جئوفری پاریندر
ترجمه ی باجلان فرخی
ترجمه ی باجلان فرخی
اسطوره گفتگو از موجودات فوق طبیعی یا آغازینی است که نمیتوان آن را گزارش تاریخی نامید. روایت Legend داستانی سنتی از مردمانی تاریخی یا نیمه تاریخی است که بخشی از آن زاده تخیل و دیگر قسمتهای آن ترکیبی است از واقعیت و اسطوره. بسیاری از روایات آفریقا از بانیان آفریقا یا قهرمانان آغازین آن سخن میگویند. اغلب این روایات ارزنده و بیانگر اندیشه و نگرش دینی و نیز گویای تاریخ و دوره پیش از تاریخ زندگانی این مردمان است؛ و برخی از داستانهای زیر گزینشی است از داستانها و روایات مشهوری که این جا و آن جا، در آفریقا شنیده شده است.
در قرن هجدهم چهارمین سلطان آشانتی ئوسای توتو Osaitutu مردمان سرزمین فرمانروایی خود را در قلمروی وسیع وحدت بخشید و قلمرو فرمانروایی او سرزمینهای همسایه را نیز در بر گرفت. در همسایگی این فرمانروایی آنوتچی Anotchi یکی از افراد قبیله در برابر سلطان آن سرزمین طغیان کرد و به کوهساران گریخت. آنوتچی در کوهستان و جنگل به مطالعه طب سنتی و جادو روی آورد و مشهورترین طبیب سنتی و جادوگر آن دیار شد. آنوتچی میگفت خدای بزرگ نیامه او را مأمور ساخته است تا مردمان آشانتی را به مقامی والا برساند. میگویند آنوتچی به هیأت شاه ئوسای توتو در آمد و به یاری جادو و قدرت روحانی خویش مسندی چوبین را که روکشی از طلا داشت از ابری سیاه و از درون تندر و توفان به زیر آورد و به آرامی پیش پای شاه قرار داد و شاه فرمان داد از هر جانب آن زنگی آویختند آنوتچی شاه و مردمان را گفت که مسند زرین حاوی روح سلامت و آسایش مردم آشانتی است. پس آنوتچی اندکی از مو و ناخن شاه و زنان شاه و رؤسا را گرفت و از ترکیب آنها شرابی جادویی تهیه کرد که جامی از آن را نوشیدند و باقی را بر مسند ساغر ریزی کرد. آنوتچی شاه را گفت که مسند نباید برای نشستن به کار رود، اما میگویند شاه سه بار در مراسم رسمی برمسند نشست ودستان خود را بر آن تکیه داد. پس از فروکش کردن داستان این ماجرا هر سال یک بار مسند را در پناه چتری به حضور شاه میآوردند.
آشانتی ها علیه بیدادگران طغیان کردند و آنان را تار و مار نمودند. میگویند شاه با همسر خود مشغول بازی واری Wari یا مانکا Mankala از بازیهای مشهور آفریقایی -بود که سربازان سر رسیدند و شاه و همسر او را گردن زدند و زنجیرهای طلای دستبند زن شاه را زیور مسند زرین کردند.
به هنگام جنگ با بریتانیا در 1896 مردمان آشانتی از بیم آسیب دیدن مسند زرین تسلیم شدند. وقتی فاتحان جدید به نشانه اقتدار و رسیدن به حکومت خواستند بر مسند بنشینند نبردی تازه در گرفت؛ در این نبرد بسیاری کشته شدند و مسند نیز ناپدید شد و تا 1921 از مسند خبری نبود. گروهی از کارگرانی که مشغول جاده سازی بودند به هنگام خاک برداری دو ساج برنجی یافتند و پیش از آن که ساجها را از خاک بیرون آورند نگهبانان مسند که مسند را در آن محل دفن کرده بودند فرا رسیدند و کارگران وحشت زده گریختند. آنان به کارگران گفته بودند که آن منطقه به بیماری آبله آلوده است و با این تدابیر توانستند مسند را به مخفی گاه جدیدی منتقل سازند. اما مردمان آزمند مسند را یافتند و زیورهای مسند را به غارت بردند و کوشیدند آن را در بازار بفروشند. دزدان مسند پیش از فروش آن شناسایی شدند و شورشی بزرگ در گرفت و ناچار شدند دزدان را برای حفظ جان زندانی کنند. سوگواری عمومی اعلام شد و انقلابی بزرگ در شرف تکوین بود که مسوولان امور ارزش مسند را به رسمیت شناختند و آن را به کاخ شاهی کوماسی Kumasi منتقل کردند، و مسند سیمین هنوز در آن جا نگهداری میشود. وقتی در 1922 شاهدخت میری ازدواج کرد ملکه مادر آشانتی مسند سیمین به او هدیه داد و زن و شوهر را پیام داد که «عشق شما با زنجیرههای نقره مسند عجین شده، بدان سان که ما ارواح خود را به مسندهای خویش پیوند میزنیم».
مردمان یوروبا ایله – ایفه خانه ایفه را بدان سان که در اسطورههای آفرینش بیان شد. آفرینش زمین- خاستگاه آفرینش خویش میدانند. در روایتی دیگر از این داستان وقتی خدای بزرگ به زمین آمد تشنگی بر او غلبه کرد و با نوشیدن شراب خرما به خواب رفت. خدا مدتی مدهوش بود و بدین دلیل خدای خدایان برادر او ئودو- دوا Odu-duwa را برای تداوم آفرینش به زمین فرستاد. ئودو – دوا این مهم را به انجام رساند و جانشین خدای بزرگ شد. مردمان ایفه ئودو – دوا را نخستین شاه ایفه و بانی نژاد خویش میدانند. این خدا از اعتباری بزرگ برخوردار است اما جز داستانهای معمولی از او چیزی نمیدانیم.
ئودو – دوا پسری داشت به نام ئورانیان Oranyan که جنگجویی بزرگ بود. ئورانیان به روزگار پیری در بیشهای عزلت گزید، اما هر گاه که مردمانش از جانب دشمنان مورد تهاجم قرار میگرفتند یک تنه به نبرد دشمنان بر میخاست و آنان را نابود میکرد. سرانجام روزی، طی جشنی، وقتی شهر پر از مردمان و بسیاری از آنان مست بودند مردی فریاد بر آورد دشمن! دشمن! و ئورانیان را به یاری طلبید. ئورانیان منزوی و پیر سواره بر مردمان تاخت و بسیاری را از مردم تیغ گذارند؛ هشیاران در برابر شاه پیر زانو زدند و فریاد بر آوردند که کشتهها نه دشمن که رعایا و دوستان اویند. جنگجوی پیر پشیمان و پریشان نیزهاش را در زمین فرو کرد و تصمیم گرفت که از آن پس شمشیر را رها کند و گرد جنگ نگردد. میگویند نیزه ئورانیان و زن او به سنگ بدل شدند و از سنگهای شکسته پیرامون نیزه و نیزه سنگی ستونی به بلندای شش متر به جای ماند ستونی سنگی که مردمان ایفه آن رابا گل میخهایی که مفهوم نقش آنان مورد بحث است آراستهاند.
جز از طریق تندیس مفرغی شاهان که بسیاری از آنان هنوز کشف ناشده ماندهاند تاریخ ایفه به درستی بررسی شده است. یکی از مشهورترین سردیسهای مفرغی به دست آمده سر مفرغی ئول – ئوکون در ایفه است که در سال 1910 کشف شد و سر شاه یا خدای دریا است که نمونههای سفالی آن هنوز هم امروزه در ایفه، ساخته میشود.
اسطورههای بنین گویای آن است که بنین توسط پسر کوچک خدای بزرگ بنیاد نهاده شد. برادران بزرگتر این خدا ایفه و سرزمینهای دیگر را بنیاد نهادند. وقتی این خدایان ازآسمان فرود آمدند هر یک چیزی را که در زمین مفید بود با خود از آسمان به ارمغان آوردند. برادران بزرگتر از ابزار کار، ثروت و جادو و جادو را به ارمغان آوردند، اما پرندهای به برادر کوچک گفت با خود یک صدف حلزون را به ارمغان ببرد. وقتی پسران خدای بزرگ به زمین آمدند. زمین با تلاقی و همه جا پر آب بود؛ پس پرنده پسر کوچک را گفت که صدف حلزون را بر گرداند، پسر کوچک چنان کرد وشنهایی که از صدف حلزون فرو ریخت سطح باتلاق را پوشانید. در این روایت شاید از اسطورههای آفرینش مردمان یوروبا به عاریت گفته شده و با اسطورههای سرزمین با تلاقی و پادشاهی بنین هماهنگ شده است.
اسطورههای بنین گویای آن است که در آغاز مردمان بنین با یکدیگر همدل نبودند و آنانرا فرمانروایی نبود. پس مردمان بنین پیکی را نزد شاه ئودو دوا در ایفه فرستادند و از او خواستند یکی از پسران خود را برای فرمانروایی بر آنان به بنین بفرستد. برخی میگویند هم این پسر بود که با خود صدف حلزون را آورد تا او را در فرمانروایی قدرت بخشد و چنین است که حلزونی برنجی در کاخ شاهی نگهداری میشود. برخی میگویند نخستین شاه بنین همان ئورانیان یعنی کسی بود که نیزه او در ایفه است. میگویند ئورانیان پس از چند سال از شاهی کناره گرفت و فرمانروایی را به پسر خود وانهاد. تاریخ بنیاد گذاری این قلمرو به سده دوازدهم و سیزدهم میلادی باز میگردد.
مردمان بنین قالب ریزی برنج را در سده چهاردهم میلادی از مردمان ایفه فرا گرفتند و در 1472 نخستین کشتی پرتغالی و سیاحان اروپایی در سفر اکتشافی خود به دور آفریقا به بنین راه یافتند. در آن زمان پانزدهمین سلطان بنین فرمانروایی میکرد و شاه کنونی این سرزمین سی و یکمین شاه بنین است.
در قرن شانزدهم هنر بنین از ناتورالیسم فاصله گرفت و به پیشرفتهای استادانه یی دست یافت، پس از این تاریخ بود که هنر بومی و نیز هنر مدرن بنین به پیشرفتهای بزرگی نائل شد. پانلهای مفرغی و منقوش که برخی از آنها با طرح ئول ئوکون خدای دریا و ثروت آراسته است از هنری والا سخن میگوید. در داستانی پادشاهی است که پاهایش فلج میشود و پس از این ماجرا به مردمان میگوید خدایی دریاها به او تفویض شده است. کلاه نوک تیز مفرغی با لبه بلند و منقوش به دانههای مرجان قرمز و گردن بند شاهی از دیگر آثاری است که از تاج شاهان تقلید شده است.
هنرمندان بنین با آشنایی با پرتغالیان و دارندگان سلاحهای آتشین از هنر اروپایی تأثیر پذیرفتند و هنرمندان بنین طرحهای نوی را خلق کردند. مفرغ کاری و کنده کاری بر روی چوب، اگر چه جنبه تجاری یافته است، همچنان ادامه دارد. برخی از آثار با ارزش هنری آثاری است که ارزش تجاری ندارد و نمیتوان آنها را صادر کرد، که از این شمار است ظروف چوبی کنده کاری شده خاص مقابر نیاکان، تندیسهای سفالین که همه جا ساختن آن رواج دارد و بسیار شکننده است. گچ بریها و آثار هنری سفالین و گلی کاخها و خانههای بنین که با آثار موجود در داهومی قابل مقایسهاند از چندان قدمتی برخوردار نیست. نقشهای این آثار زیبا و شگفت انگیز و طرحهای آن به نقش شاهان، درباریان، سربازان، نوازندگان، رقاصان صورتکپوش و حیوانات منقوش است.
روزی هنگامی که ایول نوزادی بیش نبود مادر او را در حال خواب تنها نهاد و از خانه بیرون رفت. وقتی مادر بازگشت کدو قلیانی محتوی شیر را تهی یافت. مادر دخترش را به خاطر خوردن شیر تنبیه کرد و دختر خوردن شیر را انکار کرد. روز بعد آن ماجرا تکرار شد و مادر از این ماجرا شگفت زده و کنجکاو شد. روز دیگر مادر چنین وانمود کرد که از خانه بیرون میرود و در گوشهای پنهان شد. مادر ایول را دید که راه افتاد، کدو قلیانی محتوی شیر را برداشت و آن را نوشید و وقتی مادر ایول را سرزنش کرد ایول گفت این ماجرا را فراموش کند و از این راز با کسی سخن نگوید که با گفتن این راز خود مرد. مادر نتوانست راز نگه دار باشد و با گفتن این راز به دیگری بی درنگ مرد چرا که ایول از نیزه داران بود و کلام و پیش بینی او به حقیقت پیوست.
ایول پس از مرگ مادر به رود بازگشت و تا هنگام جوانی نزد پدر خویش روح رود ماند. پس ایول همراه ورزاوی رنگارنگ از رود به روستای خود بازگشت و صاحب رمهای از گاوان رنگین شد که غالب آنها به رنگ ابرهای باران زا بود. ایول وزراوی را که با خود از رود آورده بود لونگار Longar نامید و از آن پس مردم او را ایول لونگار مینامیدند. ایول لونگار در خانه شوهر اول مادر خویش که به دست شیر کشته شده بود اقامت کرد و گله گاوان او را نیز تصاحب کرد. سالی گذشت و آن منطقه و مردمانش دچار خشکسالی شدند و مردم ناچار بودند گلههای خود را برای چرا به مرغزارهای دور ببرند. کم کم آب و علف نایاب شد و گاوان و گوسفندان لاغر شدند و بسیاری مردند. تنها رمه ایول لونگار بود که سالم به جا مانده و گاوهایش همچنان پروار بودند. چوپانان به جاسوسی پرداختند تا بدانند ایول چگونه علوفه و آب رمه خویش را تأمین میکند. آنان رمه ایول را دنبال کردند و علفزاری را یافتند که ایول رمه خود را در آنجا به چرا میبرد و با بیرون کشیدن دستهای از علفها آب مورد نیاز حیوانات را از جای ریشه گیاه تأمین میکرد ایول که از ماجرا آگاه بود خاموش ماند چرا که آگاهی بر راز ایول مرگبار بود و چنین بود که فردای آن روز چوپانان جاسوس مردند.
پس ایول مردمان را گفت گلههای خود را برای رهایی از قحطی و مرگ از آن منطقه کوچ دهند و با او به سرزمینی موعود بروند ودر روستای خود ماندند وایول به تنهایی راهی دیار موعود شد. وقتی مردمان از خشک وقتی مردما از خشکسالی به جان آمدند و به دنبال ایول رفتند خدا رودها و کوههای بسیاری را بر سر راه آنان قرار داد. مردم رفتند و رفتند تا به رود لونگار رسیدند، رودی که مردمان بسیاری بر آن زندگی میکردند و آن سوی رود ایول به چرای دامهای خویش مشغول بود و هرکس را که از رود میگذشت با نیزه ماهیگیری خویش نابود میکرد. بیم آن میرفت که همه مردمان نابود شوند که مردی موسوم به آگوتیاتیک تدبیری اندیشید و حیلهای به کار برد دوست آگوتیا استخوان بزرگ ورزاوی را بر فراز چوبی قرار داد و پیشاپیش آگوتیا از دورن علفهای درون رود به ایول نزدیک شدند. ایول مشغول آماده شدن برای پرتاب نیزه به سوی استخوان گاو بود که آگوتیا او را از پشت سر غافلگیر کرد و با او گلاویز شد. این دو مدتی کشتی گرفتند تا سرانجام ایول خسته و تسلیم شد. پس ایول او را گفت که مردان را فرا خواند و آگوتیا چنان کرد. برخی از مردمان ترسیدند و برخی که بدان سوی رود رفتند ایول برای صید و جنگ بدانان نیزه ماهیگیری و نیزه جنگی ارمغان داد. نیز بدانان چیزهایی برای نیایش و پیشگویی و ورزاوی به رنگ آسمان داد که استخوان رانش مقدس بود.
مردمانی که این هدایا را از ایول دریافت کردند بنیانگذار قبایلی بودند که اکنون آنان را نیزه داران یا مردمان صاحب نیزه ماهیگیری مینامند. مردمانی که دیرتر نزد ایول رفتند و از او نیزه جنگی به ارمغان گرفتند بنیانگذاران قبایل جنگجو شدند. پس ایول آن سرزمینها را به مردمان وانهاد تا بر آن فرمان برانند و خود به کوهساران رفت تا به هنگام نیاز باز گردد و مردمان را یاری دهد.
در روایتی دیگر از این اسطوره میگویند در آغاز همه مردمان در رودخانه زندگی میکردند و نخستین کسی که از رود پا بیرون نهاد لونگار پسر بزرگ خدا بود. او شبیه یک انسان و همانند یک روح و نخستین آفریدهای بود که خاستگاه زندگی بود. با وجود ناهمانندی این روایت با روایت پیشین در هر دو روایت عناصر مشترکی وجود دارد که از آن شمار است برخورد با موجودی آسمانی که بر آن است که بنیانگذار قبیله را در ملتقای رود از میان بر دارد، اما بنیانگذار قبیله به تدبیری از چنگ او رهایی مییابد و مورد رحمت او قرار میگیرد. در این روایت نیزه ماهیگیری نماد کاهن و گویای آن است که نیای نیزه داران یک رود مرد بود. مرگ و احتراز از آن و زمین و مالکیت آن در این اسطورهها از نخستین مسائلی بود که مورد توجه قرار گرفت.
در اسطوره یی خدا سه پسر خویش نیای مردمان کیکویو، ماسایی و کامبا را سه ارمغان داد. این ارمغانها یک نیزه، یک تیر و کمان، و یک بیل بود ماسایی نیزه را برداشت و به گله بانی در دشتها گماشته شد، کامبا تیره و کمان را برداشت و به شکار در جنگلها پرداخت و کیکویو بیل را انتخاب کرد و خدا راه و رسم کشاورزی را به او آموخت در روایتی دیگر خدا کیکویو را به قله کوه برد و زمین، درهها، رودها و جنگلها، حیوانات و آنچه را خدا آفریده بود به او نشان داد. خدا از کیکویو خواست که به زیر شاخساران انبوه انجیرهایی که از فراز کوه دیده بود خانهای بسازد و در آنجا زندگی کند.
وقتی کیکویو به درختان انجیر رسید خانهای آماده و زنی را که خدا برای همسری او آفریده بود در آنجا یافت. زن موجودی زیبا بود و مومبی Moombi نام داشت و کیکویو از او صاحب نه دختر شد. کیکویو از زندگانی خود راضی اما از نداشتن پسر اندوهگین بود. پس کیکویو به کوهستان رفت و از خدا یاری خواست. خدا از او خواست خدا از او غمین مباشد و به وظیفه خود عمل کند. پس کیکویو بره و بزغالهای در زیر درخت انجیر قربانی کرد و چربی و خون قربانی را بر تنه درخت ریخت و گوشت قربانی را به خدا فدیه کرد. کیکویو بدان چه خدا به او فرمان داده بود عمل کرد و با زن و دخترانش به خانه رفت. کیکویو و همسر روز دیگر به پای درخت انجیر بازگشتند و نه مرد جوان را در آنجا یافتند کیکویو قوچی قربانی کرد و از گوشت و ارزن غذایی برای مردان مهیا ساخت و جشنی بزرگ بر پا کرد. آنان خوردند و نوشیدند و شب را به خواب رفتند. فردا کیکویو نه دختر خود را به نه جوان به زنی داد و از آنان خواست که در خانه او زندگی کنند و به مادر سالاری و نسب بردن فرزندان از مادر رضا دهند و نه جوان مشتاقانه بدین کار رضایت دادند.
کیکویوها با هم میزیستند و نسب از مادر میبردند و چنین بود که خاندان مومبی نام گرفتند. وقتی پدر و مادر نه دختر مردند اموال آنان به نه دختر رسید و دختران فرزندان خویش را فرا خواندند و از آنان خواستند نه طایفه به نامهای خود بر پا کنند و آنان چنین کردند و چنین بود که نه طایفه به نام مادران پدیدار شد که همه آنها را در جمع قبیلهای مومبی میگویند.
زنان قبیله مومبی چند شوهر داشتند و از نظام پلی اندری Polyandry پیروی میکردند، و اگر چه نظام چند همسری غالباً نزد مردان رواج دارد، اما در برخی نقاط دیگر نیز چند شوهر رواج داشت. مردان از این که تابع زنان بودند رنج میبردند و غالباً دچار حسادت جنسی میشدند. مردانی نیز که چند شوهری را قبول نداشتند، از جانب زنان تنبیه میشدند. پس مردان بر آن شدند که عصیان کنند، اما زنان جنگجویانی ماهر و قدرتمند بودند و این کار آسان نبود. مردان با بهره گیری از ویژگی زنان پنهانی توطئهای را ترتیب دادند که به ظاهر لذتبخش و بی تزویر بود. همه مردان با زنان در آمیختند و منتظر نتیجه نشستند. پس از شش ماه طبیعت به یاری مردان برخاست و غالب زنان منتظر تولد فرزندان خود بودند. پس مردان سر به شورش برداشتند و زنان در شرایطی نبودند که بتوانند در برابر آنان مقاومت کنند. مردان رهبری جامعه و خانواده را به دست گرفتند و چند شوهری منسوخ و به جای آن چند زنی polygyny رواج یافت و هر مرد چند زن گرفت. پس مردان نام قبیله را تغییر دادند و قبیله مومبی را به نام نخستین پدر قبیله کیکویا نامیدند؛ اما وقتی خواستند نام طایفه و خانواده را تغییر دهند و نسب بردن از مردان را رایج کنند زنان نیز شورش کردند. زنان بر آن بودند که فرزندان ذکور خود را نام کنند و تن به بارداری ندهند که مردان تسلیم شدند؛ و چنین است که هنوز هم در قبیله کیکویو طوایف و خانوادهها از مادران خود که نامگذاری اولین قبیله و طایفه بودند نسب میبرند.
با گذشت زمان شمار مردان فزونی گرفت و در سرزمین اصلی فضای کافی برای همگان وجود نداشت. گروهی از مردمان به جنگل کوچ کردند تا زمین بیشتری برای کشت و زرع دست و پا کنند. اما مدخل جنگل توسط پیگمهای که در غارهای زیر زمینی [یا بوم کند] و در جنگل زندگی میکردند محصور شده بود. پیگمه ها مردمانی خجول بودند و چنین بود که در زیر زمین زندگی میکردند تا کمتر دیگران را ملاقات کنند. مردمان کیکویو نخست آنان را جادوگرانی میپنداشتند که میتوانند زمین را بشکافند و در آن ناپدید شوند و هنوز داستانهایی وجود دارد که از مردمانی که در زیر زمین زندگی میکنند سخن میگوید. پیگمه ها توسط شکارچیانی که ندوریو Ndorobo نامیده میشدند و طالب پوست و گوشت شکار و عسل و معاوضه آن با مردمان کیکویو بودند از زیر زمین به تدریج خارج و در خانههایی که در سطح زمین بنا میشد زندگی میکردند. کیکویوها به ناچار توسط مردمان ندوروبو بخشی از جنگل را از پیگمه ها خریدند و چنین بود که علاوه بر دشت مالک بخشی از جنگل شدند.
نخستین فرزندان آن دختر دو قلو بودند؛ و وتو Woto و موئلو Moelo نام گرفتند. وقتی وتو بزرگ شد سه همسر برگزید و روزی به هنگام بازگشت از شکار برادر زاده خود را نزد زن خویش دید و او را متهم به زنا کرد. برادر زاده پوزش خواست اما وتو دریافت که او با دو زن دیگرش نیز رابطه دارد. وتو خشمگین به جنگل رفت و منزوی شد. وتو جادوگر بود و چنین بود که با آواز او درختان جنگل دهان گشودند و از آنان بسیاری مردمان کوچک اندام زاده شد که از زمختی وتو حیران شدند و با خود گفتند او را چه گوشهای بزرگی است، چه چشمها و چه بینی بزرگی دارد، با خود گفتند هیچ کس را یارای رام کردن چنین مردی نیست، تنها زنانند که میتوانند او را اسیر خویش سازند. اینان پیگمههای نخستین بودند.
وتو در جنگل ماند و با گذشت روزگار پدر همه مردمان بوشنگو شد. روایات مربوط به اعقاب وتو مبهم اند. میگویند شاه شامبابولونگونگو Shamba Bolongongo که در حدود 1600 میلادی میزیست خود را نود و سومین شاه از اعقاب وتو میدانست. مردمان او را شامبا از مردمان بونت Bonnet و بسیاری از اختراعات را بدو نسبت میدهند. میگویند شاه شامبا پیش از رسیدن به سلطنت مادر را گفت به سفر میرود تا همه جا را سیاحت کند و با مردمان دیگر آشنا شود. مادر او را از خطراتی که در راه بود آگاه کرد و شامبا گفت شاه باید که فرزانهترین مردمان باشد و تنها با سفر است که مرد از مردمان دیگر میآموزد و با خوبیها و بدیها آشنا میشود. پس شامبا به سفر رفت و پس از دیدار سرزمینهای مختلف به سرزمین خود بازگشت و بسیاری از چیزهای مفیدی را که آموخته بود به مردمان یاد داد.
شامبا به مردمان آموخت که چگونه از پوست نخل ماداگاسکار لباس تهیه کنند و آن را جانشین لباسهای نامناسب خویش سازند. او کشت گیاه کساوا Cassava [را که از نباتات منطقه گرمسیری است و دارای ریشهای است غدهای که از آن برای تغذیه استفاده میکنند] یاد داد پرتغالیها کساوا را با خود به آفریقا آورده بودند و کساوا نباتی است که برای زدودن سم و تلخی آن کارهای زیادی انجام داد. شامبا به مردمان هنر گلدوزی و بسیاری از هنرهای دیگر را یاد داد. تا ان زمان مردمان بوشنگو خود را با قمار سرگرم میکردند اما شامبا بدانان بازی مالانکا را که آن را از عربها آموخته بود یاد داد.
شامبا مردی صلحدوست بود و بدین علت کار برد تیر و کمان و به ویژه سلاح خطرناکی را که شونگو نام داشت در جنگ ممنوع کرد. شونگو گونهای زوبین پرتابی بود با چهار تیغه که زخمهای مهلکی بر جای مینهاد. شامبا و مردمانش به سبب صلحجویی مورد احترام قبایل دیگر بودند و میتوانستند آزادانه به هر جا سفر کنند. میگویند وقتی در این سفرها کسی به آنان حمله میکرد میگفتند بوشنگویند و در چنین شرایطی دزدان نیز به احترام شامبا در برابر آنان زانو میزدند و خود را رعایای شامبا مینامیدند؛ و میگویند اگر بوشنگویی توسط راهزنان به قتل میرسید شامبا شیپور جنگ را به صدا در میآورد و مردمان بوشنگو چون مور و ملخ به تعقیب راهزنان میپرداختند. شامبا حتی دشمنان را نمیکشت مگر آن که در برابر او به مقاومت بر میخاستند و در چنین مواردی زنان و کودکان در امان بودند. شامبا میگفت همه مردمان فرزندان خدایند و از حق زندگی برخوردارند.
مردمان بوشنگو همه چیزهای خوب و نیک را به شامبا نسبت میدهند. رواج تنباکو و استفاده از روغن نخل از شامبا است. میگویند او سرشت انسانی را به شراب نخل تشبیه میکرد و این یکی از تمثیلهای اخلاقی او بود. وقتی تنه نخلی را میشکافند شراب آن شیرین و ضعیف است، با گذشت زمان جریان شراب زیادتر و شراب قویتر و ناگوار میشود. شامبا میگفت سرشت انسان چون شراب نخل است، انسان در جوانی شیرین و فاقد خرد لازم و به هنگام پیری فرزانه و فاقد شیرینی است.
از فرزانگی شامبا داستانها میگویند و قضاوتهای او رابه یاد ماندنی میدانند. اگر مجرمی بی دلیل دردادگاه حاضر نمیشد شامبا اوم را مجرم میشناخت و معتقد بود که مجرم همیشه از گفتگو درباره جرم خویش دوری میجوید. شامبا شهادت شاهدی را که ناظر مستقیم جرم نبود مسموع نمیدانست. وقتی شامبا چند زن را که مدام با یکدیگر در ستیزه بودند به صلح دعوت کرد برای آنان داستانی گفت: شامبا گفت مردی دو سگ داشت، سگی سرخ و سیاه. مرد هر روز پس مانده غذای خود را به تساوی بین سگهایش تقسیم میکرد. روزی وقتی روستائیان و مردگاوی وحشی را صید کردند مرد ران گاو را به عنوان سهم خود برگزید و گوشت را خورد و از مغز استخوان که شکستن آن مشکل بود گذشت و استخوان را به سگها واگذاشت. سگها این بار چنان به استخوان یورش آوردند و بر سر آن ستیز کردند که یکدیگر را دریدند و مردند. سگها مردند بدین دلیل که هر یک به سهم خود قانع نبودند. زن نیز باید به شوی خود قانع باشد و از زیادت طلبی دوری کند؛ و چنین بود که بین آن زنان صلح برقرار شد.
در کنده کاری چوبین و مشهوری از مردم بوشنگو شاه شامبا کنار صفحه مالانکا نشسته و تن او به گونهای نقش شده که بازوبند او بر جسته و متمایز است در این نقش دستهای شاه زمخت و چهرهاش سیمای مردم آرام و فرزانه را نشان میدهد.
میگویند جانشین یا پسر کینتو نیز پس از مرگ در دشتها ناپدید شد. جانشین پسر کینتو نوه او، یعنی فرزند دخترش، شاه کیمرا Kimera بود. مادرشاه کیمرا را امیری میهمان فریفت و با او از خانه گریخت. معشوق مادر کیمرا مرد و زن به یاری کاهنی از خشم شاه در امان ماند. کاهن شاه را گفت پیامی آسمانی شاه را ندا میدهد از بد رفتاری یکی از زنان خود در گذرد و از کشتن او چشم پوشی کند، زن را از کاخ براند و فرزند زن را پس از زاده شدن در چاهی بیفکند، و شاه چنان کردن نوزاد را سفالگری فقیر از چاه رهانید و پرورش و تربیت او را به نجیب زادهای وانهاد. این کودک همانا کیمرا بود و وقتی مردمان بوگاندا به جستجوی شاهی به رای سرزمین خود برآمدند کیمرا شاه آنان شد. مادر کیمرا نیز به بوگاندا رفت و در خانهای بیرون از پایتخت مسکن گزید.
چند سال بعد شاه کمیرا پسر خویش را به فرماندهی سپاهی برگزید و او را مأمور ستیز با یکی از سرزمینهای ثروتمند همسایه کرد. پسر در این لشکر کشی مرد و از او پسری موسوم به تمبو Tembo به جای ماند. وقتی تمبو بزرگ شد، مادر او را گفت که پدرش را پدر بزرگش کیمرا به کشتن داد. مادر پسر را چنان پرورش داد که همیشه در جستجوی فرصتی برای کشتن شاه کیمرا بود. چنین بود تا روزی شاه کیمرا در شکارگاه از پاسداران خویش دور افتاد و تمبو فرصتی یافت و شاه را از پشت سر مورد حمله قرار داد و او را با چماقی کشت. تمبو مردمان را گفت وقتی درندهای به شاه حمله کرد بر درنده تاخت و گرز او به تصادف بر سر شاه فرود آمد و او را کشت. استخوان آرواره شاه را در تپهای دیگر و در معبدی به ودیعت نهادند و تمبو جانشین شاه کیمرا شد.
سالها گذشت و فرزندان تمبو بزرگ شدند و شاه تمبو پسر و دختر خویش را به خادمی یکی از خدایان فرستاد. پسر جوان دلباخته خواهر خویش شد و از پیوند آنان دو قلویی زاده شد و در جایی که این دو قلو زاده شد رودی جاری شد. ارواح آب چندی بعد شاه تمبو دیوانه شد و با قربانی کردن یک انسان شفا یافت و خلخالی از وتر مردی از کلان ماهی به پا کرد. سرانجام شاه تمبو نیز مرد و استخوان آرواره او را به معبدی در تپهای منتقل کردند.
در بوگاندا سی شاه یکی پس از دیگری سلطنت کردند که تنها از برخی از آنان روایتی به جا مانده است. شانزدهمین شاه جوجو Juko بر کاهنی خشم گرفت و خورشید به خواست کاهن از آسمان به زیر افتاد. زمین در تاریکی فرو رفت و یکی از زنان شاه او را گفت برای بازگردانیدن خورشید به آسمان از خدای ساکن جزیره درون دریاچه ویکتوریا یاری جوید. خدا- یا نماد او کاهن – آمد و خورشید را در جای خود نهاد. پس برادر شاه با ندیده گرفتن پند کاهنان با زنی ازدواج کرد که برای او فرزندی بی دست و پا زائید که میگویند تجسم خدای طاعون بود به منظور تسکین این تجسم خدا معبدی برای او بر پا کردند و کاهنان شاه را گفتند نگریستن بدان معبد برای او تابلو است. شاه چندین سال فرمان کاهنان را اطاعت کرد و روزی که این فرمان را نقض کرد با دیدن معبد در دم جان سپرد.
فرزند هیجدهمین شاه در خردی مرد و شاه بسیار غمگین شد. کاهنان شاه را گفتند معبدی فراموش شده را مرمت کند، شاه چنان کرد و فرزند مرده زنده شد. کاهنان برای خدمت خویش مزدی گزاف مطالبه کردند و شاه چنان خشمگین شد که فرمان داد معابد را غارت کنند و بسوزانند پس شاه به جنگلی پناه برد و مردمان او را به پایتخت بازگردانیدند و دریافتند که روح بزرگترین خدایان شاه را مسخر کرده و شاه به یاری موکاسا قادر به پیشگویی است. پس مردمان کاخی نو برای شاه بنا نهادند و هم در آن کاخ بود که شاه در گذشت.
میگویند بیست و دومین شاه بوگاندا و ملکه او را روح کینتو نخستین شاه احضار کرد؛ و درست در همان دم که شاه و ملکه به معبد کینتو داخل شدند سرکردهای در رسید و روح کینتو گریخت. پس از آن شاه پیامی دروغین دریافت کرد که یکی از شاهان کهن از گور برخاسته و به جنگ او میآید. شاه فرمان داد طبلهای جنگ را به صدا در آوردند و اغتشاش و کشتاری بزرگ در گرفت. شورش بعدی توسط کاهنی آغاز شد که گفت کسی که طلسمی جادویی را به کار بندد به سلطنت دست مییابد، و امیران عصیان کردند و شاه را کشتند.
جاهطلبترین و نیز شایستهترین شاه بوگاندا سیمین شاه آن موسوم موتسا Mutesa بود. شاه موتسا ارتشی منظم و بزرگ تشکیل داد و سپاهیان را به تفنگ مجهز کرد. بازرگان بوگاندا در این دوره عاج و برده صادر میکردند و در برابر آن پنبه دریافت میکردند. اسلام و مسیحیت در دوره حکومت او حتی به روستاها نیز راه یافت و با فرارسیدن عصر جدید تجارت برده منسوخ شد.
زیمباوه اکنون محل اسکان مردمان شونا و مردمانی است که اندکی از داستانهای رایج در این منطقه آنان را با این ویرانهها پیوند میدهد. یکی از نویسندگانی پرتغالی گفته است که مردم این بناها را کار شیطان میدانستند، اما در اساطیر آفریقا از شیطان به مفهوم عیسوی آن خبری نیست. سیاحان بعدی گفتند که در گذشته دور این بناها را سفید پوستان بر پا کردند و سیاهان با مسموم کردن آب آنان را کشتند. این گفتهها افسانههایی جعلی است که برای خوشایند اروپائیان پرداخت شده و ناشی از آن است که آفریقائیان غالباً به بررسی تاریخ سنتی و روایتی رغبتی نشان ندادهاند شاید بناهای زیمباوه را قبایل آفریقایی یا گروهی از قبایلی چون وندا از ترانسوال که به قسمتهای جنوبیتر کوچ کردند بنا کرده باشند.
امپراتوری مونوموتاپا Monomotapa در سده شانزدهم میلادی در آفریقا طوایف مختلفی را در بر میگرفت. بنا بر اساطیر شونا نیاکان آنان آتش را نمیشناختند و فرمانروایان روزوی Rozwi مردمان را با کاربرد آتش و کشت غلات و دانههای دیگر آشنا ساختند. دودمان روزوی [بنیانگذار دومین امپراتوری بعد از امپراتوری مونوموتاپا] در زیمباس Zimbas یا زیمبابوه Zimbabwe به معنی جایگاه اقامت یا تدفین سرکردگان میزیستند و بر زیمبابوههای بسیاری فرمان میراندند. در جنگهای قبیلهای سده نوزدهم میلادی و با اشغال سرزمینهای آفریقایی از جانب اروپائیان بسیاری از قلمروهای شاهی نابود و بسیاری از مردمان از سرزمینهای کهن خویش آواره شدند. شاکا Shaka از مردمان زولو قلمرو فرمانروایی و قدرت خویش را در جنوب گسترش داد و ماتابله matable با وجود اقتدار از سرزمین شونا و زیمبابوه گذشت و به شمال گریخت. پایان این فرهنگ از جنگهای ویرانگر و اشغال سرزمینهای آفریقا توسط اروپائیان متأثر بود.
شناخت ویرانههای زیمبابوه بزرگ با تفسیرهای تخیلی انجام شده مشکل شده است. این ویرانهها به سه گروه اصلی تقسیم میشود: بزرگترین این ویرانهها معبد بیضی شکلی است که با دژهای مخروطیشکل و سنگی یا آکروپولیس و انبوهی از ساختمانهای سنگی کوچکتر موسوم به دره ویرانهها احاطه شده است. از آثار یافتهشده در این ویرانهها میتوان از تندیسهای غریب پرندگان تراشیده شده از سنگ صابون و تندیسها و حکاکیهای چوبین ستونها، از گونههایی که امروز نزد مردمان بانتو رواج دارد، نام برد. آذرخش در این بناهای سنگ ساخت در تندیس پرندهای غول پیکر تجسم یافته است. ظروف ساخته شده از سنگ صابون یافته شده در این ویرانهها با طرح پرندگان مختلف و نقوش هندسی تزئین شده و شبیه ظروف مورد کاربرد در تفأل توسط مردمان وندا - تفأل و پیشگویی -است شاید روزی امکان بررسی و گزارش اساطیر زیمبابوه آفریقایی میسر شود، شاید ویرانههای این بناهای سنگ ساخت برای همیشه فراموش شوند و تنها آثار هنری به دست آمده از آن به یاد اندیشه آفریقایی فراموش شده مورد توجه قرار گیرد.
اسطورههای جهان شناختی مردمان لوودو اندک و در افسانهای سخن از آفرینندهای است که خوزوین Khuzwane نام دارد. در این روایت خوزوین جهان و انسان را آفرید و جای پای او در سنگهای نرم صخرههای شمال بر جا ماند. خدایی دیگر که گاه با نام نخستین از او یاد میشود خدایی است که به خاطر مزاحمتها، و از آن جمله عقیم کردن مردمان، مورد سرزنش قرار میگیرد، و گونهای سرنوشت است. مهمترین شعائر آئینی مورد توجه این مردمان بزرگداشت خانواده و احترام به نیاکان است.
در سال 1600 میلادی در یکی از سرزمینهای شمال دور، پسران شاهی به ستیز با یکدیگر برخاستند و قلمروهایی مستقل بر پاکردند یکی از آنان موسوم به مامبو Mambo در سرزمینی فرمان میراند که امروز رودزیا نام دارد. دختر مامبو پیش از ازدواج کردن پسری زائید، دختر از نام پدر کودک سخنی نگفت و بر این عقیده بود که پدر شاهزاده باید ناشناس بماند! به روایتی پدر این کودک دایی او بود. مامبو دختر را تهدید کرد و دختر با دزدیدن طلسم باران و مهرههای مقدس همراه با پسر خویش به جنوب گریخت و قبیله لوودو را بنیاد نهاد. فرزند این پسر موهاله Muhale نام گرفت و شاهی بزرگ شد. موهاله خویشان خود را از شمال فرا خواند تا او را در تبر تراشی جنگل یاری کنند و هم او بود که کاربرد آتش را به مردمان این منطقه یاد داد. بسیاری از مردمان شاید بدان علت که در کنترل آتش نا آزموده بودند در حریقی بزرگ نابود شدند اما مردمان لودو با دست یافتن به جایگاه خدایان برای خاموش کردن حریق به نیایش نشستند.
دومین شاه در کوهستان از سریری سنگی که از خرسنگی یکپارچه تراشیده شده بود، در پناه حصارهای بلندی به بلندی ساختمانهای سنگ ساخت زیمبابوه بر مردمان فرمان راند. این شاه را پسری بود به نام موگودو Mugodo که در جمع او را از خود میراند و مردمان را فریب میداد و شبانگاه راز باران سازی و طلسمهای باران را به او میآموخت. رفتار پدر پس از به سلطنت رسیدن موگودو موجب تفرقه شد و فرمانروایی او در شورش و پریشانی پایان یافت و با پایان گرفتن فرمانروایی شاهان ملکهها قدرت گرفتند. میگویند موگودو نزد معشوق خویش رفت و با او از تدابیری برای نجات تاج و تخت سخن گفت و دختر به نیکی گرائیدن خطا کار را باور نکرد. پس موگودو نزد دختر دیگری به نام موجاجی رفت و او را گفت ازدواج ناکرده فرزندی میزاید که وارث تاج و تخت میشود. دختر دریافت که موگودو میخواهد پدر فرزند او باشد و به خواست او گردن نهاد. موجاجی دختری زائید که موجاجی دوم نام گرفت. موجاجی اول به هنگام سلطنت پدر غربت گزید و مردم او را فرزانه جاودان میدانستند. مردمان از موجاجی اول با عناوین سفید چهره، رخشان چون خورشید، فراهم کننده آب برای شستشو، پیک قدرتهای نهان، سوتو Sotho به شمال و زولو در جنوب و هدیه بخش ملکه باران یاد میکردند.
موجاجی دوم دچار پریشانی شد و سرزمینش را زولو ها و اروپائیان مورد تهاجم قرار دادند. کوشید زولوها را با خشکسالی تنبیه کند و با نهان شدن اروپائیان را بفریبد و خود را با نام «خواهری نهان که باید از او اطاعت کرد» مشهور سازد. اما معابد و اماکن مقدس مورد بی احترامی قرار گرفتند و موجاجی دوم پریشان و نومید خود را با زهر مسموم کرد. با بر تخت نشستن موجاجی سوم اروپائیان که از فریب موجاجی پیشین آگاه بودند با تظاهر به زنده بودن موجاجی دوم یا شی از به رسمیت شناختن موجاجی سوم امتناع کردند. با آن که مردمان لوودو صلحجو و نسبت به سفید پوستان فاتح فرمانبردار بودند بر خورد میان قدرت فاتحان جدید و قدرت نیاکان مرده بر جای ماند.
اکنون ملکه لوودو، موجاجی چهارم بیش از ملکه و فرمانروا بودن باران سازی است که باران مورد نیاز زمینهای مردمان خویش را فراهم میکند وآن را از دشمنان دریغ میدارد. او «دگرگونی کننده ابرها» موجد باران به هنگام خشکسالی و نظارت بر چرخه مساعد فصول در طی سال است. بر این باورند که تأثرات، خشم یا خشنودی ملکه در قدرت او مؤثرند و او را در کارهایش یاری میکنند یا از کار باز میدارند. مردمان به هنگام هر نقصان باران از ملکه یاری نمیجویند و تنها به هنگام خشکسالیهای بزرگ مشاوران ملکه به او گزارش میکنند که «مردمان به فغان آمدهاند». در چنین شرایطی مردمان هدایای بسیاری به حضور ملکه میآورند و مجالس رقص طولانی بر پا میشود. ملکه به هنگام باران سازی از حکیم باران ساز خویش یاری میگیرد و حکیم با تفأل به جستجوی علت خشکسالی میپردازد و با طلسمات خویش میکوشد نیروهایی را که ملکه را از باران سازی باز میدارد از او دور سازد. طلسمات و ادعیه مورد کاربرد ملکه از اسرار است و پیش از مرگ او به ملکه بعدی به میراث میرسد. در این مراسم طلسمات و داروهایی که میسوزانند تا دود آن موجب پیدایی ابرهای باران زا گردد همانند آتشی است که عیسو در کوه کرمل افروخت و دودهای آن موجب پیدایی ابرها و نزول باران شد.
ملکه باران با یاری و توافق نیکانان خویش به کنترل باران میپردازد و میگویند پوست آنان از مهمترین ترکیبات جامهای باران زای ملکه است. اگر باران نبارد آن را ناشی از خشم نیاکان به علت مورد غفلت قرار گرفتن میدانند. هنوز مردم به قدرت ملکه در باران سازی ایمان دارند و تندرستی او برای آنان در ایجاد فصلهای مساعد مؤثر است. قدرت ملکه از جانب خدا به او تفویض میشود، خدایی که در مورد ضروری موجد توفانها است.
شاه مادلبه را ظرفی داد، کدو قلیانی و قاشقی و از او خواست آنان را رف بلندی قرار دهد تا هرگز نشکند. روزی مادلیسا که گرسنه بود مادلبه را فریفت و از او خواست ظرف را از رف فرود آورد و ظرف افتاد و شکست. شاه خشمگین شد و از سربازان خود خواست که مادلبه را که به جنگل گریخته بود بیابند و سر از تنش جدا کنند. جنگجویان در پی مادلبه رفتند و با یافتن او وقتی تبرهای خود را بالا میبردند تا او را گردن بزنند تندر غرید و آذرخشی بر زمین فرود آمد. جنگجویان ترسیدند و مادلبه را رها کردند تا به سرزمین دیگری برود. مادر بر مرگ فرزند گریست و مردم گمان کردند مادلبه مرده است.
شاه مرد و مادلبه به سرزمین مادر بازگشت و دختری زیبا را یافت و بدو عشق ورزید. دختر اشک شوق ریخت و از چشمان او اشک خون جاری شد مادلبه گفت تو نیز میگریی؟ دختر ماجرا را با مادر در میان نهاد و مادر مادلبه را شناخت. جنگجویانی که مأمور گردن زدن او شده بودند نیز مادلبه را شناختند و هراسان شدند، و شورای سلطنتی او را به شاهی برگزید.
روایتی تاریخی گویای آن است که سالها پیش رهبر یکی از گروههای بانتو موسوم به دلامینی Dlamini مردمان خود را به آفریقای سفلی کوچ داد و با به ساحل رسیدن آنان کلان شاهی سوازی را بنیاد نهد این مردمان در سرزمینی که بعدها موزامبیک نام یافت اسکان یافتند. آنان با همسایگان خود در صلح و صفا زندگی میکردند و گاه با ازدواج روابط خود را با همسایگان استوار تر میساختند. تاریخ این مردمان تا زمان پادشاهی نگونی دوم، نخستین شاهی که در شعائر آئینی سوازی از او یاد میشود، مبهم است. نگونی دوم مردمان خود را از مناطق ساحلی به تپههایی پوشیده از جنگل برد و بدان سان که در سرودی ستایش آمیز از این ماجرا یاد میشود قبایل لومومبو Lumombo را از آن منطقه بیرون راند: «شاهی که در بزم خویش لومومبو را به کیفر رسانیدی»! نگونی Ngwane مردمان خویش را به جنوب و جایی که امروز سوازیلند نام دارد کوچ دارد و پس از مرگ در تپههای جنگل پوش این منطقه و جایی که بعدها شاهان دیگر را مدفون کردند دفن شد. مردمان سرزمین سوازی هنوز هم خود را مردمان نگونی مینامند.
پسر و نوه پسری نگویی فرمانروایانی جنگجو بودند وبا شاکا سلطان بزرگ زولو به مخالفت پرداختند. ماجرای شاکا بیش از اساطیری بودن تاریخی است و شاکا یکی از بزرگترین و سختکوش ترین مردمان آفریقا است. شاکا پسری ناخواسته و نتیجه وصلتی غیر عرفی بود که در 1787 زاده شد و برای رهایی از سرنوشت کودکان مشابه تلاشی سخت دست یازید. شاگا سپاهی عظیم را بسیج کرد و در پانزده سالگی منطقهای وسیعتر از اروپا را فتح کرد. شاگا به تند خویی و ستمگری مشهور بود اما در این زمینه مبالغه شد و او خود تنبیه اروپائیان را غیر انسانی میدانست. شاگا در اوج قدرت در 1821 و به زمانی که دروازه امپراتوری خویش را به روی ایدههای اروپایی میگشود توسط برادر حسودش به قتل رسید و طی چند سال کارهای نیمه تمام او رها شد و امپراتوری او به نابودی گرائید.
مردمان سوازی کوشیدند با ازدواج با زولوها رابطه خویش را با آنان بهبود بخشند. شاکا با تواضع بسیار از این ماجرا استقبال کرد و دو دختر از مردمان سوازی را به زنی گرفت اما پس از باردار شدن آنان را از ترس رقیبان به قتل رساند. وقتی سپاهیان زولو یعنی ایمپی Impi ها سوازی را مورد تهاجم قرار دادند مردمان سوازی با آنان درگیر نشدند و تنها زمانی با آن به نبرد پرداختند که قدرت آنان کاهش یافته و توسط بوئرها در سال 1836 شکست یافته بودند. سرانجام سوازی ها خود را تحت حمایت ملکه انگلیس قرار دادند. شاه کنونی سوازی موسوم به سوابهوازی دوم Sobhuza بر اغلب مناطق تحت الحمایه خود فرمان میراند.
هر سال مردم سوازی در یک جشن بزرگ ملی موسوم اینکوالا Incwala تاریخ شاهی خودرا جشن میگیرند. شاه در این جشن بزرگترین نقش را به عهده دارد و اینکوالا را بی شاه مفهومی نیست و در دوره فرمانروایی نایب السلطنه چنین جشنی برگزار نمیشود. مراسم این جشن توسط کاهنانی که مردمان دریا نامیده میشوند اجرا و کنترل میشود و این نام از آنجا است که در این جشن کاهنان نوشابهای از آب رود و دریا فراهم میآورند و آن را به منظور کسب قدرت به شاه مینوشانند. زمان اجرای اینکوالا به وضع خورشید و ماه در آسمان بستگی دارد؛ پیران قوم آسمان را مورد بررسی قرار میدهند و اعلام زمان اجرای جشن به عهده آنان است. جشن در آذر ماه و پیش از آن که خورشید مدارش تغییر یابد برگزار میشود و این موقعیت با وضع ماه در آسمان که او را همسر خورشید میدانند، رابطه دارد. در این جشن ورزاو و سیاهی را در حضور شاه قربانی میکنند و شاه به هنگام اجرای مراسم قربانی به نشان سپری شدن سال کهنه و آغاز سال نو به جانب شرق و غرب تف میاندازد. این جشنها با شعائر آئینی بسیاری همراه است... و جشن نمایشی است از شاهی که مردمان را در برابر دشمنان دیرین وحدت میبخشد.
رسم غریب زندگانی آنان به داستانهای افریقایی راه یافتهاند. در روایتی از مردمان داهومی وقتی اروپائیان به آفریقا راه یافتند در هر جا نخستین کسانی بودند که صبح زود پیش از دیگران به بازار میآمدند و در گوشهای مینشستند و تمام روز را تا تعطیل بازار و رفتن مردمان به خانه در آن جا بودند. بومیان که از این کار آنان حیران بودند نقشهای کشیدند تا از شر آنان راحت شوند. گروهی از مردم شب به بازار رفتند و در جایی که اروپائیان مینشستند، سوراخهای کوچکی حفرکردند و سوراخها را پر از مورچه جنگی کردند و در گوشهای در پشت درختان پنهان شدند. صبح زود اروپائیان آمدند و در همان نقطه نشستند و مشغول گفتگو شدند که ناگاه از جا پریدند و فریاد زنان شروع به دویدن کردند و مورد تمسخر مردم قرار گرفتند.
در داستانی جدیتر از کنیا میگویند حکیمی پیشگو شبی خوابی دید و هراسان و لرزان و الکن از خواب پرید. خانواده حکیم پیرها را فرا خواندند تا علت هراس حکیم را دریابند. پیران حیوانی قربانی کردند و حکیم به تدریج شروع به حرف زدن کرد و از رؤیای خود با پیران سخن گفت. حکیم گفت خدا مرا به سرزمین دوری برد، به خواب دیدم بیگانان از دریا به ساحل آمدند، بیگانگانی که رنگ پوست آنان چون غوکهای زرد و چون پروانه بالدار بودند و با خود عصایی جادویی داشتند که از آن آتش میبارید.
آنان با خود ماری آهنی و غول پیکر داشتند که شبیه هزار پا بود و از کام او آتش میبارید و از دریا تا دریاچه بزرگ گسترده بود. حکیم مردمان را گفت با بیگانگان نجنگندکه این جنگ موجب تباهی است.
پیران قوم و جنگجویان خشمگین شدند و گفتند مار آهنین را نابود میکنیم. حکیم گفت شما را یارای چنین کاری نیست و آنان نیزه و کمان شما را نابود میکنند. بهترین این است که بیگانکان را با خوشخویی استقبال کنید، اما بدانان اعتماد نکنید، اما آنان را به خانهها و مزارع خود راه مدهید. اروپائیان فرا رسیدند، با لباسهای رنگارنگی که چون بال پروانهها بود و مردمان کیکویو نمیدانستند چه رفتاری در پیش گیرند. آنان نصیحت پیشگوی خود را برای دور داشتن اروپائیان از دارای خود فراموش کردند. بیگانگان بی قرار و مدام در آمدوشد بودند و هیچگاه در یک مکان برای مدتی طولانی نمیماندند. مردمان کیکویو آن روزها به ضرب المثلی میاندیشیدند که میگفت: میرندگان جاودان نیستند و بیگانگان روزی به خانه خود بر میگردند.
میگویند شاه موگودو از مردمان لوودو – ملکه باران-پیش از آن که دودمان فرمانروایی او با هرج و مرج روبه رو شود صدای شیپورهای جنگ را شنیده بود و رقص جنگ بی یاوری را که موجب نابودی دودمان او میشد به خواب دیده بود. موگودو پیشگویی کرده بود که مورچگانی سیاه فرا میرسند که مردمان را میگزند و مغلوب میشوند، و مورچگان سرخی فرا میرسند که بر لوودو تسلط مییابند. مورچگان سیاه این پیشگویی جنگجویان قبایل همسایه و مورچگان سرخ اروپائیان بودند. این رویداد به هنگام فرمانروایی جانشینان او ملکههای باران اتفاق افتاد. مورچگان سیاه پیشگویی موگودو سیاهان زولو بودند که به سبب خشکسالی، که میگفتند ملکه باران بر آنان نازل کرد، شکست یافتند وفریب دادن مورچگان سرخ با معرفی ملکه بدلی به جای ملکه حقیقی موجب شکست ملکه شد. مردمان لوودو ملکه بدلی را «رئیس سرخها» نامیدند واروپائیان با امتناع از به رسمیت شناختن ملکه حقیقی جانشین ملکه پیشین او را منزوی ساختند وتنها مردمان به به ملکه وفادار ماندند.
میگویند شاه سوبهوزو سلطان سوازی مهاجمان اروپایی را به خواب دید و آمدن آنان را پیشگویی کرد. سوبهوز مردمانی عجیب را به خواب دید که رنگ پوست آنان به رنگ شوربای سرخ و موی آنان چون دم گاو بود. در این رؤیا بیگانگان خانههایی داشتند که بر سکویی بنا شده و با ورزاو حمل میشد، با زبانی غریب سخن میگفتند، بسیار خشن بودند و سلاحهای مرگبار با خود حمل میکردند مردم سوازی خواب شاه را پیامی از جانب نیاکان پنداشتند که آنان را از ستیز با مهاجمان قدرتمند بر حذر میداشت، و بدین دلیل بود که دست اتحاد به جانب اروپائیان دراز کردند و برای مقابله با قدرتهایی که آنان را تهدید میکرد تحت الحمایه بریتانیا شدند.
دور اندیشی فرمانروایان آفریقا در همه این داستانها نمایان است. برای مردم آفریقا اروپائیان مردمانی عجیب، با رنگ پوست، مو، پوشاک و رفتار و نیازهای غیر عادی بودند. به سبب این ویژگیهای ناشناخته و نیز سلاح برتر اروپائیان مردم آفریقا ناچار بودند با مهاجمان با احتیاط رفتار کنند، و در این راه تدابیر سیاسی را به کار می بستندکه به سبب عدم آگاهی مهاجمان از سنتها و آداب و رسوم آفریقائیان کار را آسانتر میکرد.
اروپائیان تلاش میکردند نظر شاه یا ملکه فرمانروا بر سرزمین مورد نظر را جلب نمایند. اما گفتنی است که مثلاً در غنا آنان به این نکته توجه نداشتند که در پشت سر شاه ملکه مادر قرار داشت که بر شاه نفوذ بسیار داشت و پیوسته شاه را از معامله با اروپائیان بر حذر میداشت. حتی کسانی که با اروپائیان جنگیدند، و از آن شمار شاکا، مشتاق راه و رسم زندگی نو بودند. مهربانی ومیهمان نوازی از ویژگیهای مردم آفریقا و چیزی است که اساطیر آنان این مردمان را بدان تشویق میکند و از مسافرانی چون لیوینگ استون نیز میتوان نام برد که سراسر آفریقا را بدون حمل اسلحه سیاحت کردند. مونگوپارک کاشف نیجر علیا نیز روایت میکند که وقتی در سودان غربی از گرسنگی در حال مردن بود پیرزنی ساده بر او رحمت آورد و از او چون کودک خود پرستاری کرد.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.
مسند زرین
مسند یا کرسیهای سنتی در آفریقا از کیفیتی نمادیدن برخوردار است. در برخی از مناطق آفریقا مسند فرد پس از مرگ او محراب روح او میگردد و بعد از انجام مراسم تدفین مسند را مسند خانه خانوادگی و جایی که روح نیا را فدیه و قربانی میدهند نگهداری میکنند. این مسندها غالباً بلند و کنده کاری شده و از تکه چوبی یک پارچه ساخته شدهاند و نمونههای فراوانی از آنها را میتوان یافت که هر یک دارای نام و ویژگیهای خاص خویشند.در قرن هجدهم چهارمین سلطان آشانتی ئوسای توتو Osaitutu مردمان سرزمین فرمانروایی خود را در قلمروی وسیع وحدت بخشید و قلمرو فرمانروایی او سرزمینهای همسایه را نیز در بر گرفت. در همسایگی این فرمانروایی آنوتچی Anotchi یکی از افراد قبیله در برابر سلطان آن سرزمین طغیان کرد و به کوهساران گریخت. آنوتچی در کوهستان و جنگل به مطالعه طب سنتی و جادو روی آورد و مشهورترین طبیب سنتی و جادوگر آن دیار شد. آنوتچی میگفت خدای بزرگ نیامه او را مأمور ساخته است تا مردمان آشانتی را به مقامی والا برساند. میگویند آنوتچی به هیأت شاه ئوسای توتو در آمد و به یاری جادو و قدرت روحانی خویش مسندی چوبین را که روکشی از طلا داشت از ابری سیاه و از درون تندر و توفان به زیر آورد و به آرامی پیش پای شاه قرار داد و شاه فرمان داد از هر جانب آن زنگی آویختند آنوتچی شاه و مردمان را گفت که مسند زرین حاوی روح سلامت و آسایش مردم آشانتی است. پس آنوتچی اندکی از مو و ناخن شاه و زنان شاه و رؤسا را گرفت و از ترکیب آنها شرابی جادویی تهیه کرد که جامی از آن را نوشیدند و باقی را بر مسند ساغر ریزی کرد. آنوتچی شاه را گفت که مسند نباید برای نشستن به کار رود، اما میگویند شاه سه بار در مراسم رسمی برمسند نشست ودستان خود را بر آن تکیه داد. پس از فروکش کردن داستان این ماجرا هر سال یک بار مسند را در پناه چتری به حضور شاه میآوردند.
آشانتی ها علیه بیدادگران طغیان کردند و آنان را تار و مار نمودند. میگویند شاه با همسر خود مشغول بازی واری Wari یا مانکا Mankala از بازیهای مشهور آفریقایی -بود که سربازان سر رسیدند و شاه و همسر او را گردن زدند و زنجیرهای طلای دستبند زن شاه را زیور مسند زرین کردند.
به هنگام جنگ با بریتانیا در 1896 مردمان آشانتی از بیم آسیب دیدن مسند زرین تسلیم شدند. وقتی فاتحان جدید به نشانه اقتدار و رسیدن به حکومت خواستند بر مسند بنشینند نبردی تازه در گرفت؛ در این نبرد بسیاری کشته شدند و مسند نیز ناپدید شد و تا 1921 از مسند خبری نبود. گروهی از کارگرانی که مشغول جاده سازی بودند به هنگام خاک برداری دو ساج برنجی یافتند و پیش از آن که ساجها را از خاک بیرون آورند نگهبانان مسند که مسند را در آن محل دفن کرده بودند فرا رسیدند و کارگران وحشت زده گریختند. آنان به کارگران گفته بودند که آن منطقه به بیماری آبله آلوده است و با این تدابیر توانستند مسند را به مخفی گاه جدیدی منتقل سازند. اما مردمان آزمند مسند را یافتند و زیورهای مسند را به غارت بردند و کوشیدند آن را در بازار بفروشند. دزدان مسند پیش از فروش آن شناسایی شدند و شورشی بزرگ در گرفت و ناچار شدند دزدان را برای حفظ جان زندانی کنند. سوگواری عمومی اعلام شد و انقلابی بزرگ در شرف تکوین بود که مسوولان امور ارزش مسند را به رسمیت شناختند و آن را به کاخ شاهی کوماسی Kumasi منتقل کردند، و مسند سیمین هنوز در آن جا نگهداری میشود. وقتی در 1922 شاهدخت میری ازدواج کرد ملکه مادر آشانتی مسند سیمین به او هدیه داد و زن و شوهر را پیام داد که «عشق شما با زنجیرههای نقره مسند عجین شده، بدان سان که ما ارواح خود را به مسندهای خویش پیوند میزنیم».
هنر ایفه
ارزش هزایفه در نیجریه و غنای آن برای مردمان سرزمینهای دیگر فقط در چند سال گذشته شناخته شده است. ارزش هنر این مردمان تا بدانجاست که مفرغها و سفالینههای ناتورالیست ایفه در مقایسه با سرزمینهای دیگر آفریقا از برتری خاصی برخوردار است. تاریخ هنر والای مفرغ کاری ایفه غالباً به قرن سیزده و چهارده میلادی باز میگردد و گویای مکتبی هنری است که حاصل آن با آثار گذشته و از آن زمان به بعد رقابت میکند. دیگر هنرهای ایفه عبارتند از کنده کاری بر روی عاج و چوب، سفالگری و نیز ساختن برخی مسندهای عالی سلطنتی با در کوهی است.مردمان یوروبا ایله – ایفه خانه ایفه را بدان سان که در اسطورههای آفرینش بیان شد. آفرینش زمین- خاستگاه آفرینش خویش میدانند. در روایتی دیگر از این داستان وقتی خدای بزرگ به زمین آمد تشنگی بر او غلبه کرد و با نوشیدن شراب خرما به خواب رفت. خدا مدتی مدهوش بود و بدین دلیل خدای خدایان برادر او ئودو- دوا Odu-duwa را برای تداوم آفرینش به زمین فرستاد. ئودو – دوا این مهم را به انجام رساند و جانشین خدای بزرگ شد. مردمان ایفه ئودو – دوا را نخستین شاه ایفه و بانی نژاد خویش میدانند. این خدا از اعتباری بزرگ برخوردار است اما جز داستانهای معمولی از او چیزی نمیدانیم.
ئودو – دوا پسری داشت به نام ئورانیان Oranyan که جنگجویی بزرگ بود. ئورانیان به روزگار پیری در بیشهای عزلت گزید، اما هر گاه که مردمانش از جانب دشمنان مورد تهاجم قرار میگرفتند یک تنه به نبرد دشمنان بر میخاست و آنان را نابود میکرد. سرانجام روزی، طی جشنی، وقتی شهر پر از مردمان و بسیاری از آنان مست بودند مردی فریاد بر آورد دشمن! دشمن! و ئورانیان را به یاری طلبید. ئورانیان منزوی و پیر سواره بر مردمان تاخت و بسیاری را از مردم تیغ گذارند؛ هشیاران در برابر شاه پیر زانو زدند و فریاد بر آوردند که کشتهها نه دشمن که رعایا و دوستان اویند. جنگجوی پیر پشیمان و پریشان نیزهاش را در زمین فرو کرد و تصمیم گرفت که از آن پس شمشیر را رها کند و گرد جنگ نگردد. میگویند نیزه ئورانیان و زن او به سنگ بدل شدند و از سنگهای شکسته پیرامون نیزه و نیزه سنگی ستونی به بلندای شش متر به جای ماند ستونی سنگی که مردمان ایفه آن رابا گل میخهایی که مفهوم نقش آنان مورد بحث است آراستهاند.
جز از طریق تندیس مفرغی شاهان که بسیاری از آنان هنوز کشف ناشده ماندهاند تاریخ ایفه به درستی بررسی شده است. یکی از مشهورترین سردیسهای مفرغی به دست آمده سر مفرغی ئول – ئوکون در ایفه است که در سال 1910 کشف شد و سر شاه یا خدای دریا است که نمونههای سفالی آن هنوز هم امروزه در ایفه، ساخته میشود.
مفرغها بنین
هنر ایفه در قلمرو بنین Benin که به دریا نزدیکتر و برای سیاحان اولیه اروپایی شناخته شده تر بود پیشرفت کرد برخی از سردیسهای مفرغی کهن و صورتکهای شاهی از سبک ناتوالیست میانه روی برخوردارند یکی از شناخته شده ترین این نمونهها صورتک ساخته شده از عاجی است که هنوز توسط شاه بنین در مراسم رسمی کاربرد دارد. از سده شانزدهم هنر بنین به سبک بی قاعده اما ماهرانه باروک روی آورد.اسطورههای بنین گویای آن است که بنین توسط پسر کوچک خدای بزرگ بنیاد نهاده شد. برادران بزرگتر این خدا ایفه و سرزمینهای دیگر را بنیاد نهادند. وقتی این خدایان ازآسمان فرود آمدند هر یک چیزی را که در زمین مفید بود با خود از آسمان به ارمغان آوردند. برادران بزرگتر از ابزار کار، ثروت و جادو و جادو را به ارمغان آوردند، اما پرندهای به برادر کوچک گفت با خود یک صدف حلزون را به ارمغان ببرد. وقتی پسران خدای بزرگ به زمین آمدند. زمین با تلاقی و همه جا پر آب بود؛ پس پرنده پسر کوچک را گفت که صدف حلزون را بر گرداند، پسر کوچک چنان کرد وشنهایی که از صدف حلزون فرو ریخت سطح باتلاق را پوشانید. در این روایت شاید از اسطورههای آفرینش مردمان یوروبا به عاریت گفته شده و با اسطورههای سرزمین با تلاقی و پادشاهی بنین هماهنگ شده است.
اسطورههای بنین گویای آن است که در آغاز مردمان بنین با یکدیگر همدل نبودند و آنانرا فرمانروایی نبود. پس مردمان بنین پیکی را نزد شاه ئودو دوا در ایفه فرستادند و از او خواستند یکی از پسران خود را برای فرمانروایی بر آنان به بنین بفرستد. برخی میگویند هم این پسر بود که با خود صدف حلزون را آورد تا او را در فرمانروایی قدرت بخشد و چنین است که حلزونی برنجی در کاخ شاهی نگهداری میشود. برخی میگویند نخستین شاه بنین همان ئورانیان یعنی کسی بود که نیزه او در ایفه است. میگویند ئورانیان پس از چند سال از شاهی کناره گرفت و فرمانروایی را به پسر خود وانهاد. تاریخ بنیاد گذاری این قلمرو به سده دوازدهم و سیزدهم میلادی باز میگردد.
مردمان بنین قالب ریزی برنج را در سده چهاردهم میلادی از مردمان ایفه فرا گرفتند و در 1472 نخستین کشتی پرتغالی و سیاحان اروپایی در سفر اکتشافی خود به دور آفریقا به بنین راه یافتند. در آن زمان پانزدهمین سلطان بنین فرمانروایی میکرد و شاه کنونی این سرزمین سی و یکمین شاه بنین است.
در قرن شانزدهم هنر بنین از ناتورالیسم فاصله گرفت و به پیشرفتهای استادانه یی دست یافت، پس از این تاریخ بود که هنر بومی و نیز هنر مدرن بنین به پیشرفتهای بزرگی نائل شد. پانلهای مفرغی و منقوش که برخی از آنها با طرح ئول ئوکون خدای دریا و ثروت آراسته است از هنری والا سخن میگوید. در داستانی پادشاهی است که پاهایش فلج میشود و پس از این ماجرا به مردمان میگوید خدایی دریاها به او تفویض شده است. کلاه نوک تیز مفرغی با لبه بلند و منقوش به دانههای مرجان قرمز و گردن بند شاهی از دیگر آثاری است که از تاج شاهان تقلید شده است.
هنرمندان بنین با آشنایی با پرتغالیان و دارندگان سلاحهای آتشین از هنر اروپایی تأثیر پذیرفتند و هنرمندان بنین طرحهای نوی را خلق کردند. مفرغ کاری و کنده کاری بر روی چوب، اگر چه جنبه تجاری یافته است، همچنان ادامه دارد. برخی از آثار با ارزش هنری آثاری است که ارزش تجاری ندارد و نمیتوان آنها را صادر کرد، که از این شمار است ظروف چوبی کنده کاری شده خاص مقابر نیاکان، تندیسهای سفالین که همه جا ساختن آن رواج دارد و بسیار شکننده است. گچ بریها و آثار هنری سفالین و گلی کاخها و خانههای بنین که با آثار موجود در داهومی قابل مقایسهاند از چندان قدمتی برخوردار نیست. نقشهای این آثار زیبا و شگفت انگیز و طرحهای آن به نقش شاهان، درباریان، سربازان، نوازندگان، رقاصان صورتکپوش و حیوانات منقوش است.
نیزه داران
نزد مردمان دینکا Dinka در نیل علیا نیزه داران کاهنانی هستند که مقام خود را به میراث میبرند و اهمیت آنان در اساطیری که اندیشههای سیاسی و دینی آنان را میسازد مندرج است. در روایتی شیران بزمی از رقص بر پا نمودند و مردمی که در آن بزم میرقصید مورد توجه شیری قرار گرفت و شیر از او خواست که بازوبند را تصاحب نمود و مرد در گذشت. از آن مرد، زن و دختری بر جای ماند. زن که پسری نداشت بر رود سفر میکرد و میگریست که روح رود از او پرسید گریه او برای چیست؟ زن گفت شویش مرده است و او را پسری نیست. پس روح زن را گفت دامن پیراهنش را بالا بزند و زن چنان کرد و امواج رود به درون او راه یافت. روح زن را نیزهای به نماد زایش یک پسر و ماهیی برای خوردن داد و از او خواست به خانه خود باز گردد. زن به خانه بازگشت و پس از چندی پسری زائید که او را ایول Aiwel نام نهاد. پسر به هنگام زاده شدن دندان داشت و این نشان قدرت روحانی بود.روزی هنگامی که ایول نوزادی بیش نبود مادر او را در حال خواب تنها نهاد و از خانه بیرون رفت. وقتی مادر بازگشت کدو قلیانی محتوی شیر را تهی یافت. مادر دخترش را به خاطر خوردن شیر تنبیه کرد و دختر خوردن شیر را انکار کرد. روز بعد آن ماجرا تکرار شد و مادر از این ماجرا شگفت زده و کنجکاو شد. روز دیگر مادر چنین وانمود کرد که از خانه بیرون میرود و در گوشهای پنهان شد. مادر ایول را دید که راه افتاد، کدو قلیانی محتوی شیر را برداشت و آن را نوشید و وقتی مادر ایول را سرزنش کرد ایول گفت این ماجرا را فراموش کند و از این راز با کسی سخن نگوید که با گفتن این راز خود مرد. مادر نتوانست راز نگه دار باشد و با گفتن این راز به دیگری بی درنگ مرد چرا که ایول از نیزه داران بود و کلام و پیش بینی او به حقیقت پیوست.
ایول پس از مرگ مادر به رود بازگشت و تا هنگام جوانی نزد پدر خویش روح رود ماند. پس ایول همراه ورزاوی رنگارنگ از رود به روستای خود بازگشت و صاحب رمهای از گاوان رنگین شد که غالب آنها به رنگ ابرهای باران زا بود. ایول وزراوی را که با خود از رود آورده بود لونگار Longar نامید و از آن پس مردم او را ایول لونگار مینامیدند. ایول لونگار در خانه شوهر اول مادر خویش که به دست شیر کشته شده بود اقامت کرد و گله گاوان او را نیز تصاحب کرد. سالی گذشت و آن منطقه و مردمانش دچار خشکسالی شدند و مردم ناچار بودند گلههای خود را برای چرا به مرغزارهای دور ببرند. کم کم آب و علف نایاب شد و گاوان و گوسفندان لاغر شدند و بسیاری مردند. تنها رمه ایول لونگار بود که سالم به جا مانده و گاوهایش همچنان پروار بودند. چوپانان به جاسوسی پرداختند تا بدانند ایول چگونه علوفه و آب رمه خویش را تأمین میکند. آنان رمه ایول را دنبال کردند و علفزاری را یافتند که ایول رمه خود را در آنجا به چرا میبرد و با بیرون کشیدن دستهای از علفها آب مورد نیاز حیوانات را از جای ریشه گیاه تأمین میکرد ایول که از ماجرا آگاه بود خاموش ماند چرا که آگاهی بر راز ایول مرگبار بود و چنین بود که فردای آن روز چوپانان جاسوس مردند.
پس ایول مردمان را گفت گلههای خود را برای رهایی از قحطی و مرگ از آن منطقه کوچ دهند و با او به سرزمینی موعود بروند ودر روستای خود ماندند وایول به تنهایی راهی دیار موعود شد. وقتی مردمان از خشک وقتی مردما از خشکسالی به جان آمدند و به دنبال ایول رفتند خدا رودها و کوههای بسیاری را بر سر راه آنان قرار داد. مردم رفتند و رفتند تا به رود لونگار رسیدند، رودی که مردمان بسیاری بر آن زندگی میکردند و آن سوی رود ایول به چرای دامهای خویش مشغول بود و هرکس را که از رود میگذشت با نیزه ماهیگیری خویش نابود میکرد. بیم آن میرفت که همه مردمان نابود شوند که مردی موسوم به آگوتیاتیک تدبیری اندیشید و حیلهای به کار برد دوست آگوتیا استخوان بزرگ ورزاوی را بر فراز چوبی قرار داد و پیشاپیش آگوتیا از دورن علفهای درون رود به ایول نزدیک شدند. ایول مشغول آماده شدن برای پرتاب نیزه به سوی استخوان گاو بود که آگوتیا او را از پشت سر غافلگیر کرد و با او گلاویز شد. این دو مدتی کشتی گرفتند تا سرانجام ایول خسته و تسلیم شد. پس ایول او را گفت که مردان را فرا خواند و آگوتیا چنان کرد. برخی از مردمان ترسیدند و برخی که بدان سوی رود رفتند ایول برای صید و جنگ بدانان نیزه ماهیگیری و نیزه جنگی ارمغان داد. نیز بدانان چیزهایی برای نیایش و پیشگویی و ورزاوی به رنگ آسمان داد که استخوان رانش مقدس بود.
مردمانی که این هدایا را از ایول دریافت کردند بنیانگذار قبایلی بودند که اکنون آنان را نیزه داران یا مردمان صاحب نیزه ماهیگیری مینامند. مردمانی که دیرتر نزد ایول رفتند و از او نیزه جنگی به ارمغان گرفتند بنیانگذاران قبایل جنگجو شدند. پس ایول آن سرزمینها را به مردمان وانهاد تا بر آن فرمان برانند و خود به کوهساران رفت تا به هنگام نیاز باز گردد و مردمان را یاری دهد.
در روایتی دیگر از این اسطوره میگویند در آغاز همه مردمان در رودخانه زندگی میکردند و نخستین کسی که از رود پا بیرون نهاد لونگار پسر بزرگ خدا بود. او شبیه یک انسان و همانند یک روح و نخستین آفریدهای بود که خاستگاه زندگی بود. با وجود ناهمانندی این روایت با روایت پیشین در هر دو روایت عناصر مشترکی وجود دارد که از آن شمار است برخورد با موجودی آسمانی که بر آن است که بنیانگذار قبیله را در ملتقای رود از میان بر دارد، اما بنیانگذار قبیله به تدبیری از چنگ او رهایی مییابد و مورد رحمت او قرار میگیرد. در این روایت نیزه ماهیگیری نماد کاهن و گویای آن است که نیای نیزه داران یک رود مرد بود. مرگ و احتراز از آن و زمین و مالکیت آن در این اسطورهها از نخستین مسائلی بود که مورد توجه قرار گرفت.
کوه کنیا
مردمان کیکویو، یا درستتر بگوئیم گیکویو، در کنیا میگویند که در آغاز مقسم جهان، خدای خالق، به نشان اعجاز و فراهم کردن مکانی برای آرمیدن خویش کوهی بزرگ را آفرید. این کوه همانا کره نیاگا Kere Nyaga یعنی کوهستان روشنایی یا راز بود که اروپائیان آن را کنیا مینامند. قله این کوه مأمن خدا و جایی بود که دور از دسترس انسان و ملجأ انسانها به هنگام رخ نمودن سختیهای زندگی است مردمان به هنگام نیایش به جانب کوه میروند و با بلند کردن دستان خویش در پای کوه قربانی میدهند.در اسطوره یی خدا سه پسر خویش نیای مردمان کیکویو، ماسایی و کامبا را سه ارمغان داد. این ارمغانها یک نیزه، یک تیر و کمان، و یک بیل بود ماسایی نیزه را برداشت و به گله بانی در دشتها گماشته شد، کامبا تیره و کمان را برداشت و به شکار در جنگلها پرداخت و کیکویو بیل را انتخاب کرد و خدا راه و رسم کشاورزی را به او آموخت در روایتی دیگر خدا کیکویو را به قله کوه برد و زمین، درهها، رودها و جنگلها، حیوانات و آنچه را خدا آفریده بود به او نشان داد. خدا از کیکویو خواست که به زیر شاخساران انبوه انجیرهایی که از فراز کوه دیده بود خانهای بسازد و در آنجا زندگی کند.
وقتی کیکویو به درختان انجیر رسید خانهای آماده و زنی را که خدا برای همسری او آفریده بود در آنجا یافت. زن موجودی زیبا بود و مومبی Moombi نام داشت و کیکویو از او صاحب نه دختر شد. کیکویو از زندگانی خود راضی اما از نداشتن پسر اندوهگین بود. پس کیکویو به کوهستان رفت و از خدا یاری خواست. خدا از او خواست خدا از او غمین مباشد و به وظیفه خود عمل کند. پس کیکویو بره و بزغالهای در زیر درخت انجیر قربانی کرد و چربی و خون قربانی را بر تنه درخت ریخت و گوشت قربانی را به خدا فدیه کرد. کیکویو بدان چه خدا به او فرمان داده بود عمل کرد و با زن و دخترانش به خانه رفت. کیکویو و همسر روز دیگر به پای درخت انجیر بازگشتند و نه مرد جوان را در آنجا یافتند کیکویو قوچی قربانی کرد و از گوشت و ارزن غذایی برای مردان مهیا ساخت و جشنی بزرگ بر پا کرد. آنان خوردند و نوشیدند و شب را به خواب رفتند. فردا کیکویو نه دختر خود را به نه جوان به زنی داد و از آنان خواست که در خانه او زندگی کنند و به مادر سالاری و نسب بردن فرزندان از مادر رضا دهند و نه جوان مشتاقانه بدین کار رضایت دادند.
کیکویوها با هم میزیستند و نسب از مادر میبردند و چنین بود که خاندان مومبی نام گرفتند. وقتی پدر و مادر نه دختر مردند اموال آنان به نه دختر رسید و دختران فرزندان خویش را فرا خواندند و از آنان خواستند نه طایفه به نامهای خود بر پا کنند و آنان چنین کردند و چنین بود که نه طایفه به نام مادران پدیدار شد که همه آنها را در جمع قبیلهای مومبی میگویند.
زنان قبیله مومبی چند شوهر داشتند و از نظام پلی اندری Polyandry پیروی میکردند، و اگر چه نظام چند همسری غالباً نزد مردان رواج دارد، اما در برخی نقاط دیگر نیز چند شوهر رواج داشت. مردان از این که تابع زنان بودند رنج میبردند و غالباً دچار حسادت جنسی میشدند. مردانی نیز که چند شوهری را قبول نداشتند، از جانب زنان تنبیه میشدند. پس مردان بر آن شدند که عصیان کنند، اما زنان جنگجویانی ماهر و قدرتمند بودند و این کار آسان نبود. مردان با بهره گیری از ویژگی زنان پنهانی توطئهای را ترتیب دادند که به ظاهر لذتبخش و بی تزویر بود. همه مردان با زنان در آمیختند و منتظر نتیجه نشستند. پس از شش ماه طبیعت به یاری مردان برخاست و غالب زنان منتظر تولد فرزندان خود بودند. پس مردان سر به شورش برداشتند و زنان در شرایطی نبودند که بتوانند در برابر آنان مقاومت کنند. مردان رهبری جامعه و خانواده را به دست گرفتند و چند شوهری منسوخ و به جای آن چند زنی polygyny رواج یافت و هر مرد چند زن گرفت. پس مردان نام قبیله را تغییر دادند و قبیله مومبی را به نام نخستین پدر قبیله کیکویا نامیدند؛ اما وقتی خواستند نام طایفه و خانواده را تغییر دهند و نسب بردن از مردان را رایج کنند زنان نیز شورش کردند. زنان بر آن بودند که فرزندان ذکور خود را نام کنند و تن به بارداری ندهند که مردان تسلیم شدند؛ و چنین است که هنوز هم در قبیله کیکویو طوایف و خانوادهها از مادران خود که نامگذاری اولین قبیله و طایفه بودند نسب میبرند.
با گذشت زمان شمار مردان فزونی گرفت و در سرزمین اصلی فضای کافی برای همگان وجود نداشت. گروهی از مردمان به جنگل کوچ کردند تا زمین بیشتری برای کشت و زرع دست و پا کنند. اما مدخل جنگل توسط پیگمهای که در غارهای زیر زمینی [یا بوم کند] و در جنگل زندگی میکردند محصور شده بود. پیگمه ها مردمانی خجول بودند و چنین بود که در زیر زمین زندگی میکردند تا کمتر دیگران را ملاقات کنند. مردمان کیکویو نخست آنان را جادوگرانی میپنداشتند که میتوانند زمین را بشکافند و در آن ناپدید شوند و هنوز داستانهایی وجود دارد که از مردمانی که در زیر زمین زندگی میکنند سخن میگوید. پیگمه ها توسط شکارچیانی که ندوریو Ndorobo نامیده میشدند و طالب پوست و گوشت شکار و عسل و معاوضه آن با مردمان کیکویو بودند از زیر زمین به تدریج خارج و در خانههایی که در سطح زمین بنا میشد زندگی میکردند. کیکویوها به ناچار توسط مردمان ندوروبو بخشی از جنگل را از پیگمه ها خریدند و چنین بود که علاوه بر دشت مالک بخشی از جنگل شدند.
شاه مخترع
مردمان بوشنگو Bushongo و طوایف وابسته کنگو از آغاز آفرینش میگویند که از پیرمردی و زنش که آنان را فرزندی نبود شروع شد. روزی آسمان گشوده شد و مردی سفید از آن فرود آمد و به جانب پیرمرد و پیرزن نخستین رفت. از پیرمرد پرسید مردمان کجایند و پیرمرد گفت جز آنان کسی نیست و آنان نیز برای بچه دار شدن بس پیرند. سفید پوست گفت که او خدا و نام او بومازی Bomazi اس و به زودی فرزندی از همسر پیرزن زاده خواهد شد. پیرمرد و پیرزن خندیدند، اما به زودی زن احساس کرد که باردار است و پس از چندی دختری از او متولد شد که پس از بالیدن بومازی او را نزد همسر خود برد. بومازی پنج پسر داشت که هر یک سر کرده قبیلهای شد.نخستین فرزندان آن دختر دو قلو بودند؛ و وتو Woto و موئلو Moelo نام گرفتند. وقتی وتو بزرگ شد سه همسر برگزید و روزی به هنگام بازگشت از شکار برادر زاده خود را نزد زن خویش دید و او را متهم به زنا کرد. برادر زاده پوزش خواست اما وتو دریافت که او با دو زن دیگرش نیز رابطه دارد. وتو خشمگین به جنگل رفت و منزوی شد. وتو جادوگر بود و چنین بود که با آواز او درختان جنگل دهان گشودند و از آنان بسیاری مردمان کوچک اندام زاده شد که از زمختی وتو حیران شدند و با خود گفتند او را چه گوشهای بزرگی است، چه چشمها و چه بینی بزرگی دارد، با خود گفتند هیچ کس را یارای رام کردن چنین مردی نیست، تنها زنانند که میتوانند او را اسیر خویش سازند. اینان پیگمههای نخستین بودند.
وتو در جنگل ماند و با گذشت روزگار پدر همه مردمان بوشنگو شد. روایات مربوط به اعقاب وتو مبهم اند. میگویند شاه شامبابولونگونگو Shamba Bolongongo که در حدود 1600 میلادی میزیست خود را نود و سومین شاه از اعقاب وتو میدانست. مردمان او را شامبا از مردمان بونت Bonnet و بسیاری از اختراعات را بدو نسبت میدهند. میگویند شاه شامبا پیش از رسیدن به سلطنت مادر را گفت به سفر میرود تا همه جا را سیاحت کند و با مردمان دیگر آشنا شود. مادر او را از خطراتی که در راه بود آگاه کرد و شامبا گفت شاه باید که فرزانهترین مردمان باشد و تنها با سفر است که مرد از مردمان دیگر میآموزد و با خوبیها و بدیها آشنا میشود. پس شامبا به سفر رفت و پس از دیدار سرزمینهای مختلف به سرزمین خود بازگشت و بسیاری از چیزهای مفیدی را که آموخته بود به مردمان یاد داد.
شامبا به مردمان آموخت که چگونه از پوست نخل ماداگاسکار لباس تهیه کنند و آن را جانشین لباسهای نامناسب خویش سازند. او کشت گیاه کساوا Cassava [را که از نباتات منطقه گرمسیری است و دارای ریشهای است غدهای که از آن برای تغذیه استفاده میکنند] یاد داد پرتغالیها کساوا را با خود به آفریقا آورده بودند و کساوا نباتی است که برای زدودن سم و تلخی آن کارهای زیادی انجام داد. شامبا به مردمان هنر گلدوزی و بسیاری از هنرهای دیگر را یاد داد. تا ان زمان مردمان بوشنگو خود را با قمار سرگرم میکردند اما شامبا بدانان بازی مالانکا را که آن را از عربها آموخته بود یاد داد.
شامبا مردی صلحدوست بود و بدین علت کار برد تیر و کمان و به ویژه سلاح خطرناکی را که شونگو نام داشت در جنگ ممنوع کرد. شونگو گونهای زوبین پرتابی بود با چهار تیغه که زخمهای مهلکی بر جای مینهاد. شامبا و مردمانش به سبب صلحجویی مورد احترام قبایل دیگر بودند و میتوانستند آزادانه به هر جا سفر کنند. میگویند وقتی در این سفرها کسی به آنان حمله میکرد میگفتند بوشنگویند و در چنین شرایطی دزدان نیز به احترام شامبا در برابر آنان زانو میزدند و خود را رعایای شامبا مینامیدند؛ و میگویند اگر بوشنگویی توسط راهزنان به قتل میرسید شامبا شیپور جنگ را به صدا در میآورد و مردمان بوشنگو چون مور و ملخ به تعقیب راهزنان میپرداختند. شامبا حتی دشمنان را نمیکشت مگر آن که در برابر او به مقاومت بر میخاستند و در چنین مواردی زنان و کودکان در امان بودند. شامبا میگفت همه مردمان فرزندان خدایند و از حق زندگی برخوردارند.
مردمان بوشنگو همه چیزهای خوب و نیک را به شامبا نسبت میدهند. رواج تنباکو و استفاده از روغن نخل از شامبا است. میگویند او سرشت انسانی را به شراب نخل تشبیه میکرد و این یکی از تمثیلهای اخلاقی او بود. وقتی تنه نخلی را میشکافند شراب آن شیرین و ضعیف است، با گذشت زمان جریان شراب زیادتر و شراب قویتر و ناگوار میشود. شامبا میگفت سرشت انسان چون شراب نخل است، انسان در جوانی شیرین و فاقد خرد لازم و به هنگام پیری فرزانه و فاقد شیرینی است.
از فرزانگی شامبا داستانها میگویند و قضاوتهای او رابه یاد ماندنی میدانند. اگر مجرمی بی دلیل دردادگاه حاضر نمیشد شامبا اوم را مجرم میشناخت و معتقد بود که مجرم همیشه از گفتگو درباره جرم خویش دوری میجوید. شامبا شهادت شاهدی را که ناظر مستقیم جرم نبود مسموع نمیدانست. وقتی شامبا چند زن را که مدام با یکدیگر در ستیزه بودند به صلح دعوت کرد برای آنان داستانی گفت: شامبا گفت مردی دو سگ داشت، سگی سرخ و سیاه. مرد هر روز پس مانده غذای خود را به تساوی بین سگهایش تقسیم میکرد. روزی وقتی روستائیان و مردگاوی وحشی را صید کردند مرد ران گاو را به عنوان سهم خود برگزید و گوشت را خورد و از مغز استخوان که شکستن آن مشکل بود گذشت و استخوان را به سگها واگذاشت. سگها این بار چنان به استخوان یورش آوردند و بر سر آن ستیز کردند که یکدیگر را دریدند و مردند. سگها مردند بدین دلیل که هر یک به سهم خود قانع نبودند. زن نیز باید به شوی خود قانع باشد و از زیادت طلبی دوری کند؛ و چنین بود که بین آن زنان صلح برقرار شد.
در کنده کاری چوبین و مشهوری از مردم بوشنگو شاه شامبا کنار صفحه مالانکا نشسته و تن او به گونهای نقش شده که بازوبند او بر جسته و متمایز است در این نقش دستهای شاه زمخت و چهرهاش سیمای مردم آرام و فرزانه را نشان میدهد.
کینتو و اعقاب او
مردمان بوگاندا کینتو و زنش را نخستین انسانها میدانند. میگویند وقتی کینتو پیر شد به جنگل رفت و ناپدید شد. برای سر کردهها سخن گفتن از مرگ کینتو تابو بود و بدین دلیل گفتند ناپدید شد. سرکردگان قوم او را در گوری در پشت خانهاش مدفون کردند. تن کینتو را پس از مرگ در پوست گاوی پیچیدند و در گورش نهادند، بی آن که خاکی بر گورش بریزند. سرکردگان برای دور کردن درندگان از لاشه او گور را به تیغ و خارپوشیدند. کاهن بزرگ به پاسداری گور پرداخت و منتظر ماند تا بتواند استخوان آرواره او را به مکانی دیگر منتقل کند. استخوان آرواره به سبب حرکت و نقش آن در زیستن مقدس است -پس کاهن بزرگ استخوان آرواره کینتو را به معبدی بر فراز تپهای منتقل کرد و در آن جا به ودیعت نهاد. معبد کینتو و باغ آن برای مردم بوگاندا مقدس و کشتن حیوانات در آن جا ممنوع است و میگویند روح کینتو و پسرش پاسدار انسانها در برابر بدیها است.میگویند جانشین یا پسر کینتو نیز پس از مرگ در دشتها ناپدید شد. جانشین پسر کینتو نوه او، یعنی فرزند دخترش، شاه کیمرا Kimera بود. مادرشاه کیمرا را امیری میهمان فریفت و با او از خانه گریخت. معشوق مادر کیمرا مرد و زن به یاری کاهنی از خشم شاه در امان ماند. کاهن شاه را گفت پیامی آسمانی شاه را ندا میدهد از بد رفتاری یکی از زنان خود در گذرد و از کشتن او چشم پوشی کند، زن را از کاخ براند و فرزند زن را پس از زاده شدن در چاهی بیفکند، و شاه چنان کردن نوزاد را سفالگری فقیر از چاه رهانید و پرورش و تربیت او را به نجیب زادهای وانهاد. این کودک همانا کیمرا بود و وقتی مردمان بوگاندا به جستجوی شاهی به رای سرزمین خود برآمدند کیمرا شاه آنان شد. مادر کیمرا نیز به بوگاندا رفت و در خانهای بیرون از پایتخت مسکن گزید.
چند سال بعد شاه کمیرا پسر خویش را به فرماندهی سپاهی برگزید و او را مأمور ستیز با یکی از سرزمینهای ثروتمند همسایه کرد. پسر در این لشکر کشی مرد و از او پسری موسوم به تمبو Tembo به جای ماند. وقتی تمبو بزرگ شد، مادر او را گفت که پدرش را پدر بزرگش کیمرا به کشتن داد. مادر پسر را چنان پرورش داد که همیشه در جستجوی فرصتی برای کشتن شاه کیمرا بود. چنین بود تا روزی شاه کیمرا در شکارگاه از پاسداران خویش دور افتاد و تمبو فرصتی یافت و شاه را از پشت سر مورد حمله قرار داد و او را با چماقی کشت. تمبو مردمان را گفت وقتی درندهای به شاه حمله کرد بر درنده تاخت و گرز او به تصادف بر سر شاه فرود آمد و او را کشت. استخوان آرواره شاه را در تپهای دیگر و در معبدی به ودیعت نهادند و تمبو جانشین شاه کیمرا شد.
سالها گذشت و فرزندان تمبو بزرگ شدند و شاه تمبو پسر و دختر خویش را به خادمی یکی از خدایان فرستاد. پسر جوان دلباخته خواهر خویش شد و از پیوند آنان دو قلویی زاده شد و در جایی که این دو قلو زاده شد رودی جاری شد. ارواح آب چندی بعد شاه تمبو دیوانه شد و با قربانی کردن یک انسان شفا یافت و خلخالی از وتر مردی از کلان ماهی به پا کرد. سرانجام شاه تمبو نیز مرد و استخوان آرواره او را به معبدی در تپهای منتقل کردند.
در بوگاندا سی شاه یکی پس از دیگری سلطنت کردند که تنها از برخی از آنان روایتی به جا مانده است. شانزدهمین شاه جوجو Juko بر کاهنی خشم گرفت و خورشید به خواست کاهن از آسمان به زیر افتاد. زمین در تاریکی فرو رفت و یکی از زنان شاه او را گفت برای بازگردانیدن خورشید به آسمان از خدای ساکن جزیره درون دریاچه ویکتوریا یاری جوید. خدا- یا نماد او کاهن – آمد و خورشید را در جای خود نهاد. پس برادر شاه با ندیده گرفتن پند کاهنان با زنی ازدواج کرد که برای او فرزندی بی دست و پا زائید که میگویند تجسم خدای طاعون بود به منظور تسکین این تجسم خدا معبدی برای او بر پا کردند و کاهنان شاه را گفتند نگریستن بدان معبد برای او تابلو است. شاه چندین سال فرمان کاهنان را اطاعت کرد و روزی که این فرمان را نقض کرد با دیدن معبد در دم جان سپرد.
فرزند هیجدهمین شاه در خردی مرد و شاه بسیار غمگین شد. کاهنان شاه را گفتند معبدی فراموش شده را مرمت کند، شاه چنان کرد و فرزند مرده زنده شد. کاهنان برای خدمت خویش مزدی گزاف مطالبه کردند و شاه چنان خشمگین شد که فرمان داد معابد را غارت کنند و بسوزانند پس شاه به جنگلی پناه برد و مردمان او را به پایتخت بازگردانیدند و دریافتند که روح بزرگترین خدایان شاه را مسخر کرده و شاه به یاری موکاسا قادر به پیشگویی است. پس مردمان کاخی نو برای شاه بنا نهادند و هم در آن کاخ بود که شاه در گذشت.
میگویند بیست و دومین شاه بوگاندا و ملکه او را روح کینتو نخستین شاه احضار کرد؛ و درست در همان دم که شاه و ملکه به معبد کینتو داخل شدند سرکردهای در رسید و روح کینتو گریخت. پس از آن شاه پیامی دروغین دریافت کرد که یکی از شاهان کهن از گور برخاسته و به جنگ او میآید. شاه فرمان داد طبلهای جنگ را به صدا در آوردند و اغتشاش و کشتاری بزرگ در گرفت. شورش بعدی توسط کاهنی آغاز شد که گفت کسی که طلسمی جادویی را به کار بندد به سلطنت دست مییابد، و امیران عصیان کردند و شاه را کشتند.
جاهطلبترین و نیز شایستهترین شاه بوگاندا سیمین شاه آن موسوم موتسا Mutesa بود. شاه موتسا ارتشی منظم و بزرگ تشکیل داد و سپاهیان را به تفنگ مجهز کرد. بازرگان بوگاندا در این دوره عاج و برده صادر میکردند و در برابر آن پنبه دریافت میکردند. اسلام و مسیحیت در دوره حکومت او حتی به روستاها نیز راه یافت و با فرارسیدن عصر جدید تجارت برده منسوخ شد.
راز زیمبابوه
اروپائیان بیش از آفریقائیان به اسطوره دژها و ساختمانهای سنگی زیمبابوه توجه دارند. عظمت و نقش این ساختمانها در تشریح هنر آفریقا بسیار است. در بیست و هفت کیلومتری دژ ویکتوریا در رودزیا سه گروه ساختمانهای سنگی قرار دارد که با کتاب گنجینههای حضرت سلیمان اثر ریدر هگرد [نویسنده بریتانیایی 1856 -1925] شهرت یافت. ساختمان بناهای سنگی در شرایط اقلیمی استوایی آفریقای کهن یا آفریقای جنوبی چندان غیر عادی است که بسیاری از محققان این بناها را کار اعراب، یهودیان، هندیان، یا چینیان و در واقع همه جز آفریقائیان پنداشتهاند. نیز آثار مفرغی ناتورالیستی ایفه را متاثر از آثار پرتغالی میپنداشتند و این نظر تا کشف تندیسهای قابل مقایسه نوک Nok در نیجریه که 2000 سال پیش ساخته شدهاند، تأیید میشد. تا کنون سیصد ویرانه بنای سنگی در رودزیا و کشورهای همسایه آن شناسایی شده است همه محققان اکنون بر این نظرند که آثار و بناهای سنگی کار معماران آفریقایی است که حد فاصل سده نهم تا پانزدهم میلادی بنا شدهاند. سیاحان پرتغالی از 1513 به بعد این بناها را میشناختند و خرده ریزهای هندی و چینی یافته شده از حفاریها نشانهای از آمد و شد بازرگانان عرب در سواحل آفریقا و آسیا است.زیمباوه اکنون محل اسکان مردمان شونا و مردمانی است که اندکی از داستانهای رایج در این منطقه آنان را با این ویرانهها پیوند میدهد. یکی از نویسندگانی پرتغالی گفته است که مردم این بناها را کار شیطان میدانستند، اما در اساطیر آفریقا از شیطان به مفهوم عیسوی آن خبری نیست. سیاحان بعدی گفتند که در گذشته دور این بناها را سفید پوستان بر پا کردند و سیاهان با مسموم کردن آب آنان را کشتند. این گفتهها افسانههایی جعلی است که برای خوشایند اروپائیان پرداخت شده و ناشی از آن است که آفریقائیان غالباً به بررسی تاریخ سنتی و روایتی رغبتی نشان ندادهاند شاید بناهای زیمباوه را قبایل آفریقایی یا گروهی از قبایلی چون وندا از ترانسوال که به قسمتهای جنوبیتر کوچ کردند بنا کرده باشند.
امپراتوری مونوموتاپا Monomotapa در سده شانزدهم میلادی در آفریقا طوایف مختلفی را در بر میگرفت. بنا بر اساطیر شونا نیاکان آنان آتش را نمیشناختند و فرمانروایان روزوی Rozwi مردمان را با کاربرد آتش و کشت غلات و دانههای دیگر آشنا ساختند. دودمان روزوی [بنیانگذار دومین امپراتوری بعد از امپراتوری مونوموتاپا] در زیمباس Zimbas یا زیمبابوه Zimbabwe به معنی جایگاه اقامت یا تدفین سرکردگان میزیستند و بر زیمبابوههای بسیاری فرمان میراندند. در جنگهای قبیلهای سده نوزدهم میلادی و با اشغال سرزمینهای آفریقایی از جانب اروپائیان بسیاری از قلمروهای شاهی نابود و بسیاری از مردمان از سرزمینهای کهن خویش آواره شدند. شاکا Shaka از مردمان زولو قلمرو فرمانروایی و قدرت خویش را در جنوب گسترش داد و ماتابله matable با وجود اقتدار از سرزمین شونا و زیمبابوه گذشت و به شمال گریخت. پایان این فرهنگ از جنگهای ویرانگر و اشغال سرزمینهای آفریقا توسط اروپائیان متأثر بود.
شناخت ویرانههای زیمبابوه بزرگ با تفسیرهای تخیلی انجام شده مشکل شده است. این ویرانهها به سه گروه اصلی تقسیم میشود: بزرگترین این ویرانهها معبد بیضی شکلی است که با دژهای مخروطیشکل و سنگی یا آکروپولیس و انبوهی از ساختمانهای سنگی کوچکتر موسوم به دره ویرانهها احاطه شده است. از آثار یافتهشده در این ویرانهها میتوان از تندیسهای غریب پرندگان تراشیده شده از سنگ صابون و تندیسها و حکاکیهای چوبین ستونها، از گونههایی که امروز نزد مردمان بانتو رواج دارد، نام برد. آذرخش در این بناهای سنگ ساخت در تندیس پرندهای غول پیکر تجسم یافته است. ظروف ساخته شده از سنگ صابون یافته شده در این ویرانهها با طرح پرندگان مختلف و نقوش هندسی تزئین شده و شبیه ظروف مورد کاربرد در تفأل توسط مردمان وندا - تفأل و پیشگویی -است شاید روزی امکان بررسی و گزارش اساطیر زیمبابوه آفریقایی میسر شود، شاید ویرانههای این بناهای سنگ ساخت برای همیشه فراموش شوند و تنها آثار هنری به دست آمده از آن به یاد اندیشه آفریقایی فراموش شده مورد توجه قرار گیرد.
ملکه باران
مردمان لوودو Lovedu از قبیله بانتو در ترانسوال نه برای بسیاری جمعیت که به سبب روایت ملکه باران موسوم به موجاجی Mujaji مورد توجه قرار گرفتهاند. نقش این ملکه و خصوصیت سرزمین مورد فرمانروایی او ریدرهگرد را به نوشتن رمانی مشهور به نام شی She -او- واداشت هگرد، موجاجی را از تبار اعراب میداند، اما اطلاعات تاریخی او در این باره محدود است.اسطورههای جهان شناختی مردمان لوودو اندک و در افسانهای سخن از آفرینندهای است که خوزوین Khuzwane نام دارد. در این روایت خوزوین جهان و انسان را آفرید و جای پای او در سنگهای نرم صخرههای شمال بر جا ماند. خدایی دیگر که گاه با نام نخستین از او یاد میشود خدایی است که به خاطر مزاحمتها، و از آن جمله عقیم کردن مردمان، مورد سرزنش قرار میگیرد، و گونهای سرنوشت است. مهمترین شعائر آئینی مورد توجه این مردمان بزرگداشت خانواده و احترام به نیاکان است.
در سال 1600 میلادی در یکی از سرزمینهای شمال دور، پسران شاهی به ستیز با یکدیگر برخاستند و قلمروهایی مستقل بر پاکردند یکی از آنان موسوم به مامبو Mambo در سرزمینی فرمان میراند که امروز رودزیا نام دارد. دختر مامبو پیش از ازدواج کردن پسری زائید، دختر از نام پدر کودک سخنی نگفت و بر این عقیده بود که پدر شاهزاده باید ناشناس بماند! به روایتی پدر این کودک دایی او بود. مامبو دختر را تهدید کرد و دختر با دزدیدن طلسم باران و مهرههای مقدس همراه با پسر خویش به جنوب گریخت و قبیله لوودو را بنیاد نهاد. فرزند این پسر موهاله Muhale نام گرفت و شاهی بزرگ شد. موهاله خویشان خود را از شمال فرا خواند تا او را در تبر تراشی جنگل یاری کنند و هم او بود که کاربرد آتش را به مردمان این منطقه یاد داد. بسیاری از مردمان شاید بدان علت که در کنترل آتش نا آزموده بودند در حریقی بزرگ نابود شدند اما مردمان لودو با دست یافتن به جایگاه خدایان برای خاموش کردن حریق به نیایش نشستند.
دومین شاه در کوهستان از سریری سنگی که از خرسنگی یکپارچه تراشیده شده بود، در پناه حصارهای بلندی به بلندی ساختمانهای سنگ ساخت زیمبابوه بر مردمان فرمان راند. این شاه را پسری بود به نام موگودو Mugodo که در جمع او را از خود میراند و مردمان را فریب میداد و شبانگاه راز باران سازی و طلسمهای باران را به او میآموخت. رفتار پدر پس از به سلطنت رسیدن موگودو موجب تفرقه شد و فرمانروایی او در شورش و پریشانی پایان یافت و با پایان گرفتن فرمانروایی شاهان ملکهها قدرت گرفتند. میگویند موگودو نزد معشوق خویش رفت و با او از تدابیری برای نجات تاج و تخت سخن گفت و دختر به نیکی گرائیدن خطا کار را باور نکرد. پس موگودو نزد دختر دیگری به نام موجاجی رفت و او را گفت ازدواج ناکرده فرزندی میزاید که وارث تاج و تخت میشود. دختر دریافت که موگودو میخواهد پدر فرزند او باشد و به خواست او گردن نهاد. موجاجی دختری زائید که موجاجی دوم نام گرفت. موجاجی اول به هنگام سلطنت پدر غربت گزید و مردم او را فرزانه جاودان میدانستند. مردمان از موجاجی اول با عناوین سفید چهره، رخشان چون خورشید، فراهم کننده آب برای شستشو، پیک قدرتهای نهان، سوتو Sotho به شمال و زولو در جنوب و هدیه بخش ملکه باران یاد میکردند.
موجاجی دوم دچار پریشانی شد و سرزمینش را زولو ها و اروپائیان مورد تهاجم قرار دادند. کوشید زولوها را با خشکسالی تنبیه کند و با نهان شدن اروپائیان را بفریبد و خود را با نام «خواهری نهان که باید از او اطاعت کرد» مشهور سازد. اما معابد و اماکن مقدس مورد بی احترامی قرار گرفتند و موجاجی دوم پریشان و نومید خود را با زهر مسموم کرد. با بر تخت نشستن موجاجی سوم اروپائیان که از فریب موجاجی پیشین آگاه بودند با تظاهر به زنده بودن موجاجی دوم یا شی از به رسمیت شناختن موجاجی سوم امتناع کردند. با آن که مردمان لوودو صلحجو و نسبت به سفید پوستان فاتح فرمانبردار بودند بر خورد میان قدرت فاتحان جدید و قدرت نیاکان مرده بر جای ماند.
اکنون ملکه لوودو، موجاجی چهارم بیش از ملکه و فرمانروا بودن باران سازی است که باران مورد نیاز زمینهای مردمان خویش را فراهم میکند وآن را از دشمنان دریغ میدارد. او «دگرگونی کننده ابرها» موجد باران به هنگام خشکسالی و نظارت بر چرخه مساعد فصول در طی سال است. بر این باورند که تأثرات، خشم یا خشنودی ملکه در قدرت او مؤثرند و او را در کارهایش یاری میکنند یا از کار باز میدارند. مردمان به هنگام هر نقصان باران از ملکه یاری نمیجویند و تنها به هنگام خشکسالیهای بزرگ مشاوران ملکه به او گزارش میکنند که «مردمان به فغان آمدهاند». در چنین شرایطی مردمان هدایای بسیاری به حضور ملکه میآورند و مجالس رقص طولانی بر پا میشود. ملکه به هنگام باران سازی از حکیم باران ساز خویش یاری میگیرد و حکیم با تفأل به جستجوی علت خشکسالی میپردازد و با طلسمات خویش میکوشد نیروهایی را که ملکه را از باران سازی باز میدارد از او دور سازد. طلسمات و ادعیه مورد کاربرد ملکه از اسرار است و پیش از مرگ او به ملکه بعدی به میراث میرسد. در این مراسم طلسمات و داروهایی که میسوزانند تا دود آن موجب پیدایی ابرهای باران زا گردد همانند آتشی است که عیسو در کوه کرمل افروخت و دودهای آن موجب پیدایی ابرها و نزول باران شد.
ملکه باران با یاری و توافق نیکانان خویش به کنترل باران میپردازد و میگویند پوست آنان از مهمترین ترکیبات جامهای باران زای ملکه است. اگر باران نبارد آن را ناشی از خشم نیاکان به علت مورد غفلت قرار گرفتن میدانند. هنوز مردم به قدرت ملکه در باران سازی ایمان دارند و تندرستی او برای آنان در ایجاد فصلهای مساعد مؤثر است. قدرت ملکه از جانب خدا به او تفویض میشود، خدایی که در مورد ضروری موجد توفانها است.
شاهان سوازی
مردمان سوازی Swazi در شمال شرقی آفریقای جنوبی زندگی میکنند. اینان از سی نسل سر کرده یا شاهان خویش سخن میگویند که تنها تاریخ هشت تن از آنان را میتوان مشخص کرد. داستانهای مربوط به این شاهان بسیار است. میگویند شاهی بود که دو پسر داشت موسوم به مادلیسا Maddlisa و مادلبه Madlebe . مادلبه که از ملکه و زن اول شاه زاده شد کودکی غیر عادی بود. میگویند مادلبه با بازوبندی جادویی به دنیا آمد و هر وقت میگریست از چشمانش اشک خون میریخت و بازوبندش به همنوایی صدا بر آورد: «های، های»، روزی شاه را فراخواند و گفت هریک از پسرانم که بتواند تف خود را دورتر از دیگری پرتاب کند برگرده آنان شلاق زده تا تف خود را پرتاب کنند. تف مادلیسا بر روی سینهاش ریخت و تف مادلیه تا دوردست پرتاب شد. نیز با فرود آمدن شلاق بر پشت مادلبه آسمان غرید، مادلبه خون گریست و بازوبندش صدا بر آورد «های های».شاه مادلبه را ظرفی داد، کدو قلیانی و قاشقی و از او خواست آنان را رف بلندی قرار دهد تا هرگز نشکند. روزی مادلیسا که گرسنه بود مادلبه را فریفت و از او خواست ظرف را از رف فرود آورد و ظرف افتاد و شکست. شاه خشمگین شد و از سربازان خود خواست که مادلبه را که به جنگل گریخته بود بیابند و سر از تنش جدا کنند. جنگجویان در پی مادلبه رفتند و با یافتن او وقتی تبرهای خود را بالا میبردند تا او را گردن بزنند تندر غرید و آذرخشی بر زمین فرود آمد. جنگجویان ترسیدند و مادلبه را رها کردند تا به سرزمین دیگری برود. مادر بر مرگ فرزند گریست و مردم گمان کردند مادلبه مرده است.
شاه مرد و مادلبه به سرزمین مادر بازگشت و دختری زیبا را یافت و بدو عشق ورزید. دختر اشک شوق ریخت و از چشمان او اشک خون جاری شد مادلبه گفت تو نیز میگریی؟ دختر ماجرا را با مادر در میان نهاد و مادر مادلبه را شناخت. جنگجویانی که مأمور گردن زدن او شده بودند نیز مادلبه را شناختند و هراسان شدند، و شورای سلطنتی او را به شاهی برگزید.
روایتی تاریخی گویای آن است که سالها پیش رهبر یکی از گروههای بانتو موسوم به دلامینی Dlamini مردمان خود را به آفریقای سفلی کوچ داد و با به ساحل رسیدن آنان کلان شاهی سوازی را بنیاد نهد این مردمان در سرزمینی که بعدها موزامبیک نام یافت اسکان یافتند. آنان با همسایگان خود در صلح و صفا زندگی میکردند و گاه با ازدواج روابط خود را با همسایگان استوار تر میساختند. تاریخ این مردمان تا زمان پادشاهی نگونی دوم، نخستین شاهی که در شعائر آئینی سوازی از او یاد میشود، مبهم است. نگونی دوم مردمان خود را از مناطق ساحلی به تپههایی پوشیده از جنگل برد و بدان سان که در سرودی ستایش آمیز از این ماجرا یاد میشود قبایل لومومبو Lumombo را از آن منطقه بیرون راند: «شاهی که در بزم خویش لومومبو را به کیفر رسانیدی»! نگونی Ngwane مردمان خویش را به جنوب و جایی که امروز سوازیلند نام دارد کوچ دارد و پس از مرگ در تپههای جنگل پوش این منطقه و جایی که بعدها شاهان دیگر را مدفون کردند دفن شد. مردمان سرزمین سوازی هنوز هم خود را مردمان نگونی مینامند.
پسر و نوه پسری نگویی فرمانروایانی جنگجو بودند وبا شاکا سلطان بزرگ زولو به مخالفت پرداختند. ماجرای شاکا بیش از اساطیری بودن تاریخی است و شاکا یکی از بزرگترین و سختکوش ترین مردمان آفریقا است. شاکا پسری ناخواسته و نتیجه وصلتی غیر عرفی بود که در 1787 زاده شد و برای رهایی از سرنوشت کودکان مشابه تلاشی سخت دست یازید. شاگا سپاهی عظیم را بسیج کرد و در پانزده سالگی منطقهای وسیعتر از اروپا را فتح کرد. شاگا به تند خویی و ستمگری مشهور بود اما در این زمینه مبالغه شد و او خود تنبیه اروپائیان را غیر انسانی میدانست. شاگا در اوج قدرت در 1821 و به زمانی که دروازه امپراتوری خویش را به روی ایدههای اروپایی میگشود توسط برادر حسودش به قتل رسید و طی چند سال کارهای نیمه تمام او رها شد و امپراتوری او به نابودی گرائید.
مردمان سوازی کوشیدند با ازدواج با زولوها رابطه خویش را با آنان بهبود بخشند. شاکا با تواضع بسیار از این ماجرا استقبال کرد و دو دختر از مردمان سوازی را به زنی گرفت اما پس از باردار شدن آنان را از ترس رقیبان به قتل رساند. وقتی سپاهیان زولو یعنی ایمپی Impi ها سوازی را مورد تهاجم قرار دادند مردمان سوازی با آنان درگیر نشدند و تنها زمانی با آن به نبرد پرداختند که قدرت آنان کاهش یافته و توسط بوئرها در سال 1836 شکست یافته بودند. سرانجام سوازی ها خود را تحت حمایت ملکه انگلیس قرار دادند. شاه کنونی سوازی موسوم به سوابهوازی دوم Sobhuza بر اغلب مناطق تحت الحمایه خود فرمان میراند.
هر سال مردم سوازی در یک جشن بزرگ ملی موسوم اینکوالا Incwala تاریخ شاهی خودرا جشن میگیرند. شاه در این جشن بزرگترین نقش را به عهده دارد و اینکوالا را بی شاه مفهومی نیست و در دوره فرمانروایی نایب السلطنه چنین جشنی برگزار نمیشود. مراسم این جشن توسط کاهنانی که مردمان دریا نامیده میشوند اجرا و کنترل میشود و این نام از آنجا است که در این جشن کاهنان نوشابهای از آب رود و دریا فراهم میآورند و آن را به منظور کسب قدرت به شاه مینوشانند. زمان اجرای اینکوالا به وضع خورشید و ماه در آسمان بستگی دارد؛ پیران قوم آسمان را مورد بررسی قرار میدهند و اعلام زمان اجرای جشن به عهده آنان است. جشن در آذر ماه و پیش از آن که خورشید مدارش تغییر یابد برگزار میشود و این موقعیت با وضع ماه در آسمان که او را همسر خورشید میدانند، رابطه دارد. در این جشن ورزاو و سیاهی را در حضور شاه قربانی میکنند و شاه به هنگام اجرای مراسم قربانی به نشان سپری شدن سال کهنه و آغاز سال نو به جانب شرق و غرب تف میاندازد. این جشنها با شعائر آئینی بسیاری همراه است... و جشن نمایشی است از شاهی که مردمان را در برابر دشمنان دیرین وحدت میبخشد.
اروپائیان از دید مردمان آفریقا
نزدیک به پانصد سال از آغاز تجارت اروپائیان با مردمان آفریقا و کشف این قاره توسط آنان وسرانجام تسلط بربخش بزرگی از این قاره سپری شده است. سفید پوستان و راه ورسم غریب زندگانی آنان به داستانهای افریقایی راه یافتهاند. در روایتی از مردمان داهومی وقتی اروپائیان به آفریقا راه یافتند در هر جا نخستین کسانی بودند که صبح زود پیش از دیگران به بازار میآمدند و در گوشهای مینشستند و تمام روز را تا تعطیل بازار و رفتن مردمان به خانه در آن جا بودند. بومیان که از این کار آنان حیران بودند نقشهای کشیدند تا از شر آنان راحت شوند. گروهی از مردم شب به بازار رفتند و در جایی که اروپائیان مینشستند، سوراخهای کوچکی حفرکردند و سوراخها را پر از مورچه جنگی کردند و در گوشهای در پشت درختان پنهان شدند. صبح زود اروپائیان آمدند و در همان نقطه نشستند و مشغول گفتگو شدند که ناگاه از جا پریدند و فریاد زنان شروع به دویدن کردند و مورد تمسخر مردم قرار گرفتند.
در داستانی جدیتر از کنیا میگویند حکیمی پیشگو شبی خوابی دید و هراسان و لرزان و الکن از خواب پرید. خانواده حکیم پیرها را فرا خواندند تا علت هراس حکیم را دریابند. پیران حیوانی قربانی کردند و حکیم به تدریج شروع به حرف زدن کرد و از رؤیای خود با پیران سخن گفت. حکیم گفت خدا مرا به سرزمین دوری برد، به خواب دیدم بیگانان از دریا به ساحل آمدند، بیگانگانی که رنگ پوست آنان چون غوکهای زرد و چون پروانه بالدار بودند و با خود عصایی جادویی داشتند که از آن آتش میبارید.
آنان با خود ماری آهنی و غول پیکر داشتند که شبیه هزار پا بود و از کام او آتش میبارید و از دریا تا دریاچه بزرگ گسترده بود. حکیم مردمان را گفت با بیگانگان نجنگندکه این جنگ موجب تباهی است.
پیران قوم و جنگجویان خشمگین شدند و گفتند مار آهنین را نابود میکنیم. حکیم گفت شما را یارای چنین کاری نیست و آنان نیزه و کمان شما را نابود میکنند. بهترین این است که بیگانکان را با خوشخویی استقبال کنید، اما بدانان اعتماد نکنید، اما آنان را به خانهها و مزارع خود راه مدهید. اروپائیان فرا رسیدند، با لباسهای رنگارنگی که چون بال پروانهها بود و مردمان کیکویو نمیدانستند چه رفتاری در پیش گیرند. آنان نصیحت پیشگوی خود را برای دور داشتن اروپائیان از دارای خود فراموش کردند. بیگانگان بی قرار و مدام در آمدوشد بودند و هیچگاه در یک مکان برای مدتی طولانی نمیماندند. مردمان کیکویو آن روزها به ضرب المثلی میاندیشیدند که میگفت: میرندگان جاودان نیستند و بیگانگان روزی به خانه خود بر میگردند.
میگویند شاه موگودو از مردمان لوودو – ملکه باران-پیش از آن که دودمان فرمانروایی او با هرج و مرج روبه رو شود صدای شیپورهای جنگ را شنیده بود و رقص جنگ بی یاوری را که موجب نابودی دودمان او میشد به خواب دیده بود. موگودو پیشگویی کرده بود که مورچگانی سیاه فرا میرسند که مردمان را میگزند و مغلوب میشوند، و مورچگان سرخی فرا میرسند که بر لوودو تسلط مییابند. مورچگان سیاه این پیشگویی جنگجویان قبایل همسایه و مورچگان سرخ اروپائیان بودند. این رویداد به هنگام فرمانروایی جانشینان او ملکههای باران اتفاق افتاد. مورچگان سیاه پیشگویی موگودو سیاهان زولو بودند که به سبب خشکسالی، که میگفتند ملکه باران بر آنان نازل کرد، شکست یافتند وفریب دادن مورچگان سرخ با معرفی ملکه بدلی به جای ملکه حقیقی موجب شکست ملکه شد. مردمان لوودو ملکه بدلی را «رئیس سرخها» نامیدند واروپائیان با امتناع از به رسمیت شناختن ملکه حقیقی جانشین ملکه پیشین او را منزوی ساختند وتنها مردمان به به ملکه وفادار ماندند.
میگویند شاه سوبهوزو سلطان سوازی مهاجمان اروپایی را به خواب دید و آمدن آنان را پیشگویی کرد. سوبهوز مردمانی عجیب را به خواب دید که رنگ پوست آنان به رنگ شوربای سرخ و موی آنان چون دم گاو بود. در این رؤیا بیگانگان خانههایی داشتند که بر سکویی بنا شده و با ورزاو حمل میشد، با زبانی غریب سخن میگفتند، بسیار خشن بودند و سلاحهای مرگبار با خود حمل میکردند مردم سوازی خواب شاه را پیامی از جانب نیاکان پنداشتند که آنان را از ستیز با مهاجمان قدرتمند بر حذر میداشت، و بدین دلیل بود که دست اتحاد به جانب اروپائیان دراز کردند و برای مقابله با قدرتهایی که آنان را تهدید میکرد تحت الحمایه بریتانیا شدند.
دور اندیشی فرمانروایان آفریقا در همه این داستانها نمایان است. برای مردم آفریقا اروپائیان مردمانی عجیب، با رنگ پوست، مو، پوشاک و رفتار و نیازهای غیر عادی بودند. به سبب این ویژگیهای ناشناخته و نیز سلاح برتر اروپائیان مردم آفریقا ناچار بودند با مهاجمان با احتیاط رفتار کنند، و در این راه تدابیر سیاسی را به کار می بستندکه به سبب عدم آگاهی مهاجمان از سنتها و آداب و رسوم آفریقائیان کار را آسانتر میکرد.
اروپائیان تلاش میکردند نظر شاه یا ملکه فرمانروا بر سرزمین مورد نظر را جلب نمایند. اما گفتنی است که مثلاً در غنا آنان به این نکته توجه نداشتند که در پشت سر شاه ملکه مادر قرار داشت که بر شاه نفوذ بسیار داشت و پیوسته شاه را از معامله با اروپائیان بر حذر میداشت. حتی کسانی که با اروپائیان جنگیدند، و از آن شمار شاکا، مشتاق راه و رسم زندگی نو بودند. مهربانی ومیهمان نوازی از ویژگیهای مردم آفریقا و چیزی است که اساطیر آنان این مردمان را بدان تشویق میکند و از مسافرانی چون لیوینگ استون نیز میتوان نام برد که سراسر آفریقا را بدون حمل اسلحه سیاحت کردند. مونگوپارک کاشف نیجر علیا نیز روایت میکند که وقتی در سودان غربی از گرسنگی در حال مردن بود پیرزنی ساده بر او رحمت آورد و از او چون کودک خود پرستاری کرد.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.