بهلول می خندد!!(6)

روزی در راهی می رفت ، مردی خوش سیما پیش آمد . بهلول سوالی از او کرد ، جوابی درشت داد و ترش رویی کرد . بهلول گفت : با این ظاهر خوش و باطن ناخوش ، ظرف زرینی را مانی که سرکه در آن ریخته باشند ...
يکشنبه، 13 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بهلول می خندد!!(6)
بهلول می خندد!!(6)
 

نویسنده: منصور خانلو



 
روزی در راهی می رفت ، مردی خوش سیما پیش آمد .
بهلول سوالی از او کرد ، جوابی درشت داد و ترش رویی کرد . بهلول گفت : با این ظاهر خوش و باطن ناخوش ، ظرف زرینی را مانی که سرکه در آن ریخته باشند ...
مردی خسیس و بخیل از او پرسید : شرط صبر و مدارا چه باشد ؟
گفت : آن باشد که وقتی مهمانی بر سر سفره ،تکه ای از نان تو می شکند ،تو سرش نشکنی !
یک روز در حیاط نشسته بود و کاسه ای پر از برنج می خورد . درویشی به ناگاه داخل شد و گفت : پدر من و تو آدم (ع) است و مادر ما حوا (ع) .پس ما برادران یکدیگر باشیم . تو را کاسه ای پر از برنج هست ، می خواهم که مرا قسمت برادرانه بدهی .
بهلول یک دانه برنج برداشت و به او داد . درویش گفت : ای برادر ،چرا در قسم دادن ،رعات برابر نمی کنی ؟
بهلول گفت : خاموش باش که اگر برادران دیگر خبر یابند، اینقدر نیز به تو نمی رسد ... !
روزی شاعری ابله ،سوار بر یابوئی لنگ بدو رسید افسار یابو برکشید و شتابان به زیر آمد ودر حالی که اشعاری به زیر لب زمزمه می کرد ،با خوشحالی گفت :
مرا بخت یارشد که کسی یافتم تا مشکل خود را از او پرسم .
بهلول گفت : مشکلت چیست ؟
گفت : من شاعرم ...
گفت : این مشکل خودت نیست ، مشکل دیگران است !
گفت : من شاعرم و مشکل من ،دانستن مفهوم « جناس » است . قصد آن دارم که ذوق خود را در « جناس » گوئی بیازمایم ، اما معنای آن برایم مستور است . آیا تو را در این معنا معلوماتی هست؟
بهلول گفت :شنیده ام که « جناس » به مفهوم هم جنس بودن باشد و آن ،دو کلمه ، یا چند کلمه ای است که درظاهر هم جنس و هم شکل یکدیگرند و در باطن ،دارای معانی مختلف ، نظیر دو کلمه ی « نسیم » و « نه نسیم » در این بیت :
اگر بوی وصلت بیارد نسیم
بدو نقد جان مژده بخشم ، نه سیم
که با لحن بیان ،یکی اند ، اما هریک ، معنایی دیگر دارند . شاعر گفت : آیا عکس این نیز صادق است ؟
بهلول گفت : یعنی چگونه ؟
گفت : یعنی دو کلمه یا دو چیز ،در باطن هم جنس
یکدیگر باشند ، و در ظاهر دارای اشکال مختلف ؟
گفت : آری !
گفت : مثالی بزن .
بهلول به یابوی لنگ اشاره کرد و گفت :
این مرکب را با راکبش در نظر بگیر ، با اینکه در ظاهر ، دارای اشکال مختلفند ، اما در باطن ، هم جنسند و دارای یک مفهوم ... علاوه بر این ، اگر نیک بنگری ، در ظاهر نیز وجه تشابهی دارند : هر دو می لنگند ، یکی از پا ، و دیگری از عقل ... معنای « جناس » برایت روشن شد ؟
شاعر در حالی که او را سپاس می گفت : شادمان از حل مشکل ،سوار یابو شد و گفت : آری ، اینک می روم تا ذوق خود را در آنچه که گفتی ، بیازمایم ... ! و در حالی که اشعاری زیر لب زمزمه می کرد ،دور شد ...
شاعری ابله به در مدح هارون شعر می سرود ، چون دچار تنگی قافیه شد ، به سراغ بهلول رفت و گفت :
شنیده ام تو را ذوقی در شعر و ادب باشد ، من شعر
بلندی سروده ام ، اما در قافیه آخر درمانده ام .
بهلول گفت : قافیه هایت را بازگوی .
شاعر خواند : « یاد » ، « شاد » ، « آباد » ، «آزاد » ، « افتاد » ...
و همین طور می خواند که بهلول گفت : بس کن ! و فی الحال ، « بادی » از خود رها ساخت و گفت : این را بگیر و در آخرین قافیه ات بگذار !
مردی طماع به او گفت : انگشتری خود را به من ده تا هرگاه نظر بر آن افتد ، یاد تو باشم و به این وسیله دایم در یاد من باشی .
گفت : اگر تو را یادآوری من مقصود است ، هرگاه خواهی که مرا یاد کنی ،بیندیش که زمانی انگشتری فلانی را خواستم و او نداد ... !
یک روز به عیادت مریضی رفت که مشرف بر موت بود . گفت : غسال بیاورید تا او را بشوید .
گفتند : هنوز نمرده است . گفت : باکی نیست ، تا آن
زمان که از غسل او فارغ شویم ، خواهد مرد !
روزی در گورستان نشسته بود . هارون از آنجا می گذشت ، او را دید و گفت : چرا به آبادی نمی آئی ؟
گفت : آنان که در آابادیند ، آخر کجا روند ؟
گفت : اینجا آیند .
گفت : پس آبادی اینجا باشد . هارون گفت : ای دیوانه، سخن عاقلانه می گوئی .
گفت : اگر دیوانه بودم ، باقی را به فانی مبدل می کردم چنانچه تو کرده ای ... !
دو ابله در راهی می رفتند ،گفتند با هم سخنی گوئیم و در ازی راه راه درنیابیم . یکی گفت : من آرزو دارم که خدای تعالی مرا هزار گوسفند دهد تا از پشم و شیر و بره و بزغاله ی آن بهره مند شوم ، به کوری حسودان !
دیگری گفت : من آرزو دارم که خدای تعالی مرا هزار گرگ درنده بدهد ،و آنها را در رمه ی تو اندازم تا
یک یک گوسفندان تو را بدرند و بخورند ، به کور بخیلان !
صاحب گوسفندان گفت :
از خدا شرم نمی داری که این همه گرگ را در رمه ی من می اندازی و مال حلال مرا ضایع می کنی ؟ شیوه ی یاری و همراهی چنین باشد ؟
صاحب گرگ ها گفت :
تو از خدا شرم نمی داری که این همه شیر ، بره و بزغاله را می خوری و هرگز مرا رعایت نمی کنی ؟
صاحب گوسفندان گفت : رعایت تو بر من واجب نیست و من آنقدر عیال و اطفال و خویشان درویش دارم که به تو نمی توانم پرداخت .
صاحب گرگ ها گفت : بر من نیز واجب نیست که ملاحظه جانب تو کنم و با این خسیسی و بخیلی که تو داری با تو مدارا نمایم .
میان ایشان جنگ شروع شد و در یکدیگر آویختند و از سر و روی هم خون بر خاک ریختند و چون درمانده شدند ، بر کناره ی راه نشستند . دیدند که بهلول
می آید و یک خیک عسل گداخته بر الاغی بار کرده به شهر می برد .
با هم گفتند این مرد ، میان ما حکم کند . چون بهلول نزدیک رسید ، برخاستند و سلام کردند و ماجرا بهلول نزدیک رسید ، برخاستند و سلام کردند و ماجرا را بگفتند . بهلول کاردی بر کشید و خیک را سراسر بدرید و تمام عسل ها را بر خاک ریخت و آنگاه گفت : خون من مثل این عسل بر خاک ریخته باد که ابله تر از شما دو تا ، کسی را دیده باشم ... !
روزی ده شتر پیش انداخته بود و به جایی می رفت ، چون دو سه فرسنگی پیاده رفت ، بر یک شتر سوار شد و باقی را بشمرد ،نه شتر بود . گفت : من ده شتر داشتم ، یکی دیگر کجا رفت ؟ پس ، از شتر به زیر آمد و به هر سو دوید و از شتر نشان نیافت . مایوس گشت و پیش شتران آمد ، و باز بشمرده ، ده شتر بود . خوشحال شد ، شتران راپیش انداخت و رو به راه آورد . بعد از دو سه فرسنگ ، باز بر شتری سوار شد و باقی را بشمرد ، نه شتر دید . باز خود را انداخت و به هر سو دویدن
گرفت ... و چندین بار این صورت واقع شد . عاقبت ، پیاده به راه افتاد و گفت : پیاده روم و شتران من ده باشند ، بهتر از آن است که سواره روم و شتران من نه باشند !!!
روزی به قصد سفر و دیدن جاهای دور ،آذوقه برداشت و بارو بندیل بر بست و عازم گردید . چون چند شبانه روز راه برفت ، در بیابانی دور افتاده ، شبانی دید که گله ی گوسفندان به چرا سپرده بود و خود روی تپه ای نشسته ، بدن خویش را می خارید . نزدیک آمد و سلام گفت و نشانی آبادی بپرسید . شبان در حالی که همچنان خود را می خارید ، دچار ترس شد و قدمی به عقب برداشت و گفت :
نزدیک نیا ای غریبه ی بیمار ! ترسم که مر تو در من سرایت کند !
بهلول با حیرت بیایستاد و گفت :
من مرض ندارم ،غریبه ای رهگذرم و سراغ آبادی ای را می گیرم که لختی آنجا بیاسایم و برای
ادامه ی سفر قوت یابم .
شبان گردنش را خارید و گفت :
دروغی بدین بزرگی نشنیده بودم . تو مرض داری و من این را به چشم خویش می بینم . از من دست بردار و اگر نشان آبادی می جوئی ،
بدان سمت رو ،تا به ده ما برسی .
بهلول بدان سمت که شبان گفته بود ، راه افتاد و به ده رسید . چون قدم در ده گذرد ، جمعیت آن را از خرد و کلان و زن و مرد ،مشغول خاراندن بدنها خویش دید .
چون به میدان ده رسید ،او را گرفتند که : تو با این بیماری مهلک چگونه قدم در ده ما گذاری ؟
بهلول دانست که جمعیت آن ده را رسم دیرینه بر آن است که از تولد تا مرگ ، بدنهای خویش را بخارانند و آن را شرط سلامتی و صحت دانند و آن را که چنین نکند ، بیمار و ناخوش پندارند ! پس گفت : من اگر هم بیمار باشم غریبه ام و مهمان شما ، اینک آنچه خواهید ، با من روا دارید زنان و کودکان با وحشت از وی فاصله گرفتند و ریش سفیدان گفتند : باید تو را
معالجت کنیم تا سلامتی خود بازیابی ، آنگاه رسم مهمان نوازی را به جای آریم .
او را در بستر خواباندند و از اغذیه و اشربه که خود می خوردند ، بدو خورانیدند و از علفیات و روغنها ، چندان بر بدن او مالیدن که اندک اندک ، سر تا پایش را حس خارشی عظیم فرا گرفت و به شدت به خاراندن بدن خویش پرداخت .
جمعیت ده خوشحال شدند و بهبودی وی را تبریک گفتند و چون روزی چند بگذشت و در خاریدن بدن ، همپای آنان گردید ، احترام عزتی فراوان در حقش روا داشتند و هر روز در خانه ی یکی مهمان شد و غذاهای لذیذ دادند .
چون ماهی بگذشت ،گفت : مرا ادامه ی سفر باید و اینک از شما وداع می گویم . جمعیت ،او را با محبتی فراوان تا بیرون آبادی بدرقه کردند و آذوقه ی راه در کیسه اش گذاشتند .
بهلول ، پای در راه نهاد و همچنان که بدن خویش به سرعت و شدت می خارید ،ادامه ی سفر باز گرفت .
پس از طی مسافتی طولانی به ده دیگری رسید .
این بار نیز شبانی بر دروازه ده بود . شبان تا او را بدید . فریاد برآورد که : پیش تو برمیا ، ای غریبه ی بیمار ! کیستی و چه را می جوئی ؟
بهلول گفت : من بیمارنیم ، غریبه ای رهگذرم و قصد آن دارم که در این آبادی دمی بیاسایم و باز راه خویش در پیش گیرم .
شبان گفت : یا للعجب ! تو این چنین مرض مهلکی داری و آنگاه به دروغ می گوئی که بیمار نئی ! در این آبادی ، خاراندن بدن ، گناهی عظیم باشد و بیماری ای کشنده ، باید نخست به معالجت تو بپردازیم و آنگاه شرط مهمان نوازی را به جای آریم .
این بگفت و او راپیش ریش سفیدان برد و این بار نیز جمعیت ده ، ترسان و لرزان ، او را که بدن خویش را به شدت می خاراند ، می نگریستند و از وی فاصله می گرفتند . به دستور ریش سفیدان ، بهلول را در بستری نرم خواباندند و از اطعمه و اشربه ی خویش بدو خورانیدند و روغنها و علفیات سرد بر بدن او مالیدند ،
چنانچه به تدریج از خارش بیفتاد و همرنگ جمعیت ده گردید .
دهاتیان ،بهبود وی را شاد باش گفتند و در حق او عزت و احترامی فروان به جای آوردند .
آنگاه ، بهلول ماجرای خود باز گفت . جمعیت ده در خشم شدند که نشانی آن ده به ما ده تا زمین را از لوث وجود آنان پاک گردانیم و ریشه ی خارش را براندازیم .
بهلول گفت : آنان را رسم آباء و اجدادی بر آن است و از خود گناهی ندارند ، چنانکه در حق من کمترین بدی روا نداشتند .
جمعیت گفت : این چه حرفی است که می گوئی ؟
مگر نمی دانی خاراندن بدن ، جرمی نابخشودنی است و اگر بیماری این ابلهان ،در اطراف سرایت کند ، ما را در آتش نابودی خواهد سوخت .
پس ،جمعیت ده ، کارد و شمشیر برداشتند و لباس رزم پوشیدند و در معیت بهلول ، روانه شدند . چون به آن ده رسیدند ، جنگی مخوف از دو طرف در گرفت .
آنان که بدن خویش را می خاراندند و آنان که بدن خویش نمی خارندند چنان کشتاری کردند که چون شب فرا رسید ، بهلول دید که از دو جمعیت ، احدی زنده نمانده است و تنها خود اوست که در میان صدها کشته ، یکه و درمانده باقی مانده است . پس دست به سوی آسمان برداشت و گفت : بار خدایا ، من خود ندانم که خاراندن بدن بهتر است یا نخاراندن آن ، اما این را می دانم که هریک از این دو جمعیت ، در آنچه که می گفتند و در آنچه که می کردند ،صادق بودند ، و هر دو در حق من که غریبه ای درمانده بیش نیستم ، به یکسان محبت روا داشتند ... آری ، این خدای رحیم ، من خود نیز نمی دانم که کدام یک گناهکار بود و کدام یک بی گناه ، شاید دهی که خواست رسم ناپسند و چندین صد ساله ی دهی دیگر را به یک ساعت براندازد ،گناهکار باشد ، اما به راستی ، این نیز حدسی بیش نیست ... ؟
بهلول به هنگام مسافرت در قهوه خانه ای اتراق کرد و در آن نقاشی مشغول نقاشی کردن بود ولی بهلول و تماشاچیان دیگر چیزی از تابلو نمی فهمیدند . بالاخره از نقاش خواهش کردند که برای ـ آنها توضیح دهد . نقاش گفت : عجیب است . شما از این تابلو سر در نمی آورید ؟ گفتند : نه .
نقاش جواب داد : اینجا چمنزاری است که گاوی در آنجا مشغول علف خوردن است .
تماشاچیان با حیرت گفتند : ما اینجا علفی نمی بینیم . نقاش گفت :علف ها را گاو خورده .
باز هم تماشاچیان جواب دادند : پس گاو کو ؟ ما گاوی هم نمی بینیم .
نقاش خندید و گفت : خوب معلوم است گاو پس از خوردن علفها رفته است ؟
شخصی اسب نجیب و تندرو ، پیش هارون آورد حضار که در آن مجلس بودند از دیدن اسب به آن زیبایی حیرت زده شدند .
هارون انعامی به آن شخص داد و او را مرخص کرد .
سپس رو به حضار کرد و گفت : می دانید ، این اسب برای چه خوب است ؟
یکی از حاضران گفت : قربان اسب را سوار شوید و به زیارت تشریف ببرید !
دیگری گفت ، از این اسب برای نامه رسانی استفاده کنید .
آن دیگری گفت : قربان در تعطیلات تابستانی از این اسب استفاده فرمائید .
در آن میان بهلول از جای خود بلند شد ، سر تعظیم فرود آورد و گفت : قربان باید به این اسب سوار شد و از دست همسایه بد فرار کرد !
بهلول الاغ خود را در کاروان گم کرد . خر شخص دیگری را بگرفت و بار بر روی نهاد . صاحب خر ، دامن او را گفت و گفت : این خر از آن من است . او انکار کرد . گفتند : خر تو نر بود یا ماده ؟ بهلول گفت : نر .
گفتند :این ماده است . گفت : خر من چندان هم نر نبود !
از بهلول پرسیدند چرا زن نمی گیری گفت : زن پیر دوست ندارم . گفتند : زن جوان بگیر . گفت : زن جوان هم مرد پیر را دوست ندارد !
ازبهلول پرسیدند لباست چرک شده ، چرا نمی شوئی جواب داد و دوباره چرک خواهد شد . گفتند : باز هم می شوئی بهلول گفت : باز چرک خواهد شد . گفتند : چه عیب دارد باز هم می شوئی . بهلول گفت : من فقط برای لباس شوئی به دنیا نیامده ام کارهای دیگری هم دارم !
بهلول می گوید : مشورت کار بسیار خوبی است و به نظر من بهتراست حتی از شخصی که باید اعدام شود اول بپرسید : آیا موافقید سرتان را قطع کنند ؟ وقتی گفت نه آن وقت سرش را ببرند !
به بهلول گفتند : در باب مردانی که چندین بار ازدواج می کنند داستانی گوی . گفت : مردی که از زن سابقش چهار بچه داشت با زن جوانی که آن هم از شوهر سابقش دارای سه بچه بود ازدواج کردند بعد از مدتی این زن و شوهر صاحب دو بچه شدند . روزی زن با عجله شوهرش را صدا کرد و گفت : زود بیا ، زود بیا بچه های من و بچه های تو دارند بچه های ما را می زنند !

پی‌نوشت‌ها:

(1)محله سیاه پوستان در نییورک.




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.