هیچ جای تاریخ عمومی پدیدار نیست؟ آقای مالتوس و پیروان او ناچار به این حقیقت فراگیر و آشکار اعتراف کرده اند که جمعیت نوع بشر افزایش نمی یابد، ولی مالتوس نوعی شیوه ی محاسباتی کشف کرده است تا نشان دهد که جمعیت بشر باید با این حساب، یعنی نسبت هندسی، افزایش یابد؛ و بعد نشسته است و کتابی در سه مجلد به رشته ی تحریر درآورده و دلایلی در این باب ارائه کرده که چرا نظریه ی او به کلی با روند تاریخ باستان و مدرن مغایر است.
فصل4: نظرهای کلّی در باب استدلال های مخالف افایش بشر
مسلماً نظریه ی آقای مالتوس ساختار ویژه ای دارد؛ و توضیح دلایل موفقیت آن تا حدودی دشوار است.موضوع، جمعیت است.
بزرگترین فیلسوفان اروپا، به خصوص از زمان لرد بیکن (9) تا امروز متفق القول بوده اند که شالوده ی مناسب تمام دانش ما از انسان و طبیعت، و از آن چه در گذشته بوده و از آینده می توان انتظار داشت، تجربه است. این معیار مشخصاً در موضوع جمعیت مصداق دارد.
ظاهراً اقای مالتوس از یک نظر با این نحوه ی نگرش به موضوع کاملاًموافقت دارد. برای رهیابی بدین موضوع، دو روش وجود دارد: اول، استخراج مبانی اندیشه های مان در این باب از مجلدات متون مقدّس، و دوم مشبّت به ارقام، جداول آماری و محاسباتی که با تلاش افراد معمولی گردآوری شده؛ و آقای مالتوس رهیافت دوم را انتخاب کرده است. دکتر رابرت والاس، نویسنده ای توانا در زمینه ی این موضوعات که اخیراً آثار او سخت مورد توجه پژوهشگران قرار گرفته، مسیر مخالف را در پیش گرفته است. والاس «رساله در باب تعداد نفوس بشر در ایام باستان و مدرن»، چاپ 1758، را از این موضع آغاز می کند که تمامی نوع بشر «از تبار زوج واحدی» هستند. او این فرض را مبنای نظریه اش قرار می دهد و سپس بر سر محاسبه ی دوره های تکثیر نوع بشر می رود.
برعکس، آقای مالتوس سراسر مقاله ی خود را صرفاً بر مبنای تجربه ی انسان و خرد ناآگاه استوار می سازد؛ و از آن جا که من ردیّه نوشتن بر نظریه ی او را برعهده گرفته ام، برای معارضه از شیوه ی او پیروی می کنم. او اشاره ای به آدم و حوا نکرده است، و روش او درست همانند دیگر نظریه پردازان اقتصاد سیاسی است که در کار تحقیق به کتاب مقدس استناد نمی کنند. اگر از این بابت تقصیری متوجه آقای مالتوس باشد، آن را به هم باید نسبت داد. او استدلال خود را بر بعضی داده های معین استوار ساخته و تلاش من نیز جز ابطال این استدلال نبوده است. اگر کسی بر این نظر است که این دعوی را باید کلاً پیش داوری دیگر برد، رساله ی من به کار او نخواهد آمد. قصد من تنها تحقیق در حوزه ی محسوسات و تعقل انسانی و بررسی آرایی است که در «مقاله ای درباره ی جمعیت» آمد؛ و از پرداختن به جنبه های دیگر این موضوع درمی گذرم. به موضوع بازگردیم.
فکر می کنم در طول بحث متوجه خواهیم شد که جمعیت موضوعی است که انسان هنوز آشنایی چندانی با آن ندارد. اما بگذارید اول به سراغ چیزهایی برویم که قاعدتاً می دانیم. و من بحث را با چیزهایی آغاز می کنم که آقای مالتوس پذیرفته، اما ظاهراً چندان هم به کار تأیید نظامی نمی آید که او ساخته است.
این کره ی خاکی را که محل سکونت ما است، می توان به دنیای قدیم و در دنیای جدید تقسیم کرد. معلومات ما در باب تاریخ اروپا و آسیا، چند هزار سال را در بر می گیرد. از تاریخ آفریقا کم می دانیم. امریکا حدود سیصد سال پیش کشف شد، اما هنوز در بسیاری از بخش های آن مهاجر نشین های اروپایی تأسیس نشده است. آقای مالتوس جرئت نمی کند تحقیق مطلوب در باب جمعیت در آن سامان را بیش از یک صد و پنجاه سال عقب ببرد.
پس در این صورت موضوع جمعیت در دنیای قدیم چه وضعیتی پیدا می کند؟ آقای مالتوس بی هیچ دغدغه و تردیدی اذعان می کند که در این سوی کره ی زمین که ما هستیم، جمعیت متوقف است و سال ها است که چنین بوده، و از منظری می توانست با اطمینان اضافه کند تا آن جا که مستندات تاریخی از قدیم الایام نشان می دهد، جمعیت افزایش نیافته است. او نمونه های جالبی از کاهش چشم گیر جمعیت می آورد، و می توانست نمونه های بی شمار دیگری هم اضافه کند؛ هرچند مسلماً اگر می خواست نمونه هایی به همین قطعیت در باب افزایش جمعیت در هر جایی از دنیای قدیم پیدا کند، سخت به زحمت می افتاد.
وضعیت جمعیت امریکای جنوبی و ساکنان بومی امریکای شمالی کمابیش روشن است و مناقشه بردار نیست، و آقای مالتوس به راحتی حاضر است بپذیرد که این مناطق از زمان سفر کلمب تاکنون دچار کاهشی غم انگیز شده است.
پس اساس دانش ما در باب موضوع جمعیت بر حسب تجربه مان، از این قرار است. آقای مالتوس، از میان این همه مثال، استثنایی را مطرح کرده که مربوط به محدوده ی مشخصی از کره ی زمین است که امروزه ایالات متحد امریکا خوانده می شود، و من در ادامه به بررسی کامل آن خواهم پرداخت. او با تأکید بر این استثنا، آن را در دوره ای صد و پنجاه ساله گسترش می دهد. اساس کار او، کلاً در یک جمله ی ساده خلاصه می شود: «در ایالات شمالی امریکا مشاهده شده که در مدتی بیش از یک و نیم قرن متوالی، در دوره های کم تر از بیست و پنج سال، عدد جمعیت به دو برابر خود رسیده است.»
به این ترتیب، لُب مطلب کتاب آقای مالتوس و طرح متهورانه ی او که کم تر به ذهن کسی رسیده است، تبدیل به این استثنا به قاعده، و آن گاه منطبق کردن تمام مثال های دیگر با آن است، چنان که بتوان بدون کاستن از اعتبار قاعده، همه را توجیه کرد.
ساختار «مقاله ای درباره جمعیت» از هر کتاب دیگری در جهان که تظاهر به عملی بودن می کند، عجیب تر است.
قدرت نوشته های آقای مالتوس در سنگر گرفتن او پشت اظهاراتِ کلی است. اگر امیدی به پیروزی ما بر او باشد، تنها از راه بیرون کشاندنش از این موضع مستحکم، و مصاف جوانمردانه در میدان واقعیات است.
فرضیه ی «مقاله ای درباره ی جمعیت» از این قرار است. در ایالات متحد امریکا، شمار نفوس بشر در هر بیست و پنج سال به دوبرابر خود می رسد. پس باید تمایلی ذاتی به دوبرابر شدن داشته باشد: بنابراین، در دنیای قدیم هم اگر عللی که توجه محققان سیاسی را به قدر کافی به خود جلب کرده، مانع افزایش جمعیت نشده بود، شمار نفوس بشرهر بیست و پنج سال دو برابر خود می رسید.
برای روشن کردن این نکته، بگذارید بر مبنای این فرض که می خواهیم تعداد افراد بشر را تنها اندکی بالاتر از حد فعلی نگه داریم، ببینیم از هر ازدواج باید چند فرزند به دنیا بیاید تا این هدف محقق شود. در وهله ی اول، روشن است که اگر هر زوج به طور متوسط دو فرزند به دنیا بیاورند، نه تنها باعث افزایش جمعیت نمی شوند، بلکه اگر متوسط تعداد فرزندان به عدد دو نرسد، مسلماً جمعیت کاهش خواهد یافت. در وهله ی بعد، تردیدی نیست که همه ی این نوزادان تا سن بلوغ زنده نمی مانند تا بتوانند نوع بشر را تکثیر کنند؛ زیرا این شرط لازم است، یعنی آشکار است نوآمدگانی که قبل از سن بلوغ می میرند، کمکی به بالا نگه داشتن تعداد نوع بشر نمی کنند. بنابراین، به گمان من با اطمینان می توان برای هر ازدواج سه فرزند در نظر گرفت، بدون آن که خطر افزایش بی رویّه ی جمعیت جامعه وجود داشته باشد. در مرحله ی بعد، به نظر می رسد اقتصاددانان سیاسی با عدد چهار موافق ترند، زیرا نتیجه سرشماری ها و جداول جمعیت نشان می دهد نیمی از متولدان قبل از رسیدن به سن بلوغ می میرند. به این تعداد متوسط فرزندان از هر ازدواج، باید چیزکی هم افزود تا تعداد نوع بشر در سطح فعلی بماند، زیرا با توجه به اطلاعاتی که دایم، همه ی مردان و زنان ازدواج نمی کنند و در روند تولید مثل قرار نمی گیرند.
بنابراین، وقتی آقای مالتوس از ما می خواهد که نسبتِ هندسی، یا تمایل طبیعی دو برابر شدن جمعیت نوع بشر در هر بیست و پنج سال را باور کنیم به عبارتی- با توجه به ازدواج های پُرفرزند، ازدواج هایی که در آن شوهر یا زن در سال های اوج قدرت یا در سال های اولیه ی ازدواج می میرند، ازدواج هایی که در آن ظاهراً قدرت تکثیر محدود است، و ازدواج هایی که کلاً سترون هستند- از ما می خواهد بپذیریم که از هر ازدواج میان دو انسان، به طور متوسط، هشت فرزند به دنیا می آید.
آقای مالتوس از ما می خواهد این همه را باور کنیم، چون او چنین می خواهد. امیدوارم که این حرف من درباره ملامت های رایج را برنینگیزد که به عصر بی ایمانی درغلتیده ایم. مطمئنم هیچ پیامبر دروغینی در تاریک ترین اعصار جهالت، هرگز نمی توانست به تعداد زیاد فریب خوردگان و پیروان ضمنی خود آن چنان افتخار کند که آقای مالتوس در ایام روشنگری می کند.
چگونه است که نه این نویسنده و نه کسی از جانب او، موضوع را از این منظر بررسی نکرده است؟ چیزهایی مانند دفاتر ثبت ازدواج و ولادت وجود دارد. طبیعی بود که آقای مالتوس برای یافتن دلایل لازم برای تأیید فرضیه ی خود، به چنین چیزها تشبت می جوید. نویسنده ی «مقاله ای درباره ی جمعیت»، به بعضی گزارش ها درباره ی جمعیت یالات متحد تسول جسته و از آن ها نتیجه گرفته که شمار شهروندان این کشور در هر بیست و پنج سال دوبرابر شده است، و اضافه می کند، «تنها دراثر ولادت»: به عبارت دیگر، یعنی، همان طور که نشان دادیم، از هر ازدواج در امریکا، و با استدلالی مشابه، در همه ی دیگر بخش های دنیا، به طور متوسط هشت فرزند به وجود می آید. تصوّر من این است که اختلاف میان ایالات متحد و دنیای قدیم به دلیل بارورتر بودن زنان شان نیست، بلکه به ان دلیل است که در دنیای قدیم، شمار بیشتری از کودکان در سال های کودکی در نتیجه ی فقر و فساد از حیات محروم می شوند. ما در دوره ی اول،با موفقیت دوبرابر می شویم؛ اما فرزندان مان را آن گونه بزرگ نمی کنیم تا مجدداً در دوره ی دوم دو برابر شوند. بنابراین، طبیعی است که آقای مالتوس با ارائه ی دفاتر ثبت بخش های مختلف جهان یا کشورهای مختلف اروپا، مبنی بر آن که از هر ازدواج به طور متوسط هشت فرزند به وجود می آید، تأییدی محکم برای فرضیه ی خود فراهم آوَرَد: و اگر او چنین کاری کرده باشد، فکر می کنم مرا از دردسر نوشتن این کتاب نجات داده است. البته کارهایی برای مقابله ی دفاتر ثبت ازدواج و ولادت انجام گرفته است؛ و من در کتاب دوم خود استفاده کاملی از آن خواهم کرد.
اما ممکن است اعتراض شود که افزایش جمعیت ممکن است به دو دلیل با مانع روبه رو شود؛ یکی به دلیل تعداد کودکانی که، به قول آقای مالتوس، در کودکی به علّت فشار شدید فقر و فساد می میرند، و دیگر به دلیل بعضی شرایط موجب کاهش زاد و ولد می شود: بنابراین، تنها به علت مرگ و میر گسترده نیست که جمعیت دنیای قدیم در این سطح پایین باقی می ماند.
آقای مالتوس خود پاسخی کامل به این اعتراض، خطاب به من ارائه کرده است. او در چاپ اول کتابش، بحث را با چیزی آغاز می کند که آن را «طرح منصفانه ی دو اصل مسلّم» می خواند: اول، این که غذا برای بقای انسان ضروری است؛ و دوم، این که کشش میان دو جنس است و همیشه تقریباً در وضعیت فعلی خود باقی خواهد ماند».
در واقع، این یکی از «بخش هایی است که نویسنده از چاپ های بعدی کتاب حذف کرده است تا بی جهت احساسات خواننده را نیازارد»، یا به گفته ی خود او، یکی از جاهایی است که «کوشیده بعضی نتیجه گیری های خشن مقاله ی اول را تلطیف کند، و امیدوار است بر اثر این کار، اصول استدلالی را نقض کرده باشد». اما از آن جا که آقای مالتوس هیچ تغییری در نتایج حاصل از این دو اصل مسلّم نداده است، و از آن جا که ادعای او در مورد عملی نبودن برقراری مساوات پایدار میان انسان ها، که باز هم مبتنی بر همان دو گزاره است، در چاپ پنجم نیز مانند چاپ اول کلمه به کلمه تکرار شده است، شخصاً نمی توانم خود را قانع کنم که از مقدمات نظریه ی آقای مالتوس درگذرم، همچنان که او نیز استنتاج های ناشی از این مقدمات را دست نخورده نگه داشته است.
همچنین، آقای مالتوس در چاپ های بعدی کتاب، بر مبنای «احساسات بعضی از خوانندگان»، به عوامل بازدارنده ی افزایش جمعیت، یعنی فقر و فساد که در چاپ اول آمده است، عامل سومی را اضافه می کند که آن را خویشتنداری اخلاقی می خواند. اما بعد به سرعت آن را بی اهمیت جلوه می دهد و می گوید «بدون تردید اصل خویشتنداری اخلاقی در اعصار گذشته اثر بسیار ناچیزی داشته است»؛ و بلافاصله مخالفت خود را با «هر نظری در مورد امکان اصلاح جامعه که تجربیات گذشته آن را ثابت نکرده» اعلام می کند.
بنابراین، آموزه ی آقای مالتوس آشکارا از این قرار است که پایین آمدن جمعیت در دنیای قدیم، نه بر اثر قلّت عدد نوزادان، که بر اثر فراوانی شمار کودکانی است که در بچه گی به علّت فقر و فساد می میرند.
حال بگذارید برای توضیح این گزاره، کشور عزیزمان انگلستان را مثال بزنیم. جمعیت فعلی انگلستان را ده میلیون فرض کنیم. فرض می کنیم از این جمعیت، پنج میلیون بزرگ سال باشند. پس به گفته ی دکتر فرانکلین و دیگر محاسبه گران، باید از این پنج میلیون بزرگ سال، ده میلیون کودک متولد شده و متولد شوند، تا به ما امکان دهد نژاد مردم انگلیس را حفظ کنیم. به روال طبیعی، باید انتظار داشت که از این ده میلیون، پنج میلیون در کودکی بمیرند. اگر مرگ و میر بی وقفه میان سالان و سالخوردگان جامعه را نیز بر این همه بیفزاییم، بی گمان آن قدر هست که بتوانیم این کره ی خاکی را «جهان مردگان» بنامیم.
اما نوزدانی که آقای مالتوس بر منبای نسبت هندسی خود از ما می خواهد، ده میلیون بیش از تعدادی است که اجداد ما حتی به خواب هم نمی دیدند؛ یعنی هشت نوزاد به ازای هر زوج بزرگ سال. می گویم هشت نوزاد، چون اگر در کشوری که جا و همه ی امکانات پرورش فرزند را دارد، از چهار فرزند اول، دو فرزند در کودکی بمیرند، دلیل قابل درکی برای من وجود ندارد که از چهار فرزند دوم، همان تعداد بمیرند بنابراین، ظاهراً در همه جای دنیای قدیمی به ازای هر پنج میلیون کودکی که رشد می کنند و مرد و زنی بالغ می شوند، بیست میلیون نوزاد متولد و پانزده میلیون از این تعداد در کودکی تلف شده اند. مرگ آن پنج میلیون کودک در بخش اول مثال مان آوردیم، مرگ و میری است که لابد گریزی از آن نیست، چون به ظاهر وضعیت حیات ما چنین حکم می کند. اما آن ده میلیون اضافی را باید نوعی توالی متناوب ولادت ها و مرگ ها بدانیم، تنها برای آن که نسبت هندسی درست از آب درآید.
اما مستندات این همه در کجاست؟ در اغلب کشورهای متمدن، نوعی دفتر ثبت ولادت، ازدواج و مرگ وجود دارد. به اعتقاد من، هیچ نشانه ای از این ولادت های اضافی که آقای مالتوس ما را از آن خبردار کرده است، در جایی یافت نمی شود. آیا همه ی این کودکان را بدون مراسم تعمید از دنیا بیرون ریخته اند؟ آیا آنان را در قلّه تایگتوس (10) میان حیوانات وحشی رها کرده و یا در مغاک های دوزخ انداخته یا از صخره تارپئین (11) فروافکنده اند، یا آن طور که آقای مالتوس درباره ی کودکان چینی می گوید، با بی خیالی در خیابان های پکن رها شده اند؟ شخصاً ترجیح می دهم به جای آن که به رغم تمام شواهد پذیرفته شده، بگویند فلان تعداد به دنیا آمده یا از دنیا رفته اند؛ در این باب دلیل بخواهم، زیرا این ها استنتاج های حاصل از اثر آقای مالتوس است.
قصد من از نوشتن این کتاب، رد کردن تمام اشتباهات نوشته ی آقای مالتوس و تبیین اصول خوشبینانه تری است در خدمت منافع والای نوع بشر، که مانعی بس مستحکم تر در برابر فقر و فساد توانند بود. و اگر جز این بود، به واقع باید همین جا بحثم را خاتمه می دادم و قلم را زمین می گذاشتم، و تنها به گفتن این نکته اکتفا میکردم که من هیچ دلیل محکمی برای پذیرفتن این نظریه ی نسبت هندسی نخواهم داشت، مگر این که نویسنده ی آن مدارکی از ازدواج ها و ولادت های کشورهای مختلف، و نه فقط ایالات متحد امریکا، ارائه کند، مبنی بر این که از هر ازدواج به طور متوسط هشت فرزند به حاصل آمده است.
پی نوشت ها :
1. william Godwin(1736-1836).
2. "voluntary communism"
3. Robert owen
4. Thomas Hodgkins
* of population: An Equiry concerning the power of Increase in the Numbers of Mankind, Being an Answer to Mr Malthus Essay on the subject, by william Godwin. London: printed for Longman, Hurst, Rees,orme and Brown, paternoster Row,1820.
5. ایوب، 18 و 32:17.
6. philip sindney، 1568-1554، شاعر، سیاستمدار و نظامی انگلیسی-م.
7. Ezra styles
8. william paley، 1805-1743، فیلسوف و دانشمند الهیات انگلیسی-م.
9. Francis Bacon، 1626-1561، فیلسوف، نویسنده و دولتمرد انگلیسی-م.
10. Taygetus، شهر باستانی اسپارت در دامنه ی این کوه قرار دارد-م.
11. Tarpeian، صخره ای در روم باستان که مجرمان را از آن به زیر می افکندند-م.