نویسنده: هیرویوُکی ایتسوُکی
تحقیق و ترجمه: هاشم رجب زاده
تحقیق و ترجمه: هاشم رجب زاده
درآمد سخن
هر زمانه ای فرزندان خود را بار می آوَرد، و در این میان شاید که هنرمندان و شاعران و نویسندگان نماینده عصر و نسل خویشند؛ دگر گشتن و نو شدن حال و کار روزگار را در احوال و آثار آنها پیدا می توان دید. اینان با موج تازه می آیند، و آنهائی شان که پرمایه ترند خود موجی تازه می سازند. دو نسل اخیر در اقلیم به امن و رفاه و نعمت رسیده ژاپن پس از جنگ، که روی آشوب و پریشانی و ناداری و نابسامانی اجتماعی ندیده است، نویسنده فلسفه باف یا ستیهنده نمی خواهد. این نسل بار آمده در یکنواختی در پی چیزی است که دلِ خموده و روح افسرده او را که از غوغای ماشین و کوچه هزار پیچ کامپیوتر و تنش و تلاش بی امان در آزمونهای ورودی از کودکستان تا دانشگاه و پس از آن، از گهواره تا گور، خسته و افسرده است آرام بخشد، تا پاره ای از راحت دل را که به بهای رفاه و نعمتِ فانی داده است بازیابد. هیرویوُکی ایتسوُکی نویسنده موج نوی ژاپن به این نیاز پاسخ می گوید. پیام او این است که شادی و شور زندگی را در چیزهای کوچک زندگی هر روزه باید یافت؛ دیدن دوستی، صحبتی دلنشین با همسفری در قطار، نگاه کردن به مسابقه ای ورزشی، شنیدن قطعه ای موسیقی گوش نواز، خریدن کتابی تازه، دیدن عکس هایی که در گردش هفته پیش انداخته بودیم، و چیزهایی مانند اینها. ایتسوکی پیام خود را در پایان دوازده فصل کتاب تازه اش«اشاره ها»(Hinto، نشرِ بونکا Bunka Shuppankoku، توکیو، 1993)باز می گوید. ترجمه ای که در زیر می آید از فصلی از این کتاب است که کائو Kao(خرید)نام دارد(صفحه های 84 تا 90). پیام نویسنده نیز از همین کتاب( صفحه های 243 تا 245) گزارش شده است.هیرویوُکی ایتسوُکی Hiroyuki Itsuki از شهره ترین نویسندگان امروز ژاپن و محبوب جوانان است، که کتابهایش را چون برگ زر می برند. راز محبوبیت او شناخت و دریافتش از نیازهای روحی و عاطفی نسل جوان امروز است. با نوشته هایش که ساده و زودفهم است، و به روانی آب در بستر خشک و تشنه ذهن می نشیند، به جوانان دلزده از یکنواختی امروز یادآور می شود که نشاط حیات را در خوشیهای خُرد خُرد زندگی هر روز بجویند.
ایتسوکی در سال 1932 در فوُکوُئوکا Fukuoka، مرکز کیوُشوُ Kyushu- جزیره جنوب غربی ژاپن به دنیا آمد. پدر و مادرش هر دو معلم بودند، و در سه ماهگی او همه خانواده به کره( که آنروزها زیر حکومت ژاپن بود) رفتند و هیرویوکی در آنجا بزرگ شد، تا که پس از پایان جنگ، در نوجوانی او، خانواده اش به کیوُشو برگشت. کتاب او به نام سارابا موسکوواگوُرِنتای Saraba Moskowa Gurentai(خداحافظ، لشکرِ مسکو!)در سال 1966 جایزه داستان برای نوجوانان (شؤسِتسوُ گِندای شین جین Shosetsu Gendai Shin-jin) را برد، و داستان دیگرش « به اسب سفید نگاه کن»(آئوزامه تا اوُما ئو میو Auozameta Uma-o-Mio)در همان سال برنده پنجاه و ششمین دور جایزه ادبی نائوکی(نائوکی- شو- Naoki-sho)شد. اثر دیگر او به نام «دروازه ای به نوجوانی» ( سی شون - نو-مون Sei Shun- no-Mon) در سال 1976 جایزه ادبی یوشی کاوا Eiji Yosjikawa را گرفت. نخستین کتاب داستانش، «وزیدن باد»(کازِه- نی فوُکارِته Kaze ni Fukarete)سالها پر خواننده بود و حدود چهار میلیون از آن در 25 سال فروش رفت. از داستانهای دیگرش«برگهای آتشی پائیز»(موئه روُ اکی Moeru Aki) و «منع رفت و آمد شبانه»(کایگن رِی- نو- یوروُ Kaigenrei-no-Yorn) است که آنها را پیش از سفرش به ایران نوشته بود. در «برگهای آتشی پائیز» نیز از ایران سخن آورده است. کتاب معروف دیگرش که در آن نیز درباره ایران و«کوزه اشک» نوشته،« خُرده چیزهای دلخوش کُنک پیدا کردم»(بوکوُ- نو- میتسوُکه تا مونو Boku-no-Mitsuketa Mono)است. Jonasan Living- stone Sea-gull را هم به ژاپنی برگردانده که با عنوان «کامو مه- نو- جوناسان Kamome-no-Jonasan»منتشر شده است.
داستان «خرید» یا «کوزه اشک» (نامیدا تسوُبو Namida Tsubo) از کتاب« اشاره ها»ی ایتسوُکی در زیر می آید. در آماده کردن این متن، خانم یوریکو، نی ئی یا یاریم داده و سپاسگزارم ساخته است.
کوزه اشک
پیش از نوشتن داستانم به نام موئه روُ آکی Moeru Aki( رنگ برگردان پاییز) به ایران رفته بودم تا مطلب و موضوع( برای نوشتن) پیدا کنم. ایران همانجاست که (پیشتر) پرشیا Persia خوانده می شد. به اصفهان، که روزگاری پایتخت ایران بود، رفتم. اصفهان همانند کیوتو و نارا پایتخت های قدیم ژاپن بود. این شهر باغ و درخت بسیار دارد. به خلاف دیگر جاهای ایران که چندان سرسبز نیست، صفا و سکوت اینجا به من آرامش داد. اصفهان کاروانسراهایی داشت آماده برای بازرگانانی که همراهِ کاروان شتران از جاده ابریشم سفر کرده و به اینجا رسیده بودند. مهمانسرای کهنه اصفهان چندین قرن قدمت داشت. مهمانسرای عباسی قدیم ترین و زیباترین هتل اصفهان است. در شگفتم که چگونه این مهمانسرا پس از این همه سالها هنوز برجا و دائر است. تابستانی که به اصفهان رفتم، [شبی] در این مهمانسرا ماندم. در چایخانه اینجا نشسته بودم و طرح داستانم را می ریختم. منظره مهمانسرای اصفهان هنوز در یادم زنده است.عصر روزی که می خواستم از اصفهان برگردم، سری به دکان عتیقه زدم و یک «کوزه اشک» خریدم. این ظرف، رنگ ارغوانی زرشکی و طرح و ترکیبی بسیار گیرا داشت، و گردن و دهانه ای خمیده مانند لوله ساکسوفون. هرگاه که زنها از شوهر یا دلدار(سفر کرده)یا پسر به جنگ رفته شان جدا می ماندند، اشکهاشان را عاشقانه در این کوزه جمع می کردند.
کوزه اشک را که در بساط عتیقه فروش یافتم چشمم را گرفت، و بی درنگ از قیمتش پرسیدم. پیرمرد عتیقه فروش که عینکی ته استکانی به چشم زده بود قیمتی بسیار بالا گفت. فکر کردم که این قیمت خیلی گران است، و از طرفی هم وقتی برایم نمانده بود و باید خودم را زود به فرودگاه می رساندم. در این تنگنا دیدم که دیگر چاره ای نیست، و خواستم که آن را بخرم. پیرمرد عتیقه فروش تا قصدم را دانست آثار ناباوری در چهره اش پیدا شد. به ظاهر با من همدردی نشان داد و به انگلیسی شکسته بسته ای گفت:« شما ژاپنی هستید، توریست ژاپنی هستید؟ زیاد عجله دارید! با این همه شتابزدگی به کار و بارتان نمی رسید!»در جوابش فقط لبخندی زورکی زدم. کوزه را که در کاغذ پیچیده بود گرفتم و تند از دکان بیرون آمدم و به تاکسی که در آن نزدیکی منتظرم بود نشستم و یکسر به فرودگاه رفتم.
به تهران برگشتم. در اینجا راهنمایم آقای ک.(که از این خریدم شنید) سفارش کرد که از آن پس اگر بخواهم چیزی بخرم از راهش وارد شوم. او با لطف و نرمی شیوه کار را برایم گفت:
«ایران کشوری است باستانی، و از روزگار قدیم بازرگانانش به سراسر جهان به داد و ستد می رفته اند. خرید و فروش چیزها در تلاش معاش همیشه کاری بس وقت گیر و حوصله خواه بوده است. دیرزمانی است که ایرانیان داد و ستد را از حالت فعالیتی صرفاً بازاری بیرون آورده و در فرهنگ خود از آن هنری ویژه برآورده اند. اگر بخواهید کوزه اشک از عتیقه فروش بخرید، برای این کار باید دست کم یک روز تمام وقت بگذارید؛ و اگر مجال یکروزه نداشته باشید، یک نیمه روزتان را، از ظهر تا غروب، بر رویهم چهار- پنج ساعت، صرف این کار بکنید.
«پیش از رفتن به خرید باید از چند و چون چیزی که به خریدنش می روید آگاه باشید، لباس برازنده بپوشید، سر و روُ را بیارایید، و با دیده مشتاق و دل آسوده و خاطر جمع قدم به عتیقه فروشی بگذارید. وارد دکان که شدید، وانمود می کنید که دنبال چیز خاصی نیستید؛ و گشتی دور دکان می زنید. عتیقه فروش پیر عینک ته استکانی اش را جا به جا می کند و با بی اعتنایی وراندازتان می کند حال و هوا چنان است که پنداری شما دو تا همچون آبزیانی که تهِ دریا نفس می کشند کاری به کار هم ندارید. اگر هم کوزه اشک مناسبی نظرتان را بگیرد نباید که زود آن را بردارید و وارسی کنید. باید که چشم از آن بدزدید و نگاهتان را روی چیزهای دیگر دکان بگردانید. آن وقت به نرمی سرِ صحبت را باز کنید:« امروز صبح هوا خنک بود، اما طرف عصر خیلی داغ شده ها! من تازه به اصفهان رسیدم. کجاهاش دیدنی تره؟» دکاندار با ادب و احترام پاسختان می دهد و آنگاه استکانی چای داغ تعارفتان می کند. چای که برایتان آوردند، قند را برمی دارید و در دهان می گذارید و با نوک زبانتان آن را در دهان می چرخانید و چای را جرعه جرعه رویش می نوشید. قند که در دهانتان آب شد، استکان چایتان هم خالی شده است. این بهترین راه چای خوردن است.
« در اینجا کوزه اشک را نشان می دهید و از سابقه کاربرد و رواج آن می پرسید. عتیقه فروش آن ظرف را برایتان می آورد و مؤدبانه توضیح می دهد. در پاسخ، شما آنچه را که از تاریخ تُنگ های شیشه ای رومی( جای اشک) می دانید، برایش می گوئید. یک چند شما دو تا در آن عتیقه فروشی در قالب باستانشناسان می روید. وقتی هم که شروع به چانه زدن سرِ قیمت کردید، هر دویتان کاسبکار می شوید. اما تند به قیمت نازل نمی رسید. قیمت آهسته آهسته پائین می آید، و در این میان چای می خورید و باز می روید سرِ قیمت. شما تخفیفی می گیرید، اما کوزه هنوز برایتان گران است. پس، از عتیقه فروش برای وقتی که از او گرفته اید و پذیرائی ای که از شما کرده است تشکر می کنید و پا از آستانه دکان بیرون می گذارید. دکاندار با حالی پرافسوس و اندوه جواب تعارف شما را می دهد. حالا هردوتان دارید نمایش بازی می کنید. او با حرفی قدمتان را سست می کند. این هم جزء بازی است. باز، دروغزن و قاضی جَدل را از سر می گیرند. حالا دیگر قیمت کوزه اشک به نصف رسیده است. شما باز چایی سر می کشید و از این در و آن در حرف می زنید، و باز برمی گردید به گفت و گو سر قیمت کوزه اشک. در ساعتهای بعدازظهر در این پایتخت قدیم ایران وقت کند می گذرد.
«سرانجام به یک چهارم آنچه که دکاندار اول بار گفته بود، قیمت را تمام می کنید. او کوزه اشک را در روزنامه کهنه ای می پیچد و به دستتان می دهد. شما و او همدیگر را در بر می گیرید و می بوسید. هر دو خوشحالید، و مطمئن که این بعدازظهرتان با خیر و برکت بوده است. با یکدیگر خداحافظی می کنید و از هم جدا می شوید. عتیقه فروش پیر باید خدا را شکرگزار باشد که امروز در کار و کسبش موفق بوده است. امروز او به تناوب در قالب دانشمند(عتیقه شناس)، داور، و کاسب بازی کرد، و پرده ای از نمایش حرفه ایش را با خرسندی به پایان رساند. امشب با احساس رضامندی سر بر بستر خواهد گذاشت، و شاد و بالنده از کسب امروزش خواب خوشی خواهد کرد. یقین است که او کار و کاسبی را برای زندگی می خواهد، نه زندگی را برای داد و ستد و پول در آوردن.
«بار دیگر که برای فرش خریدن به بازار ایران می روید، از روح فرهنگ این کشور رایحه ای ببوئید. امیدوارم که این مایه را بیابید و بشناسید.»
آقای ک. مرا با رسم و راه خرید در بازار ایران آشنا کرد. در این باره خوب اندیشیدم، و دیدم که درست می گوید. منِ ژاپنیِ بی فکر و شتابزده کوزه اشک را به آن قیمت گران خریده و از دکان بیرون آمده بودم. عتیقه فروش هم این معامله برایش لطفی ندارد.
حرفهای آقای ک. در من خیلی اثر کرد، و بر آنم داشت که به آنچه که در کار( داد و ستد) اهمیت دارد از نو بیندیشم. البته زندگی در زمانه ما پر از مشغله و گرفتاری است. این گونه کارها از ما ساخته نیست، و نمی توانیم به راه و رسم ایرانی در عتیقه فروشی ایران خرید کنیم. کمبود وقت و آشنا نبودنمان به زبان فارسی هم بر دشواری کار می افزاید. باز، اگر در این موضوع آگاهی و درک واقعی داشته باشیم، می توانیم به راهی به نتیجه برسیم. دریغ است اگر خریدتان با شوق و دلخوشی همراه نباشد. به سخنِ دیگر، زیانی که(از گران خریدن)می برید همان از دست دادن پول نیست؛ زیان درونی و عاطفی است.
کاش که شماری از اهل کسب ژاپنی چنان مهارتی( مانند دکاندار ایرانی) در برقرار کردن ارتباط روحی و احساسی با خریدارشان می داشتند. تا آنجا که می دانم، فروشندگانی چنین پرمایه در ژاپن زیاد نیستند. بعضی از سوداگران ژاپنی طبیعت و زمینه فکری و آمادگی حرفه ای این کار را ندارند. ما چیزهایی می خریم که به دردبخور است، و نیز چیزهائی که به کارمان نمی آید. در این راه، گاه کامیاب و گاه نامرادیم. خیال می کنم که زندگی هر روزه تجربه ای تازه در این کار به ما می دهد. اکنون خرده ریزهای زیاد( حاصل این خریدها) در اتاقم درهم و برهم انباشته است. به اینها که نگاه می کردم این داستان در خاطرم آمد.
پیام نویسنده
این کتاب بیان اندیشه ام یا دیدگاهم از زندگی نیست.این کتاب انگیزه ای می دهد برای چند صباحی زیستن. ما آدمیان زندگی می کنیم؛ دیروز زیسته ایم، امروز را به فردا می رسانیم، و فردا را به سر می آوریم. ما به بسیاری چیزها نیاز داریم؛ به تنِ درست، به کار و معاش و .... نگران خورد و خوراکمان هستیم؛ مراقبیم که غذا به بدنمان برسد؛ برای سلامتمان ورزش و نرمش می کنیم و می دویم، تحصیل می کنیم؛ امتحان می دهیم؛ و خود را کارآمد می سازیم تا از عهده این همه برآئیم. اما چندان مهلتی نداریم. آیا عمرمان را به کمال می رسانیم؟ سالی بیش از ده هزار نفر از ما مردم(در ژاپن) در تصادف رانندگی می میرند، که تعداد زیادی است. کسان بسیار در این راه فنا شده اند. در ده سال گذشته یکصد هزار تن در این تصادف ها مرده اند. خودکشی هم فزاینده است، و دو برابر این عده قربانی می گیرد. اینها واقعیات امروز ژاپن است.
برای گذراندن راهِ زندگی به چیزی و انگیزه ای نیاز داریم. اگر به مرام و مسلک و عقیده ای سخت و جزمی فکر کنیم، به روحمان فشار می آید و سخنمان ناهنجار می شود. اما می گویند که« خدا در همه جا هست، حتی در ذرات و اجزاء یک گوشه و یک کُنج.» حکمت الهی در قطره شبنم زلالی هم که بر نوک علفی نشسته،هست. اسرار حیات در رمز و راز کارها و دل مشغولیهای زندگی هر روزه نهفته است. در دوازده فصل این کتاب در پی این خُرده حقیقت ها بوده ام، و سرِ آن نداشته ام که کلید رمز و نسخه راه گشایی برای درک کلی یا غایتِ فراگیر به دست بدهم.
شین ران، اندیشمند نابغه بودائی، به پوچی و ناکارسازی نفس خود شعور و آگاهی کامل داشت؛ و خوب اندیشید و راهی برای به سر بردن زندگی فانیِ این جهانی یافت. من خِرد و حقیقتی در زندگی روزمره پیدا کرده ام. آیا به این دستمایه نمی توانم خُرده رهنمودی برای زندگی بدهم؟ من زندگی را دوست دارم، اما پیشتر از آن خشنودی نداشتم. نمی گویم که به خودکشی فکر نمی کنم؛ اما همین دلخوشیهای خُرد خُرد زندگی معمولی به من شوق و انگیزه داده است. همین که توانستم این مایه های دلخوش کنک را در زندگی بشناسم، اندک اندک بیشتر از آن یافتم. کسانی هستند که از اردوگاه کار اجباری آشویتز Auschwitz (اردوگاه آلمان نازی برای یهودیان) سرِ سالم بیرون می برند، و مردمی هم می بینیم که در این روزگار امن و رفاه دنیای تازه بعد از جنگ دست به خودکشی می زنند. این قضیه ای بس اسرارآمیز است. واقعیت این است که ما شوق و اراده قوی نداریم، گهگاه، به بیراه می رویم، و دستخوش جریانهای روز و گُدار زمان می شویم.
منبع مقاله: رجب زاده، هاشم؛ (1386)، جستارهای ژاپنی در قلمرو ایرانشناسی، تهران، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار یزدی، چاپ اول 1386.