مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی
گزاره 1- پایگاه اقتصادی (1) یک جامعه، تعیین کننده ساختار کلّی آن و نیز روانشناسی اعضای آن جامعه [روانشناسی اجتماعی] است.
گزاره 2- پویایی تحول تاریخی عبارت است از تضاد میان نیروهای تولیدی [مولّد] و مناسبات تولیدی.
گزاره 3- پیکار طبقاتی میان مالکانِ [وسایل تولید] و کارگران، یک بازتاب اجتماعی، سیاسی و روانشناسی از تضادهایِ اقتصادیِ عینی است.
معنای دقیق مفهومی که در «پایگاه اقتصادی» گنجانیده شده و نیز آن چه که گنجانیده نشده است، کلاً روشن نیست و مفاهیم «نیروها» و «روابط» تولیدی نیز به طرز دقیقی تعریف نشده و کاربرد همگنی نداشتهاند. به ویژه به نظر میرسد که [وضعیت] «علم» در میان پایگاه و روبنا در نوسان است؛ و محل تردید است که خواه پایگاه و خواه روبنا را بتوان به عنوان واحدهایی به کار گرفت (همان طور که مارکس به کار میگیرد) زیرا هر دوی آنها شامل ترکیبی از عناصر و نیروهای متعدد طبیعت هستند. از نظر مارکس، روبنا یک مقوله پس مانده است، چیزی که هر چیز باقی مانده را به درون آن خالی میکند. (2)هیچ تمایز آشکاری میان پایگاه و خودِ روبنا وجود ندارد. سازمان نهادی یک جامعه، از جمله روابط تولیدی، بی شک تـأثیر عمیقی در ابزار فن آوری [تکنولوژیک] و پیشرفتهای علمی آن دارد (از جمله، تأثیر آن در نیروهای مولّد) و نقش آنها را در تحول تاریخی افزون میکند. عوامل بسیاری که نمیتوان آنها را اقتصادی به شمار آورد، وارد آن چیزی میشوند که به تعبیر مارکس «وجه تولید» (3) یا «پایگاه اقتصادی» نامیده میشود. این که میبینیم مارکسیستها انواع متعدد تفسیرها را در این مورد کردهاند، مؤید نظر من [در باب عدم تمایز آشکار میان زیربنا و روبنا] است. علاوه بر آن، مسأله واسطگی - یعنی دقیقاً چگونه پایگاه، روبنا را تعیین میکند- به خوبی حل نشده است. بر مبنای چه ساختارهایی و دقیقاً تحت چه شرایطی، تضادهای اقتصادی در پیکار روانی و سیاسی «بازتاب مییابد». با در نظر گرفتن ماهیت این مفاهیم [روبنا و زیر بنا]، سُست بودن آنها موجب نوعی بی دقتی در الگو (4) به عنوان یک کل، نمیشود.
گزاره 4- مالکیت به عنوان یک منبع در آمد، معیاری عینی برای تعیین طبقه است. در نظام سرمایه داری، دو طبقه اصلی مالکان و کارگران وجود دارد.
با شروع عصر جدید [تاریخ نوین؛ از قرن شانزدهم میلادی به آن سو] نظام «مراتب اجتماعیِ» (5) حاکم بر سدههای میانه، جای خود را به «طبقات اقتصادی» (6) داد. این جایگزینی نشانگر تغییری است که در اصلِ حاکم بر لایه بندی اجتماعی (7) صورت گرفته و یکی از نکات مهم در تعریف حقیقی دورانهای قدیم و جدیدِ تاریخ جهان است. هنگامی که ویژگیهای گوناگون این تغییر از «شأن و منزلت اجتماعی» (8) به طبقه [اجتماعی (9)] کلیّت یابند، به لحاظ تفکر و بینش جامعه شناسی قابل قبول میباشند. در الگوی [جامعه شناسی] مارکس، تمامی بقایای شأن و منزلت اجتماعی افراد به کناری نهاده شده و موقعیت اجتماعی آنان در جامعه سرمایه داری را صرفاً بر مبنای رابطه آنان با وسایل تولید یا منابع در آمدشان، تعریف کرده است. این ویژگی الگوی مارکس، تا حدودی به دلیل روش انتزاعی او و نیز تا حدی به علت انتظارات [پیش بینیهای] او درباره جامعه سرمایه داری است. این الگو در مقام یک روش، نوعی ساده کردن سودمندِ [طبقات اجتماعی] است چنان که مفهوم «طبقه» بعداً به عنوان یک بُعد لایه بندی به کار رود. ولی در مقام یک پیش بینی اساسی، ثابت شده است که الگویی ناردست است.اندیشمندانِ پس از مارکس نیز به همان روال، سایر ابعاد نظیر شأن و موقعیت اجتماعی، قدرت، حرفه و شغل را، مشخص کرده و مورد تأکید قرار دادهاند، و ضمناً به پالایش و شاخ و برگ دادن به مفهوم خودِ طبقه اقتصادی پرداختهاند. اندیشمندان مزبور از روشهای مذکور به طرز سودمندی استفاده کردهاند، ابتدا به عنوان یک ابزار مشخص و تحلیلی؛ سپس برای تحقیقات تجربی و تاریخی در مورد روابط متغیر میان هر یک از ابعاد مزبور.
اما مارکس به شیوهای منظم و سیستماتیک با این مسائل [ابعاد] روبرو نشده است. او در معدود تفسیرهایش در باب مفهوم طبقه، همچون تفسیرهایش درباره پیش بینیهای عمومی او، چهار دستی به ساده کردن چسبیده است. عملکرد او در زمینهی مطالعات تاریخی، رضایت بخش تر است؛ ولی به طور کلی روش ساده کردن او، صورتِ گمراه کننده و ناسودمندی پیدا میکند. (10)
[بدیهی است که] مالکیت به عنوان یک مِلاک عینی تعیین طبقه، در راستای درک و فهم لایه بندی اجتماعی در جامعه سرمایه داری بسیار ضرورت دارد و واجب است. ولی همین مِلاک مالکیت چنان به تنهایی مبنا قرار داده شود، ناکافی و گمراه کننده خواهد بود، حتی برای درک لایه بندی اقتصادی. زیرا علاوه بر «طبقات دارای مالکیت» (که بستگی به نوع و اندازههای مالکیت آنها دارد) ما قادریم بر مبنای «طبقات دارای در آمد»، کسانی را که در این مقوله بگنجانیم و طبقه بندی کنیم که هیچ مالکیتی به لحاظ وسایل تولید ندارند ولی در لایه بندی اقتصادی قرار میگیرند.
البته ترکیبات خاص و متعدد منابع [مالی] و مقادیر درآمد افراد، از اهمیت زیادی در روانشناسی سیاسی طبقات بالاتر و پایینتر برخوردار است. به طور مثال، اگرچه تغییر از موقعیت «مالکانِ» [وسایل تولید] به «مدیران «به عنوان نظارت کنندگان مستقیم بر دارایی شرکت، به این معنا نیست که دارایی [مالکیت] کمرنگ تر میشود، ولی این نوع تغییرات به ایجاد یک قشر «ثروتمند صنفی» میانجامد که نمیتوان پیدایش آن را صرفاً به لحاظ مالکیت دارایی تفسیر و تعبیر کرد.
حال اگر بخواهیم [بر طبق نظریه مارکس] مالکیت در مفهوم محض و مطلق آن را [سرمایه داران یا بورژوازی] در برابر دستمزدبگیران [پرولتاریا] قرار دهیم، در این صورت قادر نخواهیم بود که حقایق اقتصادی لایه بندی امروزی را کاملاً درک کنیم. اگر پیش بینی مارکس در مورد دو قطبی شدن ساختار طبقاتیِ محضِ جامعه عملی میشد، شاید ما قادر بودیم حقایق اقتصادی لایه بندی کنونی را درک کنیم، لیکن این پیش بینی تحقق نیافته و احتمال زیادی دارد که در آینده نیز در جوامع سرمایه داری پیشرفته تحقق نیابد. صرف نظر از درستی یا نادرستی نظریه مارکس در باب دو قطبی شدن جامعه، اتّکای محض و مطلق بر نظریه او باعث میشود نتایج غیر رضایت بخش تری از این نظریه پدید آید. در نظریه مارکس در باب رابطهی «آگاهی طبقاتی» و سایر «عوامل ذهنی» با شرایط مادی عینی، سردرگمی و ابهامهایی وجود دارد. زیرا بدون استفاده از سایر ملاکهایی غیر از مالکیت، «آگاهی طبقاتی» (یا نبودِ آن را) نمیتوان توجیه کرد و نیز نمیتوان نقش ایدئولوژی در آگاهی سیاسی و طبقاتی را ادراک نمود. در جوامع سرمایه داری، در میان اکثریت عظیمی از افرادِ فاقدِ مالکیت، تفاوتهای موقعیتی و حرفهای منجر به- یا باعث دور شدن از - همان پیامدهای روانشناسی و سیاسی لایه بندیِ اجتماعی میشود که مارکس آن را پیش بینی کرده بود. به عنوان بارزترین مثال آن، باید از قشر متوسط نام برد. اعضای این قشر نیز همچون کارگران، فاقد مالکیت بوده و درآمد بسیاری از آنان کم و اندک است؛ با این وصف، به شمار آوردن آنان به عنوان یک قشر بر منبای محضِ مالکیت، به این معناست که هر تلاش واقعی برای درک و فهم یکی از مهمترین حقایق لایه بندی در تمامی جوامع سرمایه داری پیشرفته را، رها کرده و به حال خود بگذاریم.
گزاره 5- پیکار طبقاتی، و نه هماهنگی- اعم از هماهنگی «طبیعی» یا غیر از آن- یک وضعیت طبیعی و گریزناپذیر در جامعه سرمایه داری است.
«هماهنگی طبیعی» در واقع یک اسطوره است که اقتصاددانان کلاسیک (و فیلسوفان قرن هجدهم میلادی) آن را در دفاع از سرمایه داری و عقاید امیدبخش خویش در مورد پیشرفت، به کار گرفتند. مع ذالک نباید این چنین استنباط کرد که پیکار طبقاتی جنبه هنجاری یا گریزناپذیر دارد. مدّعی شدنِ هنجاری بودنِ پیکار طبقاتی به این معناست که به جای مطرح کردن یک گزاره تجربی، یک حُکم اخلاقی را صادر کنیم. مدّعی شدنِ اجتناب ناپذیر بودن پیکار طبقاتی، این معنا را دارد که با نهادینه شدن [تثبیت] فزایندهی تضادهای منافع اقتصادی را نادیده بگیریم. در درون نظام سرمایه داری، این امکان وجود دارد که در طی ادوارِ مهم، پیکار طبقاتی را تبدیل به مقررات اداری کرد، درست همان طور که میتوان خودِ سرمایه داری را تثبیت کرد و نارساییها و نواقص و جنبههای نامعقول آن را از طریق وسایل اقتصادی و نظامی و سیاسی بر طرف نمود. در یک کلام، تضادهای اقتصادی لزوماً «تعارضها» در مفهوم مارکسی نیستند و ضرورتاً به پیکار سیاسی آشکار میان طبقات نمی انجامند. شاید این تبدیل پیکار طبقاتی به مقررات اداری را بتوان در وجودِ اتحادیههای کارگری و نقش آنها یافت. تا جایی که اتحادیههای کارگری به عنوان نمایندهی «طبقات کارگران» عمل میکنند، هدف از پیکار طبقاتی در قالب دریافت سهم بیشتری از محصول خواهد بود، و نه تغییر نظام سرمایه داری به عنوان یک ساختار اجتماعی. در چنین شرایطی، پیکار طبقاتی در مفهوم مارکسی آن، یا در هر معنای معقولی که میتوان به آن داد، لزوماً به لحاظ شکل، حادّتر و آشکارتر و سیاسیتر نمیشود. بر عکس، غالباً به تقسیمات حرفهای و شغلی پیچیده روز افزون، تجزیه میشود. در چرخه اقتصادی رکود- رونق، پیکار طبقاتی جنبه ادواری دارد و گاهی کلاً غایب است. وانگهی در اقتصاد سیاسی به طور کلی، پیکار سیاسی تثبیت گردیده و محدود به هدفهایی شده است که تحقق آنها در یَد بخشش و کَرَم نظام سرمایه داری قرار دارد. «همکاری» به همان اندازه یک حقیقت تاریخی است که پیکار طبقاتی. انواع گوناگونی از همکاری و پیکار طبقاتی وجود دارد؛ و نیز علل متعددی درباره هر دوی آنها، که شامل علل خاصِ تاریخیِ غیراقتصادی است.از میان تمامی پیش بینیهای مارکس، نظریه او در باب فروپاشی نظام سرمایه داری در آینده و اجتناب ناپذیر بودن پیکار طبقاتی، شاید که بارزترین خطای بینشی او باشد. برای درک این مطلب، کافی است که آینده پیش بینی شده توسط مارکس و اِنگلس برای جامعه سرمایه داری را با وضعیت حقیقی و کنونی این جامعه مقایسه کرد. پیش بینی مارکس و اِنگلس این چنین بود: کارگران در کثافت غوطه میخورند و در آلونکهای پُر جمعیت زندگی میکنند؛ تغذیه آنان در سطحی نزدیک به مرگ در اثر گرسنگی است؛ به دلیل سوء تغذیه، فرزندان کارگران ناقص بار میآیند، و ذهنهایشان به علت محرومیت از تعلیم و تربیت، و نیز ناامیدی، فلج میشود؛ آگاهی طبقاتی کارگران که از طریق ناجیها و روشنفکرانِ متعهد صورت میگیرد، به تدریج رشد میکند، به طوری که حس نفرت از طبقات حاکمِ ظالم و جامعه سرمایه داری، همچون شعله عودی در چشمهای پرولتاریا میسوزد. خودِ این طبقات حاکم، همزمان با افزایش ترس و احساس گناه از کردار خویش، بیش از پیش ظالمتر، خودپسندتر و آزمندتر شده و سرنوشت محترم خویش را نادیده میگیرند. دستمزدها همچنان سیر نزولی دارد و سودها همچنان سیر صعودی؛ شرایطِ کاری در معادن و کارخانهها و نیز در مزارع، دهشتناکتر میشود. روزِ کاری طولانیتر میشود، در حالی که ناشناختگی کارگر در پشت ماشین و بیهودگی اساسی حرکات ماشینی او موجب فلاکت فزاینده وی میشود. حکومتها که بیش از پیش در قبضهی قدرت چند سرمایه دار است، هر تلاش کارگران برای بهبود شرایط خود را با دَدمنشی جنون آمیز پاسخ میدهند. آراء محاکم، نظام ارائه دادخواست، اتحادیههای کارگری- تمامی دستگاه دموکراتیک اصلاحات- چیزی جز ناکامی روزافزون طبقه کارگر، عرضه نکرده و تمامی اینها به پیکار نهایی یک انقلاب پرولتاریایی میانجامد.
این بود پیش بینی مارکس از آینده پرولتاریا در دنیای کنونی ما.
ولی امروزه ما میتوانیم مشاهده کنیم که دقیقاً در همان کشورهایی که روند صنعتی شدن بسیار پیشرفت کرده است، پرولتاریا بر سطوح بالای زندگی و بیشترین درجهی قدرت سیاسی دست یافته است. این دستاوردها از طریق پیکار به دست آمده است؛ آری- گاهی از طریق پیکار خونین- ولی اساساً در محدودهی اصلاح اقتصادی، ولی نه از راه انقلاب. بی شک حقیقت دارد که پیچیدگی و پیشرفت صنعت، متمایل به انحصار بوده است؛ حقیقت دارد که ثروتمندترین سرمایه داران، کمتر و کمتر شدهاند. ولی نظارت بر صنعت در جامعه سرمایه داری به صورت یک امتیاز ویژهی هر چه رفیعتر اقشار مردم در آمده است. دستمزدها بالا رفته و سودها نسبتاً کاهش یافته است؛ قدرت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی اتحادیههای کارگری به مراتب بیشتر از مجموعه نفوذ بسیاری از ثروتمندان شده است. آن چه که اتفاق افتاده است این است که بهره وری عظیمی که ناشی از شدت صنعتی شدن میباشد، سهام بزرگی از ثروت این جهان را به گونهای فزاینده نصیب همگان کرده است، و از جمله پرولتاریا. در واقع، در پیشرفتهترین کشورهای جهان به لحاظ صنعتی، این طبقهی متوسط نیست که محو شده است، بلکه خود پرولتاریا است که در داخل طبقه متوسط محو شده و آن را به شدت متورم کرده است. علاوه بر آن، تجدید سازمان و ادغام صنعتی فزاینده باعث استثمار کمترِ کارِ انسانی شده- و نه افزایش آن. با ظهور کامپیوتر، روزی را میتوان در افق دید که کارِ انسانی نقش بسیار ناچیزی را به لحاظ تولیدی داشته باشد. آیندهِ پیش بینی شده توسط مارکس مطلقاً تحقق نیافته است.
گزاره 6- در درون جامعه سرمایه داری، کارگران قادر نیستند از راه کسب حقوق و مزایای قانونی یا سیاسی، از وضعیت استثمار شدن و نیز سرنوشت انقلابی خویش بگریزند: اتحادیهها و احزابِ کارگری که تعداد اعضایشان زیاد است فقط این فایده را دارند که زمینههای آموزش انقلابی را فراهم میکنند، لیکن تضمین کننده سوسیالیسم نیستند.
حقیقت کلّی و عمومی این است که کارگران حقوق و مزایای اقتصادی و سیاسی خود را کسب کردهاند، و مطلب دیگر این که نه اتحادیهها و نه احزاب کارگری، هیچ یک به طور معمول یک چنین نقشِ «زمینههای آموزش انقلابی» را ایفا نکرده اند. سازمانهای کارگران مزدبگیر در درون ساختارهای عادی سرمایه داری قرن بیستم گنجانیده شدهاند. هدفها و وظایف و نتایج آنها قویاً تثبیت شده است. این سازمانها «معمولاً» افشاگر سرمایه داری ستیزی فی البداهه - که مارکس به آن معتقد بود- نبوده اند، چه برسد به این که اقدام به سازماندهی یک جامعه جدید بکنند. آنها، سازمانهای اقتصادی هستند که در درون سرمایه داری فعالیت مینمایند و خط مشیهایشان فراتر از کارکرد اقتصادی آنها نمیرود. وانگهی در برخی کشورهای پیشرفته- به ویژه در ایالات متحده آمریکا- «اتحادیه سازی کارساز» [ایجاد اتحادیههای قدرتمند] بسیار دیر از راه رسید و بخش مهمی از آن در پناهِ چتر حمایتی حقوقیِ یک ایالت که معمولاً در سلطهی منافع طبقات متوسط و بالاست، صورت گرفت. روحیه ستیزه جویی که اتحادیهها در مرحله سازماندهی نشان دادند، فروکش کرد، و سپس قاطبه سرمایه داران وجود این اتحادیهها را پذیرا شدند. در واقع یکی از وظایف این سازمانهای کارگری، به صورت بخشی از مدیریت نیروی کار در آمد، یعنی نمایندهی حفظ نظم و انضباط در واحدهای تولیدی، در مؤسسات اقتصادی و حتی در صنایع. سازمانهای مزبور به صورت تشکیلات اداری در آمدهاند که وظیفه اصلی آنان تثبیت روابط کارگران مزد بگیر با مالکان و مدیران وسایل تولید است.گزاره 7- استثمار در درون سرمایه داری به عنوان یک نظام اقتصادی، پدید آمده و لذا احتمال انقلاب را افزایش میدهد.
بخش اول این گزاره، به عقیده من، بیشتر شبیه به یک داوری اخلاقی است- گذشته از بحثهایی که در مورد «تئوریهای ارزش» وجود دارد. (11) ولی به هر حال، یک قضاوت اخلاقی است که در قالب یک قضاوت اقتصادی در آمده است. مع ذالک نکته مهم و نسبتاً آشکارا، این است: شرایطی که میتوان آن را به عنوان استثمار داوری کرد (به درست یا غلط)، تاکنون احتمال انقلابهای پرولتاریایی در هر یک از جوامع سرمایه داری پیشرفته را افزایش نداده است.گزاره 8- ساختار طبقاتی جوامع، هر چه بیشتر دو قطبی میشود و لذا احتمال انقلاب را فزونی میدهد.
این وضعیتِ دوقطبی شدن تاکنون تحقق نیافته است؛ در طول تاریخ سرمایه داری- به رغم پیش بینیهای مارکس- ساختار طبقاتی به صورت دو طبقه [بورژوازی و پرولتاریا] ساده و خلاصه نشده است. برعکس، گرایشِ معکوس آن عمومیت یافته است: هر چه سرمایه داری «پیشرفته تر» شده، لایه بندی اجتماعی نیز پیچیده تر و متنوعتر گردیده است. کارگران مزدبگیر در جوامع سرمایه داری پیشرفته، به عنوان درصدی از نیرویِ کار، ثابت ماندهاند. به طور مثال، در ایالات متحده آمریکا، این امر قبل از جنگ جهانی اول صورت گرفت؛ و همراه با ماشینی شدن صنایع، بی شک انتظار میرود که این گرایش [ثابت ماندن درصدِ نیروی کارِ کارگران مزدبگیر] همچنان ادامه یابد. طبقات میانی یا متوسط در اثر مرور زمان کم یا کوچک نشده اند، بلکه ترتیب درونی آنان به طور ریشهای و به شدت تغییر کرده است. به این معنا که افراد این طبقات اکثراً به صورت یک طبقه متوسط جدید از کارکنان حقوق بگیر در آمدهاند، و برخلاف گذشته، دیگر یک طبقه متوسط از کارفرمایان نمیباشند. به طور کلی، سهم آنان در جمعیت کاریِ جامعه، به مقدار زیادی افزایش یافته است.در قرن بیستم میلادی، دگرگونی بنیادی در وضعیت طبقات میانی یا متوسط، در تمامی کشورهای سرمایه داری پیشرفته صورت گرفته است: در میان زارعان کارفرما، کاهش شدیدی در تعداد آنان پدید آمده؛ در میان صاحبان حرفههای آزاد، یک تثبیت موقعیت مشاهده میشود؛ در میان کاسبکاران کوچک، ضمن این که موقعیت آنان تثبیت شده و میزان فروش کل [واگرد] آنان ارقام بزرگی را تشکیل میدهد، ولی در عین حال میزان ورشکستگی آنان زیاد بوده و کار خود را از نو شروع کردهاند. مهمترین دگرگونی اجتماعی همانا توسعه طبقه متوسط جدید از کارمندان حقوق بگیر است که شامل این قشرهای رو به افزایش میباشد: متخصصین حقوق بگیر، مدیران، کارگران شاغل در ادارات و کارکنان عادی حقوق بگیر.
از یک دیدگاه مارکسیستی، این کارکنان اداری را فقط میتوان به عنوان «یک نوع پرولتاریای جدید» به شمار آورد زیرا مالک وسایل تولیدی که با آنها کار میکنند نیستند، بلکه به خاطر دریافت دستمزد یا حقوق، به کار مشغولند. گنجاندن آنان در این مقوله کاری، جدا به این معناست که آنان را فقط گروه جدیدی از اقشار پرولتاریا بدانیم. اما [واقعیت این است که] آنان یک هرم جدید [شغلی] را در قرن بیستم میلادی تشکیل میدهند، خود را بر هرم قدیم کارفرمایی در سرمایه داری قرن نوزدهم کاملاً تحمیل کرده و در آن تداخل میکنند. مدیران سطح بالای این اقشار، به جرگه مالکان دارایی پیوسته و با بهره گیری از ثروت خویش، صنفی ثروتمند را تشکیل میدهند که مارکس از وجود آنان آگاه نبود. سطوح متوسط و پایین این مدیران را نمیتوان به طرز متقاعدکنندهای به مثابه «صرفاً» یک نوع جدید پرولتاریای اداری به شمار آورد (12)؛ بلکه وجودِ کاری آنان با طرح قشربندی صورت گرفته توسط مارکسیسم کلاسیک- و نیز با هر طرح دیگری که به عنوان طرح مارکسیستی تلقی شود- همخوانی ندارد. وجود واقعی آنان در تعارض با پیش بینی مارکس در مورد دو قطبی شدن جامعه سرمایه داری نوین است.
گزاره 9- فقر مادیِ کارگران افزایش خواهد یافت، همان طور که از خودبیگانگی شان نیز فزونی مییابد.
فقر اقتصادی یا مادی در درون دنیای سرمایه داری پیشرفته، فزونی نیافته است. بر عکس، حقیقت عمومی همانا بالا رفتن سطوح مادی زندگی است: کارگران مزدبگیر عموماً وضعیت اقتصادی خود را بهبود بخشیدهاند؛ ساعات کارشان را تقلیل دادهاند؛ روشهای بیرحمانهای نظیر کار کردن کودکان را که مارکس با آن آشنا بود، الغاء کردهاند؛ از طریق اتحادیههای کارگری، درجات متفاوتی از نظارت بر شرایط کار در کارخانهها را به دست آوردهاند؛ چون نوسازی [جامعه] دَدمنشی بسیار کمتری دارد لذا کارگران رنج جسمانی کمتری را در مقایسه با کارگران قرن نوزدهم میلادی، تحمل میکنند. البته در دورههای رکورد اقتصادی، حقایق مزبور به شدت تعدیل میشود؛ حتی در بحبوحهی رفاه عمومی، باز هم فقر چشمگیری به چشم میخورد. ولی به طور کلی میتوان گفت که روند سرمایه داری پیشرفته در قرن بیستم میلادی به نحوی بوده است که برخلاف انتظارات و پیش بینیهای مارکس در مورد افزایش فقر فزاینده میباشد- و دلایل آن نیز قویاً بخشی از آن الگوی سرمایه داری نیست که مارکس پیش بینی کرده بود. بالا رفتن سطوح مادی زندگی کارگران، زاییده این ملاحظات است: (الف) انجام اصلاحات بنیادی که دارای ماهیت سیاسی است: پیاده کردن برنامههای رفاهی به وسیله دولت، و نیز خودِ دولتِ رفاه، که نارساییهای اقتصادی نظام سرمایه داری را تعدیل کرده و آن را کاهش میدهد. (ب) نقشهای اقتصادی و سیاسی که توسط اتحادیههای کارگری، و در برخی کشورها به وسیله احزاب کارگری، در نظام سرمایه داری ایفا میشود. این نهادهای نمایندگیِ کارگرانِ مزدبگیر، اصلاح طلب بوده و موفق به انجام برخی اصلاحات مهم شدهاند. (پ) رفاه نیز زاییدهیِ توسعه یک جنگ اقتصادی ظاهراً مستمر است که از دیدگاه اقتصادی، نوعی اتلاف محض [منابع مالی] در مقیاس وسیع است (13)؛ و طبیعتاً سطوح زندگی بالا رفتهِ یا مستمر نیز بستگی دارد به کلیه راهکارهای سیاسی، اقتصادی و نظامی که سرمایه داری قرن بیستم میلادی متکی بر آنها است.البته اهمیت نسبی هر یک از این راهکارها، و سایر راهکارهای رفاهی سرمایه داری و سطوح بالا رفته زندگی، موضوعی بحث انگیز میباشد، لیکن به طور کلی و به نسبتهای گوناگون مُهر بُطلان بر پیش بینی مارکس در مورد فقر مادی فزاینده در درون جوامع سرمایه داری میزند. وانگهی در الگوی مارکس از این جامعه، به این راهکارها اهمیت کافی داده نشده است.
از نظر مارکسیستها، و نیز غیرمارکسیست ها [سوسیالیستها]، تغییری که در جوامع سرمایه داری به لحاظ رفاه کارگران صورت گرفته است، از فقر مادی به محور محرومیت روانی یا «بیگانه شدن با خویش» منتقل شده است. این تأکید و محوریت کاملاً در تفکر و ذهنیت مارکس مشاهده میشود- به ویژه مارکس جوان - ولی به عنوان بخشی از تفکر مارکسیستی، اینک فاقد اعتبار و استحکام است، همچون بی اعتبار شدن یار دیرین آن یعنی استثمار مادی. البته برخی راهکارهای جدیدِ استثمار کارگران را نیز باید یادآور شویم. به طور مثال، با این که اوقات فراغت کارگران افزایش یافته است، لیکن سپری شدن این اوقات عملاً در سلطه و استثمار امکاناتِ سرگرمی و تفریحات آنان است. چرا که کارگر به جای تجربه کردن چیزهای جدید، اندیشیدن و تقویت نیروی فکر خویش، اوقات فراغت خود را با تفریحات و سرگرمیهای ابداع شده به وسیله سرمایه داری استثمارگر، سپری میکند [و به خود آگاهی دست نمییابد] و عملاً استثمار روحی میشود.
اگر بخواهیم این نوع استثمار نوین [روحی] کارگران را- با جزئیاتی که ما درباره آنها میدانیم- در اندیشههای مارکس ردیابی کنیم، کار بسیار طولانی را در پیش خواهیم داشت. این نوع افکار، در آثار مارکس وجود ندارد. زیرا با این که مارکس از ظرایف و دقایق استثمار روحی [کارگران] آگاه بود، اما بسیاری از چیزهایی را که ما امروز میدانیم او نمیدانست. راهکارها، حوزه عمل، محل وقوع، و آثار و عوارض از خودبیگانگی، لزوماً در تضاد با آنچه که او نگاشت نمیباشد، بلکه صرفاً مارکس به شرح و تفسیر این موارد مبادرت نکرد. علاوه بر آن، به عقیده ما، این استثمارهای روحی فقط در جوامع سرمایه داری و اوضاع موجود ریشه ندارند، بلکه در جوامع غیر سرمایه داری [سوسیالیستی] و جوامع مابعد سرمایه داری نیز وجود دارند. ریشه این استثمار روحی را نباید لزوماً در مالکیت خصوصی [به تعبیر مارکس] یا در مالکیت دولتی وسایل تولید جستجو کرد؛ شاید که این نوع استثمار ریشه در حقایق مربوط به صنعتی کردن در سطح انبوه داشته باشد. صرف نظر از ریشه واقعی این استثمارِ روحی کارگران، مفهوم مارکسیستی «از خود بیگانگی» که مفهومی درخشان و روشنگرانه است، همچون مفهوم «آگاهی طبقاتی»، به صورت یک مفهوم کاملاً عقلایی باقی میماند. در مفاهیم دو گانه مزبور، قضاوتهای اخلاقی مختلطی وجود دارد؛ واقعیت این است که مارکس در نظریهاش درباره «از خودبیگانگی» والاترین و شرافتمندانهترین برداشت خویش را ابراز داشته است. این گرایش قوی در مارکس وجود دارد که به طرزی آرزومندانه، قضاوتهایش درباره مفهوم «از خود بیگانگی «را به واقعیاتِ کار و زندگی انسانها نسبت دهد. (14) [ولی باید گفت که] غالباً اینها واقعیاتی نیستند که انسانها [به لحاظ «بیگانگی با خود»] تجربه میکنند. مسأله دیدگاه انسانها نسبت به کاری انجام میدهند- خواه در جوامع سرمایه داری و خواه در جوامع غیر سرمایه داری- اساساً یک مسأله تجربی و عملی است، مسألهای که ما پاسخهای کافی برای آن نداریم [و نمیتوانیم صرفاً آن را زاییدهی ساختار اجتماعی بدانیم]. به هر تقدیر، کمترین حرفی که میتوان در این مورد به زبان آورد این است که وضعیتی که در آن، مارکس مفهوم مزبور را باقی میگذارد، وضعیتی کاملاً ناقص و بسیار مبهم است.
بنابراین، دفاع از مفهوم «از خود بیگانگی» متقاعد کننده تر از دفاع از [پیش بینی مارکس در مورد] فقر مادی [کارگران در جامعه سرمایه داری آینده] است، هر چند که انواع و علل این بیگانگی فراتر از تفسیرهای پر رمز و راز و نه چندان روشن مارکس درباره آن میرود. این مفهوم لزوماً، یا حتی معمولاً، به انگیزههای انقلابی نمی انجامد. بلکه برعکس، احتمال بیشتری دارد که همراه با بی تفاوتی سیاسی باشد، و نه عصیان و طغیانگری نیروهای چپ گرا یا راست گرا.
همان طور که در ساختار طبقاتی جامعه سرمایه داری پیشرفته یک حالت دو قطبی شدن [بورژوازی و پرولتاریا] به وجود نمیآید، به همان نحو نیز جایگزینهای روانی انسان [به لحاظ «بیگانگی با خویش»] همراه با حالت دو قطبی نمیباشد. لذا نه محافظه کاری یا طغیان، نه موضع گیری پرولتاریایی یا بورژوایی، بلکه بی تفاوتی اجتماعی، یعنی یک بی تفاوتی سیاسی رشد یافته و سنجیده، غالباً تعیین کننده وضعیت روانی انسان است. چنین بی تفاوتی را نمیتوان به سادگی در قالب الگوی عقل گرایانه مارکس در مورد صور مسلکی و آگاهی طبقاتی و یا در نظریه او پیرامون «از خود بیگانگی» یافت.
گزاره 10- مارکس میگوید که طبیعت و خمیره انسان (خوب یا بد بودن او) بستگی به نوعیّت طبقاتی او دارد؛ پرولتاریا ذاتاً خوب است و بورژوازی ذاتاً بد است.
مارکس و اِنگلس بر مبنای دیالکتیک هگل، نظریهِ خود در باب تحول تاریخی را ارائه دادند و در واقع یک عنصر عرفانی را وارد فلسفه خود کردند؛ ولی این تنها عنصر عرفانی نبود. در زیربنای تمامی نظریه مارکسیستی در مورد طلوع و پیروزی پرولتاریا، این فرض وجود دارد که پرولتاریا ذاتاً «خوب» است، در حالی که سایر طبقات جامعه سرمایه داری ذاتاً «بد» هستند. از دیدگاه مارکس و اِنگلس، سرمایه دارانِ مسلط بر جامعه سرمایه داری، هیولاهای بیرحمی هستند؛ ولی پرولتاریا هنگامی که قدرت جامعه را در دستهای خود گرفت، ثابت خواهد کرد که یک فرشته خواهد بود. در حالی که رژیمهای سرمایه داری چیزی کمی بیشتر از ماشینهای استثمار هستند که در فاصله یک بحران اقتصادی تا بحران دیگر و از یک جنگ تا جنگ دیگر، سرگرم چپاول و استثمار جامعه هستند، حکومت پرولتاریا [در آینده] کاملاً دموکراتیک بوده و قادر است هم از بحران اقتصادی و هم از برپایی جنگ جلوگیری کند. پرولترهای آینده تقریباً انسانهای کمال مطلوبی به شمار میروند زیرا نقش تاریخی خود را اجرا کرده و تاریخ را (به عنوان سابقه و پیشینه جنگ طبقاتی) به پایان رساندهاند. با ظهور کمونیسم، تاریخ واقعی، یعنی تاریخ بشر، آغاز میشود.مارکس و اِنگلس از انسانِ آرمانی سوسیالیستهای خیالپرداز بسیار انتقاد کردند، و به جای آن انسان، یک انسان تاریخی را معرفی نمودند: موجودی که در مقام یک موجودِ طبیعی، کاملاً قابل شناخت تر است، موجودی که از راه مطالعه تاریخ میتوان وجود او را ثابت کرد. اما «انسان تاریخی» مارکس نیز به صورت یک انسان آرمانی باقی میماند. زیرا با این که حقیقت دارد که انسان تاریخی بر انسان آرمانی که به گمان اندیشمندان عصر روشنگری دارای ارادهِ آزادِ مطلق بود برتری دارد ولی باز هم با انسان واقعی فاصله زیادی دارد. اگر نظام تاریخی مارکس مبتنی بر یک عنصر عرفانی است که از هگل به ارث برده است [دیالکتیک]، توجیه مارکس از خوب بودن انسان بر مبنای ماهیت کار، باز هم یک دیدگاه اساساً عرفانی از ماهیت انسان تاریخی است. البته باید گفت که فقط از طریق یک چنین فرضیه سازیهای با ابّهت و گسترده درباره ماهیت جهان و ماهیت بشر است که یک فیلسوف به خود جرأت میدهد تا یک نظام کامل را بسازد. و مارکسیسم به عنوان یک نظام، به همان اندازه کامل است که ابداع کنندگان آن نظام قادر به ساختن آن هستند.
دیدگاه مارکس درباره ماهیت بشر- معیار خوب یا بد بودن او- میتواند در معرض اعتراضات شدید قرار گیرد. نخست این که تلاش مارکس در راستای سازندگی یک نظام جامع فلسفی- تاریخی- اقتصادی بر مبنای یک درک خیالپردازانه و بسیار ناقص از ماهیت و ذات بشر صورت میگیرد. زیرا اساساً بشر موجودی بسیار پیچیده و بی نهایت متلّون است. این بشر از تمامی توصیفهای آرمانی طفره میرود و در هیچ الگو یا نظامِ از پیش فرض شده جا نمیگیرد. جامعه شناسی، تاریخ، روانپزشکی- در واقع تمامی دانشهای مربوط به شناخت بشر- هنوز هم به آن مرحله رشد نکرده اند که بتوانند تحلیل واقعی و دقیقی را از رفتار انسان در شرایط گوناگون به دست دهند. چون انسان قادر به یادگیری و استفاده از دانشِ خویش برای متحوّل کردن خود و دنیای خارجی پیرامونش است لذا احتمالاً همواره از دست کسانی که میخواهند او را تعریف کنند میگریزد. مارکس و اِنگلس که گاه گاه بر همین حقیقت [گریز انسان از دست تعریف کنندگانش] تأکید میکردند، خود در دامِ نتیجه گیری از انسان تاریخی در طول یک دوران معین تاریخ افتادند. ولی خودِ بشر، آن آیندهِ [پیش بینی شده توسط مارکس و اِنگلس] را تغییر داده است. مطلب دوم این است که ملاکِ خوب یا بد بودنِ ذاتی انسان چیست؟ صرف نظر از دیدگاههای اخلاقی (مذهبی و دینی) که ما در این جا با آنها سر و کاری نداریم، دانش نوین به ما میآموزد که بشر در اصل پاک و خوب است، لیکن شرایط و محیطهای زندگی و اجتماعی است که او را بد میسازد- و خود مارکس هم به همین حقیقت معترف است.
با این وصف، «انسان تاریخیِ مارکس» کمک بزرگی به بشریت کرده است. یکی از دلایلی که بشر امروزی توانسته است از بعضی بدبختیهای پیش بینی شده توسط مارکس بگریزد، در نتیجهی تأثیر افکار خود مارکس بوده است. زیرا مارکس در نوشتارهای حجیم خود، تفسیرهای درخشان خویش، و تحلیل پُر رنج و زحمت از سرمایه داری در قرن نوزدهم میلادی، به انسانها چیزهای زیادی را آموخت که نیاز به دانستن آنها درباره خودشان و جامعهشان داشتند. مارکس که در این کار، شباهت زیادی به پیامبران عهد عتیق داشت، توانست وجدانهای خفته بشریت را نسبت به بی عدالتیها و نابرابریهای موجود در دنیای اجتماعی و اقتصادی آنان بیدار کند. علاوه بر آن، او نشان داد که انسان میتواند- و باید- محیط اجتماعیاش را به خاطر پیشرفت خویش، بسازد. و مطلب آخر این که بینش «یوتوپیایی» [آرمانی] مارکس در مورد آینده و آینده بشر- حتی اگر خیالپردازانه باشد- باز هم الهام بخش و امیدوار کننده است.
گزاره 11- کارگران مزدبگیر که «یک طبقه در خود» هستند به پرولتاریا یعنی «یک طبقه برای خود» تبدیل میشوند.
در نظام سرمایه داری پیشرفته، این پیش بینی فقط به صورت پراکنده و جزیی تحقق یافته است. رویداد آن، بیشتر در مراحل اولیه صنعتی کردن بوده است تا مراحل بعدی، و نیز در شرایطی که در آن، سرکوب سیاسی همزمان با استثمار اقتصادی بوده است. ولی نه راهکارها و نه ترکیب کامل شرایطی که تحت آن، رویداد مزبور تمایل به رخ دادن دارد، هیچ یک به طرزی کافی و رضایت بخش توسط مارکس تبیین نشده است. حقیقت امر این است که این راهکارها و ترکیب کامل نمیتوانند به این نحو در مباحث (اقتصادی) لایه بندی اجتماعی بیان شوند زیرا متضمن برخی شرایط سیاسی (استبدادی) و نیز ملاحظات مربوط به شأن و منزلت و ترکیب شغلی طبقات اقتصادی هستند. اما از نظر مارکس، رشد ساختاری نظام سرمایه داری- افزایش تعداد کارخانهها، رشد سرمایه داری به لحاظ مقیاس و تمرکز سرمایه، و نظایر آن- به رشد روانی و سیاسی پرولتاریا میانجامد؛ منجر به وحدت، آگاهی و عصیانگری انقلابی [طبقه پرولتاریا] میشود. در این جا باید گفت که مارکس کاملاً اشتباه کرده است. زیرا نه «آگاهی» و نه «وجودِ پرولتاریا»، هیچ یک نمیتواند تعیین کننده دیگری باشد. همان طور که مارکس کمابیش همواره آگاه بود، عوامل مزبور تعامل میکنند، اما «متغیرهای دخالت کننده» نیز دست اندرکار هستند: وسایل ارتباط جمعی، دستگاه تفریحات و سرگرمی، دستگاه فرهنگی- در یک کلام، ویژگیهای روبنای ایدئولوژیکی. یک چنین متغیرهایی، واسطهی میان روابط «وجودیِ طبقه پرولتریا» و «آگاهی» او میشوند؛ در هر یک از این روابط تأثیر گذارد، و در تعامل آنها نیز مؤثرند. این متغیرها قادرند نقشی مستقل و خودمختار را در رشد آگاهی طبقاتی یا نبودِ آن ایفا کنند- و غالباً نیز چنین میکنند. مسأله وجودِ طبقه کاگر، به خودی خود، تابع تعاریف واقعیت است که توسط دستگاه فرهنگی ارائه میشود. خودِ آگاهی، حتی پی بردن به هویتِ خود، نیز تابع این کلیشهها و معانی است.مارکس در نظریه خود در مورد طبقه، تمایل به این دارد که حقیقت عینی آن را دچار ابهام و سردرگمی کرده و آن را به صورت یک تجمع آماری از افرادِ عضو در آن، همراه با پیشرفتهای روانی که ممکن است صورت گیرد، در آورد. به نظر میرسد که مارکس باور داشته است که آگاهی طبقاتی یک نتیجهِ روانیِ ضروریِ ناشی از رشدِ عینی اقتصادی است، که در بردارنده دو قطبی کردن جامعه به مالکان و کارگران [بورژوازی و پرولتاریا] است. از نظر مارکس، هیچ ابهامی در این مورد وجود ندارد زیرا نتایج روانی و سیاسی- به طریقهای که آن را کاملاً شرح نداده است- زاییدهی تحولات اقتصادی هستند ولی ارتباطات میان حقایق اقتصادی و تغییرات روانیِ [افراد] به عنوان مسائل تجربی، چندان مدنظر [مارکس] نبوده است.
شرایطی که تحت آن، آگاهی طبقاتی از نوع ذهنیت مارکس تحقق یابد، به هیچ رو معلوم و شناخته نشده است، لیکن یقین است که آنها شامل چیزی بیشتر از تحولات اقتصادی به طور عام، یا روابط مربوط به وسایل تولیدی به طور اخصّ، میباشد. این شمول حقیقت دارد، حتی اگر ما فرض کنیم که تحولات اقتصادی، محرکهای اولیه تمامی تحول تاریخی هستند. راهکارهایی که از طریق آنها یک چنین تحولاتی در پایگاه اقتصادی، منجر به تحولات روانی افراد میشود، توسط مارکس (یا مارکسیستهای بعدی) مشخص نشده است.
اگر ما با مارکس همعقیده باشیم که افکار باید با علایق مادی مرتبط باشند تا بتوانند به خوبی تأثیر گذار باشند، یعنی باید به صورت عقاید یا انتقادات درآیند، [مقصود این است که فکر و اندیشه انسان هنگامی ارزش واقعی دارد که متأثر از شرایط واقعی و تجربی جهان بوده و به صورت افکار یا انتقاد از امور ظاهر شود] ولی این همفکری به این معنا نیست که افکار، بنابر مراتب مزبور، «بازتابهای» محضِ چنین علایقی هستند. در یک الگوی رضایت بخش ساختار اجتماعی، ما باید برای تشکل و نقش افکار، درجه چشمگیری از خودمختاری را جایز بشماریم. ما باید راههایی را ردیابی کنیم که در آنها، مرتبط شدن افکار یا افراد و نهادها با پیچیدگی بیشتری از آن چه که مارکس توانست در الگوی عمومی خود به دست آورد، صورت میگیرد. برای انجام چنین کاری، حیطه عمل ما به طبقات اقتصادی (با توجه به پایگاههای اجتماعی که میتوانیم افکار را به آنها نسبت دهیم) محدود نمیشود؛ طبقاتی که هر چند تعریف نشده اند ولی عملاً شامل دو طبقه [بورژوازی و پرولتاریا] است.نابسندگی نظریه مارکس درباره «علایق طبقاتی»، بیشتر به لحاظ به حساب نیاوردن عامل اخلاقی است. زیرا مارکس توجهی به تفاوت میانِ (الف) علایق انسان- به لحاظ تحلیل او- از موقعیت خویش در جامعه و (ب) علایق انسان بر مبنای انسان بودن، نمیکند. همچنین مارکس با معنای اخلاقیِ کاربردهای سیاسی این تمایز و تفاوت کاملاً برخورد نمیکند. (این لنین است که این برخورد کامل را انجام میدهد؛ این است ریشهی اخلاقی مسائل لنینیسم و معنای دموکراسی و آزادی). (15)
البته شخصِ خودِ مارکس قادر است از این مسائل اجتناب کند؛ نخست به دلیل ابهامی که در طبقه بندیهای واقعی او از لایه بندی اجتماعی وجود دارد؛ و دوم به دلیل «روحیهی آرزومندی» که در کلام و گفتههایش به چشم میخورد. مقصود مارکس از واژهی «علاقه»، به عقیده من، علایق عمومیِ دراز مدت و عقلایی است. از دیدگاه او، آگاهی از یک چنین علاقه ای، همانا آگاهی طبقاتیِ انقلابی میباشد؛ و هر علاقه دیگری غیر از آن، جنبه موقت و جزیی و غیر عقلایی و رشد نیافته دارد.
اما حقیقت این است که انسانها غالباً علاقه بیشتری به «علایق موقت و زودگذر» دارند تا علایق دراز مدت؛ به طور مثال، علایق خاص به کسب و کارهای شغلی، به جای علایق عمومیتر به طبقهشان. مشخص کردن علایق موقت از علایق پایدار و دراز مدت، مستلزم مباحثات و مشاجرات عقیدتی مختلف است، و تصمیم گیری درباره این که چه علاقهای «عقلایی» است و این که آیا علایق طبقاتی تنها علایق عقلایی- یا مهمترین آنها- محسوب میشوند، نیاز به نوعی قضاوت اخلاقی دارد. عقیده مارکس درباره آگاهی طبقاتی، به همان اندازه «فایده گرایانه» و «عقل گرایانه» است که عقاید بنتام. آن چه را که مارکس «آگاهی طبقاتی» مینامد، در اندیشه لیبرالیسم با عنوان «بشر به مثابه یک شهروند» مطرح شده است. در مورد مفهوم «آگاهی طبقاتی» باید دو امکان را مدّ نظر قرار داد: امکان نخست، «آگاهیِ طبقاتیِ انقلابی» و آن، حاکی از این است که هر چه آن علایق انسان را تشکیل میدهد در حکم علایق حقیقی انسان است زیرا شرایط عینی و تحول ذهنی تلاقی پیدا میکنند. این نقطهی تلاقیِ میان گرایشهای اقتصادی و روانی، هدف سیاسی مارکسیسم کلاسیک بود. همچنین فرض میشد که نقطهی تلاقیِ مزبور یک مقطع اجتناب ناپذیر در سیر تاریخ سرمایه داری است. [مقصود این است که هماهنگی و همسویی کامل میان علایق عقلایی و علایق حقیقی وجود دارد، چرا که میان ذهنیت شخص و شرایط دنیای پیرامون او نوعی همزمانی به وجود آمده و به اصطلاح حالتِ «اتحاد ذهن و عین» پدید میآید. هدف مارکس از این استدلال فلسفیِ هگل گونه این است که ثابت نماید (یا نشان دهد) همزمان با روند عمومی نظام سرمایه داری پیشرفته، شرایط اقتصادی در اجتماع پدید میآید که با علایق حقیقی کارگران (پیکار انقلابی با بورژوازی) همسو و یکی میشود.]
امکان دوم، در مواقعی وجود دارد که (1) انسانها علاقهای به آن چه که «علایق عقلایی» آنان میباشد نشان نمیدهند (هر چند درباره آن نظر میدهند). (2) علاقه مند به آن چیزی هستند که به سود آنان نیست. یک چنین انسانهایی، بر طبق عقیده مارکس، دارای «آگاهی کاذب» هستند و در یک وضعیت غیرعقلایی قرار دارند زیرا تحولات عینی و ذهنی هنوز تقارن نکرده اند. مارکس فرض میکند که روند تاریخ سرمایه داری، این آگاهی کاذب را از میان خواهد برد. ولی باید یادآور شد که این پیش بینی مارکس تاکنون عملی نشده است.
گزاره 12- فرصت انقلاب فقط موقعی وجود دارد که همزمانیِ میان شرایط عینی و آمادگی ذهنی، پدید آید.
این حرف کاملاً حقیقت داشته و یک امر بدیهی است. همان طور که پیشتر بیان شد، دو امکانِ ذکر شده در گزاره 11 هنوز هم در جامعه سرمایه داری پیشرفته، حتی در پیشرفتهترینِ این جوامع و در بدترین شرایط بحران اقتصادی- ایالات متحده آمریکا در دهه 1930- تا به حال تحقق نیافته است.گزاره 13- ضرورت کار کردیِ یک طبقه در نظام اقتصادی، به برتری سیاسی آن طبقه در جامعه به عنوان یک کل، میانجامد.
این فرض- که زیربنای نظریه مارکس درباره قدرت را تشکیل میدهد- به نظر میرسد که از تاریخ بورژوازی گرفته شده است. بورژوازی پس از آن که در نظام فئودالیسم به لحاظ کارکردی، به منتها درجه قدرت رسید، از آن جدا شد تا جامعهای نو را پی بریزد. مارکس استدلال میکند که به همان روال، در جامعه سرمایه داری نیز هنگامی که بورژوازی به صورت یک انگل در میآید و نظام سرمایه داری با تضادهایی روبرو میشود، کارگران به صورتِ طبقه کارکردی ضروری در میآیند. از این رو، کارگران نیز مبادرت به متلاشی کردن نظامی خواهند کرد که مانع کارکرد آنان میشود؛ کارگران به صورت طبقه صعود کننده در میآیند. حاصلِ کلام، در پشتِ تئوری مارکسیِ قدرت، یک مقایسه تاریخی بزرگ- ولی کاذب- میان بورژوازی و پرولتاریا، میان فئودالیسم و سرمایه داری و میان سرمایه داری و سوسیالیسم وجود دارد.پروفسور بابر یادآور شده است: «بردهِ عصر باستان، نظام فئودالیسم را به وجود نیاورد؛ همچنین سرف ها یا وردستها نظام سرمایه داری را پدید نیاوردند. تاریخ نشان نمیدهد که طبقه استثمار شده یک جامعه، معمار سازمان اجتماعی بعدی بوده است.» پیدایش نظام سرمایه داری به دلیل پیکار طبقاتی میان وردستها و استادکاران استثمارگر نبود، بلکه پیدایی اقتصاد و جامعه بورژوایی [سرمایه داری] به صورت یک ساختار مستقل در درون فئودالیسم بود. در «فرانسهی» قرن هجدهم، بورژوازی به لحاظ اقتصادی و سیاسی به قدر کافی قوی شد تا بتواند بر حکومت مسلط شود، پایگاه و مزایای اجتماعی اشراف را در هم بشکند، ساختار اجتماعی را بر طبق منافع بورژوازی در یک بازارِ آزادِ گسترده بازسازی کند و بار مالیاتی را از نو سرشکن کند. ولی این کامیابیهای طبقات متوسط، زاییدهی ثروت واقعی آنان بود که در نهایت باعث میشد که حکومت نتواند بدون پشتیبانی آنان، به حکمرانی ادامه دهد.
از سوی دیگر، سرمایه داران و کارگران مزدبگیر نیز بخشی از ساختار اقتصادی و اجتماعی نظام سرمایه داری هستند: در درون سرمایه داری، کارگران مزدبگیر نمایندگان یک نظام اقتصادی مستقل به شمار نمیروند. آن چه که سرمایه داران و کارگران مزدبگیر بر سر آن نزاع میکنند همانا سهم آنان از ارزش محصول است، و نه نظام سرمایه داری در شکل حقیقی آن. کارگران مزدبگیر در نظام سرمایه داری قرن بیستم، در تضاد با بورژوازی (که قبل از انقلاب [1789] فرانسه به لحاظ اندازه و اهمیت، در حال گسترش بود)، از هر دو جهت [اندازه و اهمیت] اُفت کردهاند.
علاوه بر کاذب بودن مقایسه تاریخی که نظریه مارکسیسم بر آن متکی است، همچنین به نظر میرسد که نظریه مزبور بسیار صوری بوده و نمیتواند یک راهنمای سودمند برای پژوهش و تحقیق باشد؛ وانگهی، غالباً گمراه کننده است. زیرا ارتباط سازمانی میان طبقات و نهادهای سیاسی، و نقش افکار و آرمانهای سیاسی، و نیز نقش نیروی نظامی در قبضه کردن قدرت دولت و حکومت کردن را به حساب نمیآورد. به طور مثال، به قدرت رسیدن نازیها در آلمان، غلط بودن مفهوم مارکسی قدرت را اثبات میکند. در آلمان، عناصر انگل و بی خاصیت به لحاظ کارکردی در جامعه آن کشور، به هر دلیل منطقی، قدرت سیاسی را قبضه کردند. البته موارد متعدد دیگری از قبضه نظامی دولت و حفظ قدرتها و اختیارات آن، وجود دارد. [از یکسو] ضرورت اقتصادی لزوماً، و قطعاً به طرز خود به خود، منجر به کسب قدرت سیاسی نمیشود. [از سوی دیگر] انگل گرایی نیز به طور خود به خود باعث از کف رفتن قدرت سیاسی نمیشود.
گزاره 14- در تمامی جوامع طبقاتی، دولت ابزار قهری طبقات مالک است.
این گفتهی مارکس فقط در حدودی و به طور اتفاقی حقیقت دارد و بی شک یک گفتهی فراگیر در مورد کارکردها یا علائق دولت در انواع کامل جوامع سرمایه داری پیشرفته نمیباشد. [از یکسو]، در جوامع دارای طبقات مالک، دولت را نمیتوان به عنوان ابزار «مطلقِ» یک چنین طبقاتی به شمار آورد. [از سوی دیگر]، در جوامع بدون طبقاتِ مالک، به نظر نمیرسد که مفهوم دولت از میان برود و یا این که تمامی کارکردها و معانی مفهوم «دولت» به طرزی معجزه آسا تغییر کند، صرفاً به دلیل این که آن کسانی که از طریق دولت بر جامعه مسلط هستند، به نحو ایدئولوژیکی از «منافعِ» طبقاتیِ که دولت مُجری آن است سخن بگویند [مظهرِ منافعِ طبقاتیِ تشکیل دهندهی دولت باشند].همراه با نظریه مارکس درباره دولت، و تئوری مارکسیِ قدرتِ دولت، عبارتِ مارکسیِ «طبقه حاکم» (16) نیز وجود دارد. این عبارت نیز همچون مفهوم دولت، به حاملان آن امکان میدهد تا از طریق تئوری A، آن را «به طور قاچاقی» وارد کنند. تئوری A میگوید که طبقه بالا و صدرِ جامعه ضرورتاً گروه سیاسی بالا و صدر آن نیز محسوب میشود. میگویم «قاچاقی وارد کردن»، زیرا استفاده از عبارتِ «طبقه حاکم» متضمّن آن چیزی است که پنهانی وارد شده و باید بررسی شود. برای بررسی و آزمایش این تئوری، ما باید واژگان روشنتر و مشخصتری را به کار گیریم. اگر چه این تئوری در اثر انتقاد از مارکس پدید نیامده است ولی من عبارتِ «نخبگان قدرت» را به عنوان یک واژه سودمند و کوتاه پیشنهاد کردهام.
علاوه بر تفاوت «ترمینولوژیک» محض، تفاوتهای بیشتری نیز میان واژگان «طبقه حاکم» و «نخبگان قدرت» وجود دارد. مفهوم «نخبگان قدرت» به لحاظ تجربی و عملی، مسأله جبر اقتصادی و نیز مسأله ی اهمیت نسبی طبقات اقتصادی رده بالا در درون محافل عالی را به روی بحث و بررسی باز میگذارد. اگر به نظم سیاسی و نهادِ نظامی، جایگاهی در خور آنها در جوار نظام اقتصادی داده شود، این چنین استنباط میشود که درک ما از «محافل عالی» در جامعه سرمایه داری را باید پیچیده تر از مفهوم «طبقه حاکم» در تئوری مارکس، و بالاخّص در تئوریهای مارکسیستهای بعدی، دانست. موضوعی که از آن سخن میگویم، متفاوت از آن چیزی است که اصطلاحاً «تئوری نخبگان» نامیده شده و در برابر «تئوری طبقه» قرار دارد. هر دوی آنها مفاهیم ساختاری هستند که با مراجعه به موقعیتهای نهادی انسانها در جامعه - و نهایتاً با مراجعه به وسایل قدرت که برای آنان فراهم است- تعریف میشوند. آن چه که مورد سوال است همانا شکل، تنوع، روابط، و اهمیت یک چنین نهادها و موقعیتهایی در درون جامعه است؛ و اینها مسائلی نیستند که بتوان با توسل به تعریفِ محض، آنها را حل کرد.
ظهور عنصر حقیقت- که خود، حقیقتی بزرگ و مهم است- در تئوری مارکس دربارهی دولت، به صورت عقیده کلی در باب قدرت مالکیت است. به این معنا که مالکیت علاوه برای این که زمینهی تسلط بر اشیاء را فراهم میسازد، که همچنین چیرگی بر انسانها را. این قدرت در زمینههای مختلف زندگی اِعمال میشود، و بی شک برخی از این زمینهها از طریق دولت صورت میگیرد. در این راستا، باید دو نکته زیر را مدّنظر قرار داد.
نکته اول: محدود سازی قدرتهای مالکیت در نظام سرمایه داری از راههای زیر صورت میگیرد: از طریق اتحادیههای کارگری (که آنها نیز از طریق دولت عمل میکنند)، و نیز به وسیله سایر نیروهایی که در برابر قدرتهای محضِ سیاسی و اقتصادی ناشی از مالکیت، قدرتی مادی دارند.
نکته دوم: دولتی کردن مالکیت لزوماً باعث حذف «قدرتهای مالکیت» نمیشود. در حقیقت، [حتی] ممکن است که استثمار واقعی انسان به دست انسان را در زمینههای اجتماعی افزایش دهد؛ و شاید هم باعث دشوار تر شدن مخالفت با استثمار یا خلاص شدن از شرّ آن بشود. مارکس به طور کلی فرض میکرد که با الغاء طبقات مالک، راهکارهای دموکراتیک در پی «جمعی کردن» (17) خواهند آمد. کمترین حرفی که در مورد این فرض مارکس میتوان گفت، این است که برای ما در زمان حاضر، فرض مارکس باید به صورت یک پرسشِ باز و قابلِ طرح تلقی شود.
دو نکته مزبور، همراه با یکدیگر، مسائل جدی را در مورد بسندگی و رضایت بخش بودنِ نظریه مارکس درباره دولت، مطرح میکنند. منبع خطای او همانا نظریه جبر اقتصادی و نادیده گرفتن نهادهای سیاسی و نظامی به عنوان نهادهای خودمختار و خلاق است- بعداً به این موضوعات میپردازیم. در این جا فقط به ذکر این نکته اکتفا میکنیم که اگر ما دولت را به عنوان «کمیته طبقه حاکم» یا «کمیته طبقات مالک» تعریف کنیم، در این صورت قادر نخواهیم بود که در درون جوامع متعدد، گسترهی روابط بین طبقات اقتصادی و شکلهای سیاسی حکومتها را به خوبی بسنجیم. ولی اگر ابتدا توجه خود را به یک روشِ روشن و یک سویه نسبت به وسایل حکومت سیاسی معطوف کرده و دولت را بر اساس تعریف ماکس وبِرِ، صرفاً سازمانی بدانیم که «اِعمال خشونت مشروع را در یک سرزمین معین در انحصار خود دارد»، در این صورت، تفکرات ما به لحاظ تاریخی جنبه خاص و موردی داشته و به لحاظ تجربی و عملی نیز امکان اظهارنظر را پدید میآورد. و این همان کاری است که ما باید انجام دهیم. مفهوم دولت را موضوع تحقیق قرار دهیم، نه این که [به روال مارکس] از یک تئوری مسدود شده [مفهوم دولت] در یک اشعار، استفاده کنیم.
در این جا، یک موضوع تحقیق تطبیقی و تاریخی در میان است؛ ولی حتی بدون یک چنین تحلیل دقیقی، روشن است که نظامهای سیاسی کاملاً متفاوت نیز میتوانند- و باید- با پایگاههای اقتصادی سرمایه داری متناسب با آن نظامها، همسویی داشته باشند، نظیر نظامهای سیاسی ایالات متحده آمریکا در سال 1920، آلمان نازی، انگلستان در دهه 1940، و سوئد امروزی. مطمئناً فقط از روی بی فکری و بی دقتی است که تمام اینها را تحت عنوان «کمیته طبقات مالک» در یک جا جمع کنیم.
ادامه دارد ...
منبع: میلز، چارلز رایت؛ (1379)، مارکس و مارکسیسم، ترجمه: محمد رفیعی مهر آبادی، تهران: خجسته، چاپ دوم