چکیده ی تاریخ نگاری رنسانس

به سال 1603 سِر والتر رالی Sir Walter Raleigh (1618- 1552)، سیّاح و شخصّیت محبوب دربار ملکه الیزابت، به اتهام توطئه علیه شاه جدید، جیمز اول، دستگیر و محکوم گردید. در خلال دوران طویل زندانی شدنش در تاورِ
يکشنبه، 24 دی 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چکیده ی تاریخ نگاری رنسانس
چکیده ی تاریخ نگاری رنسانس(*)

نویسنده: سر والتر رالی
مترجم: کامبیز گوتن



 

اشاره:

به سال 1603 سِر والتر رالی Sir Walter Raleigh (1618- 1552)، سیّاح و شخصّیت محبوب دربار ملکه الیزابت، به اتهام توطئه علیه شاه جدید، جیمز اول، دستگیر و محکوم گردید. در خلال دوران طویل زندانی شدنش در تاورِ لندن، رالی به فکر نوشتن تاریخ جهان افتاد و بخشی از آن را به اتمام رساند و به سال 1614 منتشر کرد. این اثر به «چکیده ی مستند» تاریخ نگاری رنسانس در رفرماسیون در انگلستان شهرت دارد. بخش زیر گزیده ای است از پیشگفتار رالی بر این کتاب.
***
در تعقیب سنّت و روش آنانی که خاطرات دوران های گذشته را برایمان به جا گذاشته اند، در این بخش از مقدمه سعی می کنیم، تا جایی که امکان پذیر باشد، همان حقی را در بیان تاریخ رعایت کنم که آنها نموده اند. مع هذا با این که می توانستم کلمات آنان را قرض کنم، ولی از تکرار آنها خودداری کرده و خواننده را خسته نخواهم کرد. تاریخ از جهات بسیاری مورد احترام قرار گرفته است، بخصوص در این که از تمامی مجموعه معرفت انسانی پیشرفت بیشتری داشته و به ما کمک کرده که فهم خود را بالا ببریم و حیات تازه ای یابیم، چه خود جهان دارای حیات و آغازی بوده است، و هنوز هم ادامه دارد: ولی حتی بر زمان نیز چیرگی یافته به طوری که هیچ چیز دیگری جز ابدیّت بر آن پیروزی نیافته است، چه، بر دانش ما در خلال فضای وسیع هزاره های پر فراز و نشیب افزوده و چنان دیدگاه نافذی به ذهن ما بخشیده که می توانیم احساس کنیم در همان روزگاران می زیسته ایم، و این که دنیای عظیم به گفته هرمس Hermes » آفرینش عاقلانه خدایی برزگ» بوده است و هست. با این حرف می خواهم بگویم ما می توانیم درک کنیم که لحظه آفرینش چطور بوده، می توانیم تصور کنیم چگونه اداره می شده، چطور آب سراسر آن را فرا گرفته و دگرباره اقوام جدیدی پدیدار شده اند؛ چطور شاهان و سرزمین های بزرگی پیدایش یافته، شکوفایی پیدا نموده و دچار سقوط شده اند؛ و این که به خاطر چه فضیلت و تقوایی خدا یکی را ثروتمند کرده و رونق بخشیده، و برای چه رذیلت و کژاندیشی، دیگری را به خاک مذلت افکنده است. ما کم مدیون تاریخ نیستم که به ما امکان داده نیاکان مرده خود را بشناسیم، و از ژرفا و ظلمت خاک خاطره و آوازه آنان را زنده کنیم. یک کلام، ما می توانیم از تاریخ نظامی را تشخیص دهیم که جنبه ای همیشگی دارد؛ با مقایسه بدبختی های بسیار گذشته ی انسان ها، و اشتباهات خودمان در حال حاضر...
از آنجایی که نخستین کتاب های سرگذشت زیر به بحث شاهان و ممالک اولیه اختصاص دارد، و این که ممکن نیست در یک مقدمه به روزگاران بسیار باستان پرداخت و درباره شان قضاوتی ارائه داد. من در حال حاضر به بررسی شاهان خودمان و شهریاران همسایه می پردازم که تا ببینیم چه درسی می توان از آنها آموخت.
درست است که قضاوت های همه انسان ها با هم یکی نیست، و احساسی که در هر انسانی برانگیخته می شود با دیگری تفاوت می کند؛ ولی هر کسی بیشتر تحت تأثیر آن مطلبی واقعی می شود که با روح و خصوصیات خودش جور در می آید. لیکن قضاوت های پروردگار هرگز تغییر نمی کنند و گذشت زمان او را خسته نمی سازد تا عصری را که یک بار لعنت نموده در زمان دیگری رحمت فرستد. از همین رو کسانی که عاقل اند، هر چند شعورشان عظیم هم که نباشد می توانند دریابند که ثمره های تلخ بیدینی ها چه می تواند باشد، چه از روی نمونه هایی که در گذشته های دور وجود داشته و چه از آنهایی که به عصر خودمان نزدیک تر بوده. و با دلیل آشکار و حجت بارز می توان یقین حاصل نمود که کار بد همیشه فرجام بد به دنبال داشته است؛ در اینجا، به صورت یک مقدمه، من به برخی از نمونه ها اشاره می کنم تا موضوع روشن تر شود.
در میان شاهان نژاده ی نورمن Norman خودِ ما، هنوز مدت درازی از فتح شقاوت آمیز نورمن ها نگذشته بود که می بینم عقوبت خداوند دامنگیر بچه های هانری اول Henry the First می گردد. زیرا آن پادشاه به زرو اسلحه، خدعه و شقاوت بر برادر بزرگ ترش دوک نرماندی غلبه کرده او را کور نموده و از میان می برد تا بچه های خودش بر این سرزمین حکومت نمایند؛ خداوند همه ی آنها را از زن و مرد گرفته تا خواهر زاده و برادر زاده ( به جز ماد Maud) همه را به قعر دریا فرستاده و با بیش از یکصد و پنجاه نفر دیگر هلاک می سازد؛ که بیشترشان از نجبا بودند و مورد محبّت شاه.
از بقیه که بگذریم به ادوارد دوّم می رسیم Edward the Second. آنچه مسلم است این است که پس از قتل آن شاه موضوع خون که برای مدتی حرفش زده نمی شد دوباره بر سر زبان ها افتاد و بحران از سر گرفته شد، به طوری که اکثر شاهزادگان مذّکر (به جز تعداد بسیار معدود) از همان بلا مردند. و با وجود آن که ادوارد سوم واقعیت وحشتناک آن را در دوره ی جوانی شناخته بود با این حال بعدها عموی خودش اِرلِ کِنت Kent را از هستی ساقط نمود، آن هم به اتهام این که خواستار نجات برادرش بوده، که اِرل فکر می کرده هنوز زنده باشد ( شاه این را خیانتی از طرف عمویش تلقی می کند که در واقع توطئه خود شاه بوده)، این را می گویم برای این که روشن کنم او از آنچه گذشته بوده خبر داشته و هیچ میل نداشته که حادثه ای دیگر رخ دهد؛ هر چند او مارتیمر Mortimer را به همان دلیل از میان بر می دارد.
این شقاوت را قضاوت پنهانی و کاوش ناپذیر خداوند کیفر داده و از نواده ی ادوارد سوم انتقام می کشد، و بنابراین روال حادثه بر این شد که آخرین بازماندگان آن سلسله یعنی در نسل دوم و سوم همگی زیر خرابه های آن بناهایی که شفته هایش با خون بیگناهان ترکیب یافته بود مدفون گشتند. زیرا ریچار دوم Richard the Second که شاهد کشتار عزیزانش، صدراعظمش و خادمش و رایزنانش توسط مردم بود و برخی از آنان نیز در غیبتش توسط دشمنانش اعدام شده بودند درس عبرت نگرفت و همواره خود را عاقل می پنداشت. اِرِل هایِ هانتینگتن Huntington و کِنت Kent، مانتاگو Montague و اسپنسر Spencer که تصور می کردند سیاستمداران بزرگی هستند، به امید خشنود ساختن شاه و تقویت موقعیت و مقام خود گلاستر Gloucester را به قتل می رسانند و بزودی خودشان و بسیاری از طرفدارانشان به دست دیگران کشته می شوند، سرنوشتی که شرم آورتر از کار آن دوک بود. و اما در مورد خود شاه ( که به سبب اعمال ناشایست زیادش قابل بخشش نیست؛ چه، ایمان و قانون و هر تعهدی را زیر پا نهاده بود) در عنفوان جوانی از سلطنت خلع شده و توسط پسر عموی تنی خود هانری لانکاستر Henry of Lancaster و بعداً هانری چهارم به قتل می رسد.
این شاه که شایستگی نداشت و تاج سلطنت را خیانت کارانه به دست آورده بود یا نجیب زادگان سرزمینش درافتاد و ادعا می کرد که فقط می خواهد ارث خود را بازیابد؛ او با خود ریچارد نیز سرناسازگاری گذاشت و به پارلمان هم که قول داده بود شاه مخلوغ را نکشد وفا ننمود. بعد از آن چند سالی در میان توطئه و شورش های بسیار سلطنت کرد. بعد از او هانری پنجم و ششم به سلطنت رسیدند، ولی پسر هانری ششم یعنی ولیعهد به طور ناگهانی و بی رحمی به قتل می رسد و بدین ترتیب سلسله او که با آن همه خونریزی سر کار آمده بود بر می افتد و سلطنت از خانواده اش برچیده می شود. در اینجا گفته کسابون Casaubon مصداق پیدا می کند:
Dies bora, momentum, evertendis dominationibus sufficit, quae adamantinis credebantur radicibus esse fundatae. «یک روز، یک ساعت، یک لحظه کافی است آنچه را که محکم و استوار به نظر می رسیده واژگون کند.»..
بعد از ادوارد چهارم، ریچارد سوّم به سلطنت می رسد، محیل ترین و شرورترین همه ی کسانی که پیش از او بودند... و خود این ریچارد بعد از آن همه قتل و توطئه و دسیسه و تدبیر علیه دین مسیحی و کشتن برادرزادگان و بقیه ی سران خانواده اش چه موفقیتی حاصل کرد؟ جز این که بیش از مدتی اندک دوام نیاورد، و بالاخره خون بیگناهان و دست خداوند، این ملعون را که موجب ننگ برای دوست و دشمن بود از هستی ساقط کرد؟
این شاه خونخوار را هانری هفتم کشت که بی شک در اینجا به عنوان حربه ی عدالت خداوند عمل نموده بود. هانری قبل از تصاحب اورنگ شاهی شاهزاده ای با تدبیر بود...
ولی بعد که به سلطنت رسید با بریدن سر استانلی Stanley و کشتن امیر واریک Warwick پسر جرج George دوکِ کلارنس Clarence نشان داد که از خطاهای گذشتگانش درس عبرت نگرفته و سلسله اش با نوادگان نخستینش پایان یافت، حادثه ای که برای ادوارد سوم و هانری چهارم نیز اتفاق افتاد بود..
با مطالعه ی این سرگذشت های تاریخی در می یابیم که خداوند خالق تمامی تراژدی های ما است، و ما باید نقش هایی را بازی کنیم که او تعیین فرموده؛ و این که در واگذاری این نقش ها حتی از بزرگ ترین شهریاران نیز جانبداری نکرده است؛ و این که به داریوش Darius نقش بزرگ ترین امپراتور و نقش تهیدست ترین گدا را داد که برای یک جرعه آب و رهایی از مرگ، دریوزگی از دشمن کرد؛ و این که او بایزید Bajazet را صبحگاهان نقش سروری عظیم ترکان را می داد و در همان روز او را پای انداز و به زانو در افتاده ی تیمور لنگ Tamerlane می ساخت ( دو نقشی که والرین Valerian نیز آن را بازی کرده بود وقتی مغلوب شاپور Sapores شد)، او است که بلیساریوس Bellisarius را بر آن داشته بود نقش پیروزترین افسر را و نقش یک مستمند کور را بازی کند. نمونه های این چنینی فراوان اند: پس چرا مردان دیگر که در حد کمترین کرم ها هستند بنالند که بدانها اجحاف شده است؟
حال هنگام آن رسیده به این گفتار خاتمه بخشم و از این به دراز کشیده شدن مطلب عذر بخواهم: با این همه قصدم خوب بود که به کشیدن ترسیم روزگاران گذشته ( که بر آن نام تاریخ را نهاده ایم) پرداختم.
نمونه های مقدرات الهی را همه جا می توان یافت. (نخستین تاریخ های الهی چیزی نیست مگر تداوم این گونه نمونه ها)، و آن بود که مرا بر آن داشت تا آغاز خود را از آغاز همه چیزها بدانم، یعنی آفرینش. زیرا مقدرات خداوند و آفرینش، یعنی این دو کار عظیم و با شکوه قادر متعال، به هم ارتباط دارد به طوری که یکی اشاره به دیگری دارد: آفرینش القاکننده تقدیر الهی است (زیرا کدام پدری است که فرزندش را از یاد برده و او را به حال خود رها سازد؟) و خداوند با مخلوقش ارتباط دارد، با این حال بسیاری از کسان که از عقل دنیوی برخوردارند متوجه این ارتباط نمی گردند؛ اپیکور Epicure منکر آفرینش و خدا بود، ولی قبول داشت که جهان را آغازی می بوده؛ ارسطو خدا را قبول داشت، ولی منکر آفرینش و آغاز بود.

پی نوشت ها :

*- Sir Walter Raleigh: Works (Oxford: Oxford University Press;1829), vol ll,pp.v-vi,viii-xi,xiii-xvi,xlii-xliv.

منبع: لوفان باومر، فرانکلین؛ (1913)، جریان های اصلی اندیشه غربی، کامبیز گوتن، تهران: حکمت، چاپ سوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط