مترجم: کامبیز گوتن
مقدّمه:
فرانکلین لوفان باومر:دو مطلب زیرین از کارل مارکس (83- 1818) است که آنها را در جوانی نوشته است. اندیشه هایی که در آنها گنجانده شده اند، اما، شالوده نظام دوره پختگی او را می سازند. اولی از مقاله ای است تحت عنوان «بیگانه شدگیِ کار» در دست نوشته ای اقتصادی و فلسفی او به سال 1844 ( که چاپ شان در 1932 میّسر شد). این مقاله در بردارنده جانمایه نظر مارکس درباره طبیعت انسان است، و آنچه را که او می پنداشت کاپیتالیسم بر سر آن آورده است. او توضیح می دهد که چرا فکر می کند کمونیسم امری ضروری است. مطلب دوّم از اثر ناتمام «ایدئولوژی آلمانی» است که با مشارکت انگلس به سال 6- 1845 نوشته شده و اساساً نقدی است بر فلسفه «آلمانی» یا هگلی در مورد تاریخ. هر دو مطلب نشان می دهند که مارکس تا چه حدّ از هگل و هگل گرایان جوان نسل اوّل فاصله گرفته و همچنین تا چه اندازه بدانها مدیون است. برای مثال، او ایده «بیگانگی» را از هگل و فویرباخ وام گرفته، منتهی تغییراتی بدان داده است تا با نگرشهای «انسان گرایانه» خود در مقابل نگرشهای «ایده آلیستی» سازش بدهد.
بیگانه شدگی انسان
ما بررسی خود را از فرضیّات اقتصاد سیاسی آغاز نمودیم. اصطلاحات و قوانینش را پذیرفتیم. فرض را بر آن قرار دادیم که مالکیّت خصوصی، جدایی کار، جدایی سرمایه و زمین، دستمزد، سود از طریق سرمایه، درآمد ملکی وجود دارند؛ همچنان که تقسیم بندی کار، رقابت، ارزش مبادله و غیره وجود دارند. از خود اقتصاد سیاسی، بر مبنای ادّعاهایش، چنین نتیجه گرفتیم که کارگر به حدّ کالا تنزّل کرده است، آنهم به حد مفلوکترین نوع کالا؛ که فلاکت کارگر با افزایش توان و حجم آنچه او تولید می کند همواره فزونی می یابد؛ اینکه نتیجه ای که به ناچار از رقابت حاصلمی گردد انباشته شدن سرمایه است در دست تعداد اندکی از افراد، و بنابراین برقرار شدن دگرباره انحصار است به شکل دهشتبارتر از قبل؛ و سرانجام اینکه تفاوت بین سرمایه دار و مالک، تمایز بین روستایی کشاورز و کارگر کارخانه از میان بر می افتد و به ناچار جامعه به دوطبقه تقسیم می گردد: طبقه ملک و مکنت داران و طبقه کارگران بی مکنت... .
چه بهتر تقلید از اقتصاددانانی نکنیم که به هنگام توضیح چیزی دچار خلسه می گردند و یا از عالم بسیار ابتدایی و خیالی سر در می آورند. چنین وضع بسیار ابتدایی یا آغازین هیچ چیزی را توضیح نمی دهد... .
ما بررسی خود را از یک واقعیّت اقتصادی روزگارمان می آغازیم. کارگر هر قدر که بیشتر ثروت تولید می کند و هر قدر قدرت و میزان تولیدش فزونتر می گردد خود او در فقر و مسکنت بیشتری فرو می رود. کارگر هر اندازه که کالای بیشتری را تولید
می کند خود او همواره به کالای ارزانتری تبدیل می شود. هر چقدر ارزش عالَم اشیاء فزونتر می گردد ارزش عالَم انسانی کاهش بیشری می یابد. کار، نه تنها کالاهای مختلف تولید می کند، بلکه خودش را نیز تولید نموده و کارگر را به عنوان یک کالا، و در واقع این را به همان نسبتی که کالاهای دیگر را.
این امر مفهومش این است که محصول کار به عنوان یک موجود بیگانه در مقابل کار قرار می گیرد و به ضدیّت با آن می پردازد، به صورت قدرتی مستقل در برابر تولیدگر خود. محصول کار همانا کار است که به صورت اُبژه یا شیِء عینی در آمده Vergenstandlichung، و ماهیتی جسمانی به خود گرفته است. انجام کار همانا ماتریالیزه شدن آن است. در شرایط اقتصادِ سیاسی، یک چنین انجام کار یا تحقق یافتنش به صورت تباهیِ Entwirklichung کارگر ظاهر می گردد، عینیت پذیری به صورت ضایعی شدگی و بردگی مادّی آشکار می شود، و تملّک به صورت بیگانه شدگی Entfremdung... .
تمامی این نتایج ناشی از یک واقعیت است: اینکه کارگر در رابطه با محصول کار خویش به گونه ای قرار می گیرد که گویی با اُبژه و یا موضوع و شیء بیگانه ای روبروست. بر اساس این امر، واضح است کارگر در کارش هر چه بیشتر تلاش ورزد و از خوش مایه بگذارد، به همان نسبت دنیای اشیایی که او خلق می کند- دنیای
بیگانه ای که در مقابلش قرار می گیرد- قوی تر می گردد؛ و اینکه هر چه او خود فقیرتر می شود، دنیای درونش، جانمایه هستی اش، نیز به فقر و فلاکت دچار می آید، و لذا کمتر و کمتر صاحب خویشتن می باشد. و این دقیقاً همان وضعی است که در مذهب نیز با آن روبروئیم. بشر هر چقدر بیشتر خود را وقف خدا بکند نصیب کمتری عاید خودش می گردد.(1) کارگر هستی خویش را وقف شیء و اُبژه می سازد، و اینک این هستی دیگر متعلّق به وی نیست، بلکه به شیء است که تعلّق دارد. کارگر هر چه تلاش و تقلّای بیشتری می کند بیشتر نیز از کیسه و جانش می رود و دست تهی
می ماند. حاصل کارِ کارگر محصولی نیست که متعلّق به وی باشد، هر چه این محصول بیشتر باشد خود وی بیشتر از نای و نفس افتاده و دُچار کاستی شده است. ساقط شدن کارگر از توش و توانش Entausserung به نفع تولید نه تنها بدان معنی است که کار وی به صورت یک اُبژه یا شیء، به صورت یک وجود خارجی، درآمده است، بلکه مبیّن این نیز هست که کار وی در خارج از وی، مستقل از وی، بیگانه نسبت به وی، به ابراز وجود می پردازد: قدرتی خود- رأی در مقابل وی. حیاتی که او به اُبژه بخشیده است با وی سرناسازگاری می گذارد و به صورت یک دشمن و یا بیگانه عمل می کند... .
تا اینجا ما بیگانه شدگی را، از توش و توان افتادگیِ کارگر را، تنها از جنبه ای واحد بررسی نموده ایم: منظور رابطه کارگر است با محصولات کارش. حال، بیگانه شدگی تنها در ماحصل و یا دست آورد نیست که ظاهر می شود بلکه همچنین در عملِ تولید، در اندرونه خودِ فعالیّتِ تولیدی. مگر ممکن است کارگر نسبت به فرآورده خویش بیگانه نشود، چنانچه، در خودِ عملِ تولید، نسبت به خودش بیگانه شود؟ در واقع، محصول چیز دیگری نیست مگر ماحصلِ فعالیّت، دستآورد و چکیده تولید. اگر محصول کار ساقط شدن از توش و توان باشد، خودِ تولید، در عمل، باید ساقط شدن از توش و توان باشد، رمق گیریِ فعالیّت، فعالیّتِ توش و توان گیر. بیگانگیِ ماحصلِ کار، فقط چکیده بیگانگی و از توش و توان افتادگی در خودِ فعالیّتِ کاری است. این بیگانگی یا از توش و توان ساقط شدگیِ کار ناشی از چیست؟ نخست ناشی از این واقعیّت است که کار امری است خارج از وجود کارگر، یعنی به کارگر هیچ گونه تعلقّی ندارد؛ و اینکه کارگر در کاری که انجام می دهد تأمین حقّی برای خویش نمی کند و رضایت خاطر نمی یابد بلکه جسم خود را می فرساید و جان تباه می سازد. او احساس تیره بختی می کند تا احساس کامیابی، نیروهای فکری و جسمانیِ خود را آزادانه بسط و تعمیم نمی دهد، بلکه از لحاظ جسمی می فسرد و از لحاظ ذهنی خواری می یابد. از همین رو، کارگر احساس می کند فقط موقعی به خویشتن تعلّق دارد که دست از کار کشیده است، در حالی که بر سر کار احساس می کند که با خویشتن نیست. کار او دل- خواسته نیست بلکه تحمیلی است و اجباری. کار کردن برایش ارضاء نمودن نیازی نیست، بلکه وسیله ای است تا حوایج خارج از حیطه کار را رفع کند. سرشتِ بیگانگیِ کار به وضوح در این واقعیّت نمایان می شود که به محض آنکه تحت فشار جسمانی یا فشار نوع دیگری نیست از کار همچو از طاعون می گریزد. کاری که بیگانه است، کاری که در آن آدمی از توش و توان می افتد، خویشتن فدا نمودن است و جان کندن. سرانجام غریبگیِ ماهیّت کار برای کارگر در این امر نهفته است که او صاحب آن نیست بلکه از آنِ کسی دیگر می باشد... .
نتیجه آن می شود که آدمی (کارگر) دیگر آزادی عمل ندارد مگر در آن اعمالی که حیوانی است: خوردن، نوشیدن، زاد و ولد نمودن، شاید هم هنوز منزل اختیار نمودن و خویشتن آراستن و غیره؛ و اینکه در رفتارهای انسانیش بیشتر به حدّ یک حیوان تنزّل می کند: آنچه حیوانی ست انسانی تلقّی می گردد و آنچه انسانی است حیوانی... .
... . این بیگانه به خویشتن شدن است که در پیِ بیگانه شدگی اُبژه و یا شیء می آید... .
... . کاری که بیگانه است اثرات ناخوشی دارد... . آدمی را در انسانیّتش، طبیعت و همچنین قوای فاهمه اش تغییر می دهد؛ او را نسبت به انسانیّت بیگانه می سازد؛ او را تبدیل به وسیله ای می کند که فقط به کار موجودیّت فردی آدمی می آید؛ انسان را از بدن و همچنین به سرشت باطنی اش، از ماهیّت معنوی اش، از جوهر انسانیّتش بیگانه می کند. یک نتیجه مستقیم بیگانه شدگیِ انسان نسبت به دستآوردِ کارش، نسبت به فعالیّت حیاتی اش، نسبت به موجودیّت انسانیش این است که آدمی را نسبت به انسانهای دیگر بیگانه می کند. وقتی آدمی به مقابله با خویشتن پرداخت با دیگر انسانها نیز به مقابله می پردازد. هر آنچه در رابطه انسان با کارش، با دستآورد کارش، و با خودش صدق کند در رابطه وی با انسانهای دیگر، با کار و فرآورده های کارشان نیز صادق است. به طور کلی وقتی می گوییم که انسان نسبت به موجودیّت انسانی خویش بیگانه شده، منظور این است که آدمیان نسبت به همدیگر بیگانه شده اند، و اینکه هر کس با جوهر انسانی بیگانه گشته است.
بیگانه شدگی، یا هر نوع رابطه دیگرِ انسان با انسان، فقط آنگاه تحقّق می یابد و آشکار می گردد که انسان در ارتباط با دیگر انسانها قرار می گیرد. بنابراین در وضع و شرایطی که کار حالتی بیگانه دارد هر انسانی انسانهای دیگر را به همان معیار و حال و روزی می سنجد که خودش به عنوان کارگر با آن روبروست... .
حال ببینیم چگونه این مفهوم کارِ بیگانه، و توش و توان باخته، ناچار است خود را در واقعیّت بروز بدهد. اگر ماحصلِ کار نسبت به من بیگانه باشد و با من به صورت قدرتی بیگانه به مقابله برخیزد، به چه کسی است که تعلّق دارد و صاحبش در این صورت کیست؟ اگر فعالیّت خود من به خودم تعلّق نداشته باشد و بلکه بیگانه باشد، فعالیّتی اجباری باشد، پس به چه کسی تعلّق دارد؟ به موجودی دیگر غیر از خود من. کیست این موجود؟ آیا خدایان؟ درست است که در روزگاران پارینه، تولید عمده، مثلاً، بنا کردن معابد و غیره در مصر، در هند و در مکزیک بهر خدمت به خدایان بود، ولی افزوده بر این، این طور که به نظر می آید، صاحبِ حاصلِ کار نیز خدایان بودند. اما همان طور که طبیعت، کارفرمای آدمیان نیست، خدایان نیز هرگز کارفرما و تحمیل گر تکلیف نبودند... .
موجودِ «بیگانه ای» که کار و ماحصلِ کار به وی تعلّق دارد، کار به خدمت وی درآمده و دستآورد و نفعش نیز به او می رسد فقط می تواند خودِ انسان باشد. چنانچه ماحصلِ کار به کارگر تعلّق نداشته باشد، بلکه با وی به صورت یک قدرت بیگانه در افتد، این فقط از این رو می تواند باشد که به انسانِ دیگری غیر از کارگر متعلّق است. اگر فعالیت کارگر برایش رنج زا و زجرآور باشد این بدان جهت است که منبع کامیابی و لذّت برای کس دیگری است. این قدرت بیگانه حاکم بر آدمیان نه می تواند طبیعت باشد، و نه خدایان، بلکه فقط خودِ انسان است که می تواند چنان قدرتی باشد... .
کارگر از طریق کاری که بیگانه شده است، کاری که توان تباه نموده است، رابطه ای را بین یک انسان، که در اینجا هیچ کاره است و با وی بیگانه، و کار مذکور به وجود می آورد. رابطه کارگر با کار رابطه کار با سرمایه دار Kapitalist (صاحب کار یا هر اسم دیگری که بتوان بر او نهاد) را به وجود می آورد. بنابراین مالکیّت خصوصی، دستآورد، حاصل، و نتیجه گریزناپذیر کارِ توان باخته، رابطه بیگانه شدگی کارگر نسبت به طبیعت است و نسبت به وجود خویش... .
از این رابطه بیگانه شدگی کار نسبت به مالکیت خصوصی، بعلاوه، چنین بر می آید که چنانچه جامعه خود را از مالکیّت خصوصی، از بیگاری بنده وارانه، و غیره، برهاند، اینچنین رهایی تحت شکل سیاسی منجر به رهایی کارگران خواهد شد. ولی این رهایی تنها منحصر به کارگران نخواهد بود، بلکه امری جهانی بوده و شامل حال تمامیِ بشر خواهد بود. تمامی بیگاری کشیدنهای بنده وارانه انسان در رابطه کارگر با تولید است که پیدایش می یابند، و تمامی رابطه های بنده وارانه دیگر شکل های متنوّع و نتایجِ همین رابطه هستند... .
تاریخ
از آنجایی که با آلمانی ها سر و کار داریم، آنها هیچ ادّعایی را بدیهی نمی گیرند و هیچ امری را بدون زمینه چینی قبول نمی کنند، مجبوریم مقدّمه ای را اقامه کنیم که همه هستی آدمی و در نتیجه تمامی تاریخ مبتنی بر آن باشد، منظورمان پذیرش این اصل است که آدمیان باید در وضع و موقعیّتی مناسب برای زیستن باشند تا بتوانند«تاریخ را بسازند». ولی زندگی قبل از هر چیز دیگر مبتنی بر خوردن است و آشامیدن، مبتنی بر بهره مندی از مسکن است و لباس و بسیاری از چیزهای دیگر. لذا نخستین عمل تاریخی تولید وسایل ارضاء این چنین نیازمندیهاست، تولیدِ خود مواد و وسایل لازم برای بقاء... .
در تمام نظر پردازی و تصوّری که از تاریخ تا به حال شده این شالوده واقعی تاریخ یا مورد غفلت کامل قرار گرفته و یا به صورت امری جزیی و بی ارتباط با روندِ تاریخ تلقّی شده است. مثل اینکه تاریخ باید به گونه ای نوشته می شده که گویی امری خارق العادّه و معیاری بیرونی در رَوند آن دخالت می داشته است؛ با این نوع طرز تلقی، تولید واقعیِ زندگی به نظر می آید که فراسوی تاریخ باشد، در حالی که آنچه هم که به راستی تاریخی است که به گمان می آید که از زندگی عادی جدا بوده و به عالمی مافوق خاکی تعلّق داشته باشد. با این نوع برداشت رابطه انسان با طبیعت از تاریخ حذف گردیده و تناقضی بین طبیعت و تاریخ، آفریده شده است. طرفداران چنین تصوّری از تاریخ در نتیجه فقط توانسته اند در تاریخ، اعمال و رفتارهای سیاسیِ شهریاران و دولتا، کُنشهای دینی و تلاش ورزیهای نظری گوناگون را ببینند، و اینکه در هر دورانی از تاریخ، خود را ناگریز یابند که در تصوّر موهوم آن عصر سهیم شوند. مثلاً، اگر دوره ای خود را چنین بپندارد که فقط به صِرف انگیزه های «سیاسی» یا «دینی» تحقّق پیدا کرده است تاریخ نگار، این برداشت را می پذیرد، هر چند
«دین» و «سیاست» تنها ظواهری از انگیزه های واقعی آن عصر بوده باشند. «تلقّی» و «تصوّرِ« این مردان ذهن بسته در مورد طرز کار واقعی شان، به نیروی فعّال و تصمیم گیرنده یگانه ای تبدیل شده است که نحوه عملشان را تعیین می کند.
... . گرچه فرانسوی ها و انگلیسی ها لااقل با وَهمِ سیاسی سرخوش و ثابت قدم هستند، که تا حدّی با واقعیّت نزدیکتر است، آلمانی ها به قلمرو «روح محض» کوچ می کنند و وَهمِ دینی را نیروی سوق دهنده تاریخ تلقّی می کنند.
برداشت فلسفی هگل از تاریخ واپسین نتیجه ای است که از این قماش تاریخ پردازیهای آلمانی به «نیکوترین وجهی» ارائه شده است، چیزی که نه واقعیت در آن مطرح است، نه حتی علایق و گرایشهای سیاسی، بلکه فقط اندیشه های ناب و محض... .
در هر دورانی، این افکارِ طبقه حاکم هستند که اندیشه های مسلّط و حاکم می باشند: یعنی، طبقه ای که نیروی مادّی حاکمه جامعه است، در عین حال نیروی عقلانیِ حاکمِ آن نیز هست. طبقه ای که ابزار و وسایل مادّیِ تولید را در اختیارِ خود دارد صاحب اختیارِ وسایل تولید فکریِ آن نیز هست، و با این ترتیب معمولاً افکار کسانی که از امکانات تولیدِ فکری محروم اند تحت تأثیر آن قرار می گیرند و مطیع اش می گردند. اندیشه هایی که حاکم هستند چیزی جز بازتاب ایده آلی و آرمانی رابطه های مسلّط مادّی نمی باشند، یعنی روابط مسلّط مادّی هستند که به صورت
ایده ها و یا افکارِ هدایت کننده استنباط می شوند؛ به کلام دیگر همین رابطه ها هستند که به ایده های سلطه گرانه طبقه حاکم تحقّق می بخشند. افرادی که طبقه حاکمه را می سازند علاوه بر چیزهای دیگر از هشیواری بهره مند هستند، و لذا اهل تدبیراند و می دانند که برای دورانی که در آن بسر می برند چه افکاری تولید کنند و برای تولید و پخش کردن همین افکار ضابطه تعیین نمایند: به گونه ای این چنین است که افکار آنان به صورت افکار حاکمی درآمده که بر دورانشان سلطه دارد، برای مثال، عصر و کشوری را با رژیمی پادشاهی در نظر گیرید که در آن طبقه اریستوکراسی و بورژوازی بر سر قدرت، درگیرِ رقابت باشند در امرِ حکومت با یکدیگر شریک، در یک چنین حالتی نظریه تفکیک قوا به عنوان فکرِ حاکم، به عنوان یک «قانون جاودانه» وِرد زبانها خواهد بود... .
چنانچه در نحوه برداشتمان ار رَوند تاریخ، ما افکار طبقه حاکم را از خودِ این طبقه حاکمه جدا کنیم و برایش موجودیّتی مستقل قائل شویم، چنانچه خود را با این گفته محدود کنیم که این و یا آن افکار سلطه می داشته اند، بی اینکه به شرایط تولید و تولیدگرانِ این افکار توجّهی داشته باشیم، اگر ما افرادِ انسانی و شرایطِ دنیوی که سرچشمه این افکار هستند به باد فراموشی بسپاریم، در آن صورت می توان ساده گرانه مدّعی شد که مثلاً در خلال دورانی که اریستوکراسی حاکم بود تصوّرات آزادی، مساوات، و غیره حاکم بودند: و این درست همان چیزی است که خودِ طبقه حاکمه، در کلیّتش، خیال یا تصور می کند. چنین برداشتی از تاریخ که همه تاریخ نگاران، مخصوصاً از قرن هجدهم به بعد، درباره اش اتفاق دارند الزاماً به این پدیده بر خواهند خورد که تمامی افکارِ حاکم، هر چه بیشتر، ماهیّتشان تجریدی خواهد بود، یعنی اینکه به گونه فزاینده ای شکلی جهانشمول خواهند یافت. در واقع، هر طبقه جدیدی که جای طبقه مسلّط پیشین را می گیرد، جهت نایل شدن به اهداف خویش، ناگریز است نفع خود را چنان آرمانی جلوه دهد که گویی نفع همگانیِ اعضای جامعه را شامل می شود؛ این طبقه جدید به افکاری که در سر دارد شکلی جهانشمول (2) بخشیده و آنها را به عنوان یگانه افکار عقلانی و معتبرِ جهانی عرضه می دارد. طبقه ای که انقلاب به پا می کند، هر چند از همان آغاز با طبقه ای سرجنگ دارد، ولی خود را آنچنان می نمایاند که گویی به نمایندگی کل جامعه به پا خاسته است و به صورت کل پیکره جامعه با طبقه حاکم یگانه ای روی در روست... . بنابراین، هر طبقه جدیدی حاکمیّت خود را برقرار نمی سازد مگر بر پایه گسترده تر از آنچه که طبقه حاکم پیشین می داشته است؛ ولی، در عوض، مخالفت بین طبقه ای که از این پس تسلّط دارد و طبقاتی که سلطه ندارند سپس عمیقاً شدّت گرفته و وخامت بیشتری
می یابد. این دو امر باعث می گردند تا مبارزه ای که جهت نفی شرایط قبلی، علیه این طبقه جدید، پیش می آید، به نوبه خود، مصمّمانه تر و مخرّبانه تر از پیکاری باشد که تمامی طبقات پیشین جهت کسب حکومت دنبال کرده بودند.
تمام ظاهرِ وهم
آلوده ای که علت سلطه طبقه ویژه ای را فقط به یمن سلطه برخی از ایده هامی داند، به محض آنکه سلطه طبقه ای در نقاب و نمای یک رژیم اجتماعی و سراسری متوقّف
می گردد، یعنی وقتی طبقه حاکم دیگر نمی تواند نفع ویژه خود را به عنوان «نفع همگانی» جا بزند، البته فرو می ریزد و طبیعتاً از میان می رود.
پی نوشت ها :
* Karl Marx Early Writtings, translated and edited by T. B. Bottommore, PP. 120- 126, 129- 133. t. B. Bottomore, 1963. KarK Marx and Friedrich Engels, The German Ideology, R. Pascal (trand). (NewYork: International Publishers: (1960), pp. 16, 30- 31, 39- 41.
1- فویرباخ (ماهیّت مسیحی ص 87) می گوید:« برای غنی کردن خدا، آدمی ناچار است که خودش را فقیر کند؛ برای اینکه خدا همه چیز باشد، آدمی ناگزیر است که هیچ و پوچ باشد.» (مترجم)
2- [ مارکس در حاشیه دست نوشته اش یادداشتی چنین دارد:] (جهانشمولیّت پاسخ گوی این مسائل است: 1) به طبقه ای که مخالف نظم است؛ 2) به رقابت بازرگانی، به تجارت جهانی و غیره؛ 3) به شمار عظیم طبقه حاکم 4) به وهم باطلِ مجمع منافع؛ 5) به دغلبازی ایدئولوگها و به تقسیم کار.) (مترجم).