ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی

قطعات زیرین از مقاله ای است کوتاه به قلم ژوزف استالین (1953-1879) دبیرکل حزب کمونیست شوروی از سال 1922 تا سال 1953، کسی که به عنوان جانشین لنین بر روسیه فرمانروایی می کرد. این مقاله که در فصل چهارم کتاب رسمی
پنجشنبه، 15 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی
ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی

نویسنده: ژوزف استالین
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدمه

فرانکلین لوفان باومر:
قطعات زیرین از مقاله ای است کوتاه به قلم ژوزف استالین (1953-1879) دبیرکل حزب کمونیست شوروی از سال 1922 تا سال 1953، کسی که به عنوان جانشین لنین بر روسیه فرمانروایی می کرد. این مقاله که در فصل چهارم کتاب رسمی تاریخ حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی گنجانده شده حاوی جوهر «دیاماتdiamat » یا نظریه کمونیستی درباره ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی(*) می باشد.
ماتریالیسم دیالکتیکی بینشی است جهانی که مارکسیسم- لنینیسم آن را ارائه می دهد. این بینش را ماتریالیسم دیالکتیکی می خوانیم، زیرا برخوردش با پدیده های طبیعی، روش مطالعه و فهم حاصل کردن از آنها دیالکتیکی است، در حالی که تعبیرش از این پدیده های طبیعی، برداشتی که از این پدیده ها دارد، تئوری آن، ماتریالیستی است.
ماتریالیسم تاریخی تعمیم اصول ماتریالیسم دیالکتیکی است به حوزه مطالعه زندگی اجتماعی، کاربردی از اصول ماتریالیسم دیالکتیکی در شناخت پدیده های زندگی اجتماعی، و در مطالعه جامعه و تاریخ آن.
دیالکتیک از واژه یونانی دیالگوdialego ، مناظره کردن، مجادله، برگرفته شده است. در روزگاران باستان دیالکتیک هنر یا فن دستیابی به حقیقت از طریق ردّ کردن تضادها در چگونگی استدلال طرف مخالف در بحث و جدل و تفوّق یافتن بر این تضادها بود. در روزگاران باستان فیلسوفانی بودند که می پنداشتند آشکار شدن تضادها در اندیشه و برخورد عقاید مخالف با یکدیگر بهترین روش برای دستیابی به حقیقت است. این روش دیالکتیکی اندیشه، بعدها به پدیده های طبیعت تعمیم پیدا کرد، به روش دیالکتیکی در فهم نمودن از طبیعت تبدیل شد، به برداشتی که پدیده طبیعت را به صورت امری می بیند که پیوسته در تحرک است و دائم تغییر می پذیرد، و اینکه تحول و تکامل طبیعت نتیجه تکامل تضادها در طبیعت، نتیجه واکنشهای متقابل نیروهای مخالف در طبیعت است.
دیالکتیک، ذاتاً، ضد متافیزیک است.
1- جنبه های اصلیِ روش دیالکتیکی مارکسیستی اینها هستند:
(a) برخلاف متافیزیک، دیالکتیک طبیعت را به صورت مجموعه ای تصادفی از اشیاء، از پدیده ها، نمی بیند که به هم ربطی نداشته، از یکدیگر مجزا و مستقل بوده باشند، بلکه آنها را به هم مرتبط و اجزاء وابسته به کل می داند که در آن اشیاء پدیده ها، به گونه ای ارگانیک با هم پیوند داشته، به هم وابسته اند، و تعیین کننده یکدیگرند.
بنابراین، روش دیالکتیکی این اصل را می پذیرد که از هیچ پدیده ای در طبیعت نمی توان به صورت امری مستقل، جدا از پدیده های پیرامونش، فهمی حاصل کرد؛ چندانکه هر پدیده ای در هر زمینه طبیعت برای مان بی معنی می گردد اگر در ارتباط با شرایط پیرامونی آن بررسی نشود، و برعکس، از هر پدیده ای می توان فهم حاصل نمود و توضیحش داد چنانکه آن را در پیوندی جدایی ناپذیر با پدیده های اطراف در نظر گیریم و اینکه قبول داشته باشیم که پدیده های پیرامونی بر آن تأثیر می گذارند.
(b) برخلاف متافیزیک، دیالکتیک می پذیرد که طبیعت در حالت سکون و عدم تحرک، راکد و تغییرناپذیر، نیست؛ بلکه در حالت تحرک دائمی و تغییر است، در حال پیدایش یافتن مستمر و تکامل است، آن چیزی است که همواره به ظهور رسیده و رشد می یابد، چیزی که پیوسته از هم فرو می پاشد و از میان می رود.
لازمه روش دیالکتیکی این است که پدیده ها را نه تنها باید از نقطه نظر پیوند و وابستگی متقابلشان نسبت به همدیگر بررسی نمود، بلکه همچنین از نقطه نظر حرکتشان، تغییرشان، رشدشان، ظهورشان و فنایشان.
روش دیالکتیکی فقط به آنچه در لحظه ای خاص به نظر می رسد که پایدار باشد و در واقع رو به فنا است اهمیت نمی دهد، بلکه به آن چیزی که ظهور پیدا می کند و رشد می یابد، هر چند در لحظه ای خاص چنین به نظر آید که پایدار نباشد، چه روش دیالکتیکی تنها آن چیزی را مقاوم و غیرقابل تسخیر می داند که پیدایش یافته و رو به تکامل می رود.
انگلس می گوید: « تمامی طبیعت، از کوچکترین چیز تا بزرگترین، از یک ذره ریگ تا خورشید، از یک موجود تک باخته تا انسان، دائم در حال پیدایش یافتن است و فناپذیرفتن، در حالت تحرک توقف ناپذیر است و دگرگونی... .
(c) برخلاف متافیزیک، دیالکتیک روند تکامل را به صورت روند رشد ماده تلقی نمی کند، رشد ساده ای که در آن تغییرات کمی به تغییرات کیفی منتهی نمی شوند؛ بلکه، تکاملی که از تغییرات ناچیز و نامحسوس کمی به دگرگونیهای گشوده و بنیادین منجر می شود، تکاملی که در آن تغییرات کیفی به تدریج رخ نمی دهند، بلکه به طور سریع و ناگهانی، به شکل یک جهش از مرحله ای به یک مرحله دیگر، آنها به صورت تصادفی رخ نمی دهند بلکه در نتیجه انباشتگی تغییرات کمی نامحسوس و تدریجی.
بنابراین، روش دیالکتیکی این اصل را می پذیرد که جریان تکامل و رشد را نباید به صورت یک حرکت دَوَرانی پنداشت، نباید به صورت تکرار ساده چیزی پنداشت که قبلاً رخ داده بوده است، بلکه باید آن را حرکت به سوی جلو و بالا دانست، حالتی گذرنده از وضع کمی در گذشته به یک وضع کیفیِ تازه، تکامل از امری ساده به پیچیدگی زیاد، از حالت پست تر به بالاتر:
انگلس می گوید «طبیعت آزمونی است از دیالکتیک، و در مورد علوم طبیعی باید گفت که مواد بسیار غنی و رو به افزایشی را برای این آزمون در اختیارمان نهاده و بدینسان در تحلیل نهایی ثابت نموده که روند طبیعت از نوع دیالکتیکی است و نه متافیزیکی، و اینکه روند طبیعت تا به ابد به گونه ای دایره وار و یکنواخت و تکراری نیست بلکه از خلال تاریخی که واقعی است گذر می کند. در اینجا لازم است به داروین اشاره کرد که ضربه ای سخت به تصور متافیزیکی از طبیعت وارد ساخت وقتی که ثابت کرد که دنیای ارگانیک امروزه، گیاهان و جانوران، و در نتیجه خود انسان همگی حاصل روندی از تکامل است که در طول میلیونها سال ادامه داشته است». (سوسیالیسم، نوع اوتوپی و علمی)
در شرح تکامل دیالکتیکی، به عنوان مرحله عبور از تغییرات کمی به دگرگونیهای کیفی، انگلس می گوید:
« در علم فیزیک... هر تغییری عبارت است از گذشتن از امری کمی به یک امر کیفی، آنهم به سبب تغییر کمی به شکل حرکتی که یا در ذرات یک پیکره وجود دارد و یا از بیرون بدان داده شده. مثلاً، درجه گرمای آب در ابتدا هیچ تأثیری بر حالت مایع آن ندارد؛ ولی وقتی درجه گرمای آب افزایش و یا کاهش یافت لحظه ای فرا می رسد که حالت مایع بودن آن تغییر پیدا می کند و آب بر اثر گرما به بخار و یا بر اثر سرما به یخ تبدیل می شود»... .
(d) برخلاف متافیزیک، دیالکتیک این را قبول دارد که تضاد امری است ذاتی در همه چیزها و پدیده های طبیعت، زیرا آنها همگی هم از جنبه های منفی برخوردار هستند و هم از جنبه های مثبت، یک گذشته و یک آینده، چیزی در حال مردن و چیزی در حال پیدایش یافتن؛ و اینکه جدال بین این اضداد، مبارزه بین آنچه کهنه است و آنچه نو، بین آنچه در حال زوال است و آنچه تولد می یابد، بین آنچه فنا می یابد و آنچه تکوین می یابد. محتوای باطنی روند تکامل را می سازد، محتوای باطنی تبدیل تغییرات کمی به دگرگونیهای کیفی را می سازد.
بنابراین، روش دیالکتیکی می پذیرد که روند تکامل از مرحله دون به مرحله بالاتر به صورت امری همآهنگ که به آشکار شدن پدیده ها بیانجامد رخ نمی دهد، بلکه افشاگر تضادهایی ذاتی اشیاء و پدیده هاست، به شکل «جدال» گرایشهای مخالف که بر مبنای این تضادها عمل می کند.
لنین می گوید، «دیالکتیک در مفهوم درست آن مطالعه تضاد است در ذات خود اشیاء». (یادداشتهای فلسفی)
و همچنین:
«تکامل همانا «جدال» اضداد است». (ماتریالیسم و امپیریوکرتیسیزم).
جنبه های اصلی دیالکتیک مارکسیستی همین ها هستند که به اختصار بدانها اشاره شد.
به سادگی می توان پی برد تعمیم اصول روش دیالکتیکی به زمینه های مطالعه زندگی اجتماعی و تاریخ اجتماع تا چه حد عظیمی مهم است، و چقدر کاربرد این اصول در تاریخ جامعه و فعالیتهای عملی حزبِ پرولتاریا می تواند پراهمیت باشد.
اگر در جهان پدیده ای را سراغ نداشته باشیم که تک و منزوی باشد، اگر همه پدیده ها به هم مرتبط بوده و وابسته یکدیگر باشند، در آن صورت روشن است که هر سیستم اجتماعی و هر جنبش اجتماعی در تاریخ باید از نقطه نظر شرایطی که موجب پیدایش این سیستم و یا آن جنبش اجتماعی می گردند مورد سنجش قرار بگیرند، و نه از نقطه نظر «عدالت ابدی» و یا ایده واهی از پیش به ذهن خطور کرده ای، کاری که، به کرّات، مورخان می کنند.
سیستم برده داری تحت شرایط مدرن کنونی امری بی معنی، احمقانه و غیرطبیعی خواهد بود. ولی تحت شرایط و از هم پاشی سیستم کمون ابتدایی، سیستم برده داری، پدیده ای است کاملاً قابل درک و بسیار طبیعی، زیرا مبیّن پیشرفتی است نسبت به سیستم کمونِ ابتدایی.
خواسته مردم برای برقراری یک جمهوری دموکراتیک - بورژوایی در زمان حکومت تزاری و جامعه بورژوایی به سال 1905 در روسیه امری بود کاملاً قابل درک، یعنی تقاضایی درست و انقلابی، چه در آن زمان جمهوری بورژوایی مفهومش برداشتن گامی بود به جلو. ولی اکنون، تحت شرایطی که ما در اتحاد جماهیر خودمان داریم خواستار یک جمهوری دمکراتیک بورژوایی بودن بی معنا خواهد بود و ضد انقلابی، چه یک جمهوری بورژوایی در مقایسه با جمهوری سوویتیک قدمی است به قهقرا.
همه چیز بستگی به شرایط دارد، و زمان و مکان.
واضح است که بدون داشتن این چنین بینش تاریخی در ارتباط با پدیده های اجتماعی، وجود و تکامل علم تاریخ ناممکن است، زیرا با چنین بینشی است که می توان علم تاریخ را از اینکه به صورت تلی از تصادفات و کومه ای از خبط های سهمگین درآید نجات داد.
به علاوه، چنانچه دنیا در حال تحرک و تحول دائمی باشد، اگر زوال آنچه قدیمی است و رویش آنچه که نو جزیی از قانون تکامل باشد، در آن صورت روشن است که هیچ سیستم «تغییرناپذیر» اجتماعی، هیچ «اصل جاودانه» مالکیت خصوصی و استثمار، هیچگونه «ایده ازلی» طاعت دهقان از ارباب زمیندار، کارگر از سرمایه دار بر جای نخواهد ماند.
از همین روست که می توان سیستم سوسیالیست را جایگزین سیستم کاپیتالیست نمود، همان گونه که روزی سیستم کاپیتالیست جایگزین سیستم فئودال شد.
از همین رو ما نباید توجه خود را در جامعه معطوف به آن اقشاری کنیم که دیگر تکامل نمی یابند، هر چند در حال حاضر نیرویی مسلط باشند، بلکه باید به اقشاری توجه داشت که رو به تکامل می روند و برای خود آینده ای دارند، هر چند که فعلاً نیرویی مسلط نباشند.
به علاوه، چنانچه قانون تکامل این باشد که تغییرات کمی به دگرگونیهای سریع و ناگهانی بیانجامند، در آن صورت روشن است که برپایی انقلابها توسط طبقات ستم کشیده امری است کاملاً طبیعی و غیرقابل اجتناب.
لذا، گذر از کاپیتالیسم به سوسیالیسم و رهایی طبقه کارگر از یوغ کاپیتالیسم از طریق تغییرات آهسته، از طریق اصلاحات میسر نمی شود، بلکه فقط با دگرگونی کیفی سیستم سرمایه داری امکانپذیر است، با انقلاب.
لذا، برای اینکه در سیاست گذاری مرتکب اشتباه نشویم، می باید انقلابی باشیم و نه اصلاح- طلب.
به علاوه، چنانچه لازمه تکامل این باشد که قبلاً تضادهای باطنی، از طریق شاخ به شاخ شدن نیروهای مخالف بر مبنای چنین تضادها، علنی بشوند تا بتوان بر این تضادها غالب آمد؛ در آن صورت روشن است که مبارزه طبقاتی پرولتار یا امری است کاملاً طبیعی و غیرقابل اجتناب.
درباره ماتریالیسم فلسفی مارکسیستی می توان گفت که در طرف مقابلِ فلسفه ایده آلیسم قرار دارد.
جنبه های اصلی ماتریالیسم فلسفی مارکسیستی به شرح زیر می باشند:
(a) برخلاف ایده آلیسم، که جهان را مظهر یک «ایده مطلق»، یک «روح جهان گستر»، «آگاهی»، می پندارد، ماتریالیسم فلسفی مارکس این را قبول دارد که جهان ماهیتی کاملاً مادی دارد، و اینکه گونه گونگی پدیده های عالم همانا شکلهای مختلف ماده است که تحرک دارد، و اینکه هم پیوندی و وابستگی پدیده ها به همدیگر، آن طور که روش دیالکتیکی آن را نشان می دهد، همگی مبین قانونی هستند که بر ماده متحرک حاکم است، و اینکه عالم به موجب قوانین حرکت ماده تکامل می یابد، و هیچ احتیاجی به یک «روح عالم گستر» ندارد... .
(b) برخلاف ایده آلیسم که مدعی است فقط ذهن است که واقعاً وجود دارد، و اینکه دنیای مادی، عالم وجود، طبیعت، تنها در ذهن ماست، در ادراکات حسی ماست، در افکار و تصورات ماست که هستی دارد، فلسفه ماتریالیستی مارکسیستی این را می پذیرد که ماده، طبیعت، هستی، واقعیتی است عینی که در خارج از ذهن ما و مستقل از آن وجود دارد؛ اینکه ماده ایفاگر نقش اولیه و اساسی است، چه سرچشمه تمامی ادراکات حسی، افکار، و عقل ماست، و اینکه ذهن فقط دارای نقشی ثانوی است، فرآورده ای است فرعی، زیرا بازتابی است از ماده، بازتابی است از وجود؛ اینکه فکر محصولی است از ماده که در سیر تکاملش به درجه بالاتری از کم نقصی که همانا مغز آدمی باشد نایل آمده است، و اینکه مغز همانا دستگاهی است که فکر را می زاید؛ و اینکه در نتیجه نمی توان فکر را از ماده جدا دانست مگر اینکه بخواهیم مرتکب خبطی عظیم بشویم... .
(c) برخلاف ایده آلیسم، که منکر این است که بتوانیم از جهان و قوانینش شناخت حاصل کنیم، که برای معرفت ما اعتباری قائل نیست، حقیقت ابژکتیو را قبول ندارد، و می پندارد که دنیا انباشته از «چیزهای- فی- نفسه» است که علم نمی تواند به کُنهشان پی ببرد، ماتریالیسم فلسفی مارکسیستی می پذیرد که دنیا و قوانینش را کاملاً می توان شناخت، اینکه معرفت ما از قوانین طبیعت، که آزمایش و تجربه بر آن صحه می نهد، معرفتی است راستین که اعتبارش را در حقیقت عینی می توان یافت، و اینکه در دنیا چیزی وجود ندارد که نتوان از آن شناخت حاصل نمود، و فقط چیزهایی هنوز وجود دارند که ناشناخته مانده اند، ولی روزی به یُمن علم و تجربه رازشان آشکار شده و ما خواهیمشان شناخت.
به آسانی می توان پی برد که تعمیم اصول فلسفی ماتریالیسم به حوزه مطالعه زندگی اجتماعی، به تاریخ جامعه تا چه حد عظیمی دارای اهمیت است، و تا چه حد عظیمی کاربرد این اصول به تاریخ جامعه و فعالیتهای عملی حزب پرولتاریا مهم می باشد.
اگر ارتباط بین پدیده های طبیعت و وابستگی متقابلشان به یکدیگر، قوانین تکامل جامعه را می سازد، در آن صورت این را هم باید پذیرفت که ارتباط و وابستگی متقابل پدیده های زندگی اجتماعی همانا قوانین تکامل جامعه بوده و امری تصادفی نیست.
لذا، زندگی اجتماعی، تاریخ جامعه، دیگر مجموعه ای از «تصادفات» نیست، بلکه تاریخ تکامل جامعه بر اساس قوانینی که نظام دارند شکل می گیرد، و اینکه مطالعه تاریخ جامعه به صورت یک علم درمی آید.
لذا، فعالیت عملی حزب پرولتاریا نباید بر مبنای آرزوهای خوشِ «افراد برجسته» صورت بگیرد، نباید بر مبنای احکام«عقل»، «اخلاق جهانشمول» و غیره تنظیم شود، بلکه بر مبنای قوانین تکامل جامعه و بررسی و تحقیق این قوانین.
از این گذشته، اگر جهان بر شناختی باشد و دانش ما در خصوص قوانین تکامل جامعه معرفتی راستین و برخوردار از اعتبار حقیقت عینی، در آن صورت می توان چنین نتیجه گرفت که زندگی اجتماعی، تکامل جامعه نیز بر شناختی است، و اینکه داده های علم در خصوص قوانین تکامل جامعه داده هایی راستین می باشند و از لحاظ حقایق عینی از اعتبار برخوردارند.
لذا، علم تاریخ جامعه، به رغم همه پیچیدگیهای پدیده های زندگی اجتماعی، می تواند علمی دقیق از آب درآید، دقیق به اندازه زیست شناسی، و قادر باشد که از قوانین تکامل جامعه برای مقاصد عملی استفاده کند.
لذا، سوسیالیسم از شکل یک رؤیا جهت فراهم آوردن آینده ای بهتر برای بشر بدر آمده و تبدیل به علم می شود.
لذا، پیوند بین علم و فعالیت عملی، بین تئوری و عمل، یگانگی یا وحدت آنها، باید ستاره راهنمایی برای حزب پرولتاریا بشود.
علاوه بر این، اگر طبیعت، عالم وجود، دنیای مادی، همانا اصل اولیه باشد، و ذهن، فکری، امری ثانوی و فرعی؛ اگر دنیای مادی نشانگر واقعیت عینی باشد و دارای موجودیتی مستقل از ذهن انسانها، و خودِ ذهن فقط بازتابی از واقعیت عینی، در آن صورت می توان نتیجه گرفت که زندگی مادی جامعه، موجودیتش، همانا اصل اولیه است و جنبه معنوی آن امری است ثانوی و فرعی، و اینکه زندگی مادی جامعه واقعیتی است ابژکتیو، بازتابی از وجود.
لذا، منبع پیدایش زندگی معنوی جامعه، سرچشمه ایده های اجتماعی، تئوری های اجتماعی، نظریات سیاسی و تشکیلات سیاسی را نباید در خودِ اندیشه ها، تئوریها، و نظریات سیاسی و تشکیلات سیاسی جستجو نمود، بلکه در شرایطِ زندگیِ مادی جامعه، در موجودیت اجتماعی، یعنی، در همان اموری که این ایده ها، تئوریها و نظریات فقط بازتابهایی از آنهاست.
لذا، اگر در ادوار مختلف تاریخ جامعه ملاحظه می کنیم که ایده های اجتماعی، تئوریها، نظریات و تشکیلات سیاسی مختلفی وجود دارند، اگر تحت سیستم برده داری مواجه با ایده های اجتماعی، تئوریها، نظریات و تشکیلات سیاسی ویژه ای می باشیم، و تحت سیستم فئودالیسم با نوع دیگرش روبروییم، و تحت سیستم کاپیتالیسم باز هم با یک نوع دیگر، این را نباید به حساب «سرشت»، « خاصیتها» ی ایده ها، تئوری ها، نظریات و تشکیلات سیاسی گذاشت، بلکه باید به شرایط مختلف زندگی مادی جامعه را دوره های مختلف توجه کرد و بر مبنای آن شرایط توجیهشان نمود.
موجودیت یک جامعه هر چه باشد، شرایط زندگی مادی هر چه باشند، ایده ها، تئوریها، نظریات و تشکیلات سیاسی نیز منبعث از همانها خواهد بود.
در این باره، مارکس می گوید:
«هشیواری آدمیان نیست که موجودیتشان را تعیین می کند، بلکه، برعکس، موجودیت اجتماعی آنهاست که هشیواری شان را تعیین می کند.»(نقد اقتصاد سیاسی)
لذا، برای اینکه در سیاستگذاری مرتکب اشتباه نشویم، برای اینکه به وضع خوش باوران کاهل گرفتار نیاییم، حزب پرولتاریا فعالیتهایش را نباید بر مبنای «اصول عقل انسانی» که تصوری است انتزاعی قرار بدهد، بلکه بر شالوده شرایط ملموس زندگی مادی جامعه، بر همان چیزی که نیروی تعیین کننده پیشرفت اجتماعی است؛ نه بر آرزوهای خوشِ «مردان بزرگ»، بلکه بر نیازهای واقعی مربوط به تکامل زندگی مادی جامعه... .
از حرفهای مارکس نباید چنین نتیجه گرفت که ایده های اجتماعی، تئوریها، نظریات و تشکیلات سیاسی در زندگی جامعه دارای هیچ اهمیتی نمی باشند، و یا اینکه آنها متقابلاً بر موجودیت اجتماعی، بر تکامل شرایط مادی هستی جامعه تأثیری نمی نهند. ما تا اینجا از منشاء ایده های اجتماعی، تئوریها، نظریات و تشکیلات سیاسی سخن گفته ایم، از چگونگی پیدایششان، از این واقعیت که زندگی معنوی جامعه بازتابی است از شرایط زندگی مادی آن. در خصوص اهمیت ایده های اجتماعی، تئوریها، نظریات و تشکیلات سیاسی، در خصوص نقش آنها در تاریخ باید گفت که ماتریالیسم تاریخی نه تنها به نفی آنها نمی پردازد، بلکه بر نقش و اهمیت این عوامل در زندگی جامعه، و در تاریخ آن، تأکید می ورزد.
ایده های اجتماعی و تئوریها دارای انواع مختلفی می باشند. ایده ها و تئوریهایی وجود دارند که فرتوت شده اند، و بی خود زنده اند و در خدمت نیروهای محتضرِ جامعه قرار دارند. نقش عمده آنها این است که جلوی تکامل و پیشرفت جامعه را می گیرد. اما ایده ها و تئوریهای نوین و پیشرفته ای نیز وجود دارند که به نفع نیروهای مترقی جامعه کار می کنند. اهمیت آنها در این است که موجب تسهیل تکامل و پیشرفت جامعه می گردند؛ و هر چه نیازهای تکامل هستی مادی جامعه را دقیقتر برمی تابانند اهمیتشان نیز بیشتر است... .
لذا، برای اینکه بتوان بر شرایط زندگی مادی جامعه تأثیر نهاد و بر تکامل و ترقی آنها سرعت بخشید، لازم است که حزب پرولتار یا اعتماد خود را بر چنان تئوری اجتماعی استوار کند که به درستی بتواند جوابگوی نیازهای تکامل زندگی مادی جامعه باشد، و بنابراین بتواند توده های انبوه مردم را به تحرک واداشته، بسیج شان نموده، و به صورت ارتشی بزرگ از حزب پرولتاریایی سازمان شان داده، تا قادر بشود نیروهای ارتجاعی را در هم شکسته و راه را برای نیروهای مترقی جامعه هموار کند.

پی نوشت ها :

*Josef Stalin: Dialectical and Historical Materialism(New York: International publishers co, Inc, 1940) ,pp. 5-9, 11-17, 19-24.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط