سعدی عارف؟ صوفی؟ درویش؟ (3)

چو الب ارسلان جان به جان بخش داد پسر تاج شاهی به سر بر نهاد (1) در این حکایت نیز «دیوانه ای هوشیار» است که سخن حکیمانه در ناپایداری دنیا می گوید. که این نیز صفتی است که معمولاً به عرفا و درویشان می دهند.
پنجشنبه، 26 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سعدی عارف؟ صوفی؟ درویش؟ (3)

سعدی      عارف؟ صوفی؟ درویش؟ (3)





 

چو الب ارسلان جان به جان بخش داد پسر تاج شاهی به سر بر نهاد (1)
در این حکایت نیز «دیوانه ای هوشیار» است که سخن حکیمانه در ناپایداری دنیا می گوید. که این نیز صفتی است که معمولاً به عرفا و درویشان می دهند.
***
شنیدم که از نیکمردی «فقیر» دل آزرده شد پادشاهی کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود ز گردن کشی بروی آشفته بود (2)
***
حکایت کنند از جفا گستری که فرماندهی داشت بر کشوری
گروهی برِ«شیخ» آن روزگار ز دست ستمگر گرستند زار (3)
که باز می بینیم مردم از جور سلطان به «شیخ» و «عارف» که پناه آنان در برابر ظلم است، روی می آورند.
***
زبان دانی آمد به صاحبدلی که محکم فرو مانده ام در گلی (4)
***
شنیدم که «پیری» به راه حجاز به هر خطوه کردی دو رکعت نماز (5)
که این «پیر» هم -به احتمال قوی- به استناد قول عطار در تذکرة الاولیاء در باب مربوط به رابعه ی ادویه، ابراهیم ادهم است.
***
بنالید درویش از ضعف حال بر تندرویی خداوند مال (6)
***
یکی سیرت نیکمردان شنو اگر نیکبختی و مردانه رو
که «شبلی» ز حانوت گندم فروش به ده برد انبان گندم به دوش (7)
***
یکی روبهی دید بی دست و پای فروماند در لطف و صنع خدای (8)
نظیر این حکایت نیز در محاضرة الابرار درباره ی شقیق بلخی و ابراهیم ادهم آمده است. (9)
***
شنیدم که مغروری از کبر مست در خانه بر روی سائل ببست (10)
در این داستان نیز از این سائل به عنوان «درویش» نام می برد که نابینایی او را پناه و غذا می دهد و خداوند چشمانش را روشنی می بخشد.
بر آسود «درویش» روشن نهاد بگفت ایزدت روشنایی دهاد
***
جوانی به دانگی کرم کرده بود تمنّای «پیری» برآورده بود (11)
***
چنین دارم از پیر داننده یاد که «شوریده ای» سر به صحرا نهاد (12)
***
چنین نقل دارم ز «مردان راه» «فقیران منعم» «گدایان شاه» (13)
که پیری به در یوزه شد بامداد در مسجدی دید و آواز داد
***
شنیدم که «پیری» شبی زنده داشت سحر دست حاجت به حق برفراشت (14)
***
گمان می کنم برای نمودن توجّه و علاقه ی شیخ شیراز به مشایخ و عرفا و اهل دل و درویشان همین مقدار مثال بسنده باشد و هر آینه اگر آثار او را به تمامی بررسی کنیم باز هم به مثال های بیشتری برمی خوریم که همه حکایت از عنایت سعدی به این طایفه دارد و بد نیست اضافه کنیم که از مجموع حدود 180 حکایت گلستان، قریب پنجاه از آن، درباه ی درویشان و عرفا و اهل دل است.
***
اما همانگونه که گفته شد در عصر سعدی به سبب رواج بازار تصوّف، سره و ناصره ی این طایفه در هم آمیخته بود و چه بسا که شمار نیکان از بدان به مراتب کمتر بود.
سعدی که مرد حقیقت نگر و جهاندیده ای است با دیده ها و تجربیات بسیار و نیز دارای خاطری ناآلوده به غبار تعصّب، چوپانان بیننده ی دقیق و جامعه شناسی توانا، همانگونه که از درویشان خالص به خلوص یاد می کند و محاسن اعمال و گفتار آنان را می نمایاند، قبایح کردار، درویش نمایان و متصوفین نیز از دید تیزبین او برکنار نمی ماند و بویژه انتقادات و پرخاشگری های خود را نسبت به این گروه در «گلستان» نمایان می سازد که دفتری است از جهان واقعیات و نمونه هایی از نکوهش سعدی را از طایفه ی «نادرویش» ذیلاً نقل می کنیم تا برهانی باشد بر این گفتار ما. شاید گزنده ترین نیش انتقاد سعدی بر این طایفه حکایتی است کوتاه که در طی دو سه جمله همه ی آنچه را می خواهد از وضع تصوف در عصر خود بنمایاند، نمایانده است و آن حکایت پربار این است:
یکی را از مشایخ پرسیدند که حقیقت تصوف چیست؟ گفت پیش از این طایفه ای در جهان پراکنده بودند به صورت و به معنی جمع، و این زمان قومی به صورت جمعند و به دل پراکنده. (15)
در حکایت ششم از باب دوّم، اگرچه سعدی از استعمال کلمه ی «درویش» خودداری می کند و به جای آن «زاهد» می آورد امّا چون این باب در اخلاق درویشان است، پیداست که منظور نویسنده همان طایفه ی درویشان -یا نادرویشان- بوده، اما از آنجا که می خواهد ریاکاری و نفاق را در آن شخص نشان دهد دریغش می آید که بر قهرمان حکایت خود نام «درویش» بگذارد.
سعدی در این حکایت از زاهدی متظاهر یاد می کند که پادشاهی او را به مهمانی خود فراخوانده است. و زاهد در حضور پادشاه و برای آنکه در چشم او خویش را برتر از آنچه هست بنماید، کمتر از آنچه معمول اوست غذا می خورد و چون به نماز می ایستد بیشتر از آنچه عادت اوست نمازش را طولانی می کند و وقتی به خانه باز می آید و از پسر، خوردنی می خواهد پسر با فراستش می گوید: نمازت را نیز قضا کن که چیزی نخواندی که بکار آید.
در حکایت پانزدهم از همین باب، از پارسا و پادشاهی سخن می گوید که صالحی آن دو را به خواب می بیند که پادشاه در بهشت و پارسا در دوزخ است و چون سبب می پرسد ندایی به او پاسخ می دهد که «این پادشاه به ارادت درویشان در بهشت است و این پارسا به تقرّب پادشاهان در دوزخ و بعد پندی بسیار هوشمندانه می دهد که:
دلقت به چه کار آید و تسبیح و مرقّع خود را ز عمل های نکوهیده بری دار
حاجت به کلاه برکی داشتنت نیست درویش صفت باش و کلاه تتری دار
مولانا در کتاب فیه مافیه در مضمون همین حکایت حدیثی از حضرت رسول (ص) نقل می کند. بدین ترتیب: قال النبی علیه السلام: شر العلماء مَن زار الامراء و خیر الامراء مَن زار و العلما نِعم الامیر علی باب الفقیر و بئس و الفقیر علی باب الامیر. (16)
***
و باز در حکایت هفدهم از باب دوم، سخن از عابدی است که پادشاهی او را طلب کرده است و عابد می اندیشد که دارویی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که در حق من دارد زیادت شود و داروی قاتل می خورد و می میرد. سعدی نتیجه ی بسیار زیبایی از این حکایت کوتاه می گیرد و می گوید:
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز
پارسایان روی در مخلوق پشت بر قبله می کنند نماز
که بدین سان نفاق حاکم بر متظاهران این طایفه را مجسم می سازد.
در حکایت بیست و یکم از باب دوّم، با طنزی نیش دار می گوید:
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی بکردی. صاحبدلی بشنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار از این فاضل تر بودی.
در حکایت سی و دوم از همین باب، سخن از متعبدّی است که در بیشه ای زندگی می کند و برگ درختان می خورد و چون مقبول پادشاهی قرار می گیرد و از برکت لطف او به نان و خورش می رسد و طعام های لطیف می خورد و کسوت های نظیف می پوشد و در جمال غلام و کنیزک نگریستن می گیرد از هیأت نخستین می گردد و سرخ و سپید و فربه می شود و چون ملک بر سلامت حالش شادمان می شود و زیر جهاندیده اش پندی نیکو به شهریار می دهد که در حقیقت همان پندی است که منظور سعدی در این داستان است. باری و زیر می گوید:
علما را زر بده تا دیگر بخوانند و زهّاد را چیزی مده تا زاهد بمانند.
خاتون خوب صورت پاکیزه خوی را نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش
درویش نیک سیرت فرخنده رای را نان رباط و لقمه ی دریوزه گو مباش
و در تأیید همین معنی در حکایت بعد از قول غلام ِسلطانی می گوید:
ای خداوند جهان آنکه «زاهد»است زر نمی ستاند و آن کس که می ستاید زاهد نیست. و جالب است سخن پادشاه در جواب غلام که شاید نظر سعدی نیز در حق بسیاری از این طایفه همین باشد. ملک بخندید و ندیمان را گفت: چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار و حق به جانب اوست.
زاهد که درم گرفت و دینار زاهد تر از او کسی به دست آر
و این دستور اخلاقی گویا در زندگانی خود شیخ نیز کاملاً مصداق داشته است چنانکه در احوال شمس الدین تازیگو می خوانیم که وقتی در پی دریافت شعر شکوائیه ی سعدی در باب احوال برادرش، به دیدار شیخ می رود، پس از استمداد همت از سعدی و برآوردن خواست او می گوید: التماس از خدمت شیخ آن است که چون معلوم شد که برادر شیخ درویش است مختصر قراضه ای آورم تا شیخ آن را بدو دهد. هزار دینار ببویسد و در خدمت شیخ نهاد و چون می دانست که شیخ خود چیزی قبول نمی کند برخاست و بیرون رفت. (17)
و نیز در رساله ی سوم از رسالات ششگانه که ابوبکر بیستون در کلیات سعدی گرد آورده است در باب سؤال صاحب دیوان از سعدی، می خوانیم که آن شخص که کاغذ می آورد چون به اصفهان رسید با خود اندیشه کرد که من بارها دیده ام که خواجه خروار خروار زر به شیخ می فرستاد از بهر علوفه ی مرغان و او قبول نمی کرد. (18)
اگرچه مؤلف کتاب شیراز، مهد شعر و عرفان، (1. ج-آربری) در اصالت این نامه شک دارد و آن را عاری از اعتبار می داند. (19)
امّا بهرحال در اینکه سعدی در قناعت زیسته و به آن خو گرفته شکی نیست و بعید نمی نماید که چنین کسی عطای بزرگان را نپذیرد چرا که خود گفته است:
زاهد که درم گرفت و دینار زاهدتر از او کسی به دست آر
***
و نیز در باب ششم بوستان در ادامه ی شعری با این مطلع:
شنیدم که در روزگار قدیم شدی سنگ در دست ابدال، سیم
در انتقاد آن دسته از درویشان که برگ سرای سلطان دارند می گوید:
خبر ده به درویش سلطان پرست که سلطان ز درویش مسکین تر است (20)
والسلام
عباس خیر آبادی -عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی- واحد تربت حیدریه

پی نوشت ها :

1- بوستان، 66
2- بوستان، 70
3- بوستان، 72
4- بوستان، 81
5- بوستان، 83
6- بوستان، 86
7- بوستان، 87
8- بوستان، 88
9- بوستان، 284
10- بوستان، 93
11- بوستان، 96
12- بوستان، 103
13- بوستان، 105
14- بوستان، 105
15- گلستان، 97-96
16- فیه ما فیه، 1
17- کلیات، 922-921
18- گلستان، نسخه ی فروغی، 67
19- شیراز، مهد شعر و عرفان، 149
20- بوستان، 49

منابع:
1- بوستان، سعدی نامه، تصحیح و توضیح شادروان دکتر غلامحسین یوسفی، انتشارات خوارزمی، 1368
2- تاریخ نیشابور، تألیف عبدالغافر اسمعیل فارسی، اعداد محمدکاظم المحمودی، ناشر حوزه ی علمیه ی قم، 1362
3- تذکرة الاولیاء، شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، تصحیح دکتر محمد استعلامی، زوار، تهران 1360
4- ترجمه ی رساله ی قشیریه، ابوالقاسم قشیری، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران 1367
5- شرح گلستان، دکتر خزائلی، انتشارات جاویدان، تهران 1366
6- شیراز، مهد شعر و عرفان، ا. ج، آربری، ترجمه ی منوچهر کاشف، انتشارات علمی و فرهنگی، 1365
7- عوارف المعارف، شهاب الدین سهروردی، ترجمه ی ابومنصور عبدالمؤمن اصفهانی به اهتمام قاسم انصاری، انتشارات علمی و فرهنگی 1364
8- فیه مافیه، مولانا جلال الدین محمد بلخی، تصحیح استاد فروزانفر، امیرکبیر، 1362
9- کلیات سعدی، با مقدمه ی خرمشاهی، امیرکبیر، 1363
10- کلیات سعدی، مقدمه و شرح محمدعلی فروغی، انتشارات ایران، تهران 1363
11- گلستان سعدی، تصحیح و توضیح دکتر غلامحسین یوسفی، خوارزمی، تهران 1368
12- مجله ی رادیو ایران، شماره 44، سال 1339
13- مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه، عزالدین کاشانی، تصحیح استاد جلال همایی، کتابخانه ی سنایی
14- مکتب عرفان سعدی، صدرالدین محلاتی، انتشارات دانشگاه شیراز، 1346
15- نزهة الارواح و روضة الافراح (تاریخ الحکما)، ترجمه ی مقصودعلی تبریزی، به کوشش محمدتقی دانش پژوه، محمد سرورمولائی، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران 1365
منبع: نشریه پایگاه نور شماره 21

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما