نویسنده: آرنولد توین بی
مترجم: کامبیز گوتن
مترجم: کامبیز گوتن
مقدمه
فرانکلین لوفان باومر:از سال 1925 به بعد تاریخ شناس انگلیسی آرنولد توینبی (1975-1889) سمت ریاست انستیتوی مطالعات روابط بین المللی در لندن را بر عهده داشته است. سه جلدِ نخست از کتاب مطالعه ای در زمینه تاریخ(*) که آن را دی.سی. سامروِل D. C. Somervell خلاصه نموده است به هنگام انتشارش به سال 1934 با اقبال زیادی روبرو شد. برینتون Crane Brinton می گوید: « کتاب آقای توینبی از لحاظ اهمیت با آثاری چون نوشته های... سن آگوستین، ویکوVico ، باکِلBuckel ، و اشپنگلر برابری می کند، اثری که فلسفه تاریخ، متافیزیک، و حتی تئولوژی است، و نه تاریخی که به صورت داستان و شرح وقایع نقل شده باشد.
در اینجا همین قدر کافی است که ملاحظه کنیم از تمدنهایی که هنوز جان و رمقی دارند هر کدامشان از پیش به حالت فرسودگی دُچار آمده و در حال از هم گسیختگی است، به استثنای همین تمدنی که خود ما داریم.
حال درباره تمدن غربی خودمان چه می توان گفت؟ قبل از این که روش خود را به کار ببریم، که همانا رژه دادن و یا مرتب کردن حقایق ملموس تاریخ است، بهتر آن است که مروری به برخی از راه حلهای مسئله بنماییم که، در پی- جوییِ شواهد، پای را فراتر می نهند و برای ارائه دلیل یا به دُگمهای غیرقابل اثبات متوسل می گردند، و یا از اموری مدد می طلبند که در خارج از حیطه تاریخ بشری است.
یکی از نقطه ضعفهای دائمی بشری این است که آدمیان موفقیت خود را به نیروهایی نسبت بدهند که کاملاً در فراسوی کنترل آنهاست. این ترفند ذهنی، به ویژه در دوره هائی که با افول و سقوط همراه است، برای اذهان حساس بسیار جذاب به نظر می آید؛ و در دوره افول و سقوط تمدن هِلِنیک(یونانی بعد از دوران کلاسیک) این همانا فلسفه ای بود که لوکِره شیوسLucretius (نگا.De Rerum Natura، کتاب II. 1144-74.II)، درست در واپسین دوران آشفتگی و دردسرهای هِلنی؛ و ما این تِم تکراری را سه سده بعد در اثر بحث انگیز یکی از اولیای کلیسای غربی، سن کیپریان St. Cyprian نیز ملاحظه می کنیم، همان موقعی که وضعیت جهان گستر هِلِنی شروع کرده بود از هم گسیخته شود. او می نویسد:
« باید متوجه باشیم در دورانی به سر می بریم که به پیری دُچار آمده است. اکنون دیگر یارای آن را ندارد کا قامتش را راست کند، و رمقی که او را در سابق قدرتمند جلوه می داد برایش نمانده، این که غذای برزهای روی زمین کاهش گرفته، و از میزان گرمای تابستان که باعث رسیدن محصولات می گردد کم شده است... این حکمی است که بر جهان رفته؛ این همانا قانون الهی ست؛ هر آنچه که می بوده باید از میان برود، و هر آنچه رشد نموده و بالیده است باید به پیروی و کهولت بگراید... .
با وجود این کسانی که در مغرب زمین به قضا و قدر و یا حتمیت علمی باور دارند و از هم گسیختگی های تمدن را به آن نسبت می دهند، نمی کوشند فرجامهای این تشکیلات بشری را به سرنوشت سراسری جهان طبیعی و یا جسمانی ارتباط بدهند. آنان به جای این کار به یک قانون کهولت و مرگ توسل می جویند که طول موجی کوتاهتر دارد، و آن را امری حاکم بر تمامی قلمرو حیات بر روی سیاره زمین می پندارند. اشپنگلر، که روشش این است استعاره ای را علم کند و سپس بر آن شود که از آن جایگاه حرفش را به کُرسی بنشاند، چندان که گویی قاعده ای است که بر پدیده های قابل مشاهده استوار است، مدعی است هر تمدنی همان مراحل سنی را طی می کند که یک انسان؛ ولی بیان شیوای او در اقامه چنین موضوعی هرگز به برهان روشنی منجر نمی شود؛ و ما قبلا ملاحظه کردیم که جوامع به هیچ وجه ارگانیسم های زنده نمی باشند. اگر بخواهیم به این موضوع به گونه ای سوبژکتیو نظر بیاندازیم می بینیم جامعه ها عرصه هایی قابل درک در امر مطالعه و پژوهش تاریخی می باشند. آنها از دیدگاه اُبژکتیو، بین عرصه های مربوط به فعالیت شماری از افراد بشر زمینه مشترکی را می سازند، افرادی که جزو ارگانیسم های زنده هستند، و لیکن نمی توانند بر اثر تداخل سایه های خودشان غولی را برسازند که با آنان همشکل باشد و سپس بر چنین پیکره ای بی پوست و رگ و پی، نَفَس حیات خویشتن را بدمند. انرژی های فردی همه موجودات بشری که به اصطلاح «اعضای» یک جامعه را می سازند همانا نیروهایی حیاتی هستند که کارکرد و رفتارشان تاریخ آن جامعه را می سازد، و حتی طول عمر آن را. جزم اندیشانه مدعی شدنِ اینکه هر جامعه ای را عمری مقدر شده است درست به همان اندازه احمقانه است که گفته شود هر نمایشنامه ای برحسب اجبار می باید تعداد معینی از پرده های نمایشی و یا صحنه را دارا باشد.
ما می توانیم این تئوری را که از هم گسیختگی های تمدن موقعی روی می دهند که هر تمدنی به آخر عمر بیولوژیک خود نزدیک شده باشد بی پایه و مردود بدانیم، زیرا تمدنها موجودیتهایی نیستند که تحت قوانین بیولوژیکی عمل کنند؛ ولی تئوری دیگری نیز وجود دارد که می گوید کیفیت بیولوژیکی افراد که رابطه متقابلشان همانا یک تمدن را می سازد. به دلیلی مرموز که توجیهی برایش یافته نشده بعد از سپری شدن زمانی معین یا گذشت چند نسل که شمار آن را نمی توان معلوم کرد به گونه ای برگشت ناپذیر دستخوش فرسودگی و از هم پاشی می گردد(is dysgenic ).
ما تا اینجا سه توضیح از نوع دتمرمینیستیdterministic ( باور به «حتمیت علمی») را کنار گذارده ایم که به از هم گسیختگی های تمدنها ربط داده شده: نخست این تئوری که از هم گسیختگی های تمدن به سبب انقضای «ساعت» کار جهان و سالخوردگی (Senescence ) زمین است؛ دوم این تئوری که یک تمدن، همچو یک ارگانیسم زنده، دارای طول عمری است که توسط قوانین بیولوژیکی طبیعت تعیین شده است؛ و سوم این تئوری که از هم گسیختگی ها در نتیجه خرابی و تباه یافتگی در کیفیت افراد سازنده آن تمدن پیش می آید، به علت اینکه آنان به مدتی بس دراز به انساب خود افسانه ای را نسبت می دهند که گویی نیاکانشان همگی «صاحب تمدن» می بوده اند. هیپوتز دیگری نیز هست که به تئوری چرخشی cyclical تاریخ معروف است.
ابداع این تئوری که به وجود چرخش هایی در تاریخ بشر دلالت دارد از کشف آنچه رشد نموده و بالیده است باید به پیری و کهولت بگراید»... .
با وجود این کسانی که در مغرب زمین به قضا و قدر و یا حتمیت علمی باور دارند و از هم گسیختگی های تمدن را به آن نسبت می دهند، نمی کوشند فرجامهای این تشکیلات بشری را به سرنوشت سراسری جهان طبیعی و یا جسمانی ارتباط بدهند. آنان به جای این کار به یک قانون کهولت و مرگ توسل می جویند که طول موجی کوتاهتر دارد، و آن را امری حاکم بر تمامی قلمرو حیات بر روی سیاره زمین می پندارند. اشپنگلر، که روشش این است استعاره ای را علم کند و سپس بر آن شود که از آن جایگاه حرفش را به کُرسی بنشاند، چندان که گویی قاعده ای است که بر پدیده های قابل مشاهده استوار است، مدعی است هر تمدنی همان مراحل سنی را طی می کند که یک انسان؛ ولی بیان شیوای او در اقامه چنین موضوعی هرگز به برهان روشنی منجر نمی شود؛ و ما قبلاً ملاحظه کردیم که جوامع به هیچ وجه ارگانیسم های زنده نمی باشند. اگر بخواهیم به این موضوع به گونه ای سوبژکتیو نظر بیاندازیم می بینیم جامعه ها عرصه هایی قابل درک در امر مطالعه و پژوهش تاریخی می باشند. آنها از دیدگاه اُبژکتیو، بین عرصه های مربوط به فعالیت شماری از افراد بشر زمینه مشترکی را می سازند، افرادی که جزو ارگانیسم های زنده هستند، ولیکن نمی توانند بر اثر تداخل سایه های خودشان غولی را برسازند که با آنان همشکل باشد و سپس بر چنین پیکره ای بی پوست و رگ و پی، نَفَس حیات خویشتن را بدمند. انرژی های فردی همه موجودات بشری که به اصطلاح «اعضای» یک جامعه را می سازند همانا نیروهایی حیاتی هستند که کارکرد و رفتارشان تاریخ آن جامعه را می سازد، و حتی طول عمر آن را. جزم اندیشانه مدعی شدنِ اینکه هر جامعه ای را عمری مقدر شده است درست به همان اندازه احمقانه است که گفته شود هر نمایشنامه ای بر حسب اجبار می باید تعداد معینی از پرده های نمایشی و یا صحنه را دارا باشد.
ما می توانیم این تئوری را که از هم گسیختگی های تمدن موقعی روی می دهند که هر تمدنی به آخر عمر بیولوژیک خود نزدیک شده باشد بی پایه و مردود بدانیم، زیرا تمدنها موجودیتهایی نیستند که تحت قوانین بیولوژیکی عمل کنند؛ ولی تئوری دیگری نیز وجود دارد که می گوید کیفیت بیولوژیکی افراد که رابطه متقابلشان همانا یک تمدن را می سازد به دلیلی مرموز که توجیهی برایش یافته نشده بعد از سپری شدن زمانی معین یا گذشت چند نسل که شمار آن را نمی توان معلوم کرد به گونه ای برگشت ناپذیر دستخوش فرسودگی و از هم پاشی می گردد(is dysgenic ).
ما تا اینجا سه توضیح از نوع دتمرمینیستیdterministic ( باور به «حتمیت علمی») را کنار گذارده ایم که به از هم گسیختگی های تمدنها ربط داده شده: نخست این تئوری که از هم گسیختگی های تمدن به سبب انقضای «ساعت» کار جهان و سالخوردگی (1) زمین است؛ دوم این تئوری که یک تمدن، همچو یک ارگانیسم زنده، دارای طول عمری است که توسط قوانین بیولوژیکی طبیعت تعیین شده است؛ و سوم این تئوری که از هم گسیختگی ها در نتیجه خرابی و تباه یافتگی در کیفیت افراد سازنده آن تمدن پیش می آید، به علت اینکه آنان به مدتی بس دراز به انساب خود افسانه ای را نسبت می دهند که گویی نیاکانشان همگی« صاحب تمدن» می بوده اند. هیپوتز دیگری نیز هست که به تئوری چرخشی cyclical تاریخ معروف است.
ابداع این تئوری که به وجود چرخش هایی در تاریخ بشر دلالت دارد از کشف هیجانزایی در زمینه نجوم استنباط شده بود، که احتمالاً در جامعه بابل در حدود قرن هشتم و ششم پیش از میلاد صورت گرفته است، و آن اینکه سه چرخش آشکار و آشنا -یعنی روز- و- شب، ماه قمری و سال خورشیدی- تنها نمونه های پدیده های دوره ای در حرکات کرات آسمانی نمی باشند؛ بلکه، به غیر از اینها، نظم عظیم تری در حرکات اجرام سماوی وجود دارد که تمامی سیاره ها و حتی زمین، ماه و خورشید را هم دربرمی گیرد، و اینکه «نغمه و آهنگ کُرات آسمانی»، که از هماهنگی و هارمونی این دسته کُر آسمانی ناشی است یک گردش دایره وار کامل را طی می کند، یک نوع هم آوایی با آوایی دیگر، در چرخشی دایره وار عظیم که سال خورشیدی در برابرش هیچ است. نتیجه ای که گرفته می شد این بود که زایش و مرگ سالیانه نباتات، که چرخش خورشیدی بر آن حاکم بود، به امری مشابه دلالت می کرد که، با معیار زمانی بسیار عظیم تر و در یک چرخش دایره وار کیهانی، تولد و مرگ کائنات را با خود داشت.
آیا عقل مجبورمان می سازد که، صرفنظر از تأثیری که به ستارگان نسبت داده می شود، باور نماییم تاریخ بشر از یک حرکت چرخشی پیروی می کند؟ آیا در طی مدتی که به این مطالعه در زمینه تاریخ پرداخته ایم خودمان یک چنین تصویری را تقویت نکرده ایم؟ پس در مورد حرکتهای بین یین Yin و یانگYang ، آفند Challnge و پدر آفندResponse ، پس نشینیWithdrawal و بازگشتReturn ، وابستگی به ظاهرApparentation ، و همپیوندی در باطنAffiliation که درباره شان صحبت کردیم تکلیف چه می شود؟ آیا آنها حالات دیگری از همان برداشت کهنه و پیش پا افتاده نیستند که «تاریخ به تکرار خودش مشغول است»؟ مسلماً، در حرکت همه این نیروهایی که تخته پارچه و یا پرده نقش دار تاریخ بشر را می بافد آشکارا عنصری از رجعت و پیدایش دوباره وجود دارد. با این حال، میله ماکو shuttle که در دستگاه ریسندگی زمان با به پیش آمدن و واپس رفتن، تار و پود وقایع را بافته، پرده پرنقش و نگاری را ارائه می دهد که در آن آشکارا از یک طرح تکاملی خبر هست و نه صرفاً یک نقش بی پایان تکراری. این را هم، پیوسته دیده ایم و باز خواهیم دید. تمثیل و یا استعاره چرخ به خودی خود توجیهی را ارائه می دهد که چرا پیدایشی تازه می تواند با پیشرفت یار و همسفر باشد. بی گمان، حرکت چرخ در رابطه با میله محوری خودش امری است تکراری، ولی چرخ چنان ساخته شده که بتوان آن را بر میله محور سوار نمود تا وسیله نقلیه ای که چرخ بخشی از آن می باشد امکان حرکت کردن و از جایی به جای دیگر رفتن یابد. و این حقیقت که وسیله نقلیه از برای خودِ چرخ همانا علت وجودیش raison dُ etra می باشد و به یمن حرکت دایره وار به گرد محورش می تواند به حرکت درآید، و خود آن وسیله نقلیه را مجبور نمی سازد که مثل یک چرخ فلک افقی که برای سرگرمی و سواری دادن به کودکان است مسیری دایره وار را همیشه دور زند.
این هارمونی و همنوایی در دو حرکت مختلف- حرکتی اصلی و برگشت ناپذیر که بر بالهای حرکتی کم اهمیت تر و تکراری زاده می شود- شالوده یا جوهر آن چیزی است که آن را ریتم rhythm می خوانیم؛ و این بازی نیروها را نه تنها در حرکت وسایل نقلیه و ماشین آلات مدرن می یابیم بلکه حتی در ریتم ارگانیک حیات(مثل نبض و تپش قلب].
بدینسان، وجود حرکتهای مکرر دوره ای در تحلیلی که از روند تمدن داشته ایم مبین این نیست که خود آن روند از نظم چرخشیِ یکسانی، که خود آن حرکتها دارند، تبعیت می کند. برعکس، اگر از دوره ای بودن این حرکتهای جزیی بتوان استنباط درستی حاصل کرد، چه بسا بشود چنین نتیجه گرفت که حرکت اصلی همراه با آنها امری تکراری نبوده بلکه از نوعی بوده که پیشرفت در آنها هست. بشریت را نباید با ایکسیون Ixion [پدر خطاکار سانتورها]یکی دانست که دست و پا بسته به گردونه ای تا به ابد در جهنم چرخ می خورد؛ بشر همچو سیزیف Sisyphus [خطاکار افسانه ای دیگر] هم نیست که محکوم شده بود تخته سنگی را به قله کوهی بالا ببرد و در آنجا بی اینکه کاری از دستش ساخته باشد همواره شاهد فروغلتیدن دوباره آن باشد.
این پیامی دل گرم کننده است برای ما فرزندان تمدن غربی که امروزه به تنهایی راهمان را می پوییم، آنهم در میان تمدنهای بلادیده دیگر که ما را یاری نمی دهند. شاید مرگ، این ستاننده جاه و حشمت the Leveller بر روی تمدن ما نیز دستش را که سردی یخ را دارد بگذارد. ولی ما با هیچ ناچاری یا ضرورت بی رحمیsaeva Necssitas روبرو نمی شویم. تمدنهای مرده به فرمان تقدیر یا «حکم طبیعت» نیست که مرده اند، بنابراین تمدن زنده ما هم پیشاپیش محکوم به مرگ و فنا نشده است تا به «اکثریت تمدنهای همنوعش بپیوندد. به گمان ما، هر چند احتمالاً شانزده تمدن از پیش برافتاده اند، و تمدنهای نه گانه نیمه زنده دیگری هنوز وجود دارند که در آستانه مرگ قرار گرفته اند. ولی ما- تمدن بیست و ششم- ناگزیر نمی باشیم که راز سرنوشت خویش را به دست قضاوت کور آمار و ارقام رها سازیم. بارقه الهی قدرت خلاق هنوز در وجودمان زنده است، و اگر بنا باشد با آن شعله ای را برافروزیم، آنگاه اختران عرش نیز در جایگاهشان قادر نخواهند بود تلاشهای ما را برای رسیدن به آرمان بشری خنثی سازند.
از هم گسیختگی های تمدن ها
این ملاحظات و مقایسه ها حاکی از آن هستند که تا خرخره در مشکلات روزگارمان فرو رفته ایم؛ و اگر بپرسیم بارزترین و نمایان ترین مشکل ما در گذشته ای نه چندان دور چه می بوده است، جواب روشن همانا این است: جنگ بی امان ناسیونالیستی، که همان گونه که در آغاز این مطالعه بدان اشاره نمودیم، به سبب «یورش» مشترک و همزمان انرژی های پیدایش یافته که آنها را اخیراً نیروهای دمکراسی و توسعه صنعتی آزادشان کرده و بر شدتشان افزوده اند. ما می توانیم آغاز واقعه این جنگ بی امان را به زمان جنگهای انقلابی فرانسه در پایان سده هجدهم نسبت دهیم. ولی، وقتی پیش از این به بررسی این موضوع می پرداختیم، با این واقعیت روبرو می شدیم که در فصل نوین تاریخ مغرب زمین ما، این هنگامه جنگِ بی امان برای نخستین بار نه بلکه برای دومین بار اتفاق افتاده است. هنگامه اول که به جنگهای مذهبی معروف است و سرزمین مسیحیان باختری را به ویرانی کشانده از نیمه قرن شانزدهم شروع شد و تا نیمه قرن هفدهم ادامه یافت؛ و ما پی بردیم که بین دو جنگ خانمان برانداز سده ای نیز جای گرفته است که با جنگ یا مرض نسبتاً ضعیف تری همراه می بوده، با نوعی«سرگرمی شاهان» که در آن تعصب گرایی فرقه های مذهبی دست بالا را داشت و نه ملی گرایی نوع دمکراتیک. بدینسان، در تاریخ خود ما هم، با وضعی از مشکلات روبرو می گردیم که در آن یک از هم گسیختگی پیش می آید و سپس یک اتحاد و بعد هم بازگشت به وضع اول.ما می توانیم این حقیقت را تمییز دهیم که چرا اتحاد به وجود آمده در قرن هجدهم در خلال روزگار پر از معضلاتی که داشتیم بی حاصل و ناپایدار بود؛ دلیلش این است تساهلی که به یمن «عصر روشنایی» بدان نایل آمده بودیم، تساهلی نبود که بر محاسن ایمان مسیحی، بر امید و نیکوکاری استوار شده باشد، بلکه شالوده آن را فتنه های وَهم آفرین میفستوفیلیسی Mephistophelian maladies of disillusionment (ابلیسی) و هراس از آینده و حرمان زدگیCynicism می ساخت؛ چیزی که از شور آتشین دینی به وجود نیامده بود بلکه فراورده ای فرعی و ساده ای از کمبودی آن بود.
آیا می توان نتیجه این جنگ خشونت بار دوم را که دنیای مغرب زمین بدان گرفتار آمده و سببش همان کمبود معنوی در جنبش بی رمق فکری قرن هجدهم (Enlightenment ) می باشد پیش بینی کرد؟ اگر سعی کنیم به آینده خود نگاهی بیاندازیم لازم است نخست به یاد بیاوریم با اینکه همه تمدنهای دیگر که تاریخشان را می دانیم ممکن است مرده باشند، یا همین اکنون در شُرف مردن باشند، ولی یک تمدن همانند یک ارگانیسم حیوانی نیست که محکوم به این باشد پس از یک سرنوشت گریزناپذیر و طی کردن یک مسیر منحنی حیاتی مقدر شده روی به مردن بنهد. حتی اگر هم همه تمدنهایی که به وجود آمده اند در واقع ثابت کنند که چنین مسیری را طی نموده اند، باز قانون شناخته شده ای که حکایت از یک دتمرمینیسم (جبر علمی) کند وجود ندارد که ناچارمان سازد خودمان را از تازه داغ روزگار آشفته کنونی به بیرون افکنده و به درون آتش ملایم و پایدار یک وضع کیهانی راه بگشاییم، جایی که سرانجام و به موقع، همگی ما به غبار و خاکستر بدل خواهیم شد. همزمان، از دیدگاه وضع بدشگون کنونی، سابقه هایی که از سرگذشتهای تمدنهای دیگر و عمر طبیعت وجود دارند که به نظر دو چندان سهمگین می آیند. این فصل از کتاب در آستانه جنگ همگانی45-1939 برای خوانندگانی نوشته شد که قبلاً جنگ همگانی 18-1914 را تجربه کرده بودند، و چاپ مجدد آن اندکی بعد از پایان جنگ جهانی دوم صورت گرفت، در زمانی که بمب اتمی برای از بین بردن هستی بشری، آنهم در مقیاسی بی سابقه، به کار گرفته شد. وقوع این وقایع فاجعه زا یکی پس از دیگری، آنهم با فزایندگی هر چه بیشتر، بی شک تردید آزاردهنده ای نسبت به آینده را در ما برمی انگیزد؛ و این تردید، آنهم به هنگامی که یک ساعت بیشتر به نیم روزمان نمانده است، ایمان و امیدمان را که قوای معنوی ما هستند به شدت تهدید و تضعیف می کند. اینجا با خطری مواجه ایم که باید به مقابله با آن برخاست و میدان را خالی نکرد، سرنوشت ما بستگی به این دارد که چگونه تدبیر کنیم.
«مردی ژنده پوش را به خواب دیدم که پشت کرده به منزل بر سر جایش ایستاده بود؛ در دستش کتابی بود و بر پشتش کوله باری سنگین. او را دیدم که کتاب را گشود و به خواندنش پرداخت؛ و همین طور که کتاب را می خواند به تلخی می گریست و می لرزید؛ و چون دیگر طاقت برایش نمانده بود، ناله ای سر داد و خروشی سهمگین از سینه برآورد و گفت، « من چه باید بکنم؟»
بی دلیل نبود که «مسیحی»( یا کریستیانِ) بونیان J. Bunyan [ نویسنده کتاب زائر نوشته سالهای 1678 تا 1684] این همه نگرانی خاطر و دلپریشانی داشت.
( او این چنین ادامه داد)، «کاملاً مطمئن هستم که این شهر ما در آتشی که از سوی آسمان نازل خواهد شد سراسر خواهد سوخت که در سهمگینی آن من و نیز تو ای همسر من به همراه کودکان دلبندم همگی به حال زار نابود خواهیم شد، مگر اینکه (برخلاف انتظار) راه فراری یافت شود، تا بتوان جان به سلامت برد.»
کریستیان بانیان در مقابله با این خطر چه خواهد کرد؟ آیا او به هر سویی نگاه خواهد انداخت تا پای به فرار بگذارد؟ یا اینکه بی حرکت بر سر جایش خواهد ایستاد زیرا که نمی داند چه مسیری را باید برگزیند؟ یا اینکه شروع به دویدن خواهد کرد- و
در حین دویدن فریادکشان خواهد گفت: «ای زندگی! ای زندگی! ای هستی جاودانه!»- با چشمی که به روشنایی فروزانی دوخته است، پاهایش عزم در کوچک دروازه ای را خواهد کرد که در دوردستان قرار دارد؟ اگر پاسخ بر این پرسش فقط بر عهده کریستیان می بود و نه کسی دیگر، شناخت ما از همگونی سرشت بشری ممکن است ما را بر آن دارد که پیش بینی کنیم که فرجام سرنوشت کریستیان همانا مرگ در آن شهر بلا دیده خواهد بود. اما در متن کلاسیک این افسانه به ما گفته می شود که قهرمان داستان در آن لحظه تعیین کننده تک و تنها به حال خویش رها نشد. به موجب جی. بونیان[نویسنده داستان]«مسیحی » نامبرده با برخوردی که با اوانژلیست Evangelist (یا پیشوای مذهب مسیحی) دارد نجات پیدا می کند. و از آنجایی که نمی توان فرض را بر این نهاد که سرشت خداوندی ناپایدارتر از سرشت انسانی است، جای آن دارد و لازم می باشد دعا کنیم که بخشایش و گذشتی که خدا یک بار نسبت به شهر ما مبذول داشته است این بار نیز از ما دریغ نخواهد شد چنانچه با روحی خاضعانه و دلی آکنده از پشیمانی از او تقاضا و تمنا کنیم.
پی نوشت ها :
A study of Histoty by Arnold J. Toynbee, abridged by D. C. Somervell, publishd under the auspices of the Royal Institute of International Affairs. copyright 1946 by Oxford University Press, Inc. pp 254،247-8،251253-4،552-4
منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.