مارکسیسم از زبان مارکس (1)

هنگامی که مارکس در سال 1883 درگذشت، افکاری که از خود باقی گذاشت، چندان شسته و رُفته نبود و او در هیچ یک از آثارش به خلاصه کردن اندیشه‌هایش به طریقی کامل و منظم نپرداخته بود. افزون بر آن، بخش بزرگی از
سه‌شنبه، 10 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مارکسیسم از زبان مارکس (1)
مارکسیسم از زبان مارکس (1)

نویسنده: چارلز رایت میلز
مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی



 
هنگامی که مارکس در سال 1883 درگذشت، افکاری که از خود باقی گذاشت، چندان شسته و رُفته نبود و او در هیچ یک از آثارش به خلاصه کردن اندیشه‌هایش به طریقی کامل و منظم نپرداخته بود. افزون بر آن، بخش بزرگی از نوشتارهای او به صورت جدل‌هایی است با افکار دیگران، در حالی که امروزه بسیاری از آن افکار، به لحاظ تاریخی [کهنه شده و] به ندرت مورد توجه قرار می‌گیرند. مارکس نیز همچون دیگر فرهیخته‌ترین اندیشمندان، چهره‌ی واحدی ندارد. جلوه‌های گوناگون کار او که ما می‌توانیم از کتاب‌هایش، جزوه‌هایش، مقالاتش، و نامه‌هایش که در مراحل مختلف رشد فکری او نگاشته شده است به دست آوریم، بستگی به موضوع مورد علاقه ما دارد و حتی ممکن است که ما هیچ یک از این چهره‌های مارکس را به عنوان چهره‌ی واقعی او به شمار نیاوریم. مقایسه آن چه که اندیشمندان متعلق به نسل‌ها، مکتب‌ها و احزاب بعدی از نوشتارهای مارکس و اِنگلس گلچین کرده و بر آن‌ها تأکید نموده‌اند، [به خودی خود] کار جالبی می‌باشد و حتی می‌توان کتابی ارزشمند را در این باره نگاشت. چهره‌های گوناگونی از مارکس وجود دارد: یک مارکس شورانشگر- و بر همان اساس، تألیفاتی حاوی پیام ایدئولوژیکی او؛ مارکس اقتصاددان- و بر همان اساس، تجدید چاپ‌ها و تلخیص‌های کتاب «سرمایه»؛ مارکس تاریخ نگار- که شاید بیش‌تر از هر تاریخ نگار دیگری غالباً نادیده گرفته شده است؛ و بالاخره مارکس در مقام‌های فیلسوف تاریخ، جامعه شناس سیاسی، و مارکس جوان به عنوان یک شخصیت انسان گرا و عالم اخلاق، مورد تأکید قرار گرفته‌اند. در واقع یک مارکس واحد وجود ندارد؛ هر دانش پژوهی باید مارکس دلخواه خود را برگزیند. با این وصف، اگر خواننده بخواهد مبادی افکار مارکس را به طور مختصر و موجز مطالعه کند، هیچ کس بهتر از خود مارکس این کار را نکرده است. در این جا، آن چه را که می‌توانیم «گزیده‌ی افکار» او بنامیم، از مقدمه مشهور مارکس بر کتاب «سهمی در نقد اقتصاد سیاسی» نقل می‌کنیم تا حق مطلب ادا شده باشد.

کارل مارکس: نظریه مادّیگری تاریخ

در پرتو مطالعاتم به این نتیجه رسیدم که روابط حقوقی [حاکم بر جامعه] و نیز شکل‌های [گوناگون] دولت، نه به خودی خود قابل درک هستند و نه می‌توان از طریق به اصطلاح پیشرفت عمومی ذهن بشر آن را تشریح و تبیین کرد، بلکه در شرایط مادی حیات ریشه دارند، و هگل با تقلید از شیوه‌های انگلیسی و فرانسوی قرن هجدهمم.، آن را تحت عنوان «جامعه شهری» خلاصه کرده است؛ کالبد شکافی آن جامعه شهری را باید در اقتصاد سیاسی یافت... نتیجه کلی و عمومی را که من به آن دست یافتم، و از همان زمان به عنوان راهنمای من در مطالعاتم بوده است، می‌توان به شرح زیر، خلاصه کرد.
انسان‌ها به هنگام تولید اجتماعی، وارد روابط قطعی می‌شوند که ضروری و مستقل از اراده آنان است؛ این مناسبات تولیدی، منطبق با یک مرحله معین از توسعه نیروهای مولد مادی انسان‌ها است. مجموع این روابط تولیدی، سازنده ساختار اقتصادی جامعه است- شالوده واقعی‌ای که بر روی آن، روبناهای حقوقی و سیاسی ساخته می‌شود و شکل‌های قطعی آگاهی اجتماعی نیز منطبق با همان شالوده است. شیوه تولید در زندگی مادی، تعیین کننده‌ی ماهیت فرآیندهای اجتماعی، سیاسی و معنوی حیات است. آن چه که تعیین کننده هستی انسان‌ها است، شعور خود آنان نمی‌باشد، بلکه، برعکس، هستی اجتماعی آنان است که شعورشان را می‌سازد. نیروهای مادی تولید در جامعه، در مرحله معینی از پیشرفتشان، با روابط موجود تولیدی، یا - آن چه که فقط تجلی حقوقی روابط تولیدی است- برخورد و کشاکش پیدا می‌کنند و در تعارض با روابط مالکانه‌ای قرار می‌گیرند که پیش‌تر در درون آن جامعه دست اندرکار و دخیل بوده است. بر اثر شکل‌های توسعه‌ی این نیروهای تولیدی، روابط مزبور تبدیل به غُل و زنجیر [موانع توسعه] می‌شود. سپس دوره انقلاب اجتماعی فرا می‌رسد. همزمان با دگرگونی شالوده اقتصادی، تمامی این روبنای عظیم کمابیش به سرعت تغییر می‌کند. هنگام بررسی یک چنین تحولاتی، همواره باید میان تغییر مادی شرایط اقتصادی تولید [زیربنا] که می‌توان آن را با دقت علوم طبیعی مشخص کرد و صورت‌های حقوقی، سیاسی، دینی، زیباشناسی، فلسفی- در یک کلام، صور ایدئولوژیکی که در آن‌ها، انسان‌ها از وجود آن برخورد و کشاکش، آگاه شده و تا یکسره شدن کار، به پیکار ادامه می‌دهند- تفاوت قائل شد. لذا همان طور که عقیده ما درباره یک فرد، مبتنی بر آن چیزی [آگاهی] نیست که او شخصاً درباره خودش دارد، به همان ترتیب نیز ما قادر نیستیم درباره یک تغییر دوره‌ای [تاریخی] به آگاهی که خود آن دوره از خویشتن دارد متکی بشویم؛ برعکس، آگاهی مزبور باید بر مبنای کشاکش‌های زندگی مادی و براساس تعارض میان نیروهای اجتماعی تولید و روابط تولیدی [در آن دوره] تبیین شود. هیچ نظم اجتماعی از میان نرفته است مگر آن که نیروهای مولد، که در درون آن نظم، جا و مکانی برای خود دارند، رشد کرده باشند؛ و روابط عالی‌تر جدید تولیدی فقط هنگامی هویدا می‌شود که شرایط مادی هستی آن‌ها در زهدان جامعه قدیم نشو و نما یابد. از این رو، بشر همواره فقط به مسائلی می‌پردازد که از عهده حل آن‌ها بر می‌آید؛ زیرا با نگاه دقیق‌تر به موضوع، ما همواره ملاحظه خواهیم کرد که یک مساله، به خودی خود موقعی به وجود می‌آید که شرایط مادی ضروری برای حل آن، هم اکنون وجود دارد یا دست کم در جریان به وجود آمدن است. به عنوان خطوط اصلی کلّی، ما قادریم شیوه‌های تولیدی آسیایی، باستانی، فئودال و بورژوازی نوین را به عنوان ادوار بسیار متعددی در پیشرفت صورت بندی اقتصادی جامعه، مشخص کنیم. روابط تولیدی بورژوایی، آخرین شکل تخاصمی فرآیند اجتماعی تولید است- تخاصمی نه در معنای خصومت فردی، که در معنای ناشی از شرایطی که زندگی افراد در جامعه را احاطه کرده است؛ و در همان زمان، نیروهای مولد در زهدان جامعه بورژوازی نشو و نما کرده و شرایط مادی را برای حل آن تخاصم پدید می‌آورند. از این رو، این صورت بندی اجتماعی، آخرین فصل عصر ماقبل تاریخ جامعه بشری را تشکیل می‌دهد.

کارل مارکس: روش سوسیالیسم علمی

پس از نقل قسمتی از مقدمه‌ی من بر «نقد اقتصادی سیاسی»، که در آن جا شالوده‌ی مادی روش خود را شرح داده‌ام، نویسنده چنین ادامه می‌دهد:
«آن چیزی که برای مارکس اهمیت دارد، کشف قانون [حاکم بر] پدیده‌ها بر مبنای [روش] تحقیقی است که در این مورد به کار می‌گیرد؛ و این قانون نه تنها برای او اهمیت دارد، بلکه آن را حاکم بر پدیده‌ها می‌داند، البته تا جایی که این پدیده‌ها، دارای صورت معین و ارتباط متقابل در یک دوره معین تاریخی باشند. و موضوع مهم‌تر برای مارکس، قانون تغییر و تبدّل پدیده‌ها است، یعنی تبدیل آن‌ها از یک صورت به صورت دیگر، از یک رشته ارتباط‌ها به یک رشته ارتباطات متفاوت از آن‌ها.
مارکس پس از کشف این قانون، به تحقیقی مفصل در باب آثار آن در حیات اجتماعی می‌پردازد. نتیجتاً، مارکس به خاطر یک چیز، خود را به زحمت می‌اندازد، این که با کمک روش تحقیق خویش، ضرورت [پیدایش] وضعیت‌های پی در پی شرایط اجتماعی را ثابت کرده، و کوشش می‌کند در کمال بی‌طرفی به اثبات حقایقی بپردازد که در نقاط شروع بنیادی کار، به او کمک می‌کند. در انجام این کار، روش مزبور کفایت می‌کند، چنان که در عین حال ضرورت (پیدایی) وضع موجود و نیز ضرورت وضعیت دیگری که وضعیت اول باید خواه و ناخواه به آن تبدیل شود را ثابت نماید؛ و این مطلب که انسان‌ها این امر را باور داشته یا نداشته باشند، برای او فرقی نمی‌کند؛ یعنی اعم از این که انسان‌ها به آن آگاه باشند یا نباشند. مارکس، حرکت اجتماعی را به عنوان یک فرآیند طبیعیات به شمار می‌آورد که تحت حاکمیت قوانینی است که نه تنها مستقل از اراده و آگاهی و شعور بشر هستند، بلکه، برعکس، تعیین کننده اراده، آگاهی و شعور بشر نیز هستند.
اگر در تاریخ تمدّن، عنصر آگاهی، نقشی این چنین فرمانبردارانه را ایفا می‌نماید، پس بدیهی است که یک تحقیق تحلیلی که موضوع آن تمدن است، کمتر از هر چیز دیگری می‌تواند صورتی یا نتیجه‌ای از عنصر آگاهی را به عنوان شالوده و اساس خود داشته باشد. یعنی این که [فقط] پدیده‌های مادی، و نه فکر و اندیشه، قادرند به عنوان نقطه شروع این تحقیق به کار آیند. یک چنین تحقیقی، خود را مقید و محدود به رویارویی و تطبیق یک حقیقت با حقیقت دیگری می‌کند، و نه تقابل و تطابق افکار. در کار این تحقیق، یک نکته مهم این است که هر دو حقیقت [مزبور] با دقت هر چه بیش‌تر مورد بررسی قرار می‌گیرند؛ و نکته دیگر این که این حقایق در رابطه با یکدیگر، در واقع سازنده‌ی حرکات دیگری از یک سیر تکامل هستند، ولی مهم‌تر از همه، تحلیل انعطاف ناپذیر [مارکس] در مورد رشته‌هایی پی در پی، توالی‌ها و تسلسل‌هایی است که طی آن‌ها، مراحل مختلف یک چنین سیر تکاملی، خود را آشکار می‌سازند.
ولی گفته خواهد شد که قوانین عمومی حیاتِ اقتصادی فقط و فقط یکی هستند و در مورد حال و گذشته به طرزی یکسان به کار می‌روند. مارکس این موضوع را آشکارا رد می‌کند. بنابر گفته او، یک چنین قوانین تجریدی و مطلقی وجود ندارد. برعکس، به عقیده او، هر دوره تاریخی، قوانین خاص خود را دارد [اصل تصریحی تاریخی]... به محض این که جامعه‌ای یک دوره معین رشد و توسعه را پشت سر گذارد، در وضعیت انتقال از یک مرحله به مرحله دیگر و نیز تدریجاً در معرض سایر قوانین [قانونمندی مرحله بعد] قرار می‌گیرد. در یک کلام، حیات اقتصادی، پدیده‌هایی را به ما عرضه می‌کند که مشابه تاریخ تکامل در سایر رشته‌های زیست شناسی است. اقتصاددانان قدیم هنگامی که قوانین اقتصادی را به قوانین فیزیک و شیمی تشبیه کردند، ماهیت این قوانین را به درستی درک نکردند. یک تحلیل جامع‌تر از پدیده‌ها، نشان می‌دهد که ارگانیسم‌های [سازمان‌های] اجتماعی اساساً به همان اندازه با یکدیگر تفاوت دارند که گیاهان یا جانوران. خیر، هر یک از پدیده‌ها برحسب ساختار متفاوت سازمان‌ها به طور کلی و برحسب شرایط مختلفی که این سازمان‌ها در آن کارکرد دارند، تحت قوانین متفاوتی قرار می‌گیرند. به طور مثال، مارکس این عقیده را مردود می شمارد که قانون حاکم بر جمعیت، در تمامی اوقات و در همه جا یکسان است. برعکس، او مدعی است که هر مرحله از توسعه، قانون جمعیتی خاص خود را دارد.. برحَسَب درجه متفاوت رشد نیروی مولد، شرایط اجتماعی و قوانین ناظر بر آن‌ها نیز تفاوت می‌کند. در حالی که مارکس وظیفه خود می‌داند که به پیگیری و تبیین این دیدگاه درباره نظام اقتصادی پدید آمده بر اثر نفوذ سرمایه بپردازد، او صرفاً به شیوه‌ای کاملاً علمی سرگرم قاعده بندی هدفی است که هر تحقیق دقیق در باب حیات اقتصادی باید حائز آن باشد.
ارزش علمی یک چنین تحقیقی، در شناخت و کشف قوانین خاصی است که ناظر بر منشأ هستی، رشد، و مرگ یک سازمان اجتماعی مفروض و جایگزینی آن با یک سازمان دیگر و عالی‌تر است. و همین ارزش است که به لحاظ [کشف] حقیقت، کتاب مارکس [نقد اقتصاد سیاسی] واجد آن است.»
در حالی که نویسنده [منتقد] آن چه را که به گمان او روش واقعی من است به تصویر می‌کشد، در این روش آشکار و [تا جایی که به کاربرد خودم از آن روش مربوط می‌شود] بلندنظرانه، او چه چیزی را جز روش دیالکتیک به تصویر می‌کشد؟
البته روش عرضه کردن باید به لحاظ صورت، متفاوت از روش تحقیق باشد. یک روش تحقیق باید مطالبی را در نظر گرفته و تخصیص بدهد، صورت‌های مختلف توسعه آن را تحلیل نماید و ارتباط درونی آن‌ها را ردیابی کند. فقط پس از انجام این کار است که می‌توان حرکت واقعی [پدیده‌ها] را به طرزی رضایت بخش توصیف کرد. چنان که این کار با موفقیت صورت گیرد، چنان که حیات موضوع موردنظر به طرزی کمال مطلوب منعکس شود، همچنان که آینه منعکس می‌کند، در این صورت به نظر می‌رسد که ما در برابر خود، یک بنای کاملاً از پیش ساخته شده داریم.
روش دیالکتیک من، نه تنها با روش هگل فرق می‌کند، بلکه در جهت مخالف آن است. از نظر هگل، فرآیندِ حیات ذهنی بشر، یعنی فرآیند تفکر، که تحت نام «مثال» آورده شده و حتی آن را به یک موضوع مستقل تبدیل می‌کند، صانع دنیای واقعی است. در نزد من، برعکس، کمال مطلوب چیزی جز دنیای مادی نیست که به وسیله ذهن بشر بازتاب یافته و به شکل صور تفکر در می‌آید.

کارل مارکس: بیانیه کمونیست

شبحی اروپا را تسخیر کرده است- شبح کمونیسم، تمامی قدرت‌های اروپای قدیم، پیمانی مقدس میان خود بسته‌اند تا این شبح را بیرون برانند: پاپ و تزار؛ مترنیخ و گیزو؛ افراطیون [دست راستی‌های افراطی] فرانسوی و پلیس آلمان. آیا حزب اُپوزیسیونی وجود دارد که از سوی اعمال کنندگان قدرت، برچسب کمونیست بودن را نخورده باشد؟ آیا هیچ حزب اُپوزیسیونی وجود دارد که این اتهام رسوایی برانگیز کمونیست بودن را متقابلاً به مخالفان خود، اعم از مترقی یا ارتجاعی، نسبت نداده باشد؟
از گفته‌ی بیان شده در بالا، می‌توان دو مطلب را استنتاج کرد:
1. کمونیسم هم اکنون به عنوان یک نیرو و قدرت، از سوی تمامی کشورهای اروپایی به رسمیت شناخته شده است.
2. اینک فرصت مناسبی برای کمونیست‌ها فراهم شده تا دیدگاه، هدف‌ها و گرایش‌های خود را آشکارا اعلام کنند؛ و با انتشار یک بیانیه در مورد حزبشان، با این قصه‌گویی پیرزنان [یاوه‌سرایی‌ها] درباره یک شبح کمونیسم، مقابله نمایند.
برای انجام منظور مزبور، کمونیست‌هایی از ملیت‌های مختلف، در لندن گرد آمدند و پیش نویس بیانیه زیر را تهیه کردند، که به زبان‌های انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ایتالیایی، فِلمِنگی و دانمارکی منتشر خواهد شد.

1 - بورژواها و پرولترها:

تاریخِ تمامی جامعه بشری، در گذشته و حال، تاریخ پیکاری‌های طبقاتی بوده است. انسان آزاد و انسان برده، پاتریسین‌ها و پِلبیَن ها، بارون و سِرف، استادکار و وَردست - در یک کلام، ظالم و مظلوم- در مخالفت شدید با یکدیگر قرار دارند. [همگی] آنان جنگی مستمر را ادامه داده‌اند، گاهی مخفی و پوشیده، و گاهی آشکار و اعلام شده، جنگی که همواره به یک تحول انقلابی در کل ساختار جامعه یا نابودی مشترک طبقات درگیر در جنگ انجامیده است.
در دوران‌های اولیه تاریخ، ما تقریباً در همه جا شاهد تقسیمات فرعی کامل جامعه به مراتب اجتماعی مختلف هستیم، یعنی یک مرتبه بندی چند لایی از موقعیت‌ها و منزلت‌های اجتماعی. در روم باستان، این مراتب اجتماعی را می‌بینیم: پاتریسین ها، شوالیه‌ها، پِلبیَن ها و بردگان. در سده‌های میانه، این مراتب اجتماعی را مشاهده می‌کنیم: مالکان فئودال، دست نشاندگان، استادکاران، وردست‌ها و سِرف ها؛ و در درون هر یک از این مراتب اجتماعی، تقریباً در هر موردی، باز هم خرده مرتبه بندی‌های اجتماعی بیش‌تری وجود داشت.
جامعه نوین بورژوازی که از ویرانه‌های جامعه فئودالی سر بر آورد، به این دشمنی‌های طبقاتی پایان نداد. [بلکه] صرفاً طبقات جدیدی را به جای طبقات قدیم ایجاد کرد؛ [به عبارت دیگر]، شرایط نوین ظلم و مظاهر نوین پیکار را برقرار کرد.
عصر و زمانه ما [قرن نوزدهم میلادی]، یعنی عصر بورژوازی، با این [ویژگی] متمایز می‌شود که خصومت‌های طبقاتی را [در وجود دو طبقه] خلاصه کرده است. [یعنی این که] جامعه هر چه بیش‌تر به دو اردوگاه بزرگ متخاصم تقسیم می‌شود، به دو طبقه بزرگ که مستقیماً رویاروی یکدیگر قرار دارند، یعنی بورژوازی و پرولتاریا.
از بطنِ سرف‌های سده‌های میانه، پیشه وران شهرنشین در شهرهای اولیه برخاستند، و از بطن آنان نیز عناصر اولیه بورژوازی نوین پدید آمدند. کشف [قاره] امریکا و دور زدن افریقا با کشتی، افق‌هایی نو را به روی بورژوازی در حال طلوع گشود. بازارهای هند شرقی و چین، مستعمره شدن امریکا، تجارت [دولت‌های] اروپایی با مستعمرات، ازدیاد وسایل مبادله و کالاها به طور کلی، [همه‌ی این‌ها] باعث رونق بی‌سابقه تجارت، دریانوردی و صنعت مانوفاکتوری شد، و به این ترتیب رشد عنصر انقلابی [بورژوازی] در جامعه فئودالی در حال انحطاط را تقویت کرد.
تا این زمان، تولید صنعتی به وسیله صنف‌هایی صورت می‌گرفت که در جامعه فئودالی رشد کرده بودند؛ لیکن این روش تولیدی نتوانست پاسخگوی تقاضاهای روزافزون بازارهای جدید باشد. تولید «مانوفاکتوری» جای تولید صنفی را گرفت. طبقه متوسط صنعتگر [نیز] صاحبان اصناف را از سر راه خود برداشت؛ تقسیم کاری که میان اصناف یا رسته‌های شغلی متعدد وجود داشت، جای خود را به تقسیم کار در کارگاه‌های انفرادی داد.
[روند] توسعه بازار همچنان ادامه یافت، زیرا تقاضا پیوسته رو به تزاید بود. حتی تولید مانوفاکتوری نیز دیگر قادر به پاسخگویی به این تقاضاها نبود. سپس [کشف] قوه بخار [توسط پاپِن انگلیسی] و اختراع ماشین [های صنعتی] باعث تحولی انقلابی در تولید مانوفاکتوری شد. این نوع تولید نیز جای خود را به صنعت در مقیاس وسیع نوین داد؛ جایگاه طبقه متوسط را میلیونرهای صنعتگر، رؤسای سپاه‌های صنعتی کاملاً مجهز، یعنی بورژوازی نوین، اشغال کردند.
وجودِ صنعت در مقیاس وسیع، باعث ایجاد بازار جهانی شد، و کشف [قارّه] امریکا نیز راه آن را هموار کرد. توسعه بازار جهانی [نیز به نوبه خود] به رشد بی‌حد و حصر تجارت، دریانوردی و ارتباط میان سرزمین‌ها از راه زمینی انجامید. مجموع این تحولات، به نوبه‌ی خود، بر وضع صنعت تأثیر گذارد؛ یعنی به همان نسبتی که صنعت، تجارت، دریانوردی و راه آهن گسترش یافت، بورژوازی نیز گسترش یافت و منابع مالی سرمایه گذاری شده خود را افزایش داده و به طور قهرآمیز، خود را به پیش زمینه‌ی نظام طبقاتی که به عنوان بقایای [فئودالیسم] سده‌های میانه به حیات خود ادامه می‌دادند، تحمیل کرد.
از این رو، مشاهده می‌شود که خودِ بورژوازی نوین [نیز] محصول یک مسیر طولانی توسعه و یک رشته انقلاب‌ها [تحولات بزرگ] در روش‌های تولید و وسایل ارتباط است.
هر گام [مرحله] در توسعه بورژوازی، با یک پیشرفت سیاسی همراه بوده است. طبقه‌ی مظلوم که تحت سلطه‌ی مالکان فئودال قرار داشت، تبدیل به یک تشکیلات مسلح و خودمختار در «کُمون» شد؛ در یک جا، به صورت یک جمهوری شهرنشین مستقل، و در جای دیگر به صورت «مرتبه اجتماعی سوم» مشمول مالیات در حکومت‌های پادشاهی بود. در دوران تولید مانوفاکتوری، بورژوازی، رقیب اشراف در نظام پادشاهی نیمه فئودال و نیمه مطلقه، به شمار می‌آمد و به طور کلی اُسّ و اساس حکومت‌های پادشاهی بزرگ، محسوب می‌شد. پس از پیدایش صنایع در مقیاس وسیع و ایجاد بازار جهانی، بورژوازی کوشید تا راه اعتلای خود را هموار کرده و سلطه‌ی سیاسی منحصر به فردی را در «دولت حافظِ منافعش» به دست آورد. اقتدار دولت نوین [نیز] چیزی بیش از یک کمیته برای مدیریت امور پابرجای طبقه بورژوا به طور کلی، نمی‌باشد.
بورژوازی نقش بسیار انقلابی را در صحنه تاریخ ایفا کرده است. [زیرا] هر جا که بورژوازی به قدرت رسیده است، تمامی مناسبات فئودالی، پدرسالارانه و اقتصاد شبانی را از میان برده است. روابط گوناگون فئودالی را با چنان دَدمنشی از هم گسسته است که انسان‌ها را ناگزیر به اطاعت از «بالا دست‌های طبیعی‌شان» می‌کند؛ هیچ رابطه‌ای میان انسان‌ها، جز رابطه‌ی مبتنی بر نفع پرستی محض و «پرداخت نقدی» عاری از احساس، باقی نگذارده و آب سرد حسابگری خودپسندانه را بر روی غیرت اخلاقی، عِرق سلحشوری و داشتن احساسات عوامانه پاشیده است. کرامت ذاتی انسان را به سطح «ارزش مبادله ای» تنزیل داده است؛ و به جای آزادی‌های متعددی که به بهای گرانی به دست آمده بودند، یک آزادی صرفاً مبتنی بر پایبند نبودن بر هیچ اصلی را برقرار کرده است- یعنی آزادی تجارت، حاصل کلام، بورژوازی، استثماری را که [پیش‌تر] در پوشش [توهمات] مذهبی و سیاسی قرار داشت، تبدیل به استثماری آشکار، بی‌شرمانه و ددمنشانه کرده است.
بورژوازی، هر شغل و حرفه‌ای را که از ارج و احترام برخوردار بود، از هاله [مقدسش] بیرون کشیده است. پزشک، وکیل دادگستری، کشیش، شاعر، دانشمند، همگی آنان مزدبگیر بورژوازی شده‌اند. بورژوازی، پرده احساسات و عواطف [حکمفرما بر محیط خانواده] را دیده و روابط خانوادگی را به صورت یک رابطه پولی و مادی درآورده است و بَس.
بورژوازی نشان داده است که چگونه روی دست نمایش دَدمنشانه قدرت در سده‌های میانه بلند شده (نمایش قدرتی که ارتجاعیون آن را بسیار تحسین می‌کنند) و جایگزین مناسبی برای عدم تحرک و رخوت مفرط [عصر سده‌های میانه] بوده است. بورژوازی نخستین [طبقه ای] بوده که به ما نشان داد که گستره‌ی فعالیت بشری بسیار وسیع است. بورژوازی به کارهایی شگفت انگیزتر از ساخت اهرام مصر، کانال‌های آب‌رسانی رومیان و کلیساهایی به سبک گوتیک، دست یازیده است. بورژوازی به لشگرکشی‌هایی دست زده است که مهاجرت‌های عظیم قوم یهود و جنگ‌های صلیبی را تحت الشعاع قرار می‌دهد.
هستی بورژوازی در گروی انقلابی کردن [تحول بنیادی] مداوم ابزار تولید است، و به این ترتیب روابط تولیدی و نیز تمامی روابط اجتماعی را منقلب و دگرگون می‌کند. برعکس، حفظ شیوه‌های قدیم تولید به صورت ثابت و دست نخورده، نخستین شرط هستی طبقات صنعتی پیشین بود. انقلابی کردن بی‌وقفه تولید، وجود بی‌نظمی مداوم در شرایط اجتماعی، تردید و شورانش، این‌ها ویژگی‌هایی است که دوره بورژوازی را از سایر ادوار مشخص می‌کند. تمامی روابط پابرجا و بسیار استوار، همراه با رشته‌های تعصبات و عقاید قدیمی قابل احترام، کاملاً کنار گذاشته می‌شوند، تمامی ارزش‌های به تازگی پدید آمده، پیش از این که قوام و ثبات بگیرند، کهنه می‌شوند؛ هر آن چه که سخت و استوار است، دود می‌شود و به هوا می‌رود؛ هر آن چه که امری مقدس محسوب می‌شد، به صورت امری کفرآمیز درمی آید؛ و این که انسان بالاخره ناگزیر می‌شود چشم‌های خود را باز کرده و با شرایط واقعی زندگی و روابطش با همنوع خویش روبرو شود.
چون بورژوازی به بازار جهانی گسترده تری نیاز دارد، از این رو باز هم جلوتر رفته و به هر نقطه جهان یورش می‌آورد. هر جایی را اشغال می‌کند، کلنی‌هایی را تشکیل می‌دهد و وسایل ارتباطی را در این جا، در آن جا، در همه جا، مستقر می‌کند.
بورژوازی از طریق استثمار بازار جهانی، به تولید و مصرف در سراسر دنیا ماهیتی جهان وطنی می‌دهد. بورژوازی، شالوده ملی صنعت را ویران می‌کند و باعث ناامیدی ارتجاعیون می‌شود. از میان صنایع ملی قدیمی، برخی از آن‌ها قبلاً نابود شده‌اند و سایر صنایع نیز هر روز به سمت نابودی پیش می‌روند. جای این صنایع را، صنایع جدیدی می‌گیرد که عرضه کردن آن‌ها به صورت یک مساله مرگ و زندگی برای تمامی ملل متمدن درمی آید؛ صنایعی که به لحاظ مواد خام، دیگر متکی بر کشور نبوده و بلکه این مواد را از دورترین نقاط جهان می‌آورند؛ صنایعی که محصولاتشان نه فقط در کشور تولید کننده، که در سرتا سر جهان مصرف می‌شود. به جای نیازهای قدیم که از طریق فرآورده‌های صنعت بومی تأمین می‌شد، نیازهای جدیدی ظاهر می‌شوند، نیازهایی که فقط به وسیله محصولات سرزمین‌های دوردست و دارای شرایط جوی ناآشنا، تأمین می‌گردد. خودکفایی محلی و ملی و انزوای قدیم، جای خود را به یک نظام مراوده جهانی می‌دهد، یعنی وابستگی متقابل تمام عیار ملت‌ها. وضع تولید [فعالیت‌های] فکری نیز دست کمی از تولید مادی ندارد. محصولات فکری هر ملت، اینک دارایی مشترک همه‌ی ملت‌ها محسوب می‌شود. بینش‌های فکری منحصر به یک ملت، به سرعت محو می‌شوند. از بطن ادبیات چند وجهی ملی و محلی، یک ادبیات جهانی سر بر می‌آورد.
بورژوازی از راه توسعه وسایل تولید و از طریق تسهیل عظیم ارتباطات، تمامی ملل، حتی وحشی‌ترین آن‌ها را، به مدار تمدن سوق می‌دهد. اجناسِ فروشیِ ارزان قیمت در حُکم توپخانه سنگینی است که با کمک آن، دیوارهای چین فرو می‌ریزد و سرسخت‌ترین اقوام وحشی را ناگزیر می‌کند که بر نفرت خود از بیگانگان چیره شوند. تمامی ملل را مجبور می‌کند که برای پیشگیری از نابودی خویش، روش تولیدی سرمایه‌داری را به کار گیرند؛ آن‌ها را در محظور قرار می‌دهد تا پذیرای آن چیزی شوند که تمدن نامیده می‌شود؛ یعنی این که خود آن‌ها هم بورژوا بشوند. حاصل کلام، بورژوازی بر مبنای درک و بینش خود، دنیایی [نو] می‌سازد.
بورژوازی، مناطق روستایی را در معرض سلطه‌ی شهر قرار می‌دهد. بورژوازی، شهرهای بزرگی را بنا می‌کند و جمعیت شهرنشین را در مقایسه با مناطق روستایی، بسیار افزایش می‌دهد، و به این ترتیب درصد بزرگی از سکنه روستاها را از حالت انزوا و جهل حیات روستایی بیرون می‌آورد. وانگهی، همان طور که روستا را به شهر وابسته کرده است، به همان ترتیب نیز ملل وحشی و نیمه وحشی را به ملل متمدن وابسته می‌کند، دهقانان را به صنعتگران وابسته می‌سازد، و شرق عالم را به غرب عالم متکّی می‌سازد.
بورژوازی در کمال قدرت به پراکندگی وسایل تولید و مالکیت و جمعیت خاتمه می‌دهد. بورژوازی، جمعیت را متمرکز می‌کند، وسایل تولید و مالکیت را در دستان افراد معدودی قرار می‌دهد. تمرکز سیاسی [نیز] ضرورتاً در پی آن می‌آید. استان‌های مستقل، یا نسبتاً مستقل، که دارای منافع و قوانین و حکومت‌ها و تعرفه‌های گمرکی نابرابر هستند، در وجود یک ملت واحد ادغام می‌شوند، ملتی که دارای حکومت واحد، مجموعه قوانین واحد، نفع طبقاتی ملی و مرزهای ملی است.
بورژوازی، در طول دوره زمانی که به سختی شامل یک قرن می‌شود، مبادرت به ایجاد نیروهای مولدی کرده است که در مقایسه با [عملکرد] نسل‌های پیشین، قدرتمندتر و عظیم‌تر بوده است: مسلط شدن بر نیروهای طبیعت، اختراع ماشین [های صنعتی]، کاربرد علم شیمی در صنایع و کشاورزی، ساختن کشتی‌های بخار، ایجاد راه آهن، اختراع تلگراف برقی، استفاده از تمام قاره‌ها برای کشاورزی، احداث آبراهه‌های قابل کشتیرانی، و جمعیت‌های بسیار زیاد که گویا به طرزی سحرآمیز از زمین سربر آورده‌اند؛ کدامین نسل پیشین هرگز می‌توانست تصور کند که یک چنین نیروی تولیدی در زهدان کار اجتماعی خفته بود؟
ما قبلاً بیان کردیم که وسایل تولید و مبادله که به عنوان شالوده‌ی رشد بورژوازی به شمار می‌آید، [ابتدا] در جامعه فئودالی پدید آمده بود. در مرحله معینی از رشد این وسایل تولید و مبادله، یعنی شرایطی که تحت آن، جامعه فئودال به کار تولید و مبادله مشغول بود، سازمان فئودالی کشاورزی و صنعت مانوفاکتوری- در یک کلمه، روابط مالکانه فئودالی- دیگر با نیروهای تولیدی به تازگی پدید آمده سازگار نبود. این شرایط می‌بایست از میان می‌رفت، و از میان برداشته شد.
به جای آن، رقابت آزاد پا به میدان گذاشت، همراه با یک نظام اجتماعی و سیاسی متناسب با آن، و نیز همراه با قدرت و نفوذ اقتصادی و سیاسی طبقه بورژوا.
حرکت مشابهی در برابر دیدگان ما در جریان است: جامعه بورژوازی نوین و روابط تولیدی و مبادله‌ای و مالکان آن، یعنی جامعه‌ای که با وسایل عظیم تولید و مبادله، به طرزی سحرآمیز ظاهر شده است، بی‌شباهت به ساحری نیست که قادر به مهار کردن قدرت‌های خاکی که آن‌ها را با کمک سحر و جادو احضار کرده است، نمی‌باشد. در دهه‌های متعدد گذشته، تاریخ صنعت و تجارت چیزی نیست جز تاریخ قیام نیروهای مولد نوین علیه شرایط نوین تولید، علیه روابط مالکانه‌ای که شرط بقای بورژوازی و حکومت آن است. [فقط] کافی است که ذکری از بحران‌های بازرگانی بشود که در تکرار دوره ایشان، هستی جامعه بورژوایی را هر چه بیش‌تر تهدید کرده‌اند. این بحران‌های بازرگانی ادواری علاوه بر این که باعث از میان رفتن بخش بزرگی از کالاهای ساخته‌شده صنایع گردید، بلکه همچنین نابودی نیروهای موجود در تولید را به همراه داشت. در طول یک بحران، یک همه گیری اجتماعی بروز می‌کند، شیوعی که در مقایسه با تمام مراحل قبل در تاریخ جهان، بسیار ضد و نقیض به نظر می‌رسد- یک همه گیری تولید مازاد. [از این رو،] جامعه موقتاً به دوران بربریت باز می‌گردد. چنین می‌نماید که گویا یک قحطی، یا یک جنگ ویرانگر به ناگه وسایل ارتزاق را قطع کرده است. صنعت و تجارت، با تمامی ظواهر آن، آشکارا نابود شده‌اند. چرا چنین است؟ دلیلش این است که در حالی که جامعه دارای تمدن بسیار زیادی است، وسایل ارتزاق بسیار زیادی دارد، صنایع زیادی دارد، تجارت زیادی دارد، ولی نیروهای مولد که در خدمت جامعه هستند دیگر حاضر نیستند خدمتی به تحکیم روابط مالکانه بورژوایی بکنند. این نیروهای مولد که بالعکس به مراتب قوی‌تر از روابط مالکانه مزبور شده‌اند، باعث بی‌نظمی در درون کل جامعه بورژوایی می‌شوند و هستی مالکیت بورژوایی را به خطر می‌اندازند. شرایط جامعه بورژوایی به گونه‌ای است که قادر به تحمل ثروت وافری نیست که خود، آن را پدید آورده است. چگونه بورژوازی بر این بحران‌ها غلبه می‌کند؟ از یکسو، از طریق تسخیر بازارهای جدید، و استثمار کامل‌تر بازارهای قدیم از سوی دیگر. اما با چه نتایجی؟ با این نتایج که راه بحران‌های وسیع‌تر و مصیبت بارتر، هموار می‌شود، و دیگر این که توانایی آن را در مهار کردن یک چنین بحران‌هایی کمتر می‌شود.
سلاح‌هایی که بورژوازی با کمک آن‌ها، فئودالیسم را سرنگون کرد، اکنون علیه خود بورژوازی نشانه می‌روند. بورژوازی سلاح‌هایی را ساخته است که باعث قتل خودش خواهد شد؛ علاوه بر آن، انسان‌هایی را نیز پدید آورده است که این سلاح‌ها را به کار خواهند گرفت- کارگران نوین، پرولترها.
به نسبتی که بورژوازی- یعنی سرمایه- رشد می‌کند، به همان نسبت نیز پرولتاریا رشد می‌کند- طبقه کارگر نوین، طبقه زحمتکشانی که تا وقتی زنده هستند که، با کار خویش باعث افزایش سرمایه شوند. این کارگران که ناگزیرند خود را به تدریج بفروشند، کالایی هستند همچون هر کالای تجارتی دیگر، و نتیجتاً در معرض تمامی نوسانات پدید آمده در امر رقابت و نیز تمامی نوسانات بازار قرار می‌گیرند.
به دلیل استفاده هر چه وسیع‌تر از ماشین و [اصل] تقسیم کار، کار این پرولترها ماهیت انفرادی خود را کاملاً از دست داده، و همراه با آن، جاذبه آن را برای کارگران از میان برده است [ایجاد حالت دافعه و بیزاری از کار]. کارگر به صورت یک زائده‌ی ماشین درآمده است. یعنی کسی که از او انتظاری جز ساده‌ترین، یکنواخت‌ترین و سهل‌ترین دستکاری ها [در ماشین] را نمی‌توان داشت. از این رو، سهم کارگر در هزینه تولید، تقریباً محدود به سطح ارتزاق و معیشت است که برای سرپا نگهداشتن او و تولید نسلش ضروری است. اما قیمت یک کالا، یعنی در واقع ارزش کار آن، معادل با هزینه تولید است. لذا به نسبتی که حالت دافعه کار [در میان کارگران] افزایش می‌یابد، به همان نسبت نیز دستمزدها کم می‌شود و نه بیش‌تر از آن. به همان نسبت که استفاده از ماشین و تقسیم کار فزونی می‌یابد، و به همان نحو نیز حجم کارِ کارگر بیش‌تر می‌شود- خواه از طریق تمدید ساعات کار یا از راه افزایش مقدار کار طلب شده از کارگر دستمزد بگیر در یک زمان معیّن (همچنین از طریق سرعت بخشیدن به کار ماشین).
صنعت نوین، کارگاه کوچک و دارای ارباب پدرسالار [تولید مانوفاکتوری] را تبدیل به کارخانه‌های بزرگ سرمایه‌داری صنعتی کرده است. توده‌های کارگران که در کارخانه تجمع یافته‌اند، به طریقی نظامی سازمان داده می‌شوند. آنان به عنوان سربازان در سپاه صنعتی، تحت نظارت درجه داران و افسران قرار دارند. کارگران علاوه بر این که در بردگی طبقه بورژوا و دولت بورژوایی قرار دارند، در اسارت روزانه و هر ساعته ماشین، سرکارگر، و مهم‌تر از همه، شخص تولید کننده بورژوا نیز هستند. هر چه که روشن‌تر می‌شود که این استبداد [انضباط شدید در کارخانه‌ها] در راستای نفع سرمایه‌دار است، به همان میزان نیز استبداد مزبور تنگ‌نظرانه‌تر، نفرت‌انگیزتر و خفّت‌آورتر می‌شود.
به نسبتی که کار یدی نیاز به مهارت و قدرت جسمانی کمتری دارد، یعنی به نسبتی که صنعت نوین رشد می‌کند، به همان ترتیب نیز به نظر می‌رسد که کار زنان و کودکان جای کار مردان را بگیرد. تفاوت‌های سن و جنسیت، دیگر هیچ گونه اهمیت اجتماعی برای طبقه کارگر ندارد. همگی آنان اینک ابزار مطلق کار هستند، که قیمت آن برحسب سن و جنسیت فرق می‌کند.
موقعی که کارگر دستمزد خود را به صورت نقد دریافت می‌کند و موقتاً از استثمار صاحب کارخانه نجات می‌یابد، او بلافاصله در معرض استثمار سایر بورژواها قرار می‌گیرد: صاحبخانه، مغازه دار، گِروبَردار، و نظایر آن.
آن کسانی که تاکنون به قشر پایین طبقه متوسط تعلق داشتند- خرده تولید کنندگان، کسبه جزء، معدود دریافت کنندگان درآمدهای بادآورده [ کار نکرده]، سازندگان صنایع دستی، دهقانان خُرده پا- همگی آنان در وضعیت پرولتاریا قرار می‌گیرند و از این سرنوشت رنج می‌برند. چرا که سرمایه اندک آنان کفاف نیازهای یک صنعت در مقیاس بزرگ را نداده و در اثر رقابت با وسایل عالی‌تر سرمایه‌داران بزرگ، و تا حدودی به دلیل این که مهارت تخصصی آنان در اثر ابداع روش‌های جدید تولید، بی‌ارزش می‌شود، سرمایه آنان از بین می‌رود. از این رو، اعضای جدیدی از تمامی اقشار مردم به پرولتاریا می‌پیوندند.
پرولتاریا مراحل متعددی از انقلاب را پشت سر می‌گذارد اما پیکار پرولتاریا با بورژوازی، از آغاز تولید پرولتاریا شروع می‌شود. شروع این مبارزه، به صورت مبارزه انفرادی کارگران است؛ سپس تمامی کارگران یک کارخانه آرمان مشترکی می‌یابند[و وارد مبارزه می‌شوند]؛ آن گاه کارگران یک صنف در نقطه و محل معینی به مبارزه با بورژوازی استثمارگر می‌پردازند. کارگران علاوه بر این که به شرایط تولید بورژوایی حمله می‌کنند، به ابزار واقعی تولید نیز یورش می‌برند؛ کالاهای وارداتی را که با محصولات کار آنان رقابت می‌کند نابود می‌کنند، ماشین آلات را می‌شکنند، کارخانه‌ها را آتش می‌زنند، تلاش می‌کنند تا موقعیت از کف رفته‌ی کارگر سده‌های میانه را از نو به دست آورند.
در این مرحله، کارگران، یک توده عاری از یکپارچگی را تشکیل می‌دهند که در سرتا سر کشور پراکنده‌اند و در اثر رقابت متقابل، چند دستگی میان آنان وجود دارد. یک چنین تجمعی از کارگران، نتیجه‌ی تمایل آنان به وحدت نبوده و بلکه پیامد اتحاد [اقشار] بورژوازی است که به دلیل سیاسی خاص خودش، لازم می‌داند که تمامی پرولتاریا را به حرکت درآورده، و هنوز هم گاهی قادر به این کار است. لذا در این مرحله، پرولترها با دشمنان خود نمی‌جنگند، بلکه به دشمنانِ دشمنان خود حمله می‌کنند: بقایای سلطنت استبدادی، زمینداران، بورژوازی غیرصنعتی، و خرده بورژوا. از این رو، تمامی این حرکت تاریخی، در دسته‌های بورژوازی قرار دارد؛ و هر پیروزی که حاصل شود، نصیب بورژواها خواهد شد.
همزمان با توسعه صنعت، پرولتاریا علاوه بر این که شمار افراد خود را افزایش می‌دهد، بلکه در توده‌های بزرگ‌تری فشرده می‌شود؛ قدرتش فزونی می‌یابد، آگاهی بیش‌تری از قدرت خود پیدا می‌کند. در درون پرولتاریا، علایق و شرایط زندگی به مقدار بیش‌تری [در مقایسه با قبل] مساوی و برابر می‌شوند؛ زیرا استفاده از ماشین آلات باعث حذف هر چه بیش‌تر تمایزات میان حرفه‌های مختلف کارگری شده و ضرورتاً دستمزدها را در سطح واحدی در همه جا پایین می‌آورد. در اثر افزایش رقابت شخصی میان بورژواها و بروز بحران‌های بازرگانی که پیامد آن هستند، دستمزدهای کارگران باز هم به مقدار بیش‌تری دچار نوسان می‌شود. توسعه سریع و فزاینده ماشین آلات، باعث می‌شود که زندگی کارگران به طرز فزاینده‌ای بی‌ثبات شود؛ و برخوردهای بیش‌تری که میان فرد فرد کارگران و فرد فرد بورژواها صورت می‌گیرد تبدیل به برخورد میان دو طبقه پرولتاریا و بورژوازی می‌شود. از این رو، کارگران مبادرت به تأسیس تشکیلاتی (اتحادیه‌های کارگری) در برابر بورژوازی می‌کنند، به یکدیگر دست اتحاد می‌دهند تا نرخ دستمزدها را ثابت نگهدارند. تشکیلات پایداری را ایجاد می‌کنند که قادر است از آنان به هنگام شدت گرفتن پیکار، حمایت نماید- گاهی نیز این پیکار، شکل طغیان را به خود می‌گیرد.
گاهی کارگران [در این پیکار] پیروز می‌شوند، هر چند که این پیروزی زودگذر است. نتیجه‌ی واقعی پیکارهای آنان یک موفقیت آنی نیست، بلکه اتحاد و یکپارچگی آنان است که همواره فزونی می‌یابد. پیشرفت وسایل ارتباطی که توسط صنعت در مقیاس وسیع فراهم آمده است باعث تقویت و تحکیم اتحاد کارگران شده و کارگران ساکن در مکان‌های مختلف را در تماس نزدیک‌تر با یکدیگر قرار می‌دهند. برای تبدیل مبارزات محلی چند وجهی، که همه از یک سنخ هستند، به یک مبارزه ملی، فقط به مبارزه طبقاتی نیاز است. [زیرا] هر مبارزه طبقاتی، مبارزه‌ای سیاسی به شمار می‌آید. [از این رو] شهرنشین‌های سده‌های میانه که وسایل ارتباطی شان حداکثر به صورت جاده‌های خاکی [مال رو] بود، قرن‌ها طول کشید تا بتوانند متحد شوند. ولی به برکت وجود راه آهن، پرولتاریای نوین می‌تواند در طول چند سال، نیروهای خود را یکپارچه و متحد کند.
این سازمان و تشکل پرولترها برای تشکیل یک طبقه کارگر، و نیز تشکیل یک حزب سیاسی بر مبنای آن، همواره در اثر رقابت میان خودِ کارگران، با شکست روبرو می‌شود. با این حال، به طرز فزاینده‌ای اصلاح شده، قوی‌تر شده، محکم‌تر شده و نیرومندتر شده است. این تشکیلات می‌توانند با بهره گیری از نفاق و چند دستگی میان [اقشار] بورژوازی، قوه قانونگذاری را مجبور کنند که برخی از منافع خاص طبقه کارگر را به رسمیت بشناسد. به این ترتیب بود که لایحه ده ساعت کار به تصویب پارلمان بریتانیا رسید.
نفاق و دو دستگی در درون این طبقه قدیمی جامعه [بورژوازی] کمک بزرگی به افزایش رشد پرولتاریا می‌کند. [زیرا] بورژوازی همواره دچار تضاد است: در ابتدا، تضاد با حکومت اشرافی؛ سپس با آن قشرهایی از بورژوازی که منافعشان در تعارض با پیشرفت صنعت است؛ و در تمام اوقات، در تضاد با بورژوازی کشورهای خارجی. در این پیکارها، بورژوازی ناگزیر است به پرولتاریا متوسل شود و از او کمک بخواهد؛ و به این ترتیب کارگران را وارد صحنه سیاسی کند. بنابراین، خود بورژوازی امکانات سیاسی و آموزش عمومی را برای کارگران فراهم کرده، و به عبارت دیگر، سلاح‌هایی را در اختیار پرولتاریا قرار می‌دهد تا با کمک آن، با خود بورژوازی پیکار کنند.
وانگهی همان طور که قبلا شرح داده شد، پیشرفت صنعت باعث تسریع تبدیل تمامی [قشرهای] طبقه حاکم به پرولتاریا شده، یا دست کم زندگی آن‌ها را به مخاطره می‌اندازد. این اعضای جدید پرولتاریا، روشنگری را به میان صفوف پرولتاریا می‌برند.
بالاخره، موقعی که قرار است جنگ طبقاتی به مرحله نهایی خود برسد، [امکان] فروپاشی طبقه حاکم و طبقه قدیمی جامعه [بورژوازی] به قدری جدی و شدید می‌شود که [ابتدا] قشر کوچکی از طبقه حاکم از آن جدا می‌شود تا آرمان انقلابی مشترکی با طبقه انقلابی- طبقه‌ای که آینده را در دستان خود دارد [پرولتاریا]- داشته باشد. درست همان طور که در ایام گذشته، قشری از اشراف به بورژوازی ملحق شدند، به همان ترتیب نیز اینک قشری از بورژوازی به سراغ پرولتاریا می‌رود. این وضع، به خصوص در موردی اتفاق می‌افتد که برخی از نظریه پردازان بورژوا درک و فهمی تئوریک از حرکت تاریخی به طور کلی، داشته باشند.
از میان تمامی طبقاتی که امروزه رویاروی بورژوازی قرار گرفته‌اند، فقط پرولتاریاست که به راستی یک طبقه انقلابی محسوب می‌شود. [زیرا] سایر طبقات در اثر پیدایش صنعت در مقیاس وسیع، دچار انحطاط و نابودی می‌شوند، ولی پرولتاریا مشخص‌ترین محصول آن صنعت است.
قشر پایین طبقه متوسط- خُرده تولید کنندگان، کسبه جزء، سازندگان صنایع دستی، دهقانان خُرده پا- همگی آنان با بورژوازی پیکار می‌کنند، با این امید که هستی خود را به عنوان قشرهایی از طبقه متوسط حفظ نمایند. از این رو، آنان انقلابی نیستند، بلکه محافظه کار می‌باشند. حتی ارتجاعی نیز به شمار می‌آیند زیرا می‌کوشند تا چرخ‌های تاریخ را به سمت عقب به حرکت درآورند. اگر هم به طور اتفاقی انقلابی بشوند، فقط به این دلیل است که از لغزیدن در منزلت پرولتاریایی هراس دارند؛ این دهقانان از وضع موجود خود دفاع نمی‌کنند، بلکه از منافع آینده‌شان حراست می‌نمایند؛ موضع خود را به این دلیل رها می‌کنند که [بتوانند] خود را [موقتاً] در اختیار پرولتاریا قرار دهند.
لومپَن پرولتاریا که در اثر گندیدگی پایین‌ترین قشر جامعه قدیم به وجود می‌آید، تا حدودی در حرکت انقلابی پرولتاریا درگیر می‌شود. با این حال، به طور کلی به شکرانه وضعیت زندگی آنان، لومپَن پرولترها آمادگی بیش‌تری دارند تا با دریافت پول از نیروهای ارتجاع، به صورت ابزاری برای آن‌ها درآیند.
پرولتاریا از شرایط اجتماعی حاکم بر جامعه بورژوازی هیچ سهم و نصیبی نبرده است: پرولتاریا مال و منالی ندارد؛ رابطه یک پرولتر با زن و فرزندانش کاملاً متفاوت از روابط خانوادگی در زندگی یک بورژوا است؛ کار کردن در شرایط صنعتی نوین که [نوعی] اسارت نوین در دست سرمایه است (که در اِنگلستان مانند فرانسه و در امریکا مانند آلمان است)، کارگر را از خصایص ملی‌اش عاری کرده است. قانون، اخلاق و دین، برای او به صورت تعصبات گوناگون بورژوایی درآمده‌اند، که در پشت آن‌ها، منافع بورژوازی کمین کرده است.
تمامی طبقاتی که تاکنون به قدرت رسیده بودند، قصد داشتند که منزلت اجتماعی، به تازگی به دست آورده خود را تقویت نمایند، به این طریق که جامعه را به طور کلی در شرایطی قرار دهند که با شرایط آن طبقه به لحاظ «تخصیص» تطابق داشته باشد. [لذا] پرولترها فقط موقعی می‌توانند به صورت صاحبان واقعی نیروهای مولد اجتماعی درآیند که «وجه تخصیص» پیشین خود [از تولید اجتماعی] را الغاء کرده و نهایتاً هر نوع وجه تخصیص دیگر را نیز لغو نمایند. پرولترها صاحب هیچ چیز برای خودشان نیستند تا آن را حفظ و حراست نمایند؛ رسالت پرولترها در این است که تمامی تضمین‌ها و تأمین‌های مربوط به مالکیت فردی را نابود کنند.
تمامی جنبش‌های انقلابی، جنبش‌های اقلیت‌ها یا جنبش‌هایی به نفع اقلیت‌ها بوده‌اند [ولی] جنبش پرولتریا جنبشی است مستقل و دارای اکثریت عظیم، که در راستای منافع اکثریت اعضای خود فعالیت می‌کند. پرولتاریا، یعنی پایین‌ترین قشر موجود در جامعه، فقط موقعی قادر به خیزش و روی پای خود ایستادن است که [ابتدا] کل روبنای لایه بندی اجتماعی آن جامعه را نابود کند.
در این طرح کلی از مراحل رشد پرولتاریا، ما مسیر جنگ داخلی (که هر چند کمابیش پنهان و نامعلوم است، ولی جریان یافتن آن در جامعه محسوس می‌باشد) را ردیابی کرده و آن را تا مرحله‌ای که به انقلاب آشکار می‌انجامد- مرحله‌ای که در آن، پرولتاریا به طریقی قهرآمیز بورژوازی را سرنگون کرده و حاکمیت خویش را برقرار می‌سازد- دنبال خواهیم کرد.
تاکنون هر شکلی از جامعه [بشری] بر پایه تخاصم میان طبقات ظالم و مظلوم استوار بوده است. ولی اگر طبقه‌ای بخواهد در حق طبقه دیگری ظلم کند، می‌بایست حداقل امنیت را برای آن فراهم سازد تا طبقه مظلوم بتواند به حیات بَرده وار خود ادامه دهد. در دوران «سِرواژ» [نظام سِرف‌داری] سرف‌ها توانستند خود را به منزلت عضویت در «کُمون» [جامعه اشتراکی دهقانی] ارتقاء دهند، درست همان‌طور که خرده بورژوازی نیز در یوغ استبداد فئودالی توانست خود را به منزلت بورژوا برساند. اما کارگران نوین در عصری که صنعت رو به توسعه است، نه تنها منزلت اجتماعی آنان ارتقاء نیافته، بلکه باز هم دچار تنزل بیش‌تری شده و حتی فرودست‌تر از سایر اقشار طبقه‌اش شده‌اند. کارگر به صورت یک انسان فقیر و تهیدست درآمده است، در حالی که سرعت فقر و بینوایی آنان سریع‌تر از سرعت افزایش جمعیت و انباشت ثروت می‌باشد. این موضوع به سادگی نشان می‌دهد که بورژوازی از این پس شایستگی احراز مقام طبقه حاکم در جامعه یا تحمیل نظام اجتماعی خاص خودش را به عنوان قانون عالی جامعه به طور کلّی، ندارد. بورژوازی شایسته حکومت کردن نیست زیرا قادر نیست امنیت را برای بردگانش- حتی در محدوده‌ی هستی برده وارشان - تأمین نماید؛ چرا که چاره‌ای جز این ندارد که بگذارد آنان در وضعیتی قرار گیرند که به وسیله بورژوازی تغذیه شوند، به جای این که [برعکس] بورژوازی را تغذیه نمایند. جامعه قادر نیست به حیات خویش در سلطه‌ی بورژوازی ادامه دهد، یعنی این که حیات بورژوازی با حیات جامعه در تضاد است.
وسیله‌ی عمده‌ی هستی و حکومت بورژوازی [بر جامعه] عبارت است از انباشت ثروت در دستان افراد خصوصی، یعنی تشکیل سرمایه و افزایش آن. وسیله‌ی عمده تأمین سرمایه نیز همانا کارِ مزدبگیری است؛ در حالی که کار مزدبگیری نیز منحصراً متکی بر رقابت کارگران [برای یافتن کار] است. پیشرفت صنعت، که بورژوازی به گونه‌ای غیرارادی و منفعلانه آن را گسترش می‌دهد، باعث می‌شود که انزوای کارگران که زاییده‌ی رقابت آنان [برای یافتن کار] است، با وحدت انقلابی آنان از طریق تشکیلات [کارگری] جایگزین شود. از این رو، گسترش صنعت در مقیاس وسیع باعث می‌شود که زمینه اقتدار بورژوازی به لحاظ استمرار سلطه‌ی نظام سرمایه‌داری بر تولید و محصولات کار را سُست نماید. لذا بورژوازی قبل از هر چیز، گورکَنان خود را پدید می‌آورد، سقوط بورژوازی و پیروزی پرولتاریا، به یک اندازه اجتناب ناپذیرند.
ادامه دارد ...
منبع: میلز، چارلز رایت؛ (1379)، مارکس و مارکسیسم، ترجمه: محمد رفیعی مهر آبادی، تهران: خجسته، چاپ دوم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما