نویسنده: میشل دو مونتنی
مترجم: کامبیز گوتن
مترجم: کامبیز گوتن
اشاره:
میشل دو منتنی Michel de Montaigne ( 92- 1533) از نجبای فرانسه بود. در سی و هشت سالگی از پارلمان بردو Bordeaux استعفا داده تا در قصر خانوادگیش دور از پیشه و گرفتاری های شغلی زندگی را به تفکر و اندیشه گذراند. او کتاب های زیادی را جمع کرده بود به طوری که کتابخانه اش در آن زمان یکی از غنی ترین کتابخانه های شخصی به حساب می آمد. اثر معروف او مقاله ها Essays مجموعه ای است از برداشت های حکیمانه در خصوص سرشت انسانی و باورهای انسانی. مقاله ی «درباره ی آدمخواران» که قسمت های کوتاهی از آن را در اینجا نقل می کنیم. نشانگر طرز تفکّر مردی است که هر چه به کشفیات در مناطق دوردست آن سوی دریاها بیشتر می اندیشد و آنها را بررسی می کند بر شک و تردیدش نسبت به حقایقی که دین مدعی است افزوده می شود.***
وقتی پیروس شاه King Pyrrhus به ایتالیا رسید، پس از دیدن لشگر منظمی که رومیان جهت مقابله با او فرستاده بودند، گفت: « من نمی دانم اینان را از چه نوع بَربَرهایی بخوانم (بَربَر نامی بود که یونانیان بر همه اقوام بیگانه نهاده بودند)، انضباطی که در این ارتش می بینم چیزی در آن نیست که با بربریت جور درآید.» یونانیان نیز در مورد لشگری که فلامی نیوس Flaminius به سرزمینشان کشانده بود همین عقیده را داشتند، همچنین فیلیپ philip وقتی سپاهیان رومی را تحت فرماندهی پوبلیوس سولپیسیوس گالبا Publius Sulpicius Galba در کشور خودش مشاهده نموده بود. از همین پیداست چقدر انسان ها باید مواظب باشند تا به مزخرفات و عقاید باطل توسّل نجویند، و این که ما باید بر اساس سنجش عقل قضاوت کنیم و نه نظریه های رایج و همگانی.
مردی بود که مدت درازی پیش من زندگی می کرد، او قبلاً ده یا دوازده سال در آن دنیایی به سر برده بود که در عصر ما کشف شده و جایی که ویل گنیون Villegaignon بر آن پای نهاده و آن را آنتراکتیک فرانسه Antractic France نامیده است. کشف سرزمینی این چنین پهناور قابل توجه است...
نظیر این مرد که با من بود در ساده لوحی کمتر پیدا می شد، شخصیتی که می شد به شهادتش اعتماد کامل کرد؛ چه، مردم زرنگ اغلب فقط مشاهده گران کنجکاوی بوده، و چیزهای بیشتری را به طور سرسری می بیند و سریع از آن می گذرند؛ و برای این که وزن بیشتری به تعبیر خویش داده و آن را مهم تر جلوه دهند از تغییر و دگرگونی داستان خودداری نمی کنند؛ آنها هرگز حقایق را آن گونه که هستند به شما نشان نمی دهند، بلکه آن را پیچانده، حجاب بر چهره شان افکنده و آن طور می نمایانند که خود تصور نموده اند؛ و برای این که داوری خویش را صحیح جلوه داده و شما را متقاعد سازند که آن را قبول کنید، حاضراند چیزی از خود به اصل مطلب افزوده و غلو نمایند ما به انسانی کاملاً صادق و اهل حقیقت نیازمندیم و یا انسان بسیار ساده که قادر نباشد به افسانه های دروغین متوسل گشته، و یا رنگ و جلای حقیقات را به آنها بزند، تا بدانیم ماجرای واقعی چه بوده است. مردی که به آن اشاره می کنم از یک چنین سادگی برخوردار بود، به علاوه در مواقع مختلف بسیاری از ملاحان و بازرگانانی را پیش من می آورد که در آن سفر با آنان آشنا شده بود. بنابراین اطلاعاتی که او در اختیارم نهاده متشبث شده و کاری ندارم که کیهان شناسان در این باره چه می گویند...
... پس از بررسی لازم به این نتیجه رسیده ام که در این قوم دور افتاده چیزی از بربریّت و توحش وجود ندارد، مگر آن که هر کس بربریّت را به آن چیزی بگوید که خود بدان عادت ندارد؛ در واقع این طور که پیداست ما هیچ معیار دیگری جهت حقیقت و عقل نداریم مگر عقاید رایج و ارزشیابی های متداول در مملکتی که خود ما در آن زندگی می کنیم. در آنجا آدمی، همواره کامل ترین مذهب، حکومت کامل، بی نقص ترین روش جهت استفاده از همه چیز را می یابد. آنها به همان مفهومی وحشی محسوب می شوند که میوه های وحشی و خود رو، میوه هایی که خودِ طبیعت آنها را به بار آورده و دیمی است؛ در حالی که، در واقع، ما باید چیزهایی را غیر طبیعی و ناهنجار بخوانیم که طبایع آنها را با وسیله های مصنوعی تغییر داده و از نظم و ترتیب معمولی به در آورده ایم....
بنابراین، به نظرم، چنین اقوامی تا آن حد، بدوی و وحشی هستند که تحت زیرکی انسانی تغییر شکل و ماهیت نداده، و هنوز سادگی ابتدایی خود را حفظ نموده باشند. هنوز قوانین طبیعت است که بر آنان حکومت می کند و آلوده ی آنچه ما داریم نشده و سقوط نکرده اند؛ ولی آنان در چنان حالت پاک و بی آلایشی به سر می برند که گاهی دلم می گیرد چرا شناخت آنها زودتر انجام نگرفته، آن هم در زمانی که انسان ها بهتر قادر بودند درباره ی آنان داوری کنند تا ما و معاصران ما. متأسفم که لیکورگوس Lycurgus و افلاطون آنها را نمی شناختند؛ زیرا به نظرم آنچه ما اکنون در این اقوام می بینیم نه تنها از تمامی تصورات شاعران درباره ی عصر طلایی و خیالبافی های آنان در خصوص وضع سعادت آمیز انسان فراتر می رود، بلکه حتی شامل نظریات و کنش فلسفی نیز می گردد. مردم باستان تصور چنین بی گناهی پاک و ساده را که ما از روی تجربه در اینان می بینیم نمی کردند؛ و حتی نمی توانستند باور کنند که اجتماع انسانی قادر باشد با وسایل مصنوعی و قید و بندی این چنین اندک خود را ابقا نماید. دلم می خواهد به افلاطون بگویم این ملتی است که در آن نه مقرراتی برای روابط آدمیان وضع شده، نه کسی سواد نوشتن دارد، نه علم ارقام وجود دارد، نه نامی برای فرمانروایی و یا برتری سیاسی؛ خوش خدمتی و چاکری خریدار ندارد، توانگری یا فقر بی معنی است، نه معاهده ای در کار است، نه ارث بردن، نه تقسیم بندی مالکیت، نه بیکاری کشیدن، نه محظورات خانوادگی، نه لباس، نه کشاورزی، نه فلز، و نه استفاده از ذرّت، نه شراب.
واژه هایی که القاگر مفهوم دروغگویی، خیانت، خدعه و تزویر، آزمندی، رشک، فریبندگی، و بخشش باشد هرگز به گوش کسی نخورده است. افلاطون چقدر دور از این کمال و بی نقصی، جمهوری تخیلی خود را خواهد یافت: « Viri a diis recentes » «فانیان تازه آفریده شده ی خدایان».
پی نوشت ها :
*- The Essays of Michel de Montaigne, trans. by Jacob Zeitlin, Alfred A. Knopf, Inc. Copyright 1934, 1935, 1936, Vol l, pp, 178-9 , 181- 3.
منبع: لوفان باومر، فرانکلین؛ (1913)، جریان های اصلی اندیشه غربی، کامبیز گوتن، تهران: حکمت، چاپ سوم.