مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی
مقصودم این نیست که صد سال آخرِ تفکر جامعه شناسیِ مبتنی بر منطق، به لحاظ سیاسی مارکسیست بوده است. البته که چنین نیست. ماکس وِبر، مهمترین شارح علمی مارکس، یک لیبرال کلاسیک بود. نقش عمدهی تورشتاین وِبِلن را میتوان نوعی کار مجدد هوشمندانه بر روی مارکس، برای قشر دانشگاهی عصر و زمانه او و نیز برای «برنامه جدید» در دهه 1930 دانست. (1) چون وِبِلن از اعلام آرمانهای خود بیزار بود لذا افکار سیاسی او روشن و آشکار نشده است، لیکن این احتمال وجود دارد که او باطناً یک آنارشیست و سندیکالیست بود. کارل مانهایم، بنیانگذار جامعه شناسی معرفت، بیش از هر کس دیگری، به تشریح تئوری ایدئولوژی پرداخت و برداشتهای ناتمام مارکس را تبدیل به یک روش تحقیق پیشرفته و ضروری کرد. مانهایم از آغاز فعالیت خود به عنوان یک فرد انقلابی در مجارستان، فرانکفورت و لندن، سفر سیاسی خود را به مقصد موضع یک لیبرال چپ گرا- که همواره یک مخالف بازسازی نشده [اصلاح نشده] مارکس باقیاند- به آرامی آغاز کرد.
هر نسلی که از لحاظ فکری فعال است، از افکاری بهره میگیرد که میراث آن کسانی است که به آن نیاز دارند، و مارکس نیز از این اصل کلی مستثنی نیست. هر کس آزاد است که طبق گزینش خود، افکار مارکس را بپذیرد یا رد کند. آنچه که نیاز به گفتن آن در اینجاست، یک امر کاملاً روشن است: کارل مارکس یکی از اندیشمندان اجتماعی و سیاسی قرن نوزدهم بود. در درون سنت کلاسیک جامعه شناسی، مارکس بنیادیترین چارچوب مستقل برای تفکر سیاسی و فرهنگی را به ما عرضه میکند.[البته] مارکس تنها منبع این چارچوب نبود، و نیز کامل کننده نظامی نبود که اینک بسته و تمام و کمال شده است. مارکس تمامی مشکلات ما را حل نکرد؛ حتی از وجود بسیاری از آنها بی خبر بود.
با وجود این، امروزه مطالعه نقش مارکس در جامعه شناسی کلاسیک، با توجه به دیدگاه های خود ما از جامعه شناسی، فرصتهای بیشتری را در اختیار ما قرار میدهد تا با یاری اندیشهها و راهکارها، به رویارویی با مشکلات برخیزیم. بی شک لازمهی آگاهی کامل از پیکره تفکر مارکس، آشکارا پذیرفتن یا رد کردن و یا اصلاح آنچه که در آن مییابیم، این است که مضامین اصلی تفکر اجتماعی و سیاسی را که در صد سال قبل مطرح شدند، با رشد فکری خودمان تجربه کنیم. با این حال، اشاره به دیدگاه های مارکس در زمینه های مختلف جامعه شناسی را سودمند و آموزنده میدانیم.
1- علوم جتماعی:
مارکس یک علوم اجتماعیِ به راستی جامع را ادراک کرد؛ در واقع، کار او را در این زمینه میتوان به خودی خود، «علوم اجتماعی» دانست. زیرا هیچ پدیده اجتماعی به دور از گسترهی تئوریک الگویی که او ساخت، نمیباشد، و بسیاری از چیزهایی را که معمولاً جزیی از مباحث علوم اجتماعی به شمار نمیآیند- حتی امروزه- میتوان با کمک مفاهیم و تئوریهای او جزء علوم اجتماعی دانست. این امر، نخستین ارتباط معاصر با میراث باقی مانده از مارکس است: دانش گسترده و بسیار وسیع او، گسترهی تبیینهای او. من باور دارم که با در نظر گرفتن وضعیتی که بسیاری از شاخه های علوم اجتماعی به تازگی در آن قرار گرفتهاند- به ویژه در ایالات متحده آمریکا- این ارتباط معاصر باید بالاخص یک موضوع جذّاب باشد.خطوط مرزیِ شاخه های علمی یا تخصصّی، مانع فعالیت مارکس نمیشود. او در کارش، آنچه را که امروزه علم سیاست، روانشناسی اجتماعی، علم اقتصاد، جامعه شناسی و مردم شناسی نامیده میشوند، همهی آنها را به کار گرفت. آنها به طریقی استفاده شدهاند که عقیده ای غالب و مسلّط را درباره: (1) ساختار یک جامعه به لحاظ تمامی ابعاد آن؛ (2) راهکارهای تاریخی آن جامعه؛ و (3) نقش افراد در تمامی تفاوتهای ظریف روانی شان را تشکیل میدهد.
علاوه بر آن، در مارکسیسم، عناصر جامعه سرمایه داری یک الگوی کاری جامعه را تشکیل میدهد؛ آنها را به حال خود رها نکرده است تا به طریق سست و مبهم تعامل کنند. به درست یا نادرست، این عناصر در درون یک الگو و در ارتباطهای متقابل نزدیک و خاص با یکدیگر، ساخته شدهاند، بی آن که تأکید خاصی نسبت به هر یک از آنها صورت گیرد، مگر در موارد اتفاقی. این ارتباطهای نسبت داده شده و تأکید های اتفاقی، البته تئوریهای خاص مارکس هستند. این تئوریها کلاً عمومیترین تئوری اجتماعی او را میسازند: تئوری تحول تاریخی و جایگاه انقلاب در آن.
این دیدگاه ساختاری [مارکس] از یک جامعه کامل، از یک شیوهی فکری جامعه شناسی کلاسیک نشأت میگیرد. با یاری این شیوه است که مارکس مفاهیم انتزاعی اقتصاد سیاسی معاصر را تبدیل به شرایط واقعی روابط اجتماعی انسانها کرد. به این ترتیب، او مفاهیم اقتصادی را به مفاهیم جامعه شناسی ربط داد تا یک الگوی جامعه بورژوایی نوین را بسازد. آنگاه الگوی کاری خود را برای ساخت برخی نظریهها درباره آنچه که در درون آن اتفاق میافتاد و آنچه که در آستانه اتفاق افتادن بود، به کار گرفت.
تمایز الگو و تئوری به لحاظ تحلیل، نکته ای بسیار مهم است. یک الگو کمابیش مجموعه ای از دادهها است که برای درک آنها، عناصری ذهنی را بر آن میافزاییم. یک الگو، صادق یا کاذب نیست؛ بلکه سودمند و کافی در درجات مختلف است. یک تئوری، برعکس، یک حکم کلّی [گُزاره] درباره تأکیدات اتفاقی و روابط عناصر یک الگوست، و میتوان صدق یا کذب آن تئوری را ثابت کرد.
فقط در شرایط این تمایز است که ما قادریم درک کنیم چرا کار مارکس به راستی بزرگ است؛ و نیز چرا شامل چیزهای زیادی است که خطا، مبهم یا ناکافی است. الگوی او، آن چیزی است که بزرگ و عظیم است؛ یعنی آن چه که در مارکسیسم، زنده است. مارکس یک دستگاه کلاسیک تفکر در باب انسان، جامعه و تاریخ را عرضه میکند. به همین دلیل است که بسیاری کوشیدهاند که آرای او را احیاء کنند. مارکس غالباً خطا میکند، تا حدی به دلیل این که او در 1883 مُرد، تا اندازه ای به خاطر این که او از این دستگاه خودش با آن دقتی که ما آن را به کار میبریم استفاده نکرد، و تا حدی به دلیل این که بخشی از خود این دستگاه نیاز به اصلاح و حتی طراحی مجدد دارد. از همه این حرفها گذشته، کُهنگی بخشی از تاریخ است؛ و در واقع شامل بخشی از تاریخ مارکسیسم نیز میشود.
[لذا] نه صدق و نه کذب تئوریهای مارکس، هیچ یک مؤید کفایت یا عدم کفایت الگوی او نیست. [بلکه] این الگو را میتوان برای ساختِ تئوریهای متعدد به کار گرفت، و همچنین برای اصلاح خطاهایی در تئوریهایی که با کمک آن الگو ساخته شدهاند. خودِ این الگو به روی اصلاحات باز است، به طریقههایی که باعث سودمندی بیشتر آن به عنوان یک ابزار تحلیلی سودمند بوده و از لحاظ تجربی به جریان حقایق نزدیکتر باشد.
2- تاریخ
مارکس این عقیده را پذیرا شد و به کار گرفت که تاریخ محور تمامی مطالعات به خوبی انجام شده درباره انسان و جامعه است. در الگوی کاری او در مورد نظام سرمایه داری در قرن نوزدهم میلادی، که در آن الگو، وی مشخصّه های هر ویژگی نهادی و روانشناسی را مشخص میکند، مارکس کارکردِ تاریخیای را بیان میکند که به گمان او، هر یک از [مراحل آن] به انجام خواهد رسید. از این رو، کارِ او شامل یک الگوست که علاوه بر داشتن یک ساختار اجتماعی کامل، ضمناً ساختار مزبور در مسیر حرکت تاریخی قرار دارد.مارکس به موقعیت حساس کنونی [معاصر] و نیز به الگوی ایستای این چنانی نمیپردازد. توجه او معطوف به گرایشهایی است که دارای یک دورهی تاریخی خاص هستند، یعنی «سرمایه داری صنعتی» در عصر و زمانه او [در قرن نوزدهم میلادی]. مارکس گرایشهایی را عرضه میکند که در باور او و بر طبق الگوی ساختار اجتماعی و نظریه وی در باب تاریخ، جنبه «دنیوی و مادی» داشته و بسیار کارساز و قطعی به شمار میآید. این اصلِ تصریحی تاریخی، در وهله اول ضابطه و معیاری است برای تحقیق اجتماعی و تفکّر؛ و در مرحله دوم، روشی است برای انتقاد جَدَلی از سایر نظریهها و مفاهیم؛ و در وهله سوم، نظریه ای است در باب ماهیت زندگی اجتماعی و تاریخ. اینک به شرح مختصر گرایشهای مزبور میپردازیم.
(1) به عنوان یک ضابطه و معیار تحقیق، «اصل تصریحی تاریخی» راهنمای ما برای درک و فهم قاعده بندی نظم و ترتیبها و گرایشهایی است که ما در شرایط یک دوره [تاریخی] خاص مشاهده میکنیم، و به ما هشدار میدهد که تعمیمهای خود را به فراتر از این دوران شمول ندهیم. «ما شرایط عمومی [ادوارِ] تمامی حیات اجتماعی را مطالعه نمیکنیم، بلکه شکلِ تاریخی خاصی را که به وسیله جوامع بورژوایی کنونی پذیرفته شده است مطالعه میکنیم.» (2) از این اصل چنین استنباط میشود که ما قادر نیستیم تحولات کمّیِ زمان حاضر را به یک دوره آینده تعمیم و تسّری دهیم، و نیز تحولات فعلی را نسبت به گذشته عطف به ما سَبق کنیم. ما باید «دوره ای» بیندیشیم. هر دوره، نوعی جدید از جامعه است؛ انواع تازه ای از مردان و زنان را میآفریند؛ لذا نه انسانها و نه جامعه، هیچ یک را نمیتوان بر مبنای شرایط دوره پیشین درک و فهم کرد. آن چه که از دست ما برمی آید این است که دوره کنونی را مطالعه کنیم تا به شناخت گرایشهای سنتی منتهی به دوره بعد، موفق شویم.
(2) اصلِ تصریحی تاریخی به عنوان یک روش نقد مفاهیم، ما را به این مشاهده و درک میرساند که مفاهیم و مقولات [مباحث] ابدی نیستند، بلکه نسبت به دوره خویش واقعیت دارند. آنها به لحاظ تاریخی، جنبه خاص و اختصاصی دارند: از این رو، «مالکیت» در یک جامعه متشکل از «خُرده صاحبکاران اقتصادی»، متفاوت از جامعه دیگری است که متشکل از «صاحبان مؤسسات بزرگ اقتصادی» است. به همان روال، مفاهیم «آزادی»، «رانت» [بهره مالکانه]، «کار»، «جمعیت»، « خانواده» و «فرهنگ» معانی متفاوتی برحسب دوره مربوط به خودشان دارند. شاید اتهام اساسی و بنیادی که مارکس علیه «اندیشمندان بورژوا» وارد میآورد، همانا سرشت غیرتاریخی مقولات و مباحث فکری واقعی آنان میباشد.
(3) این اصل به عنوان نظریه ای در باب جامعه و تاریخ، بالاخص معتقد است که تاریخ بشریت میتواند- در واقع باید- به دورههایی تقسیم شود، و هر دوره نیز بر مبنای شکل ساختاری آن تعریف شود. تمامی آن چه که میتوانیم از واژهی «قوانین» [تاریخی] درک کنیم همانا راهکارهای ساختاری مشخصه تحول یک دوره به دوره دیگر است. در یک دوره، تحولات انقلابی صورت میگیرد؛ انقلاب میان یک دوره و دوره بعدی آن (3). در تاریخ جهانی، جامعه بشری به صورت انقلابهای پی در پی، تکامل مییابد و هر انقلاب نشانگر یک دوره جدید است؛ و هر دوره باید به عنوان یک صورت بندی تاریخیِ مستقل به لحاظ مقولات مناسب با آن، به شمار آید.
3- ساختار طبقات اجتماعی
اکنون که مقصود مارکس از «تاریخ» را درک کردیم، بجاست که به یک مبحث بسیار مهم در جامعه شناسی مارکسی وارد شویم: لایه بندی اجتماعی و ساختار طبقات اجتماعی. ولی قبلاً باید یادآور شویم که اندیشه های مارکس درباره موضوع مزبور به طور پراکنده عنوان شده و طبعاً تفسیر تئوریک آن نیز باید بر همان اساس صورت گیرد.صرف نظر از بحث فنی و پیچیده ای که در جامعه شناسی کلاسیک و نوین در مورد لفظ و معنای «طبقه» وجود دارد. (4)، مارکس طبقه اجتماعی را عبارت از تجمع افرادی میداند که در سازمان تولید وظیفه یکسانی را انجام میدهند. به عبارت دیگر، کارکردِ اقتصادی مبنای تشکیل یک طبقه است. چرا چنین است؟ پاسخ را باید در تبیین مارکس و اِنگلس از این موضوع در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» و در قالب تئوری «تقسیم کار» و «ماهیت کار» یافت. مارکس معتقد است که «کار» شکل بنیانی خودسازی و خودآگاهی بشر در جامعه را تشکیل میدهد؛ و همین امر بیانگر سرشت و طبیعت انسان است. توجیه مارکس بسیار ساده و روشن است. او میگوید که انسان برای امرار معاش، باید کار کند و «کار» نیز معنایی جز استفاده از ابزار ندارد. از این رو، نفع انسان ایجاب میکند که ابزار کارش را کاملتر و پیشرفته تر سازد. کار انسانی ضمن این که شخصیت انسان را میسازد، طبیعت را نیز مهار کرده و مآلاً سازنده تاریخ است. مارکس این گونه نتیجه گیری میکند که برای درک و فهم تاریخ، باید ابتدا شرایط و مناسبات تولیدی را درک کرد. «تولید تاریخ ساز» از دیدگاه مارکس، در جنبه های گوناگون تولید هویدا میشود: (1) تولید وسایل برای برآوردن نیازهای مادی انسان؛ (2) پیدایش نیازهای جدید و بی پایان؛ (3) تولید مثل و ایجاد روابط اجتماعی جدید؛ (4) روابط متقابل میان تولید و صورت بندی اجتماعی. جهات چهارگانه مزبور باعث ایجاد منزلت و پایگاه طبقاتی افراد شده و زمینه ساز همیاری ها و کشاکشهای اجتماعی میان طبقات میشود. لذا ایجاد طبقات اجتماعی زاییدهی ملاحظاتی است نظیر: (1) کشاکشها و رقابتها برای سرشکن کردن مزایای اقتصادی در میان طبقات؛ (2) رشد آگاهیهای طبقاتی؛ (3) ناخشنودی طبقات پایین، از احساس استثمار شدن؛ (4) ایجاد سازمان سیاسی که ثمرهی ساختار اقتصادی و روند تاریخی و بلوغ فکری طبقاتی است. در همین جاست که معنای واقعی فراز اول «بیانیه کمونیست» روشن میشود: «تاریخ تمام جوامع بشری تا به امروز، همانا تاریخ پیکار طبقات است...» به عبارت دیگر، مارکس میخواهد بگوید که شرط لازم و کافی برای تشکیل یک طبقه اجتماعی، وجود یک «دشمن طبقاتی» است.
اما یک طبقه چگونه تشکیل میشود؟ مارکس و اِنگلس در «ایدئولوژی آلمانی» این موضوع را تبیین کردهاند. به طور خلاصه، آن دو معتقدند که فرآیند تشکیل یک طبقه باید دو مرحله اساسی را طی کند: «طبقه در خود» و «طبقه برای خود»، «طبقه در خود» فقط شامل کلیه افرادی است که دارای موقعیت مشترکی در نظام تولید هستند ولی آگاهی طبقاتی ندارند- نظیر کشاورزان. «طبقه برای خود» به مرحله پیشرفته تری اطلاق میشود که همراه با همبستگی و آگاهی طبقاتی است. پس ملاحظه میشود که تشکیل طبقه از نظرگاه مارکس، علاوه بر تجمع گروه بزرگی از مردم که موقعیت یکسانی در سازمان اقتصادی اجتماع دارند، نیاز به آگاهی ذهنی برای انسجام اجتماعی نیز دارد. موقعیت هر یک از طبقات اجتماعی، بستگی به دورانهای تاریخی دارد که پیشتر بیان شد. جابجایی طبقات اجتماعی نیز تابع همان اصل عمومی «حاکمیت وسایل تولید» [روابط تولیدی] است.
4- طبیعت و سرشت بشر
نظر مارکس درباره طبیعت و سرشت بشر، تصور او از انسان به آن گونه که هست و این که چگونه میتواند باشد، بر این اصل استوار است که خمیره انسان پیوند تنگاتنگی با انواع معین جامعه و ادوار مشخص تاریخ دارد. عقاید پراکنده مارکس در این مورد، به نظر میرسد که منطبق با معتبرترین فرضیه های روانشناسی اجتماعی در زمان معاصر باشد. مارکس تأکید کرد که استناد به محدودهی درونی یا استعدادهای «طبیعت و سرشت بشر» [تغییرناپذیر بودن خمیره انسان] باعث میشود که اطلاعات اندکی را بتوان درباره تاریخ و جامعه ارائه داد. بنابر عقیده مارکس، طبیعت و سرشت بشر تغییرپذیر بوده و کلاً بستگی به نوعِ جوامع خاص و نیز با اقشار آن جوامع دارد. «اصل تصریحی تاریخی» در بردارنده طبیعت و سرشت انسان است. از این رو، مارکس درباره جرمی بنتام مینویسد: «او [بنتام] با کِسل کننده ترین ساده اندیشی، مغازه دار نوین- و به ویژه مغازه داران بریتانیایی را - به عنوان انسان عادی و متعارف به شمار میآورد. هر آن چه که برای این انسانِ عجیب، و برای دنیای او، سودمند است، برای همه انسانها مطلقاً سودمند میباشد. بنتام این محک و معیار را برای گذشته، حال و آینده، به کار میبرد.»مارکس در جای دیگر ادعا میکند: «این تخاصم میان صنعت نوین و علم، از یکسو، فقر نوین و فساد از سوی دیگر، این خصومت میان نیروهای مولد و شرایط اجتماعی دوره ما، یک حقیقت بارز و انکارناپذیر است. برخی احزاب شاید دلشان بخواهد که از شر کشاکشهای نوین [طبقاتی] خلاص شوند... [ولی] ما میدانیم که در شکل جدیدِ تولید اجتماعی، دستیابی به زندگی خوب فقط نیازمند انسانهای جدید است.» (5)
«انسان» از امکان بالّقوه بی نهایتی برخوردار است. مارکس در فرضیهها و تفکراتش، سنت فکری قرن هیجدهم میلادی را که معتقد بود خصلت بشر را باید به لحاظ یک فلسفه اخلاقی سنجید، ادامه میدهد. مارکس میگوید که در سرشت انسانی، آزادی و عقل تلاقی پیدا میکنند؛ اما هنگامی که در «عصر کمونیسم» بشر توانست طبیعت را تسخیر کرده و تمامی وسایل امرار معاش و رشد انسانی را فراهم سازد، آزادی و عقل به طریقههایی که اکنون شناخته نشده اند، شکوفا میشوند. درست همان طور که نظریه احساسات اخلاقی آدام اسمیت ما را به یاد «رفتارگرایی اجتماعی» جورج هربرت مید میاندازد (6)، به همان ترتیب نیز دستنویس های مارکس در سال 1844، و سایر کارهای قبلی او، یادآور روانشناسی اجتماعی در عصر و زمانه ماست.
مفهوم آن چه که یک تحقیق اجتماعی صحیح شامل آن است، هدفها و روشهای آن، به تنهایی باعث میشود که کارِ مارکس به عنوان چارچوبی برای تحقیق اجتماعی معاصر به کار آید. اگر یک فلسفه کاری، فلسفه ای است که به انسانها کمک میکند تا کار کنند، در این صورت، مارکسیسم کارل مارکس به مقدار زیادی یک فلسفهی کاری است.
پی نوشت ها :
1. در مورد دیدگاه اتخاذ شده در این جا نسبت به جامعه شناسی ساختاری و تاریخی، به نقشهای انسان که چند نکته تاریخی را از آن اقتباس کردهام، مراجعه کنید؛ همچنین رجوع کنید به بینش- جامعه شناسی تالیف نگارنده. ن.
2. Karl Korsch, Karl Marx (New. York, 1938), p. 38.
3. مقصود مارکس از واژهی «انقلاب» تحول بنیادی در وسایل تولید و مآلاً ساختار اقتصادی جامعه است. م.
4. واژهی طبقه (class) تاریخچه ای طولانی دارد. این واژه در سده های هجدهم و نوزدهم میلادی باب شد؛ ابتدا توسط آدام اسمیت در کتاب «ثروت ملل» و سپس به وسیله سَن سیمون و ریکاردو، و در انقلاب 1789 فرانسه نیز با مفهومی نو عرضه شد که امروزه ما نیز آن را به کار میبریم. مارکس و اِنگلس نیز واژهی طبقه را آشکارا به کار بردهاند: نظیر طبقه سرمایه دار در برابر طبقه رنجبر؛ طبقه فقیر در برابر طبقه ثروتمند، بورژوازی در برابر پرولتاریا. مارکس برای نخستین بار واژهی مزبور را در کتاب «سهمی در نقد فلسفه حق هگل» به کار برد. (نک: مطالعاتی درباره طبقات اجتماعی، درس سوم). م.
5. Karl L?with, Meaning in History (Chicago, 1950).
6. George Herbert Mead (1863-1931)، جامعه شناس آمریکایی. وی معتقد است رفتار یک فرد را تنها میتوان از طریق فهم رفتار کلی گروه اجتماعیاش دریافت، زیرا کنشهای فردی به کنشهای اجتماعی گسترده تری وابستهاند که به فراسوی یک فرد و به اعضای دیگر گروه مرتبط میباشند. «مید» این تحلیل را در توصیف روانشناسی اجتماعی به کار برده است. (نک: زندگی و اندیشه بزرگان جامعه شناسی، صفحات 444-451) .م.
منبع: میلز، چارلز رایت؛ (1379)، مارکس و مارکسیسم، ترجمه: محمد رفیعی مهر آبادی، تهران: خجسته، چاپ دوم