قرن دگرگونی و تحول

در شب پیش از آغاز نبرد یناJena(1806)، استاد فلسفه ای در دانشگاه نزدیک صحنه کارزار، قرن نوین را به عنوان «زمان تولد» یا « دوران انتقالی» برستود. جای شگفتی چندانی نیست که هگلHegel و بقیه روشنفکران جوان به...
جمعه، 2 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قرن دگرگونی و تحول
قرن دگرگونی و تحول

نویسنده: فرانکلین لوفان باومر
مترجم: کامبیز گوتن



 
انسان در سده ی نوزدهم
در شب پیش از آغاز نبرد یناJena(1806)، استاد فلسفه ای در دانشگاه نزدیک صحنه کارزار، قرن نوین را به عنوان «زمان تولد» یا « دوران انتقالی» برستود. جای شگفتی چندانی نیست که هگلHegel و بقیه روشنفکران جوان به روزگار و عصر خویش چنین می اندیشیدند. آنان در دورانی انقلابی می زیستند که در آن اندیشه ورزیهای نوع قدیمی، و همچنین بنیادهای دیرین، می لرزیدند و فرو می ریختند. ولی، همانطور که هگل گفته، شاهد تولد کودکی جدید بودن یک چیز است، و تصور کردن آنکه او وقتی که بزرگ شد چه می کند کاملاً یک چیز دیگر. قرن نوزدهم واقعاً به چه شکلی می بود؟
با نگاهی به عقب عجیب به نظر می رسد که بسیاری از معاصران هگل، بدون اینکه به مرام و مسلکشان کاری داشته باشیم، با چنین اطمینان خاطری چشم به راه عصری نوین باشند که باوری پویا به همراهش بود. به موجب نظریه ای بسیار رایج که مبتکرش کُنت دو سَن- سیمونComte de Saint-Simon (1825 -1760)، این ادیب خوش خیال، ولی اغلب نکته بین، بود، تاریخ به تناوب، دوره های «پویا» و «بحرانی» را طی می کند. هر دوره پویائی، یعنی دوره ای که انسانها در تردید بسر نمی برند بلکه با اطمینان و اقتناع راسخی با هم وحدت دارند، دوره ای بحرانی یا انتقالی به دنبال دارد که مشخصه آن وحدت گسیختگی و فروپاشی است. در طرح سَن سیمون، قرن هجدهم که به عصر روشنایی و روشن اندیشی شهرت یافته است مبین خاتمه دوران بحرانی تازه ای بود که از رفرماسیون مذهبی شروع شده و با از میان بردن سنتزهای دینی قرون وسطائی مسیحی پایان گرفت. قرن نوزدهم آغاز دوره پویای جدیدی را نشان می داد که بر شالوده دین ماوراء طبیعی یا آسمانی نضبح نگرفته بود بلکه بر مبنای علم استوار بود، و این گامی به جلو تلقی می شد، شاید هم گامی بود فرجامین، در امر ترقی و پیشرفت نژاد انسانی. سَن سیمون پیش بینی کرده بود که «فلسفه قرن نوزدهم خلاق و سازنده خواهد بود؛ بر عکسِ فلسفه قرن هجدهم که تنش زا و انتقادی بود.» کسان زیاد دیگری، از قبیل تامس کارلایلCarlyle و هگل، گرچه نسبت به علم مثل او ایمان نداشتند، ولی کاملاً با پیش بینی خوشبختانه اش موافق بودند.
ولی افسوس، قرن نوزدهم درست دورانی از آب درنیامد که سرزنده و پویا باشد. برعکس بحرانی ترین دوره ای شد که تا بحال سابقه داشته، نه تنها از زاویه دید سن سیمون بلکه به تعبیری جدیدتر و به مراتب حادّتر، مَتیو آرنولدMatthew Arnold یکی از نخستین کسانی بود که به «انبوه هیبت زا» و تند تفکر قرن نوزدهم پی برده و توانسته بود دریابد که چنین تفکری از جامعه به فرد سرایت نموده، به طوری که ذهنش را برآشفته و توانش را برای دیدن یکپارچگی هستی از او سلب کرده است. بی شک، این« آنارشی» که بر فرد و همچنین بر جامعه تاثیر می نهاد، در اواخر قرن بسیار بارزتر بود تا اوایل آن در اواسط این قرن وخامت وضع به آن شدتی رسیده بود که آرنولد، و استوارت میلMill با وجود اینکه روحیه ای متفاوت داشتند بدان اعتراف می کردند. میلMill، رؤیای سن -سیمونی خود را در قالب نوعی از وحدت زنده و پویای جدید از دست نداده بود. با این حال، نظر او با آنچه آرنولد برداشت کرده بود مشابهت داشت. میل معتقد بود که بلاتکلیفی ذهن( یا «تراکم و تورم مغزی» آن طور که آرنولد نیز آن را نامیده بود) رو به افزایش بوده، و اینکه این امر به سنگینی مطلقِ دانش در عصر جدید ارتباط می یافت، به آشفتگی افکار، به داده ها و برداشتهایی که ذهن فردی می باید با آنها گلاویز می شد. میل در یادداشت روزانه خود، یعنی سیزدهم ژانویه 1854، چنین آورده است: «آنانی که می باید راهنمای بقیه مردم باشند[ منظور کسانی است که سواد و تربیت بهتری دارند]، به جنبه های زیاده از حد هر قضیه ای چشم می دوزند. آنها در مورد همه چیز به پُرگویی های بسیار گوش فرا می دهند و یا در می یابند که حرفهای زیادتری را هنوز می توان زد، به طوری که هیچ احساس اطمینانی به حقیقت داشتن چیزی نمی کنند.»
اِمپیدوکلِ آرنولد(امپیدوکل بر فراز اِتنا، 1853) چنین انسانی بود که میل Mill از وی سخن می گفت.(1) امپیدوکل روح انسانی را به آینه ای شبیه می دانست که خدایان آن را برای ما به ریسمان بسته و در فضا آویخته باشند، آینه ای که دستخوش هر بادی است، و منعکس کننده هزاران شکل و تأثیر.
بدین سوی و آن سوی می چرخد
روح آینه گونی که دستخوش باد است،
دریافتِ هزاران نگاهِ گذران برایش میسر است،
دید کلِ یکپارچه ولی هرگز نه؛
یکبار نظری می اندازد، و راهی جای دیگری می گردد، و ترک واپسین شغلی را که داشته می کند.(2)
اِرنست رُنانE. Renan ادیب و منتقد فرانسوی همزمان با آرنولد دلیل عمیقتر دیگری ارائه می دهد که چرا قرن نوزدهم اینهمه «بحرانی» از آب درآمده است. او در مقدمه تز دکترای خود می نویسد: «پیشرفت عظیم نقد و انتقاد در این بوده است که مقوله «شدن» را با مقوله «بودن» جابجا کرده ایم، تصور نسبیّت را در جای تصور مطلق نهاده ایم، و حرکت را جایگزین ثبوت نموده ایم.»(3) در اینجا به یاد حرف جان دوئی John Dewey در مورد داروینیسم می افتیم؛ او می گفت، داروینیسم باعث گردیده که توجه آدمی از گرایش به آنچه پایدار است انصراف جسته و به آنچه که تغییر می پذیرد معطوف گردد، و بدینسان تمامی منطق معرفت و همچنین سنجش اخلاقیات، سیاست، و دین را دگرگون کند. ولی رُنان متوجه شده بود که طرز کار چنین منطقی آغازش به قبل از داروین می رسد. رُنان متوجه شده بود که طرز کار چنین منطقی آغازش به قبل از داروین می رسد. رُنان ادامه می دهد: «قبلاً هر چیزی را به صورت «بودن» یا امری که وجود دارد می دیدند؛ درباره فلسفه، قانون، سیاست، هنر، شعر، به طرزی مطلق سخن گفته می شد؛ حالا به هر چیزی طوری نگاه می شود که گوئی در مسیر تکوین یا «شدن» قرار دارد(en voie de se faire).» برای رُنان این جوهرِ«روش تاریخی» محسوب می شد، یعنی در تقابل با «روشِ جزم اندیشانه»، و او اشتباه نمی کرد وقتی که آن را جزء صفت مشخصه یا جنبه تفکر قرن نوزدهم قلمداد می کرد. از جهتی به یمن پیشرفتهائی که در خلال عصر روشن اندیشی صورت گرفته بود، و ما به آنها اشاره کرده ایم، و نیز تأکیدهای جدیدی که در جنبش رمانتیک مبذول می شد، و همچنین، بی اینکه تردیدی در آن باشد، از جهتی دیگر به علت تغییرات سریعی که انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی به وجود آورده بودند، انسانها شروع کرده بودند که هر چیزی را- طبیعت، انسان، جامعه، خدا- از دیدگاه جدید بنگرند، از موضعی موقتیsub specie temporis ، نه اینکه چیزها صرفاً تغییر می کنند بلکه تحول پیدا کرده و یا چیز متفاوتی می شوند. این نحوه جدیدِ اندیشیدن، بسیاری از ایده های غالب قرن نوزدهم را، و تا حدودی دل- نگرانی ویژه آن را، توجیه می کند. مثلاً، اشتیاق برای بی کرانگی را که در رمانتیک ها بسیار مشهود بود، و خویشتنِ فیخته ایFichtean Ego را که «پیوسته در تلاش بود و می کاوید» توجیه می کند. برداشت هگلی را از تفکر، به عنوان امری واقعاً دیالکتیک، توجیه می کند، و این را که دنیا جریانی از «شدن» یا تحول و دگرگونی است و نه نظامی از موجودیتهای ثابت. این تئوری جدید را که مبتنی بر وقایع سیاسی و اجتماعی از لحاظ تاریخی است(historicism) با تأکیدش بر تغییرات ناشی از تأثیر زمان و بیزاری اش از سنت قدیمی قانون طبیعی توجیه می کند. حتی، لااقل تا حدودی، توجیه می کند که چرا نظریه های تازه تکاملevolution در طبیعت جاندار و بی جان اعتبار دارند. این عمدتاً طرز تفکری«تنش زا» بود که تثبیت یافتگی هاfixities و یا هر چیز پاینده ای را از میان می برد. البته، این ضرورتاً طرز تفکری بدبینانهPessimistic نبود؛ در واقع، چه بسا، نوید پیدایش چیزهای بهتری را می داد. ولی سرانجام تأثیر تاریخی اش بسا فرساینده تر بود و نه چندان سازنده، زیرا مردان فکور را در مرداب بلاخیز نسبیت درگیر ساخت. نسبیت در اواخر قرن مسئله عظیمی برای شمار کثیری از انسانهای فکور شد، و نسبیت، از لحاظی، اوج آن چیزی بود که سن- سیمون آن را انتقادجوییcriticism می نامید. این تأثیر نهائی است که ما را بر آن می دارد که قرن نوزدهم به عنوان « دوران نقد و انتقاد» به تمام معنی یاد نماییم، و نیز به عنوان پیش درآمدی برای قرن بیستم.
با این حال، قرن نوزدهم به هیچ وجه فقط یک دوران نقد و انتقاد ( یا عصر دگرگونی و تحول) نبود، و اگر به همین اکتفاء کنیم از دیدن جنبه های فراوانی غافل خواهیم ماند. برای اینکه نقطه دید روشن تری پیدا کنیم، شاید لازم باشد ایده های سن- سیمونی را به لحاظ سبکباری به دور بریزیم و به نظریات دیگری متشبّث گردیم که جمود و ساده اندیشی در آنها کمتر است. به نظرم می رسد، دو طریق متفاوت مطمئن تر برای مشاهده قرن نوزدهم وجود دارند که ناقض یکدیگر نیستند. اولی، مشاهده آن به صورت ادامه قرن هجدهم یا عصر روشن اندیشی است، به عنوان بسط و گسترش بیشتر جهان- بینی آن در یک عصر صنعت. از این دیدگاه قرن نوزدهم نشانگر اوج مُدرنیته یا تجدد طلبی است، یعنی، گسترش آن دیدگاه«مدرنِ» زندگی به حلقه های وسیعتری از آنچه که قبلاً وجود می داشته است، این جریان، همان طور که دیدیم، نطفه اش در قرن هفدهم در گرماگرم جنگ بین قُدما ومتجددها بسته شد، مدرنیته یا تجددطلبی سرانجام در روشن اندیشی نوین نوع تراوشات مغزی کسانی مثل اُگوست کُنت و ارنست رُنان، جِرِمی بِنتم، جان استوارت میل و پدرش، (جیمزمیل)، و هِگِل گرایان جوان، به پیروزی رسید. از این لحاظ ظن و برداشت سن- سیمون اصولاً درست بود. او بهتر از اکثر اندیشمندان- خیلی بهتر از هگل، من باب مثال- فهمیده بود که قرن نوین، به طور بی سابقه ای، به دانشمندان، کارخانه داران، و مهندسان صنعتی تعلق دارد. او در مورد قدرت علم غلوّ کرده بود تا وحدت اندیشه غربی را ترمیم نماید. با اینهمه، مقایسه اش در خصوص ذهن انسانی که او آن را به «عمارتی وسیع» شبیه می دانست که ابتدا کشیشان بر آن تسلط داشتند و کم کم دانشمندان جای آنان را گرفتند. چندان بی مورد نیست، بخصوص وقتی که آن را به دهه های «پوزیتیویست» قرن ربطش می دهیم. علم گرایی در آن سالیانِ میانی اوج گرفت. افزون بر این، به رغم« عصیان علیه پوزیتیویسم» که بعدها صورت گرفت، اعتبار آن همچنان تا پایان آن قرن بالا بود و حتی تا مدتی فراتر از آن ادامه یافت.
نحوه دوم نگاه کردن به قرن نوزدهم، که آن نیز درست است، این است که در آن ظهور مُدرنیته نوع دیگری را، شبیه آنچه ما در قرن بیستم ملاحظه می کنیم، در مدنظر بیاوریم و نه آن نوع مُدرنیته ای را که سن- سیمون از آن سخن می گفت. قابل توجه است که رمانتیکیها آخرین دهه قرن هجدهم، شروع کرده بودند که کلمه«مدرن» را به مفهوم دیگری به کار برند؛ در واقع آنان آن را، مثل خیلی از چیزهای دیگر، واژگون کرده و به معنای بیان سوبژکتیو در شعر در مقابل اُبژکتیویسم یا عینی گرایی «کلاسیک» گرفته بودند. آنان آشکارا از متجددها و نیز قدما خسته شده و مصمم بودند که دنیای خودشان را بنا کنند، دنیائی که فکر می کردند با صداقت و وفای بیشتری جنبه های درونی و حتی ناخودآگاه تجربه انسانی را منعکس خواهد کرد. به میزانی که نظریات رمانتیک درباره طبیعت و انسان در میان مردم رواج می یافت، قرن نوزدهم سرآغازهای جدیدی را نشان می داد و نه اینکه صرفاً ادامه یا اوج نوع فرهنگ عمدتاً علمی و استدلال گرانه را. بیشتر تفکر قرن نوزدهم این تضاد ذاتی بین دو مدرنیته را پنهان می سازد. حتی کوشش هائی انجام می گرفت که بین آن دو وساطتی شود، مثلاً توسط کنتComte ، که پوزیتیویسم وی از جنبه ای رمانتیک برخوردار بود؛ جان استوارت میل، که هم ساموئل تیلرکُلریج را می ستود و هم بِنتم را؛ و نیز بقیه کسان. مُدرنیته جدید( اگر مجاز باشیم آن را چنین بخوانیم)، ولی، در واپسین مراحلش شکل تند و تیزتری به خود گرفت و بسیار منفی تر از آنچه در روزهای آغازین جنبش رمانتیک بود از آب درآمد. حال، مدرنیته جدید با کم اعتمادی افزونتری همراه شده بود که مسئله ای جدی بود، آنهم نه تنها در مواجهه با حقایق مسیحی، بلکه حتی در بیشتر آن چیزهائی که یک «متجدد» راستین به قصد اینکه باور کند آمده بود: باور به انسان معقول، به یک جهان مستدّل و از لحاظ عقلانی قابل توجیه، به اینکه معرفت، و یا قدرت دانش قادر است فضیلت و سعادت انسانی را بسازد.
مهم است که درباره این گرایش غلوّ نکنیم، گرایشی که حتی در دهه آخر قرن نوزدهم نیز سلطه ای مطلق نداشت. حتی تاریخ نویسی مثل آ.و. دایسیA. V. Dicey که داور نکته سنج «برداشت و نظر» بود متوجه فروپاشی باورهای قدیمی از هر نوعش در دوره واپسین قرن شده و آن را در طرز تلقی جدید از سرشت انسانی و «روش تاریخی» که از لحاظ نگرش به ایده ها و نظامها طریقی جهانی محسوب می شد تا حدودی با جنبه «الوهیت یافته غریزه»پیوند داده بود.(4) مریدان مدرنیته پوزیتیویست هنوز در سال 1890 به فعالیتهای خود ادامه می دادند، و شاید هم گروه اکثریت را می ساختند. ولی اکنون تعداد منتقدان بیشتر شده، و مرام برگشتگان و ایرادتراشان زیادی پای به میدان نهاده بودند. آناتول فرانس نویسنده و منتقد فرانسوی در زمره این گروه بود که کتاب باغ اپیکور او (چاپ 1895) به خوبی بیانگر این مُدرنیته روزهای واپسین قرن است؛ استاد او رُنان نیز نظریات مشابهی داشت. رُنان که در عنفوان جوانیش دل به علم بسته و شیفته«دگرگونی و تحول» شده بود، در دوران سالخوردگیش حال گرفته و دل تکیده می نمود. او بشدت نگران بود که نکند نقادی علمی پای از گلیم خود فراتر نهاده و پندار و تخیلات انسانی را که برای یک تمدن ماندگار لازم است از میان برده باشد. آناتول فرانس نوشت: «ما میوه های درخت علم را خورده ایم، و در دهانهای مان مزه خاکستر است که اکنون باقی است.» اگر سن- سیمون صحبتهای این متجدهای جدید را می شنید چه می گفت؟ دست کم، آیا مجبور نمی شد که به گاه نگاری خود تغییراتی بدهد، همان طور که لنین احساس می کرد که ناچار است تاریخ وقایع انقلاب مارکسیستی را جابجا بکند؟ برای اینکه وقایع با حقایق جور درآیند، آیا ناگزیر نبود« دوران بحرانی» تاریخ نوین را گسترش داده و احتمالاً بدان وصله پینه ای به نام عصر کنایه و ریشخند را بیافزاید؟ آیا می توانست به اعتقاد راسخ خود به ظهور «دوران ارگانیک و سازنده» با شالوده علمی، به عنوان امری اجتناب ناپذیر، همچنان وفادار بماند؟ در اواخر قرن نوزدهم، مثل اوایل آن، هنوز تعداد زیادی از مردم به این امیدواریمان پایبند بودند. ولی درست در همین زمان بود که آناتول فرانس و برخی دیگر شروع کرده بودند که به نامعقول بودن انسانها و حتی « به بیهودگی دردآلوده زیستن» در جهانی که علم پرده از آن گشوده بود بیندیشند.(5)
قرن نوزدهم جنبه های چندگانه ای داشت و بنابراین بجاست که آن را به شماری از چرخش های فکری یا دوره های کوتاه تقسیم کنیم. گزیده هایی را که برای بررسی ارائه داده ام در چهار دوره کوتاه دسته بندی می شوند، و این دوره ها بی شک از اهمیت عمده ای برخوردار بودند. نخستین دوره همانا رمانتیسم (رمانتیزم) است که از آخرین دهه قرن هجدهم و تا حدود سال 1830 یا 1840 به نقطه اوج خود رسید. این جنبش همانند جنبش های فکری دیگر در کشورهای مختلف شکلهای گوناگونی به خود گرفت، و حتی اختلاف نظری هم وجود داشت که خود واژه رمانتیسم چه معنایی دارد. با این حال جوهر و هسته ای داشت که می شد تشخیص داد. از لحاظ جنبه منفی، نشانگر عصیانی علیه فرهنگ خِردگرای- تجربی و «نئو- کلاسیک» عصر روشن اندیشی بود که به گمان رمانتیکها دیدگاه تنگ و کم ارزشی را از جهان ارائه می داد. کارلایل می گفت، جهان دیدرو Diderot فقط« یک نیمه- جهان بود که با نوعی تحریف و دستکاری، کامل جلوه می کرد. برای توصیف آن صفاتی مثل«جزئی»، «ناتمام»، « بی اهمیت»، و «کم رمق» را استعمال می کردند. باید تأکید کنیم که رمانتیسم صرفاً یکی جنبش ادبی و یا هنری نبود، هر چند نبوغ هنری را با نتایجی چشمگیر بالا برد. جنبش رمانتیک به سنجش ژرفای عمیق ترین مسائل انسانی پرداخته و سرانجام برداشتهای جدیدی را از «انسان، طبیعت، و جامعه» ارائه داد، همچنان که ویلیام وُردزورثWordsworth در شعر فلسفی اشThe Excursion می خواست ارائه دهد. این جنبش می کوشید احساس انسان را نسبت به «بی کرانگی» به او بازگرداند، هر چند این کار به معنی بازگشتن به کلیسای سنتی نبود. می کوشید بر دو گانگی بین انسان و طبیعت خاتمه بخشد، آن هم با برگرداندن«روح»، یعنی، الوهیت و هدف اخلاقی به طبیعت و به تاریخ. به خود انسان استعدادهای گسترده تری ارمغان داد تا حقیقت را در ورای جهان تجربی کشف کرده و دنیاهایی از آنِ خویش را به قالب «پندار درآورده» و یا بیافریندشان. به درک انسان از تاریخ، ژرفای بیشتری بخشید؛ احساس او را نسبت به زمان حال که با گذشته پیوندهای بسیار مهم دارد عمیق تر کرد، و او را از تفاوتهای عمده بین ملتها و کشورها آگاه تر ساخت. به عبارت دیگر، این جنبش شالوده های بنیادین را تکان داد.
من برای نهضت دوم کلمه«روشن اندیشی نوین» را برگزیده ام، زیرا به نظرم می رسد که این جنبش ادامه روحیه روشن اندیشی قرن هجدهم باشد. از لحاظ زمانی، این نهضت کم و بیش تا نیمه آن قرن دوشادوشِ جنبش رمانتیک پیش می رفت. و گرچه جنبش رمانتیک بر آن بی تأثیر نبود، بخصوص در مورد نقش تعیین کننده تاریخ در رخ نمودهای سیاسی و اجتماعی، با این حال روح و اهداف کاملاً متفاوتی داشت که با رمانتیسم هیچ جور درنمی آمد. جان استوارت میل در اشاره به رادیکالهای فلسفی دهه 1820 می گفت: «فیلوزوفهای قرن هجدهم فرانسه نمونه های بودند که می کوشیدیم تقلیدشان کنیم.» راهنما و استاد میل یعنیBentham از هیوم و دیوید هارتلیD. Hartly ، و همچنین از هِلوِشیوس و آدام اسمیت پیروی می کرد. به همان ترتیب، کُنت را نمی توان بدون رجوع کردن به «پوزیتیویسم» عصر روشن اندیشی روزهای اولیه و کُندُرسه و سن- سیمون واقعاً درک کرد. پیوند ذاتی بین هِگل گرایان جوان در آلمان و عصر روشنایی، و حتی آن تنویر فکریAuf-klarung(روشن- وری) که خود در آن دست داشتند آنقدرها بهم فشرده نبود. با این همه آنان نیز در حمله هایشان به سنت سهمی داشتند و فعالیت می کردند- منظور بیشتر سنت مذهبی است در نسل اولی( دافید فریدریخ اشتراوسStrauss و لودویخ فویرباخL. Feuerbach )، ولی همچنین ایده های اجتماعی و اقتصادی سنتی در نسل دومی(کارل مارکس و فریدیخ اِنگلز)- آن هم به اسم عقل یا فلسفه یا، حال بیشتر و بیشتر، به اسم تاریخ. درست است که آنها عمدتاً ذهنی تاریخ گرا داشتند( و نه چندان سنت گرا) تا فیلسوفان قدیمی، پس، از این جهت می شود گفت که به رمانتیکها نزدیکتر و شبیه تر بودند. ولی در کل همگی باور داشتند که می شد دین را با یک «فلسفه» یا «علمِ» سنجیده تر که جوابگوی زمان باشد کنار نهاد. از لحاظ سیاسی، این سه شاخه جنبش فرسنگها با هم فاصله داشت. طرفداران بِنتِم، لیبرالها را تشکیل می دادند، پوزیتیویستهای فرانسوی معمولاً جزو محافظه کاران بودند، و هگلی های جوان یا سیاسی بودند و یا در جرگه سوسیالیستها و یا کمونیست ها قرار داشتند. ولی همانند پیشینیان اندیشه گرای خود، همگی، به پیشرفت انسانیت به سوی آینده ای درخشانتر ایمان داشتند. در میان آنها حتی برخی شروع کرده بودند به پیشرفت نه صرفاً به صورت امید و الهام بلکه به عنوان «یک قانون کلی و آینده بشریت» اندیشه کنند.(6)
«جهان داروینی»، شاید از روشن اندیشی جدیدNew Enlightenment متمایز نبود، البته بجز تأکید بیشتری که بر تحول یا (تکامل)evolution و «بقاء اصلح» داشت. به گفته تامس هِنری هاکسلی، داروین واژه ای آشنا برای همگان شد. و در واقع نام داروین، به رغم مخالفت کشیشان و حتی برخی از دانشمندان بعد از 1859 در مدتی بسیار کوتاه بر سر زبانها افتاد. هر کسی، بخصوص در انگلستان و آلمان، درباره نظریات ارائه شده در منشاء انواع و تکامل انسان به گفتگو می پرداخت. البته قبل از داروین نیز موضوع تکامل یا تحول مطرح شده بود، لااقل در زمان پدربزرگ او، یعنی اراسموس داروینErasmus Darwin ، ولی قدر مسلم این است که این موضوع در زمان نواده وی است که بر سر زبانها می افتد. حال، این ظن اشاعه یافته بود که همه آنچه که آفرینش پیدا کرده پیوسته در حال تحول و تطور است، و اینکه احتمالاً چیزی وجود ندارد که از قانون سَیَلان مستثنی باشد، حتی دین یا اصول«اساسی» اخلاق و زندگی سیاسی، تأثیر این ناپایداری گسترده یا بی قراری کیهانی می توانست موجب شادی خاطر باشد. جُرج برنارد شاوShaw از زبان روشنفکران جوان آن روزگار می گفت: ما همگی از لحاظ فکری سرمست آن بودیم؛ چنین به نظر می آمد که داروینیسم «نوعی رهیدن» از بند ایده های منسوخ مذهبی و «روی کردن به روشنایی و آگاهی» باشد. ولی، سرانجام، این سرمستی ناشی از تئوری داروین برای بسیاری، و حتی برای خود شاو، جایش را به دلسردی سپرد. دردسر و مشکلی که پیش آمد، آنقدرها به خود ایده تکامل مربوط نمی شد که به توجیه مکانیزم تکامل، به توجیه عوامانه ای که در اذهان مردم جای گرفته و از روی اشتباه به داروین نسبت داده می شد. با بالاگرفتن این موج چنین به نظر می رسید که گزینش طبیعی، هر نوع اندیشه و«طرحی» را از جهان حذف کرده و جنگل آشفته ای به صحنه سیاست داخلی و به ویژه به سیاست خارجی بازآورده باشد. شاو و بسیاری از کسان دیگر به نام انسانیت، ایده آلیسم، باتلریسم(7)، «تحول خلاق» و غیره زبان به اعتراض گشودند.(8)
بنابراین، پوزیتویسم قرن نوزدهم، به خصوص وقتی با نظریات داروینی عجین شد، گورکنان خودش را خلق نمود؛ یا، دقیق تر بگوییم، کمک کرد که جو فکری نوع کاملاً متفاوتی به وجود بیاید. توصیف آن جوّ چندان ساده نیست، چون بر ایده واحد و یا حتی بر خوشه ای از ایده ها تمرکز نداشت. « عصیان علیه پوزیتیویسم» با حربه تفکر فلسفی، که در واقع در دهه 1860 شروع شد، فقط یک جنبه از آن را نشان می داد. اگر با دید گسترده تری بدان بنگریم، می بینیم که چشم اندازهای جدید و حتی گاهی نگران کننده ای را از دنیا و انسان پیش بینی می کرده است. نظریاتی که ارائه می شدند لزوماً همه بدبینانه نبودند، هرچند نگاه مأیوسانه نوع پایان- قرنیfin-de-siecle بازار گرمی داشت: یکی از شواهد زنده آن بر سر زبانها افتادن چشمگیر فلسفه آرتور شوپنهاور بعد از نیمه قرن بود؛ کتابهایی مثل پلاسیدگی نوشته ماکس نُرداو1M. Nordau چاپ 1893، و کتابهایی که در زمینه جنبش منحط در ادبیات نگاشته می شدند نمونه های دیگری هستند. قدر مسلم این است که جو حاکم آن زمان خوشبینانه هم نبود، لااقل نه به مفهوم عصر روشن اندیشی. برای مثال، فریدریک نیچه با اشاره به مرگ خدا[ به دست زشت ترین انسان] روزهای سهمگینی را برای فرهنگی که پایگاه دینی ندارد پیش بینی نموده بود. دیگر نیز علم را زیر سؤال برده بودند، البته بدان پشت نکرده بودند بلکه به آن با واقع بینی بیشتری می نگریستند؛ به آن، شاید برای نخستین بار، به صورت نابود کننده تخیلات خوش و وهمیات فریبا نگاه می کردند، تخیلات و وهمیاتی که برای بقای یک فرهنگ احتمالاً ضروری ست. دسته ای تازه نفس از روانشناسان و متفکران اجتماعی به روشنی بیشتر از همیشه دریافتند که رگه ای قوی از غریزه غیرعقلانی در سرشت انسانی و نقش او وجود دارد، که در اکثر فلسفه های تاریخ قرن نوزدهم بر رویشان تأکید نشده، ولی مظاهرشان را می توان در پدیده های وهم آلود ذهنی- هنری و «افسانه» یا «اسطوره» جستجو نمود. این امر اگر چیز دیگری هم که می بود، باز خوشبختی عصر روشن اندیشی نبود. در اینجا، در دهه های واپسین قرن که در آن که به داشتن هگل ها و کُنت ها و میل های خود شهرت دارد، تخمهای نوع جدیدی از مُدرنیته کاشته شد که، همان طور که اشاره نمودم، کنایه آمیز و نیشخدانه تر از آنهایی بودند که در عصر روشن اندیشی قدیم و جدید چکیده-گویی شده بودند. آیا فن- دو- سییکلfin-de-siecle (پایان قرن) را باید عصر آهن اش نامید یا عصر نیشخند و کنایه؟ به همین دلیل است که من ترجیح داده ام این چهارمین و آخرین بخش را« در آستانه قرن بیستم» نام نهم: چه، روشنگر آن چیزی ست که خبر از وقایع قرن بعدی می داد.
در خاتمه، مایلم به دو نکته دیگر در مورد تمامی قرن نوزدهم اشاره کنم. نخست اینکه این قرنی اروپایی، آن هم به معنای کامل، بود. اندکی بعد از جنگ جهانی اول پُل والِریPaul Valery این سؤال را مطرح نمود که آیا اروپا، با توجه به انتحار سیاسی اش «در امور داخلی»، قادر خواهد بود تفوق جهانی اش را برای مدت درازی ابقاء کند. آیا قادر خواهد بود آن طور که هنوز تصور می شد«بخش برگزیده ای از زمین، دُرّ سیاره خاکی، مغز پیکره ای پهناور» باقی بماند؟ این سؤال باز هم بعدها به کرات مطرح شد، بخصوص پس از جنگ جهانی دوم، و سیل خروشانی از کتابها نگاشته می شد که از «پایان تاریخ اروپا» خبر داده و ناله ی دردآلوده از آنها بلند بود(«پایان»، به مفهوم برتری یا تسلط کامل اروپا بر دیگر نقاط کره زمین). ولی اروپا و اروپائیان در قرن نوزدهم دُچار اوج غرور و نخوت بودند. معمولاً تاریخ به گونه ای نگاشته می شد که گوئی اروپا (یا بخشی از آن، یک و یا چند کشور آن، چه این دوره پرشور و حرارت ناسیونالیسم، یا ملی گرایی، اروپایی بود) واقعاً مرکز دنیا پنداشته می شد، جائی که گوئی تمام چیزهای جدید و خلاق در آن تحقق می یافت. این نوع طرز تلقی حتی برای محقق نکته سنجی چون یاکوب بورکهارتJacob Burckhardt که در امور تاریخی صاحبنظر بود به نظر درست می آمد؛ بورکهارت از هجوم بربریّت در درون اروپای ماتریالیستی می هراسید. این نشان می داد که کنایه های تلخ و اشارات مسخره آمیز هنوز اعتماد به نفس را در اروپائیان متزلزل نساخته بود، لااقل در رویارویی با بقیه دنیا.
ولی در درون خودِ اروپا تغییر عمده ای در جهت توازن قدرت فکری به وجود آمد. کُنت، در پایان سخنرانی هایش درباره فلسفه پوزیتو، از اروپای غربی یاد می کرد و از انتظاری که او از هر یک از پنج کشور اصلی تشکیل دهنده آن داشت سخن به میان می آورد؛ انتظار او این بود که این پنج کشور به «بازسازی تفکر فلسفی که در معرض خطر قرار داست» اهتمام ورزند. آنچه کُنت از آن غافل بود، قوام گرفتن آلمان به صورت یک قدرت فکری بود، با اینکه او به طور ضمنی اشاراتی هم به «استعداد آلمانی ها برای درست کردن نظامهای جامع» دارد. فرانسه و انگلستان در فرهنگ «روشن اندیشی» عهده دار نقش عمده ای بودند. ولی در قرن نوزدهم، آلمان همطراز این دو ملت شده بود و حتی در برخی از زمینه ها از آنها پیشی گرفته بود. در علوم «طبیعی» و «فرهنگی» توفیق بزرگی بدست آورده بود. آدمی وسوسه می شود که این جوشش فکری را به وقایع خارق العاده سیاسی ربط بدهد، به توفیق آلمان در نیل به اتحاد ملی و سرانجام سلطه و اقتدار اروپایی. اما در واقع این امر خیلی پیش تر از آن با جنبش اشتورم اونت درنگSturm und Drang (9) که گوته Goethe و شیلر Schiller جزو پیشتازان آن بودند، یعنی جنبش رمانتیک( که در آلمان اهمیتی بسزا داشت)، و نیز فلسفه ایده آلیست ایمانوئل کانت و جانشینانش اتفاق افتاد. آلمان که در روزگار هگل اصولاً به کشور فیلسوفان شهرت داشت در زمینه های دیگر فکری نیز پیشی گرفت، بخصوص در امر پژوهشهای تاریخی و تاریخ و روانشناسی دین، همچنین در علوم دقیقتر و« نوموتتیکnomothetic » که قانون بندی در موردشان امکان داشت، از جمله فیزیک و روانشناسی تجربی نوین. در قرن نوزدهم سیر جریانهای فکری از آلمان به کشورهای دیگر آنچنان بود که از زمان رفرماسیون تا بدان هنگام سابقه نداشت.
«قرن باشکوه!» عنوانی است که آلفرِد راسل و الاس به قرن نوزدهم داده وقتی که در اواخر عمرش نگاهش را بدان برگردانده بود. باشکوه، بدون هیچ تردید، ولی به طور فزاینده ای بی قرار و ناآرام، از لحاظی به سبب خود ایده تکامل یا تطور که او و داروین همزمان تداعی کرده بودند؛ و از لحاظی نیز به خاطر احتیاج به خو گرفتن به زندگی در جهانی که پیوسته در حال تحول یا «شدن» بود؛ به یمن افزایش یافتن انبوه ایده ها، که آرنولد متوجه آن شده بود، و «نقادی» فزاینده نه تنها فرهنگ قدیم اروپا بلکه جدید نیز، که از روزگار نیوتن به این طرف به نظر بسیاری از کسان امید اصلی جهان بود. قرن نوزدهم، گرچه ممکن است باشکوه بوده باشد، ولی واقعاً عصری از تحول بود و دگرگونی.

پی نوشت ها :

1. امپیدوکل یا امپیدوکلیس Empedoclesیکی از فیلسوفان بزرگ دوران باستان یونان و معاصر فیثاغورث بود که درباره اش می گویند برای پی بردن به راز آتشفشان اتناEtna از آن کوه بالا رفت و خود را درون دهانه آن افکند و از میان رفت.(مترجم)
2. امپیدوکل بر فراز اتنا، بی شک یکی از منفی ترین اشعار آرنولد بوده. اندکی بعد او به مقاله نویسی می پردازد تا چاره ای برای«آنارشی» آن دوره ارائه دهد( به نویسنده هائی از فرهنگ و آنارشی که ما آنها را در همین کتاب گنجانده ایم مراجعه کنید).
3. Ernest Renan, Averroes et p Averroisme (paris, 1852),p ll.
4. A. V. Dicey, Lectures on the Relation between Law and Public Opinion in England, in the Nineteenth Century (London 1905)
5. رجوع شود به مقاله آناتول فرانس به نام «؟Pourquoi sommes-nous tristes» (چرا ما غمزده ایم؟)
6. Auguste Javary, De lُ idee de progres (paris, 1851), P.1.
7. ساموئل باتلرButler (1902-1835) نویسنده انگلیسی که هم از خرافه های مذهبی انتقاد می کرد و هم مخالف نظریه های تکامل داروینی بود.(مترجم)
8. مقدمه شاو بر نمایشنامه اشBack to Methusaleh ، هرچند بعدها نوشته شده(1921)، منبع خوبی است برای پی بردن به شور و جوش فکری روزگار داروین، شاو یکی از جوانان روشنفکری بود که او درباره اش صحبت می کند.
9. اشتورم اونت درانگSturm und Drang («توفان و شور آتشین») به جنبشی ادبی و سیاسی در آلمان اطلاق می شود که ماهیتی رمانتیک داشت و از سال 1770 شروع شده و تا حدود سال 1790 ادامه پیدا کرد. جوانانی چون گوته و شیلر، و همچنین کسانی مثل کلینگر، لِنتز، فریدریخ مولر، هِردِر، از جمله نمایندگان این جنبش بودند. (مترجم)

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما