نویسنده: موریو اونو
با مقدمه و ترجمه: هاشم رجب زاده
با مقدمه و ترجمه: هاشم رجب زاده
زنده یاد موریو اونو Morio Ono استاد پیشین دانشگاههای توکیو و دایتو بوُنکا که سالها ریاست مؤسسه فرهنگ خاوری دانشگاه توکیو را داشت و بیش از سی سال به تحقیق در احوال جامعه روستاییِ ایران گذراند، از نمونه مردانِ فرهیخته، اهل نظر و صاحبدل بود که در دنیای امروز کم مانندند. اونوِ فقید بیشتر عمرش را با ایران زیست و سالهای بارآمدگیش را با جامعه ایران و پی جویِ رمز و رازهای آن گذراند. اگر او را پایه گذار شیوه و اندیشه ای تازه در جامعه شناسی روستائیِ ایران بدانیم، سخنی به گزاف نگفته ایم. از معروفترین کتابهای اونو، که خود به موضوع و مباحث آن سخت دلبسته بود، یادداشتهای مردم شناسانه اش درباره روستائیانِ ایران است که با عنوانِ 25 سال نمایش کشاورزی در ایران در سال 1990 از سوی انتشارات بنگاهِ رادیو- تلویزیون ملّی ژاپن(NHK)منتشر شد، و ترجمه فارسی آن با نامِ« خیرآبادنامه؛ 25 سال با روستائیان ایران» در سال 1376 از سویِ انتشاراتِ دانشگاه تهران چاپ شد. اونو برنامه ای گسترده برای مطالعه جامعه روستائی ایران داشت، که دیوان قضا خطّ امانی نداد و او در 4 آوریل 2001/ 15 فروردین 1380 قلم فرو گذاشت و درگذشت. در سوکش چند صفحه ای یادها و یادگارهای ذهنی خود را نوشتم( در بخارا، ش 19، ص 41-336). خیرآبادنامه او حکایت های دل انگیز عبرت آموز از زندگی بسیار دارد. آنچه که در زیر می آید بهره هایی است از سخن او در این کتاب درباره مرگ.
پرده دوم؛ صحنه دوم:
مُردن مُردنه!
مش غلامرضا در ساختمان مدرسه به دیدنم می آید. فکر می کنم که او به وظیفه کدخدائیش رفتار کرده و به دیدن مرد خارجی که در ده تحقیق می کند آمده است. اما او از من درباره کار و تحقیقم نمی پرسد و رفتارش بیشتر به مهمانی می ماند که برای پذیرایی شدن آمده است. کدخدا بر زیلوئی که کف اتاق پهن شده است چهارزانو می نشیند. هیکل درشت و صدای نتراشیده اش اتاق را پُر می کند. مش غلامرضا بزرگ منشانه و بی تفاوت نشان می دهد، اما براستی مردی دقیق و جزءنگر است. امروز هم وضع اتاق مدرسه را که آنجا منزل دارم با نگاه جستجوگر می بیند. کنجکاوی را از چشم هایش می خوانم. نگاهش را به تختخواب سفری و کیسه خواب و نوشت افزاری که از ژاپن آورده ام و نیز دیگچه و ظروف و اسباب سفره ای که در ایران خریده ام می گرداند. اما به نظر می آید که با دیدن این چیزها بیشتر می خواهد بداند که چطور زندگی می کنم. حس می کنم که مثل همیشه چیزهای زیادی برای پرسیدن پیدا کرده است.برابر انتظارم مش غلامرضا مرا سؤال پیچ می کند. اما احساس می کنم که زمینه پرسش های او یک موضوع است. انگیزه سؤالهای بیشتر روستائیان دیدن و یافتن چیزی عجیب و غریب در من یا پیش من است. چیزها را با معیار زندگی خودشان اندازه می گیرند. مثلاً با دیدن وسایلم می خواهند بدانند که قیمت چیزی گران یا ارزان است. اما فکر می کنم که مش غلامرضا می خواهد هرطور شده است. درباره ساخت و بافت اجتماعی که اسباب و وسایل همراه مرا می سازد بشنود. آیا مبالغه است اگر بگویم که او می خواهد سطح ترقی صنعتی و اندازه ماشینی شدن کشاورزی و ماهیت جامعه روستائی و شهری ژاپن و مانند اینها را از من بشنود، و با این مقیاس حرکت جامعه ایران را بسنجد و وضع آتی خیرآباد را پیش بینی کند؛ و به علاوه می خواهد از این دانسته ها برای اداره کارهای خودش بهره بگیرد؟ پس برای یافتن آگاهی های تازه به دیدن خارجی منزل گرفته در ده آمده است.
ده سال پیش که در خیرآباد بودم و در طبقه دوم خانه کدخدا در قلعه منزل داشتم، مش غلامرضا هر وقت که آنجا می آمد و می نشست رادیو ترانزیستوری موج کوتاه ساخت هلندش را با خود داشت. باز یادم می افتد که او هر شب ساعت هشت به اخبار بخش فارسی رادیو BBC انگلیس حتماً گوش می کرد. این عادت را هنوز دارد. می توانم یک دیدگاه او را از زندگی ببینم که متوجه جهان بیرون خیرآباد است و در پی آگاهی از جاهای گوناگون دنیا که روی موج کوتاه به اینجا می رسد.
مش غلامرضا در این ده سال زمین اطراف دِه را گرفت و با آوردن ماشین ها و وسایل کاشت و برداشت کلان به کشاورزی مکانیزه و پرسود پرداخت، و از طرف دیگر برای بار اول از خوزستان در جنوب ایران گرفته تا شمال شروع به مقاطعه گرفتن دروی گندم به وسیله کمباین کرد، و با این گونه کارها به سرمایه گذاری و بهره برداری از فرصت که از آغاز کار اصلاحات ارضی هدف او بود رو آورد.
از سوی دیگر در ربط و تعلقش به گروه کشتکاران و دارندگان زمین کشاورزی خیرآباد، هنوز عضوی از این جامعه روستائی است که از نظام مالک- رعیّتی به وضع کنونی تحول یافته است. در دِه رابطه هم خونی و خویشاوندی نیرومند است، و آنچه که مش غلامرضا را به دِه پابند می کند یاد و یادگارهای زندگی و اُنس و قرابتها است. بسیارند از مردم دِه که برای یافتن زندگی بهتر یا پول اندوختن خیرآباد را می گذراند و به شهر می روند. اما مش غلامرضا هرگز از خیرآباد دور نمی شود. او همچنان کشاورزی در جامعه دِه است، اما کدخدایی او از دوره مالک- رعیتی بازمانده است و می خواهد مقام و عنوانی را که از زمان رضوی مالک داشت همچنان نگاه دارد. خوب می فهمم که او می خواهد مدیر و گرداننده همه جانبه دِه باشد.
دشه سال پیش او در مقام کدخدا رئیس دِه کوچک خیرآباد بود. پس از اصلاحات ارضی، بزودی با تدبیر شاه همراه شد و خواست که سرمایه دار دِه بشود. اما فکر می کنم که هنوز این ده و روستاهای کنار آن را با قدرت اداره می کند. این بار که به خیرآباد رفتم مش غلامرضا براستی همچنان کشاورز و کدخدای خیرآباد بود، اما در فاصله این ده سال در نواحی اطراف شهر مرودشت و حتی در شیراز اسم و رسمی به هم زده بود. پیشترها حوزه فعالیت او محدود بود؛ و می توانست با یک موتورسیکلت کوچک هوندا به کارش برسد، اما حالا دامنه کارهایش وسعت دارد و لندروور سوار می شود. او به اداره های مرودشت و بانک کشاورزی و بانک عمران برای دریافت وام، و به ناحیه ژاندارمری گرفته تا اداره ها یا بانک های بالاتر در شیراز و به مراجع دیگر سر می زند. مش غلامرضا آدم سرشناس شهرستان شده است.
ده سال پیش مردم خیرآباد مش غلامرضا را به نام کوچکش نام می بردند. در مرودشت یا دهات دور و بر هم اهالی به او« مش غلامرضا » می گفتند. اما حالا دیگر باید او را به نام خانوادگیش«بازوبندی» خطاب بکنم. در خیرآباد آنهایی که براحتی او را مش غلامرضا می خواندند دیگر مش غلامرضا نمی گویند، و با آوردن لفظ «آقا» پیش از اسم خانواده اش او را «آقای بازوبندی»خطاب می کنند. وقتی که من مانند گذشته« مش غلامرضا» می گویم، بعضی از مردم به من سفارش می کنند که بهتر است که« بازوبندی» بگویم.
مش غلامرضا مانند همیشه مرا سؤال پیچ می کند. اما من هم چیزی دارم که می خواهم از او بپرسم. این درباره حکایتی است که از آقای بیَمن William O.Beemann محقق آمریکایی که آن روزها در شیراز بود شنیده ام. آقای بیمن تعریف می کرد:
«روزی من همراه با خانواده حیدر با ماشین لندروور که خودم می راندم برای گردش به خیرآباد می رفتم. ما از مرودشت به راه افتادیم و از جلوی تخت جمشید گذشتیم و در جاده ای که در امتداد دامنه کوه رحمت کشیده است راندیم و از عزّآباد هم رد شدیم تا که کنار خیرآباد رسیدیم. درست جلوی خانه ییلاقی رضوی مالک پیشین خیرآباد که حالا در شیراز زندگی می کند رسیده بودم. شما خوب می دانید که آن راه پر از قلوه سنگ و دست انداز و ناهموار است. به علاوه، راه در گوشه دیوار سنگ چین که باغ خانه ییلاقی را احاطه کرده است ناگهان می پیچد. در این نقطه، دیوار کُنج باغ مانع دید است؛ و من هم بار اولی بود که از این راه می گذشتم. من از غرب می آمدم، اما در همان لحظه هم آقای بازوبندی با موتور سیکلت از طرف شرق می آمد. دیوار میان ما حائل بود و هیچکدام دیگری را ندیدیم.
کم مانده بود که تصادف بکنیم که من ترمز کردم. مثل اینکه آقای بازوبندی هم زود موتور را نگهداشت، اما چون خیلی ناگهانی ترمز کرد موتورسیکلتش موازنه را از دست داد و به پهلو افتاد و او به شدت به کف جاده پرت شد. من از ماشین پیاده شدم و او را بلند کردم. فکر کردم که پیش از هر کار آقای بازوبندی را به بیمارستان برسانم، اما او هیچ نپذیرفت و فریاد مانند گفت:« شما دارید به گردش می روید. به علاوه، بچه کوچک همراه دارید. خواهش می کنم که به خودتان زحمت ندهید و راهتان را بروید. «مُردن مردَنه!»
« ما او را ترک کردیم و به گردشمان رفتیم. در اطراف شهر مرودشت همه جا او را کدخدای باقدرتی می شناسند. اما وقتی که با اینطور حادثه ای روبرو شدم، اخلاقش را خوب فهمیدم.»
می خواهم حکایتی را که بیمن گفت از زبان خود مش غلامرضا بشنوم، پس می پرسم که او براستی گفته بود « مردن مُردَنه!» او به سادگی جواب می دهد:« درست است». وقتی که می پرسم که چرا اینطور گفت، باز جواب ساده ای می دهد:« از روی وجدون گفتم» و می افزاید. «کار نداشتم که تقصیر کیست»من دیگر نمی توانم چیزی بپرسم.
«وجدون»(وجدان) در ژاپنی معمولاً به «دیوشین»(ضمیر صافی) برگردانده می شود. من این کلمه را می دانستم، اما پیش نیامده بود که آن را در جایش بشنوم. بویژه در خیرآباد معمولاً این لفظ شنیده نمی شود. به عبارت دقیق تر، مراد اینست که قضیه فقط مردن است، و مهم نیست. عبارتی حکمت آمیز هست که می گوید:« مردن مردن است، جان کندنش چیست!» این هم معنی«مردن مردن است»دارد. فکر می کنم که مش غلامرضا که این حرف را زده دلخور بوده است، اما او می گوید:« مهم نیست که چقدر برایم تمام شود، اما من می خواهم مثل«درویش» باشم». او همیشه خودش را می گیرد و قدرت نمائی دارد، اما این رفتارش حال و هوای دیگری نشان می دهد.
پرده دوم؛ صحنه چهارم:
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم
مشتعلی میرزا با افسوس به من می گوید:« حاجی آقا آخرش مُرد. دیشب حدود ساعت 9 بود که تمام کرد.» حالا می فهمم که چرا به خیرآباد که می آمدم طرف گورستان جماعت انبوه بود. سیما و حالت این مرد در یازده سال پیش به یادم می آید و به یک لحظه اندوه به دلم می ریزد. گورستان اهالی خیرآباد در بریدگی دره مانندی میان کوه رحمت واقع شده و جای غم انگیزی است.مشتعلی میرزا را همراه می کنم و به گورستان می رویم. مردها هم اکنون شروع به خاک کردن میّت کرده اند. در این زمین که همه جا خاک و سنگ است و یکسره خشک، و درخت و سبزه ای برآن نمی روید، گودالی به گودی 2 متر کنده اند و جنازه را که در پارچه سفید پیچیده شده است در آن پائین می گذارند. گودال را چنان کنده اند که جنازه رو به قبله باشد.
گل بخش، اهل بریانک، به آنهایی که دور و برش اند اشاره می کند که این کار و آن کار را بکنند. او هیبت و حرمتی نزد مردم دارد و کار مهمی برای آنها انجام می دهد. فلک تند و چابک به کار است و او را کمک می کند. گل بخش تنها توی گودال می رود و روی جنازه را کمی آزاد می گذارد تا جای نفس باشد. پس، از فلک می خواهد که برگ کاغذ دعائی را بیاورد و آن را کنار جنازه می گذارد. پس از آن با حوصله تخته سنگ پهنی در هر کناره گور می گذارد طوری که مانند تابوت می شود.
علیداد، مش رمضان، سعدالله، هدایت، کرامت، جمال، سرافراز، سیف الله، علی خواست، بهروز، حسین، سید علینقی، حسین آقا... حدود 30 مرد روستا کنار گودال قبر ایستاده اند و کار گل بخش را به آرامی می نگرند. همه ماتم زده و سرد و ساکت اند. زنی در میان آنها نیست.
حاجی آقا سه برادر داشت به نامهای حبیب، قدرت و غلامحسین. دو برادر بزرگترش از مادر جدا بودند. از کسانش فقط دو برادر او قدرت و غلامحسین به خاکسپاریش آمده اند. بزرگترین برادرش، حبیب، مریض است و در خانه مانده است. قدرت دستمال سفیدی روی صورت گرفته و در جایی جدا از دیگران سرپا نشسته است و زاری می کند. فقط می توانم صدای هق هق گریه اش را بخوبی بشنوم. آنها با هم میانه ای نداشتند، اما حالا قدرت یک بند در از دست دادن برادر ناله و زاری سر داده است و مراسم به خاک سپردن او را دلسوز می کند. غلامحسین، برادر دیگر، هم قد و قواره حاجی آقا است و ریز نقش و ضعیف به نظر می آید. شاید برای او مرگ برادرش خیلی سخت باشد.
متوجه می شوم که شیخ الماس اهل تاج آباد، ده کنار اینجا، کنار گور نشسته است و شاید جزوی از قرآن را با آهنگ مخصوص می خواند. «شیخ» در اصل به روحانی مسلمان می گویند. اما او در واقع ملا نیست. چون آدم خداپرستی است و اهل نماز و قرآن، کشاورزان او را شیخ می نامند. ملا در شهر زندگی می کند، و وقتی که کسی در خیرآباد می میرد او به ده فقیری مثل اینجا نمی آید. حاجی آقا هم خیلی فقیر بود.
گل بخش خاک را با آب گل می کند و سنگی را که بالای سر میّت گذاشته بود با آن می پوشاند، و سپس می خواهد که دیگران همه خاک بریزند و گور را پر کنند. مردها بیل به دست خاک توی گودال می ریزند. گرد و خاک به هوا بلند می شود. کم کم گودال را پر می کنند و روی گور تپه مانند می شود. مردها یک به یک سنگ کوچکی برمی دارند و روی خاک می گذارند و می گویند«فاتحه!». غلامحسین به جای بیل با هر دو دست خاک برمی دارد و در حالی که گرد و خاک توی چشمش می رود سنگ های کوچک را آرام روی خاک گور می چیند. همه مردها که تا این وقت نشسته بودند می ایستند و به تبع شیخ الماس دعا و فاتحه می خوانند و آئین به خاکسپاری به همین جا تمام می شود.
سال 1964(1345) که اول بار به خیرآباد آمدم 46رعیت پیشین با اجرای اصلاحات ارضی روی زمین خودشان کار می کردند، اما زندگی خوش نشین ها سخت بود. حبیب برادر ارشد، از اراضی کشاورزی کلیخانی سهم برد و دو برادرش قدرت و غلامحسین در بریانک زمین و حق کشت یافتند، اما برادر کوچکشان حاجی آقا در نهایت نتوانست زمین بگیرد و خوش نشین ماند.
به خانه حاجی آقا در قلعه رفته بودم. اتاق رعیت ها تنگ و تاریک بود، اما اتاق او از این هم بدتر و طویله مانندی بود تنگ و بی پنجره و تاریک که جز توشکی که کُنج اتاق افتاده بود اثاثی نداشت. کف اتاق برهنه بود و احتمالاً توشک را هم روی زمین خالی انداخته بودند. دو سه تا مرغ آنجا ول بودند و قدقدکنان دانه برمی چیدند. حاجی آقا که بیماری تکیده اش کرده بود دو دستش را روی شکمش گذاشته و قوزکنان نشسته بود. او زن و سه دختر داشت که بزرگترینشان پنج ساله بود. سکینه، زنش، علاوه بر پرستاری و نگهداری شوهر مریض و بی کارش، دست و پائی می زد که کار بکند و زندگی را بچرخاند. دیدن سکینه که سخت کار می کرد رقت انگیز بود. پس از یازده سال حال و روز دلسوز آن خانواده هنوز در یادم است.
از تشییع جنازه برمی گردیم و تصمیم می گیریم که به خانه حاجی آقا برویم. حالا کلبه ای که نزدیک خانه های کشاورزان کلیخانی و در طول دیوار خانه های قلعه تازه ساخته شده خانه حاجی آقا است.
سکینه زن بیوه شده حاجی آقا شش بچه قد و نیم قد که بزرگترینشان پانزده سال دارد روی دستش مانده است. وقتی که به سکینه تسلیت می گویم زار می زند که« شوهرم مرد»، و حرفهای دیگرش میان هق هق گریه مفهوم نمی شود. چنانکه گویی باز یاد بدبختی خودش افتاده باشد سخت می گرید. قالی هایی که از اینجا و آنجا امانت گرفته اند جلوی خانه پهن شده است، و ده- دوازده نفری که از سر خاک برگشته اند روی آن می نشینند و از حال حبیب برادر حاجی آقا که نتوانسته بود به گورستان بیاید می پرسند و چای می خورند.
نمی گویم که حاجی آقا نمونه کشاورزهای خیرآباد است؛ اما اول بار که به این ده آمدم دیدن حاجی آقا و زنش نخستین تصویر جماعت خیرآباد را در ذهنم ساخت. اکنون، پس از یازده سال،مردن حاجی آقا باز تأثرم را برانگیخته است. زندگی کشاورزان خیرآباد چه سخت است. باز، حاجی آقا خوشبخت تر بود؛ چون کسانی جنازه اش را تشییع کردند و برای به خاک سپردنش آمدند. اما دیده بودم که صبح زود، پیش از سپیده دم، پدری جنازه بچه اش را تنها و پنهانی در آغوش گرفته است و به گورستان می برد تا خاکش کند.
وقتی که آفتاب غروب به افق مغرب فرو می رود گله انبوه از چندصد سر گوسفند و بز که در آیش و دامنه چرا کرده است یکباره به قلعه برمی گردد. این منظره مثل پرده ای نقاشی از دورنمای طبیعت است. چنین می نماید که در این دورنما کشاورزان با طبیعت یکی می شوند. اما این روستائیان باید در تنهایی و یکنواختی زندگی کنند و در همان حال با طبیعت سخت، با گرمای تابستان و سرمای زمستان و خشکی و بی آبی، بجنگند و سرانجام هم از پا درآیند.
اگر خوب یادم مانده باشد این حسین آقا بود که روزی با حالتی که می خواهد چیزی بگوید کنارم نشست و زمزمه کرد که« آدم هرچه هم بزرگ و هرچه هم پولدار باشد آخرش حتماً می میرد. اصلاً آدم از زمین می آید و به زمین برمی گردد.»«زمین» در فارسی به معنی خاک است، اما او شاید در این سخنش زمین را به معنی طبیعت و جهان هستی آورد.
حسین آقا آسمان مسی رنگ را نگاه می کرد و منتظر پاسخ من بود. شاید که او می خواست با پرسیدن این سخن از مرد بیگانه ای چون من به درستی فکر خودش اطمینان بکند. اما در آن لحظه نمی دانستم چه جواب بدهم، چون این حرف حسین آقا با موضوع سخن عادی و معمولی کشاورزان بی سواد خیلی فرق داشت و او هم ناگهانی و بی مقدمه آن را گفت. مدتی میان ما به سکوت گذشت. صورت آفتاب سوخته و مسی رنگ حسین آقا در سایه روشن غروب می درخشید. حسین آقا یکی از کشاورزهایی است که یک عمر، از دوره مالک- رعیتی پیش از اصلاحات ارضی و از بسیار سالها پیش، از زمان پدر یا پدربزرگش، با توکل و اعتماد به نفس و با یگانه وسیله کارش که بیل دسته بلندی است روی زمین کار کرده و به کاشت و برداشت ادامه داده است.
زمین خیرآباد مثل هر جای ایران خاک رس سنگین است و وقتی که آب نبیند مثل خشت سخت می شود، و نمک و املاح گوناگون دارد. پس اگر ما خارجی های بی تجربه و عادت نگرفته دستمان با آن تماس پیدا کند پوستمان سفیدک می زند و خراب می شود. روزهای بسیار می گذرد که بارانی نمی آید و زیر نور تند آفتاب علف هرزه هم سخت می روید. این را زمین زاینده نمی توان گفت. در زمستان باران می آید، اما به اندازه ای نیست که با آن بشود غلّه کاشت. تازگیها آب برای آبیاری زمین به هر کشتزار یکبار در دَه روز یا در دو هفته می رسد. پیش از اصلاحات ارضی و در مالکیت رضوی، فقط سه دهم محصول برای کشاورز می ماند.
از آنجا که کشاورزی که روی زمین کار می کند گذشته اش تعریفی نداشته است و آینده ای هم ندارد، روزگاری با نومیدی می گذراند. این کشاورزها همیشه در «حال» زندگی می کنند و«زندگی بخور و نمیر» داشته اند. حسین آقا هم باید پیوسته و هر روز سخت بکوشد تا زندگیش را هر طور شده است بگذراند. چون او بی سواد است نمی تواند فکر خودش را در قالب فرضیه و به پیرایه علمی در بیاورد. اما حالا که کمی پیر شده است شاید که قاعده و روال حیات انسان را در زندگی هر روزه کشاورزی پیدا کرده باشد.
پرده چهارم؛ صحنه هشتم:
یاد و خاطره مشتعلی میرزا
مشتعلی میرزا نگاهم می کند و آهسته می گوید:« هر دومان داریم پیر می شویم». اما خیال می کنم که نمی توانم بپذیرم که پیر شده ام. درست است که از بار اولی که به خیرآباد آمدم 25 سال می گذرد. قیافه کشاورزهای خیرآباد را به یاد می آورم و مدتی با او از آنها حرف می زنم که چه بر سرشان آمد، آن یکی مرد و آن دیگری به جایی رفت.مشتعلی میرزا می گوید:« از مردن علی سلمانی هفت سال گذشت.» بار اولی که در خیرآباد بودم، چند بار در حیاط قلعه و دور و بر آن او را دیدم. در آن سالها خیرآباد فقیرتر از حالا بود و فقط مردهای لاغر و میان باریک به چشم می آمدند. علی سلمانی از همه مردهای ده باریک تر و استخوانی تر بود. قد متوسط داشت و قیافه او با چشم های بزرگ در صورت کوچکش مشخص بود. همیشه کلاه سربازی سرش می گذاشت و با کیف سلمانی کثیفی که همراهش بود به جایی که کشاورزها میان کار روزشان استراحت می کردند می رفت و از آنها می پرسید که آیا می خواهند سر و صورتشان را اصلاح بکنند. قیافه اش یادم است.
توی کیف دستیش اسباب کار سلمانیش بود؛ قیچی ای که پیدا بود نمی بُرد، یک شانه شکسته، تیغی که با دو نیم کردن یک «ژیلت» و بستن آن سر چیزی درست کرده بود، و آیینه ای کوچک و حوله ای آلوده. نگاهم به رویه کیفش افتاد. جایی از چرم را( که رفته بود) حلبی کوبیده بود. مردی را که در استراحت میان کار بود پیدا می کرد. به او نزدیک می شد، و دستمال چروک خورده ای از جیبش درمی آورد و روی آینه می مالید و آینه را جلوی صورت او نگه می داشت. آن مرد آیینه را می گرفت و با دست دیگرش دستی به سر و صورت خود می کشید. پس او دست به کار ریش تراشیدن می شد. فقط آب به صورت می مالید و صورت را خیس می کرد و با تیغ کندش اصلاح می کرد. در کشتزار و توی قلعه این صحنه زیاد دیده می شد.
علی دنبال شغل پدرش را گرفته بود و بنا به گفته خودش تا هفت پشتش سلمانی بودند. علی در ده رجاآباد به دنیا آمده بود اما در تاج آباد، نزدیک خیرآباد، زندگی می کرد و به نوبت در تاج آباد، بریانک، خیرآباد و عزآباد می گشت و سلمانی می کرد. برای هر بار اصلاح به او پول نمی دادند. هر کشاورز این دهات هر بار که علی می آمد می توانست از او بخواهد که سر یا صورتش را اصلاح بکند، و سر خرمن هر خانوار که یک گاو کشتزار داشت 10 من از حاصل به او می داد( هر من در اینجا دقیقاً 3/75 کیلوگرم است). در بیشتر دهات ایران به میراب، دشتبان و نجار اینطور حقوق می دادند. پیداست که تقسیم و تمایز رده های اجتماعی در جامعه روستایی تحول و پیشرفتی پیدا نکرده است.
در ده سلمانی را پایین تر از کشاورز می دانند، و او در هنگام عروسی و عزا با فروتنی کار و خدمت می کند. 25 سال پیش هنگام عروسی صفر و حُسنی، در میان جمع مردهای خیرآباد که دوره کرده بودند و نگاه می کردند، علی سر و صورت داماد را صفا داد و لباس دامادی به او پوشاند و«حجله» عروسی را آراست. پس از آن هم چند بار به عروسی دعوت شدم، و هر بار دیدم که علی سخت گرم کار است. پیشترها پسربچه ها را هم سلمانی ختنه می کرد، و علی هم این کار را می کرد.
علی همیشه کوچکی نشان می داد و رویش به مردم باز نبود. پیدا بود که همیشه می خواهد به مردم کمک بکند. یکبار که علی ریش کسی را می تراشید، یکی او را دید و آمد و ناگهان کلاه از سر علی برداشت و او را دست انداخت و به من گفت:« می دانستید که علی سلمانی کچل است؟» شاید که اللهیار شیطنت می کرد. موی سر علی که بی کلاه و برهنه دیدم خیلی تُنک بود. علی چشم بزرگش گشاد شد و سپس فقط به زور لبخندی زد. علی غُصه می خورد که پسرش آن وقت به دبیرستان می رفت گفته بود:«نمی خواهم حرفه پدرم را دنبال بکنم». شاید که 9 سال پیش بود که با حالی غمزده به من گفت:« می خواهم در مرودشت دکان سلمانی داشته باشم. اما مش غلامرضا شاید اجازه ندهد چون در خیرآباد سلمانی نیست. مردم شاید ناراحت بشوند.»پس از مردن علی، مردهای خیرآباد برای اصلاح سر و صورت با موتور به سلمانی مرودشت می روند.
داستان علی حال و روز شاه میرزا را به یادم می آورد. بار اول که به خیرآباد آمدم، هر غروب پیرمردی روی بام قلعه اذان می گفت:« الله اکبر، الله اکبر». شاه میرزا به هر سو به بانگ بلند اذان را تکرار می کرد. به خاطر می آورم که با مردهای ده که کار روزانه شان تمام شده بود و دور قلعه جمع می آمدند به اذان شاه میرزا گوش می کردم. مشتعلی میرزا دلسوزانه می گوید:« آن پیرمرد در کوه پشت قریه سلطان ولایت زندگی می کرد، و پیر که شد به خیرآباد آمد. شما که به ژاپن برگشتید، توی چاه افتاد و مرد». شاه میرزا و زنش در خانه مشتعلی میرزا زندگی می کردند.
گُل حسین هم گویا توی چاه افتاده و مرده است. کشاورزها کلمه «بیچاره» زیاد به کار می برند. اگر شاه میرزا بیچاره بود، گُل حسین هم بیچاره بود. بیشتر از هرکس، حاجی آقا بیچاره بود. حاجی آقای مریض حال، با چند تا بچه قد و نیم قد، زمین و مزرعه برای کشت و کار هم نداشت. زنش سکینه در خانه های دور و بر و نزد خویشاوندها کلفتی می کرد و خرج زندگی را درمی آورد. بیچارگی و بینوائی از سر و رویش می بارید. صحنه تشییع جنازه حاجی آقا را نمی توانم فراموش بکنم.
مش مَرَفیق پیر با آن صفا و یکراهیش که در کشف بقایای مجموعه مسکونی کلاک کمکم کرد، و محمدعلی پدر عباسقلی هم مردند. بلقیس مادر جانباز و زین العابدین و هدایت پیر و فرتوت شده بود، اما هنوز با عروس ها نمی ساخت و در قلعه تنها زندگی می کرد. چند بار دیدم که بلقیس پیرزن با قامت باریک و بلندش در تاریکی راه گم کرده و گیج و مات ایستاده است. پس از آن شنیدم که از دنیا رفت. تازگیها هم بهتری، زن فلک، با دو بچه اش به وضع دلخراشی در آتشی که از بخاری شعله کشید سوختند و مردند.
مشتعلی میرزا از دوره مالک، سالهایی پیش از آمدنم به خیرآباد، یاد می آورد، و می گوید:« مجد رضوی، مالک سابق، خودکشی کرد. در نوروز بعد از انقلاب که شما به خیرآباد آمدید، مجد هم آمد و با هم چایی خوردید. آن وقت سرحال نشان می داد. خودکشی اش کمی بعد از آن بود. شنیدم که او با زن چهارم عروسی کرده بود و از او بچه داشت و با سعادت زندگی می کرد. از چه چیز رنجه بود؟ آنقدر تریاک کشید که زنش از او به ستوه آمد، و شاید برای همین بود که خودش را کشت.» این داستان را پیشتر از علیرضا که برای کار به تهران آمده بود شنیده بودم.
مشتعلی میرزا ناگهان رویش را به من می کند و می گوید:« شما هم پیر شدید!» همدیگر را نگاه می کنیم و می خندیم. با خود فکر می کنم که یاد رفتگان هم چیزی است که من و مشتعلی میرزا را به هم پیوند می دهد.
منبع مقاله: رجب زاده، هاشم؛ (1386)، جستارهای ژاپنی در قلمرو ایرانشناسی، تهران، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار یزدی، چاپ اول 1386.