نویسنده: الف. شبنم
منبع:راسخون
وقتی رسیدم خونه، ننه رفته بود نون بخره و خاتون با جواد در خونه توی کوچه خاک بازی میکردند.
همهی فکر و حواسم به عیدی فردا بود. اگه فردا هم عیدی برای مستخدمهای مدرسه نمیبردم، آقا معلم هزار بد و بیراه بهم میگفت. تموم بچه های کلاس عیدی آورده بودند بجز من و حیدر. بابای حیدر هم پادوی بازار بود. اوضاع مالی بابای حیدر از بابای من هم بدتر بود. لااقل اگه حقوق بابای من با انعامهایی که گیرش میومد ماهانه به چهار صد تومن میرسید، بابای حیدر طفلکی فقط ماهی سی صد هزار تومان حقوق داشت، تازه خونواده ی ما پنج نفر هستیم اما خونواده حیدر گردن شکسته هشت نفر!
آنقدر در فکر عیدی فردا غرق بودم که نفهمیدم ننه، کی وارد اتاق شد. سه تا دونه نون سنگک با یه کاسه ماست و پنج تا دونه لبوی پیر شده خریده بود. قبل از اینکه حرفی بزنم ننه نگاهی توی چشام انداخت و گفت:
چی شده حسن مگه کشتی هات غرق شده!؟ آهان...نکنه آقا معلم دوباره امروز ازت عیدی خواسته!؟
- آره ننه. همهی بچهها بجز من و حیدر عیدی آوردهاند آخه فردا امتحان آخرمونه و از پس فردا تعطیلات عید شروع میشه. اگه فردا عیدی نبرم آقا معلم دوباره گوشم را می پیچونه و بچهها هزار کت و کلفت بهم میگند. خدا کنه امروز حقوق بابارو بدند.
- ناراحت نباش ننه جون پاشو فعلاً برو توی کوچه خاتون و جواد را به یار، اگه امشب هم به بابات حقوق نداده بودند سه تومن از چند روز پیش به رام مونده بهت میدم فردا صبح بده برای عیدی مستخدمها.
- چی میگی ننه سه تومن!؟، اگه بنا به سه تومن باشه که نبردنش بهتره!... پسر احمد قلی خان تاجر صد تومن عیدی آورده ... و پسر حاج ابوالفضل هشتاد تومن. هیشکی کمتر از سی تومن نیاورده، حالا من سه تومن ببرم!؟ همه بهم میخندند! و مسخرهام میکنند!...
- پاشو ننه...پاشو برو بچهها را از در خونه به یار خدا بزرگه ایشالا درست می شه... ناراحتش نباش!
**
ساعت اندکی بیش از 9 شب بود که صدای چرخیدن کلید را به حلقهی در خونه شنیدم. بابا بود. هر شب از بازار که پیاده راه میافتاد تا بخونه برسه ساعت حدودای 10 میشد. یه شب در جواب این سؤال من که چرا شبها این همه راه را پیاده میآئی، گفت.
«آخه بابا با روزی شندرغاز حقوق و ماهی دویست و پنجاه تومن اجارهی این دو تا اتاق فکسنی، تاکسی که نمیشه سوار شد، اگرم بخوام با اتوبوس واحد بیام بیش از اینا باید معطل به شم... نصف شب به خونه میرسم!»
از ظهر تا حالا که از مدرسه اومدم همهاش به فکر عیدی فردا بودم، اگه امشب هم حقوق بابا رو نداده باشند فردا جلوی بچهها روم نمی شه سرم رو بلند کنم. خدا کنه به حق زهرا (س) حقوقش رو داده باشند. این حاج ممدلی، ارباب بابا هم جونش بالا میاد تا پول بده. از صبح تا شب مثه اسب عصاری از بابا کار میکشه اما موقع حقوق دستاش می لرزه و هی امروز و فردا می کنه...
وقتی بابا وارد اتاق شد از چهرهاش خستگی میریخت تو دلم هول افتاده بود... یا فاطمهی زهرا نکنه به گه حقوق ندادند! اگه حقوقش نداده باشند فردا جواب گوشه و کنایه های شهرام را چی بدم!؟ با نگاههای غضب آلود آقا معلم چی کار کنم!؟ وای از اون موقعی که افشین مبصر کلاس خودکار به دست با اون لیست کذائیش بطرف من به یاد و باز هم از من جواب منفی بشنفه...
توی خودم غرق بودم که ناگهان صدای بابارو از توی اتاق بغلی شنیدم که به ننه گفت: «نه!»
وای خدای من، اگه «نه» جواب سؤال ننه در مورد حقوق امروز بابا باشه چه خاکی به سرم کنم!؟
خوب گوشهایم را تیز کردم و از پشت در به حرفهای ننه دقت کردم.
- خب پس جواب حسن را چی بدم!؟ اگه فردا عیدی نبره آبروش جلوی همکلاسیهایش میره!؟
- چه کار کنم زن... مردکه پول به جونش بسته. خجالت نمیکشه با اون کپه ریش همش میگه:
امروز کاسبی خوب نبود ایشالا فردا شب حساب میکنیم.
اگه هم بخوام باهاش درشتی کنم بلافاصله میگه: خوش اومدی...
...وای یا فاطمهی زهرا فردا جواب مبصر رو چی بدم؟ بیچاره مستخدمها!...
همهی فکر و حواسم به عیدی فردا بود. اگه فردا هم عیدی برای مستخدمهای مدرسه نمیبردم، آقا معلم هزار بد و بیراه بهم میگفت. تموم بچه های کلاس عیدی آورده بودند بجز من و حیدر. بابای حیدر هم پادوی بازار بود. اوضاع مالی بابای حیدر از بابای من هم بدتر بود. لااقل اگه حقوق بابای من با انعامهایی که گیرش میومد ماهانه به چهار صد تومن میرسید، بابای حیدر طفلکی فقط ماهی سی صد هزار تومان حقوق داشت، تازه خونواده ی ما پنج نفر هستیم اما خونواده حیدر گردن شکسته هشت نفر!
آنقدر در فکر عیدی فردا غرق بودم که نفهمیدم ننه، کی وارد اتاق شد. سه تا دونه نون سنگک با یه کاسه ماست و پنج تا دونه لبوی پیر شده خریده بود. قبل از اینکه حرفی بزنم ننه نگاهی توی چشام انداخت و گفت:
چی شده حسن مگه کشتی هات غرق شده!؟ آهان...نکنه آقا معلم دوباره امروز ازت عیدی خواسته!؟
- آره ننه. همهی بچهها بجز من و حیدر عیدی آوردهاند آخه فردا امتحان آخرمونه و از پس فردا تعطیلات عید شروع میشه. اگه فردا عیدی نبرم آقا معلم دوباره گوشم را می پیچونه و بچهها هزار کت و کلفت بهم میگند. خدا کنه امروز حقوق بابارو بدند.
- ناراحت نباش ننه جون پاشو فعلاً برو توی کوچه خاتون و جواد را به یار، اگه امشب هم به بابات حقوق نداده بودند سه تومن از چند روز پیش به رام مونده بهت میدم فردا صبح بده برای عیدی مستخدمها.
- چی میگی ننه سه تومن!؟، اگه بنا به سه تومن باشه که نبردنش بهتره!... پسر احمد قلی خان تاجر صد تومن عیدی آورده ... و پسر حاج ابوالفضل هشتاد تومن. هیشکی کمتر از سی تومن نیاورده، حالا من سه تومن ببرم!؟ همه بهم میخندند! و مسخرهام میکنند!...
- پاشو ننه...پاشو برو بچهها را از در خونه به یار خدا بزرگه ایشالا درست می شه... ناراحتش نباش!
**
ساعت اندکی بیش از 9 شب بود که صدای چرخیدن کلید را به حلقهی در خونه شنیدم. بابا بود. هر شب از بازار که پیاده راه میافتاد تا بخونه برسه ساعت حدودای 10 میشد. یه شب در جواب این سؤال من که چرا شبها این همه راه را پیاده میآئی، گفت.
«آخه بابا با روزی شندرغاز حقوق و ماهی دویست و پنجاه تومن اجارهی این دو تا اتاق فکسنی، تاکسی که نمیشه سوار شد، اگرم بخوام با اتوبوس واحد بیام بیش از اینا باید معطل به شم... نصف شب به خونه میرسم!»
از ظهر تا حالا که از مدرسه اومدم همهاش به فکر عیدی فردا بودم، اگه امشب هم حقوق بابا رو نداده باشند فردا جلوی بچهها روم نمی شه سرم رو بلند کنم. خدا کنه به حق زهرا (س) حقوقش رو داده باشند. این حاج ممدلی، ارباب بابا هم جونش بالا میاد تا پول بده. از صبح تا شب مثه اسب عصاری از بابا کار میکشه اما موقع حقوق دستاش می لرزه و هی امروز و فردا می کنه...
وقتی بابا وارد اتاق شد از چهرهاش خستگی میریخت تو دلم هول افتاده بود... یا فاطمهی زهرا نکنه به گه حقوق ندادند! اگه حقوقش نداده باشند فردا جواب گوشه و کنایه های شهرام را چی بدم!؟ با نگاههای غضب آلود آقا معلم چی کار کنم!؟ وای از اون موقعی که افشین مبصر کلاس خودکار به دست با اون لیست کذائیش بطرف من به یاد و باز هم از من جواب منفی بشنفه...
توی خودم غرق بودم که ناگهان صدای بابارو از توی اتاق بغلی شنیدم که به ننه گفت: «نه!»
وای خدای من، اگه «نه» جواب سؤال ننه در مورد حقوق امروز بابا باشه چه خاکی به سرم کنم!؟
خوب گوشهایم را تیز کردم و از پشت در به حرفهای ننه دقت کردم.
- خب پس جواب حسن را چی بدم!؟ اگه فردا عیدی نبره آبروش جلوی همکلاسیهایش میره!؟
- چه کار کنم زن... مردکه پول به جونش بسته. خجالت نمیکشه با اون کپه ریش همش میگه:
امروز کاسبی خوب نبود ایشالا فردا شب حساب میکنیم.
اگه هم بخوام باهاش درشتی کنم بلافاصله میگه: خوش اومدی...
...وای یا فاطمهی زهرا فردا جواب مبصر رو چی بدم؟ بیچاره مستخدمها!...
/ج