افول مغرب زمین

پس، در اینجا با قاطعیت می گویم که امپریالیسم را، که ممکن است فُسیلهایش همچو امپراتوری مصر، روم، چین و هند صدها یا هزاران سال دوام بیاورد- پیکرهای مرده، توده های مچاله و روحیه باخته ای از آدمیان، زائده های باقی
يکشنبه، 18 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
افول مغرب زمین
 افول مغرب زمین

نویسنده: اسوالد اشپنگلر
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدمه

فرانکلین لوفان باومر:
افول مغرب زمین(*)Der Untergang des Abendlandes ، کتابی که در آن معلم مدرسه و نویسنده آزاد قلم آلمانی اسوالد اشپنگلر (1936-1880) «مورفولوژی تاریخ» خویش را به گونه ای جمع و جور شده بیان نموده آنقدرها در زمینه تاریخ جدی نیست، بلکه بیشتر بازتابی از وضع و حال اعصار است. این اثر که در دهه 1920 با اقبال زیادی روبرو بود و درباره اش بحث فراوان می شد، به سال 1914 نگاشته شده ولی پس از خاتمه جنگ جهانی اول بود که به چاپ رسید.
پس، در اینجا با قاطعیت می گویم که امپریالیسم را، که ممکن است فُسیلهایش همچو امپراتوری مصر، روم، چین و هند صدها یا هزاران سال دوام بیاورد- پیکرهای مرده، توده های مچاله و روحیه باخته ای از آدمیان، زائده های باقی مانده ای از یک تاریخ بزرگ- باید به عنوان نمادی از انهدام و رو به فنا نهادن تلقی کرد. امپریالیسم یعنی تمدن تحریف ناشده خالص. در این شکل و حالت شگفت و هیبت زاست که هم اینک سرنوشت غرب به گونه ای برگشت ناپذیر رقم خورده. جانمایه انسانِ دلداده فرهنگ به سوی درون است که هدایت می گردد، اما انرژی انسان گرایشمند به تمدن به سوی برون. بدینسان در شخصی که سسیل رودزCecil Rhodes نام اوست نخستین انسان یک دوران جدید را می بینم. او از سبک و سیاقی سیاسی که دامنه اش وسیع است پیروی می کند و به آینده باختر زمین، نژاد تویتونیک و مخصوصاً آلمانی توجه دارد؛ و این جمله او« فتح و کشورگشایی، همه چیز است» نوعی صحه گذاری بر باور ناپلئون است که این گرایش خود- جوشِ ذاتی را به هر تمدنی که کاملاً به مرحله پختگی رسیده باشد - از قبیل تمدن رومی، عرب، و یا چینی- نسبت می داد. در اینجا موضوع انتخاب در کار نیست- این به اراده آگاهانه افراد و یا حتی اراده تمامی طبقات یا اقوام مربوط نمی شود که تصمیم اتخاذ کند. گرایش به فتح و کشورگشایی، نوعی فرو غلتیدن به فلاکت است و تبه روزی، امری اهریمنی و سهمگین که پنجه در می اندازد و انسان مغز آشفته و ناآگاهِ جهان- شهریِ امروزین را به زیر سلطه درآورده و دمار از روزگارش می کشد.
تا به حال هر کس مختار بود هر آنچه را که خواست دلش بود درباره آینده آرزو کند. وقتی واقعیتی در کار نباشد، احساس است که حکومت می کند. ولی زین پس هر کس بر آن خواهد بود خود را از آنچه می تواند اتفاق افتد، از هر آنچه به حکم ضرورت لایتغیر سرنوشت، و بدون هیچ ربطی به آرمانهای شخصی و یا امیدها و آرزوهای او، اتفاق خواهد افتاد، بیاگاهاند. وقتی ما واژه نامطمئن «آزادی» را به کار می بریم منظورمان آزادی برای انجام دادن هر امری است که ضروری است و نه هر چیز. وقتی این احساس به ما دست می دهد که این درست «همان چیزی است که می باید باشد» معلوم می شود که واقعیت را قبول داریم. با شِکوه سر دادن و نالیدن، آن را عوض نمی شود کرد. مرگ به تولد تعلق دارد، پیری به جوانی، و هستی را کلاً فرم آن و عمری که تعیین شده است. عصری که در آنیم عصری متمدن است، و یقیناً نه عصر فرهیختگی یا صاحبِ فرهنگ، و به همین دلیل بسیاری از استعدادهای حیاتی شکوفا نمی شوند. این امر می تواند اسفبار و موجب ناآرامی دل باشد، و چه بسا در فلسفه بدبینانه و شعر از برایش نالید، ولی در حد و توانمان نیست که چاره این درد کنیم. دستمان باز نخواهد بود - و نیست- تا از واقعیت روشنِ تجربه تاریخی عدول کرده و تنها به صرف امیدی که در سرمان داریم متوقع باشیم که چنین یا چنان امری تحقق پذیرفته و یا شکفته خواهد شد.
بی شک به ما اعتراض خواهد شد که چنین چشم اندازی از جهان، با خطوط کلی و گرایشهای یقین آن، به زدوده گشتن تمامی امیدهای دورپیما منجر خواهید گردید؛ چیزی که اگر از حد تئوری محض بیرون آمده و به عنوان یک طرح عملی برای زندگی توسط گروهی از افراد که دست اندرکارِ شکل - دادن به آینده هستند به کار گرفته شود، برای همگان زیانبار و برای بسیاری مرگ آور خواهد بود.
چنین برداشتی را من قبول ندارم. ما متمدن هستیم و با مردم عصر گوتیک Gothic یا روکوکو Rococo تفاوت داریم؛ ما ناچاریم با حقایق برهنه و سردِ یک زندگی به تأخیر افتاده کنار آییم، که همردیفش را در رُم دوران سزارCaesar باید یافت و نه در آتن دوران پریکلس Pericles.
فرهنگها در زمره اُرگانیسم ها می باشند، و در تاریخ جهان همانا زندگینامه جمعی آنهاست. از نقطه نظر مورفولوژی، تاریخ شگرف چینیان با تاریخ کلاسیک دقیقاً همسانِ سرگذشت خُرد و کوچک یک فرد، یا جانور، یا گیاه، و یا که گل است. برای بینش نوع فاوستیFaust ، این اصلی نیست که بدیهی باشد، بلکه یک تجربه است؛ اگر بخواهیم پی ببریم فرمهای نوع درونی که پیوسته و در همه جا به تکثیر و یا تکرار خود مشغولند. ماهیتشان چیست، مورفولوژی تطبیقی گیاهان از مدتها پیش روشهایی را در اختیارمان گذارده است. در سرنوشتهای فرهنگهای متعددی که یکی پس از دیگری می آیند، با هم رشد می یابند، با هم تماس حاصل نموده، یکدیگر را تحت الشعاع قرار می دهند، و همدیگر را سرکوب می سازند، تمامی محتوای سرگذشت بشری به گونه ای فشرده تر جمع آمده است. و اگر شکل هایی را که دارند، و تا به حال در زیر یک پوسته بی اهمیت «تاریخ پیشرفت بشری» در ژرفناها مخفی مانده اند، آزادشان کنیم و بگذاریم در معنا و روحی که دارند در برابرمان رژه بروند، در آن صورت، بی گمان توفیق آن را خواهیم یافت تا در میان انبوه آنچه از ویژگی برخوردار است یا از اهمیت تهی است به تشخیص شکل ابتدایی فرهنگ نایل آییم، همان فرهنگی که، به عنوان ایده آل، تمامی فرهنگهای مشخص شده را یکایک تحت الشعاع قرار می دهد.
از این گذشته، هر فرهنگی به هنگام مرگ و نابودی معنوی نحوه ای دارد که خاص خودش می باشد، نحوه ای که، از روی ضرورت، ناشی از حیاتی می گردد که در کل می داشته است. و از همین رو، بودائیسم، استویی سیسمStoicism و سوسیالیسم از لحاظ مورفولوژی به عنوان پدیده های رو به مرگ و پایانی مساوی هستند و برابر.
هر روحی دارای دین است، که فقط واژه ای است دیگر برای حیات او. همه فرمهای زنده ای که دین در آنها خودش را جلوه گر می سازد- همه هنرها، مرامها، آداب و عادتها، همه فرمهای جهان گسترِ متافیزیکی و نوع ریاضی، همه زیورآرایی ها، هر ستونی و شعری و ایده ای- نهایتاً بهره از دین دارند و یا که دینی می باشند، و باید هم این چنین باشد. ولی از هنگامی که پای تمدن پیش می آید دیگر نمی تواند این چنین باشد. از آنجایی که شالوده هر فرهنگی دین است، لذا- و از روی نتیجه ای که می توان گرفت- شالوده هر تمدنی بی دینی است- بی دینی و تمدن واژگانی مترادف هستند. آن کس که نتواند این را در هنرنمایی مَنه Manet در مقابل خلاقیت وِ لاسکزVelasques ، هنرنمایی واگنرWagner در مقابل خلاقیت هایدنHaydn ، هنرنمایی لیسیپوس Lisippus در مقابل فیدیاسphidias ، هنرنمایی تئوکریتوسTheocritus در مقابل خلاقیت پیندارPindar احساس کند، او اوج هنر را نمی داند که چیست. حتی سبک رکوکو Rococo در آفرینشهای خود، یعنی آنهایی هم که بسیار دنیوی هستند، باز هنوز بهره ای از دین دارد. ولی عمارات شهر رُم، حتی معبدهایش، غیردینی هستند. تنها بنایی که در رُم قدیم از معماری ملهم از دین نشانه ای داشت پانتئون pantheon بود که روح مُغانه ای را القاء می کرد که با بناهای دیگر چندان جور در نمی آمد، و به مساجد اولیه شباهت می داشت. به یک مگالوپولیس1megalopolis ( شهر بزرگ و غول آسا) نگاه بیاندازید و آن را با شهرکهای فرهنگی قدیمی مقایسه کنید- اسکندریه را در مقابل آتن، پاریس را در مقابل بروژBruges ، برلین را در مقابل نورنبرگ- که سراسر از کوچه هایش گرفته تا شعور خشکیده ای که در چهره های مردمش دیده می شود همه حاکی از بی دینی است. احساسات اخلاقی ظاهری و بی محتوایی که در یک مگالوپولیس ابراز می شوند نیز همگی بی روح اند و از دین در آنها خبری نیست. سوسیالیسم همان احساس دنیوی نوع فاوستیFaust است که به صورت بی دینی درآمده است؛... .
مرگ و خاموشی این دینداری پویای درونی است که به هنگام استحاله فرهنگ به تمدن به تدریج بر جزیی ترین عنصر وجودی آدمی تأثیر نهاده و در تصاویر جهانی تاریخی ابعادی گسترده به خود می گیرد؛ دوره بسیار بحرانی و تنش زای (Climacteric ) فرهنگ، این است نامی که پیش تر بر آن نهاده ام، زمان تغییرپذیری و دگرگونی که در آن نوعی از بشر باروری معنویِ خویش را برای همیشه از دست می دهد، و ساختن و سوار بر هم کردن جای زادن و صاحب فرزند شدن را می گیرد. ناباروری- به همان معنای رک و بسیار تکان دهنده اش- همانا نشان انسان مغز آماسیده مگالوپولیس است، آنهم به عنوان علامت سرنوشتی که فرجام پذیرفته؛ و این هم یکی از حقایق هیبت انگیز سمبولیسم تاریخی است که تغییر نه فقط خودش را با زوال هنر شگرف و با عظمت، پاس نگه داری و حرمت گذاری بزرگ، اندیشه جوهریformal عظیم، سبک بزرگ در همه چیز، آشکار می سازد، بلکه همچنین به صورت کاملاً جسمانی و جنسی در بی فرزندی و«انتحار- نژادی» اقشار متمدن و بی ریشه و بن، پدیده ای که فقط خاص خودمان نیست بلکه درگذشته نیز در رُم امپریال و چینِ امپریال ملاحظه و موجب تأسف شده است- و البته بی اینکه برایش چاره ای پیدا شود.
در خصوص نماینده های زنده این آفرینش های نوظهور صرفاً فکری، که انسانهای «نظم نوین» هر روزگار رو به افول امیدها به پا می دارند، ما دُچار شکّ نمی باشیم. اینان توده های سیّال مگالوپولیسی، انبوه جماعتِ شهری (اوی پُلوی Oi polloi به قول آتنیان باستان) بی ریشه ای هستند که ملت را پس رانده و جای آنان را گرفته اند، جای قومی را که نسبت به خاکی که از آن برخاسته بود وفادار مانده و حتی وقتی در شهرها به سرمی برند خُلق و روح روستایی خود را از دست نداده بود. اینان ستایشگران میدان بازار اسکندریه و رُم هستند، و یا اینکه روزنامه خوانان عصر خودمان می باشند؛ همان آدم «سواد آموخته ای» است که گهگاه بساطی از کم مایگی فکری را پهن کرده و به تبلیغ نوع کلیسایی می پردازد؛ آدم اهل تماشاخانه و اماکن سرگرمی، آدم دلباخته ورزش و شیفته «کتابهای پرفروش». همین توده تازه به دوران رسیده است و نه « نوع بشر» که قبلاً رواقیون برایش سنگ بر سینه می زدند و امروزه سوسیالیست ها به حمایت و هواداریش می پردازند، و به لحاظی می توان آن را با پدیده های مشابهی در امپراتوری متأخر مصر، در سرزمین هند بودایی و یا چین کنفسیوسی مقایسه کرد.
همان گونه نیز، یک پرده درانگی علنی وجود دارد که دارای فرم بخصوصی است، یعنی مجادله نیشدار و خرده گیری کنایه آمیز(Diatribe : امری که در ابتدا یک پدیده هِلنیستی پنداشته می شد، ولی به صورت فرمی مؤثر نمونه اش را در همه تمدنها می بینیم. ماهیت آن دیالکتیکی، عملی و از هر لحاظ عوام پسندانه است؛ در این نوع مجادله هنجار تند انسانِ دون و ترفند باز جایگزین خلاقیت دوراندیشانه انسان بزرگ می شود، اهداف جایگزین افکار، و برنامه های اجرایی جایگزین نمادهاSymbols . عنصر سلطه گسترانی که وجه مشترک همه تمدنهاست، یعنی حذف فضای معنوی و استقرار فضای بیرونی به جایش با نیت سلطه جویانه و امپریالیستی نیز مشخصه همان امر است. در این جا کمیت جای کیفیت را می گیرد، اشاعه دهی جای ژرفاجویی را. ما نباید این فعالیت شتابزده و سطحی را با گرایشمندی فاوستیFaust به توانایی به اشتباه بگیریم. معنای چنین امری آن است که زندگی باطنی خلاق به پایان آمده است و هستی فکری فقط از لحاظ مادی برسرپاست. آنهم با ظاهر نمایی بیرونی در فضای شهری. مجادله نیشدار و تند هنجار ضرورتاً به «کیش بی- دینی» تعلق دارد و با توسل بدان است که «شفای روانها» انجام می پذیرد. و این همان چیزی است که به صورت پندگویی هندی، سخنوری کلاسیک، و روزنامه نگاری نوع غربی ظاهر می گردد. بهترین آدمیان نیستند که مجذوب آن می گردند بلکه بیشترینان هستند، امری که ارزش امکاناتش را برحسب توفیق های به دست آورده اش می سنجد. به جای ژرف اندیشی، یک گونه خود- فروشی نر- صفتانه فکری را به یاری گفتار و نوشتار می نشاند که سالن ها و میادین بازاری مگالوپولیس را مملو از جماعت نیوشنده و خواننده می سازد.

پی نوشت ها :

* The Decline of the West by Oswald Spengler. copyright 1926 by Alfred A. Knopf, Inc. pp. 36-7, 39-40, 104, 356, 358-60(1947 edition).

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما