فلسفه به چه کار می آید؟

فلسفه از چیزهایی است که مختصِ متخصصان نیست. گرچه شاید عجیب بنماید، کمابیش هیچکس نیست که فلسفه ورزی نکند. این قدر هست که هر کس در زندگی اش آناتی هست که فیلسوف می شود. این معنا، پیش از همه بر دانشمندان
چهارشنبه، 25 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فلسفه به چه کار می آید؟
فلسفه به چه کار می آید؟

 

نویسنده: یوزف ماری بوخنسکی
مترجم: پرویز ضیاء شهابی



 
فلسفه از چیزهایی است که مختصِ متخصصان نیست. گرچه شاید عجیب بنماید، کمابیش هیچکس نیست که فلسفه ورزی نکند. این قدر هست که هر کس در زندگی اش آناتی هست که فیلسوف می شود. این معنا، پیش از همه بر دانشمندان طبیعت شناس راست می آید و بر مورخان و هنرمندان. نمی گویم که آنان از این رهگذر نیز به بشر خدمتی می کنند مهم. کتابهای کسانی که از سر ذوق و تفنن به فلسفه می پردازند معمولاً بد کتابهایی است، حتی اگر نویسندگان آن کتابها فیزیک دانان، شاعران و یا سیاستمدارانی باشند بنام. بیشتر این کتابها دربردارنده ی فلسفه ای است کودکانه، ساده لوحانه و بیشتر سهوآلود. اما نکته ی اصلی این نیست، آن است که ما، عموماً، فلسفه ورزی می کنیم و چنین که می نماید، می باید که فلسفه ورزی کنیم.
و به همین جهت این پرسش که: "به راستی چیست فلسفه؟ ، "پرسشی است برای همه مهم. مع الاسف این خود یکی از دشوارترین پرسش های فلسفی است. من کمتر کلمه ای سراغ دارم که همچون فلسفه بر این همه معناهای گوناگون دلالت کند. همین چندی پیش بود که در فرانسه در مجمعی شرکت جستم متشکل از جمعی متفکر سرشناس آمریکایی و اروپایی. همه از فلسفه دم می زدند، ولی هر کس از این لفظ معنایی می خواست غیر از دیگران. اکنون می خواهیم تعبیرهای گوناگون را از نزدیک بنگریم تا سپس ببینیم چگونه می توانیم در این کلاف سردرگمِ تعریف ها و رأی ها راهی به فهم آنها پیدا کنیم.
نخستین رأی، رأیی است که بنابر مفاد آن فلسفه مفهومی است جمعی که دلالت دارد بر هر آنچه آن را هنوز به شیوه ی علمی بررسی نمی توان کرد. این رأی از آنِ لرد برتراند راسل و بسیاری از فیلسوفان تحصّلی مذهب است. ایشان به ما یادآوری می کنند که به نزدیک ارسطو فلسفه هم معنای علم بود. پس از او علوم خاص از فلسفه جدا شده اند. نخست پزشکی، سپس طبیعیات (فیزیک)، پس از فیزیک روان شناسی و سرانجام حتی منطق صوری که آن را همچنان که می دانیم بیشتر در دانشکده های ریاضی می آموزند. به سخن دیگر در آن معنا که ریاضیاتی هست، چیزی به نام فلسفه، که دارای موضوعی باشد خاص، وجود ندارد. فلسفه فاقد چنین موضوعی است. با لفظ فلسفه می توان نمود که به توضیح مسائلی گوناگون و هنوز ناپخته کوشش هایی می رود.
این موضوع موضعی است الحق جالب نظر. دلیل هایی که بر درستی آن می آورند نخست متقاعدکننده می نماید، ولی اگر مطلب را از نزدیکتر ببینیم در درستی آن به شک هایی بزرگ می افتیم، چرا که اولاً اگر چنان باشد که این فیلسوفان می گویند، می بایست امروز فیلسوفان کمتری داشته باشیم تا هزار سال پیش، که یقیناً چنین نیست. امروز نه کمتر که بسیار بیشتر از دوره های پیشین فلسفه داریم. مرادم فقط عدد فیلسوفان نیست، بل شمار مسائل مطروحه را نیز در نظر دارم. اگر کسی فلسفه ی یونان باستان را با فلسفه ی امروز ما قیاس کند، می بیند که ما در قرن بیستم پس از مسیح پرسش هایی به مراتب بیشتر از آن چه یونانیان داشتند مطرح می کنیم.
ثانیاً درست است که به مرور زمان رشته های علمی از فلسفه جدا شده است. اما جالب نظر آن که به محض جدا شدن هر شاخه ی علمی از فلسفه چیزی نمی گذرد که رشته ای فلسفی جای آن را می گیرد. مثلاً در همین اواخر که منطق صوری حساب خود را از فلسفه جدا کرد فلسفه ی منطق درست شد که خود بحثی است بسیار گسترده. در این باب در ایالات متحده ی آمریکا ظاهراً بیشتر چیز می نویسند و سخن می گویند تا در مسائل منطقی محض؛ و شاید درست به همین دلیل است که این کشور در علم منطق نیز پیشرو است. واقعیت ها نشان می دهد که پیشرفت علوم فلسفه را نه فقط نمی میراند بل زنده تر و فربه تر می کند.
سرانجام از آنان که منکر وجود فلسفه اند تنها یک سؤال دارم. این ادعا را به نام چه علمی است که عنوان می کنند؟ به شبهه ی منکران، ارسطو نیز همین جواب داده، که گفته است انسان یا باید فلسفه ورزی کند و یا نباید. اگر باید که باید و اگر نباید به نام فلسفه ای باید نباید. پس حتی اگر نباید فلسفه ورزی کرد باز هم باید کرد. چه خنده دار است کار فلسفه ستیزان! برهانهای قاطع فلسفی می آورند که نیستی فلسفه را نشان دهند.
حاصل آنکه مشکل می توان حق را به جانب صاحبان این عقیده دانست. پس فلسفه باید چیزی باشد فراتر از یک مفهوم جمعی و عنوان کلی بر مسائل ناپخته. البته گاه و بی گاه فلسفه این کار را نیز بر عهده گرفته است، اما خود چیزی است بیش از طرح پرسش های به پاسخ علمی نرسیده.
بر خلاف، عقیده ی دسته ی دوم آن است که فلسفه هیچگاه از میان نخواهد رفت، حتی اگر همه ی علوم ممکن خود را از او خلاص کنند، چرا که به زعم صاحبان این نظر، فلسفه اصلاً علم نیست. بر وفق این رأی فلسفه ورزیدن یعنی پژوهیدن ولی نه به عقل، بل به شیوه ای کم یا بیش "غیرعقلی". این عقیده ای است که امروز به ویژه در قاره ی اروپا بسیار گسترش یافته است و از جمله کسانی که فیلسوفان اگزیستانس (قیام ظهوری) خوانده می شوند هواخواه آنند. یکی از هواداران پرو پاقرص این جریان، مسلماً فیلسوف پیشتاز پاریسی پروفسور ژان وال (1) است، که به نزدیک وی میان فلسفه و شعر، تفاوتی نیست ماهوی. اما فیلسوف نامدار اگزیستانس کارل یاسپرس (2) را نیز می توان، از این نظر، به ژان وال نزدیک دانست. به تعبیر فیلسوف ژنوی، خانم ژان هرش (3) فلسفه تفکری است در مرز میان علم و موسیقی. گابریل مارسل (4) که یکی دیگر از فیلسوفان اگزیستانس است، در میان کتابی فلسفی قطعه ای موسیقی را، از ساخته های خویش، عیناً به چاپ داده است. بگذریم از رمانهایی که بعضی از فیلسوفان امروزی می نویسند.
این عقیده نیز عقیده ی فلسفی محترمی است. در تأیید آن چیزها می توان گفت. نخست آنکه در بررسی پرسش های نهایی (die- Grenzfragen) و چنین پرسش هایی بیشتر پرسش هایی است فلسفی ــ باید چنان چون شاعران همه ی قوت ها و استعدادهای خویش را، از جمله احوال و احساسات و اراده و تخیّل را به کار گرفت. دو دیگر آن که مسائل بنیادین فلسفه در دسترس عقل [محض] نیست. باید آنها را به هر وسیله ی دیگری که هست، دریافت. سوم آنکه هر چه عقل به آن پی برد یا به این علم تعلق دارد یا به آن علم. پس برای فلسفه چه می ماند به جز همین تفکر شاعرانه در آنچه نزدیک به سر حدّ عقل است یا حتی بیرون از حدّ آن. از این دست دلایل بیش از این هم می توان آورد.
متفکرانی که در مقابل این عقیده ایستاده اند بسیارند. از جمله آنان که به این سخن از لودویگ ویتگنشتاین (5) سر سپرده اند که: درباره ی آنچه از آن سخن نمی توان گفت خاموش باید بود. در این مقام مراد ویتگنشتاین از "سخن گفتن" سخن گفتن بخردانه و منطقی یعنی تفکر کردن است. کسانی که با فلسفه ی شاعرانه مخالفند، می گویند آنچه به وسیله ی بهنجار شناخت، یعنی به ادراک عقلی شناخته نشود، به هیچ وجه دیگر در ادراک نمی آید. انسان فقط دو روش در شناخت چیزها می شناسد: یکی آنکه مورد شناخت را بی واسطه به حس یا به عقل دریابد، و دیگر آنکه آن را (از پیشتر شناخته شده ای) استنتاج کند و این هر دو، کار عقل است. از اینکه انسان چیزی را دوست می دارد یا از چیزی بدش می آید، از اینکه چیزی را هراس انگیز یا اشکوفه آور می یابد، از چنین حالها، جز از احساس شادی یا اندوه برنمی آید ــ فراتر از آن هیچ برنمی آید. این فیلسوفان چنین گویند و من با اظهار تأسف باید بگویم که صاحبان نظر مخالف را خندستان می کنند و آنان را مردمی می دانند خیالباف، شاعر و سهل انگار.
در اینجا قصد وارد شدن به این بحث را ندارم. پس از این مجال، این کار فراهم خواهد آمد. در این مقام همین بس که نکته ای را یادآور شوم. اگر به تاریخ فلسفه نگاه کنیم، خواهیم دید که از یونان باستان تا به امروز، از تالس تا مرلوپونتی (6) و یاسپرس، فیلسوفان همواره در صدد توضیح واقعیت بوده اند. و توضیح عبارت است از گزارش (تفسیر، تعبیر) بخردانه ی موضوعِ توضیح دادنی که این خود، کارِ عقل است. حتی کسانی همچون برگسون که به شدت با استیلای عقل بر فلسفه مخالفت ورزیده اند، خود [در عمل] همین شیوه در پیش گرفته اند. دست کم، این قدر هست که چنین می نماید که فیلسوف کسی است که بخردانه می اندیشد، کسی است که می کوشد به جهان و زندگانی وضوح و روشنی ــ یعنی نظم ــ بیاورد، که خود جز [کارِ] عقل نیست. از دیدگاه تاریخی نیز، یعنی با نظر به آنچه فیلسوفان کرده اند نه آنچه گفته اند، فلسفه همواره کوششی بوده است عقلی و علمی. آموزش بوده است نه سُرایش. اینجا و آنجا فیلسوفانی بوده اند که قریحه ی شاعری نیز داشته اند ــ کسانی همچون افلاطون و قدیس اگوستینوس. و اگر بتوان از کار کسی، کار آن بزرگان را قیاس گرفت، می توان از ژان پل سارتر نام برد که چند نمایشنامه ی خوب نوشته است. اما، چنین می نماید که این همه وسیله ی بیان اندیشه بوده است، وگرنه همچنان که گذشت، فلسفه بالذات همیشه آموزه، همیشه دانش بوده است.
اما اگر فلسفه علم باشد، پرسشی که باز پیش می آید این است که: علم به چه چیز؟ عالم جسمانی را در فیزیک می پژوهند و عالم حیات را در زیست شناسی، عالم آگاهی را در روان شناسی و جامعه را در جامعه شناسی. چه می ماند برای فلسفه چون یک علم؟ منطقه ی پژوهش فلسفه چیست؟
پاسخ اول: شناخت شناسی. در دیگر علوم چیزها می شناسند، در فلسفه امکان شناخت، مبادی و مرزهای هر شناخت ممکن را بررسی می کنند. چنین گویند کانت و بسیاری از پیروان او.
پاسخ دوم: ارزشها. آنچه هست در علوم دیگر بررسی می شود، آنچه باید باشد در فلسفه مورد بحث قرار می گیرد. این پاسخ را برای نمونه، اصحاب حوزه ی معروف جنوب آلمان [نوکانتیان جنوب غربی آلمان] داده اند و نیز عده ای از فیلسوفان معاصر فرانسوی.
پاسخ سوم: انسان، دقیق تر بگوییم، انسان از آن روی که اصل و اساس هر چیز دیگر است. به زعم صاحبان این نظر انسان را با هر چه هست نسبتی است که در هیچ علم، حتی علوم انسانی، مورد عنایت و التفات قرار نمی گیرد. این نسبت را و از آنجا انسان را از این وجهه نظر فلسفه می پژوهد. این، قول بسیاری از فیلسوفان اگزیستانس اندیش است.
پاسخ چهارم: زبان. ویتگنشتاین می گوید: "جمله ی فلسفی وجود ندارد، آنچه هست جز توضیح جمله ها نیست". فلسفه ی زبان علوم دیگر را از حیث ساختار بررسی می کند. این، قول ویتگنشتاین است و بسیاری از تحصلی مذهبان (پوزیتیویست ها) منطقی معاصر.
از این دست رأی ها بسیار است. آنچه آمد جز اندکی از بسیار نیست. بر درستی هر یک از آنها استدلال ها می آورند و کمابیش به شیوه ای متقاعد کننده از آن دفاع می کنند. صاحبان هر یک از این رأی ها مخالفان را اصلاً فیلسوف نمی دانند. باید شنید که گاه با اعتقادی چه جزم احکامی چنین صادر می کنند. مثلاً تحصّلی مذهبان منطقی به فیلسوفانی که هم رأی ایشان نیستند مُهر باطل می زنند که مابعدالطبیعه پردازند و مابعدالطبیعه، به زعم آنان به معنای دقیق لفظ بی معناست. مابعدالطبیعه پرداز صوتها بیرون می دهد، اما چیزی نمی گوید. پیروان کانت نیز هر کس را که نه چنان بیندیشد که او می اندیشید مابعدالطبیعه پرداز می خوانند. ولی در عرف آنان مابعدالطبیعه پرداز یاوه گو نیست، بل جزم اندیشو نافیلسوف است. از تحقیری که فیلسوفان اگزیستانس جزم اندیش به دیگران روامی دارند ــ بی آنکه به بازگفت آن حاجتی باشد ــ همه آگاهند.
حال، برای آنکه عقیده ی راسخ خویش را در این باب با شما در میان بگذارم، عرض می کنم که من احساس می کنم چسبیدن به این یا آن برداشت از فلسفه نابجاست. به نظرم بخردانه می آید که بگوییم فیلسوفان باید از مسأله ی شناخت بحث کنند و از مسأله ی ارزشها، همچنان که از انسان و از زبان. اما چرا فقط از این مسائل؟ آیا فیلسوفی برهانی آورده است که فلسفه را مسأله ای ورای این مسائل نیست؟ اگر کسی چنین ادعایی کند باید مثل مفیستوفلس گوته (7) پندش دهیم که یک دوره منطق بخواند تا بداند که به راستی برهان چیست. ادعایی چنین هرگز برهانی نشده است. اگر به دنیای پیرامون خودمان نگاهی بیندازیم، خواهیم دید که آکنده است از مسائل حل ناشده ی فراوان ــ مسائلی مهم که به همه ی حوزه ها مربوط می شود و هیچ علم خاصی آنها را مورد تحقیق قرار نمی دهد و نمی تواند قرار دهد. از این قبیل است مسأله ی قانونها. این مسأله یقیناً نه مسأله ای است ریاضی. ریاضی دان می تواند قانونهایی علمی را به ضابطه دربیاورد و در آنها تحقیق کند ــ بی آنکه این مسأله را طرح کند. مسأله به زبان شناسی هم مربوط نیست، چرا که مسأله، مسأله ی زبان نیست. مسأله، امری است که در جهان یا دست کم در ذهن ثبوت دارد. از طرف دیگر قانون ریاضی جزء ارزشها نیست. نه چیزی است که باید باشد، بل آن است که هست. پس ربطی به ارزش شناسی ندارد. اگر بخواهیم مسأله را در هیچ کدام نمی توانیم بگنجانیم. مسأله جایی نمی یابد. با این همه مسأله ای است به غایت جدی و مهم.
چون چنین است پیش تواند آمد، و در واقع نیز بسیار پیش آمده است که فیلسوف درست به همان مسائل بپردازد که در علوم مورد بحث است. اگر بپرسیم "پس چه فرقی است میان فلسفه با علوم دیگر؟" می توانیم پاسخ دهیم که فلسفه هم از حیث روش با علوم فرق دارد و هم به حسب دیدگاه. فیلسوف، بر خلاف عالم، دست خود را در معمول داشتن هر روش ــ از میان روش های ممکن گوناگون که به حصول شناخت برسد ــ باز می بیند. مثلاً فیلسوف همچون فیزیکدان متعهد و ملتزم به آن نیست که هر چیزی را برگرداند به پدیدارهای مشاهده پذیر محسوس ــ که به معنای اکتفا کردن است به روش تجربی ــ تحویلی ــ (empirisch reduktive methode) فیلسوف می تواند روشهای دیگر هم به کار بندد ــ از جمله بینش (Einsicht) داشتن به داده ها.
از سویی دیگر دیدگاه ویژه ی فلسفه نیز میان فلسفه و علوم فرق می نهد. فلسفه به هر چه بنگرد آن را همواره منحصراً از وجهه ی نظر به اصول و مبادی می بیند و در این معنا فلسفه ی علم به مبادی ــ (Grundlagen Wissenschaft) است. آنجا که علوم کار را تمام شده می بیند و مبادی را ــ بی آنکه دیگر در آنها چون و چرا کند ــ می پذیرد، فیلسوف تازه می آغازد به پرسش. کار علم شناخت چیزهاست، فلسفه می پرسد شناخت چیست. کشف قانونها بر عهده ی علوم است، فلسفه می پرسد قانون چیست. سیاستمدار و مردم کوچه و بازار دم از معنا و مقصد می زنند، فیلسوف می پرسد که به راستی از این الفاظ چه معنا باید خواست. فلسفه علمی است ریشه ای (رادیکال) ــ بدین معنا که به ریشه ها می پردازد و از علوم دیگر ژرفکاوتر است. آنجا که علوم دیگر رضایت می دهند و از تحقیق بیشتر دست می کشند، فلسفه دست بردار نیست و می خواهد باز هم ژرفتر بپرسد و ژرفتر بپژوهد.
گفتن این که مرز حقیقی میان علم و فلسفه کجاست آسان نیست. مثلاً در قرن حاضر تحقیق در مبادی ریاضیات پژوهشی است بی شک فلسفی، ولی آن را از پژوهش های ریاضی منفک نمی توان کرد. البته در بعضی از حوزه ها مرزها کاملاً مشخص است. از این حوزه هاست مبحث امور عامه (هستی شناسی) ــ علمی که بحث می کند نه از این یا آن موجود بل از امور عامه [که محمول بر هرچه هست] اموری همچون شیئیت، وجود، [جوهر و عرض] و مانند آن. دیگر حوزه ی ارزشهاست از آن روی که ارزشهاست. در این حوزه ها فلسفه با هیچ علمی هم مرز نیست. هیچ علمی نیست که در مسائل مربوط به این حوزه ها تحقیق کند مگر فلسفه. تحقق علوم دیگر، خود منوط است به تحقق هستی شناسی. از همین جا نیز میان هستی شناسی با علوم دیگر ــ که در آنها از مسائل این علم چیزی دانسته نیست ــ فرقی پدید می آید.
در همه ی دورانهای فلسفه، فیلسوفان بزرگ فلسفه را به همین چشم دیده اند ــ آن را علم دیده اند نه شعر یا موسیقی. آن را عبارت دانسته اند از تحقیقی جدی و عمیق. ولی آن را علمی گرفته اند کلی که دَرِ هیچ حوزه ای را بر روی خود نمی بندد و هر روش را که به کار آید، به کار می بندد. علمی که بحث می کند از مسائلی جدی و اساسی، علمی ریشه ای ــ علمی که به یافته های علوم دیگر قانع نیست بل می خواهد عمق ریشه ها را بپژوهد.
باید این نکته را نیز بگوییم که فلسفه علمی است به غایت دشوار ــ علمی که در آن از هر چه هست پرسش می رود. در این علم هیچ روشی، هیچ سنتی از اعتباری مطلق برخوردار نیست. اینجا مسائل غامض امور عامه مدام باید در مدّنظر باشد. چنین علمی، البته، هر چه باشد آسان نمی تواند بود. عجب نیست که در آراء و عقاید فیلسوفان تا بدین حد تضاد است و تناقض. قدیس توماس آکوینی که متفکری است بزرگ و نه شکاک بل یکی از بزرگترین سیستم سازان تاریخ است، جایی گفته است کسانی که مسائل اصلی را بدون خلط و اشتباه بر عهده ی حل بتوانند گرفت ــ آن هم پس از زمانی دراز ــ بسیار کم اند.
اما انسان آفریده ای است که، چه بخواهد و چه نخواهد، ناگزیر از فلسفه ورزی است. در پایان این نکته را نیز بگویم که فلسفه ورزی به رغم دشواریهای عظیم که دارد در زندگی انسان یکی از زیباترین و نجیب ترین چیزهاست. کسی که یک بار فیلسوفی راستین را ببیند، همیشه خویش را مجذوب مغناطیس او خواهد یافت.

پی‌نوشت‌ها:

1.Jean Wahl.
2.karl Jaspers.
3.Jeanne Hersch.
4.Gabriel Marcel.
5.Ludwig Wittgenstein.
6.Merleau - Ponty.
7.در تراژدی "فاوست" اثر شاعر بزرگ آلمانی یوهان ولفگانگ گوته، جایی که مفیستوفلس برنامه ی تحصیلی شاگرد را می بندد (سطر 1911) آمده است. "اول دوره ی منطق"
(Zuerst Collegium Logicum).

منبع:یوخنسکی، یوزف ماری، (1902-1995)، راه هایی به تفکر فلسفی (درآمدی بر مفاهیم بنیادین)، پرویز ضیاء شهابی، آبادان: پرسش، چاپ دوم 1389.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط