رکود در اقتصاد و در اندیشه

به دنبال شکست تمامی انقلاب هایی که به دنبال انقلاب موفق روسیه برپا شده بودند و مرگ لنین در 1924 و قدرت سرمایه داری ایالات متحد، سرمایه داری اروپا نفسی تازه کرد. اما این امر کافی نبود تا در دراز مدت سقوط سرمایه
سه‌شنبه، 7 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رکود در اقتصاد و در اندیشه
 رکود در اقتصاد و در اندیشه

نویسنده: رایا دونایفسکایا
مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری



 

به دنبال شکست تمامی انقلاب هایی که به دنبال انقلاب موفق روسیه برپا شده بودند و مرگ لنین در 1924 و قدرت سرمایه داری ایالات متحد، سرمایه داری اروپا نفسی تازه کرد. اما این امر کافی نبود تا در دراز مدت سقوط سرمایه داری جهانی را به سوی خود ویرانی متوقف کند. رکود بزرگ، جهان را به هم ریخت. در اوایل دهه ی 1930 همه چیز در اقتصاد، سیاست و اندیشه فروپاشید و این تأیید نهایی ورشکستگی سرمایه داری بود.
تمدن آشکارا به پایان رسیده بود. همه چیز در حال دگرگونی به ضد خود بود. با پیروزی نازیسم در 1933، آشکار شد که توحش در بالاترین سطح آن نه در مناطق دورافتاده و «عقب مانده ی» جهان بلکه در قلب «اروپای متمدن» و از لحاظ تکنولوژیکی پیشرفته به وجود آمده است. از لحاظ اقتصادی، هرج و مرج نفس گیر بود و ارتش بیکاران میلیونی و ده ها میلیونی چنان سرکش و عصیانگر شده بود که سرمایه داری رقابتی، چه در دولت های دمکراتیک و چه در کشورهای فاشیست، یکی پس از دیگری جای خود را به دخالت دولت در اقتصاد داد.
از طرف دیگر، پرولتاریا کوشید تا با شورش های خودجوش، خود را از زیر بار فشارهای شدید سرمایه داری رها سازد - خواه به شکل مقاومت کوتاه اتریشی ها در مقابل الحاق به آلمان هیتلری و خواه به صورت تحصن های بزرگ در فرانسه که مانع قدرت گیری فاشیست های بومی شد و به دولت جبهه ی خلق انجامد، تحصن های عظیم در آمریکا به تشکیل کنگره ی اتحادیه های صنعتی آمریکا (Congress of Industrial Organizations) انجامید. خلاقانه ترین ماجرا یعنی انقلاب آشکارا پرولتری اسپانیا، به سرعت درهم کوبیده شد. این شکست را صرفاً نباید به پای پیروزی فاشیسم گذاشت بلکه سلطه ی استالینیسم بر دولت جبهه ی خلق، خودجوشی توده ها را سرکوب کرد. تمام نیروهای دمکراتیک از جمله آنارشیست ها از دریافت اسلحه از روسیه چنان خوشحال بودند (هر چند پول آن با طلا پرداخت شده بود) که هیچکس نقش جنایتکارانه ی استالینیسم را برملا نکرد. آن دسته از تئوریسین های انقلابی که با استالینیسم مخالفت می کردند و هیچ توهمی درباره ی «ماهیت انقلابی» حکومت جبهه ی خلق نداشتند، نتوانستند مقوله ی جدیدی از اقدامات خودجوش و از پایین مردم را بیافرینند. به کلام دیگر، هیچکس به این موضوع نیاندیشید که شیوه ای که کارگران اسپانیایی بر اساس آن در گرماگرم مبارزه با فاشیسم دست به اشغال کارخانه ها زدند، دیالکتیک جدیدی از رهایی را آشکار ساخته و چنین ترکیبی از اقتصاد و سیاست که شکل جدید حکومت کارگران بود، باید زمینه ساز تئوری جدیدی نیز می شد.
در روسیه که برنامه ریزی دولتی کاملاً حاکم بود، دستگاه های دولتی نه تنها اقتصاد را زیر سلطه داشتند بلکه اتحادیه های کارگری را نیز جذب کرده بودند. کارگران با سخت ترین «قانون کار» ضدکارگری از جمله اردوگاه های کار اجباری که نقطه اوجی متناسب با توسعه ی ارتجاعی روسیه بود، تحت فشار شدیدی قرار گرفتند. چنین توسعه ای در جبهه ی داخلی به پایان خونین دسیسه آمیزترین محاکمات تاریخ انجامید که «ستاد کل فرماندهی انقلاب روسیه» را نابود کرد و در سیاست خارجی به امضای پیمان هیتلر - استالین انجامید که چراغ سبزی برای آغاز جنگ جهانی دوم بود.
اکنون که قدرتی دولتی، چین کمونیست، از منظری مارکسیست - لنینیستی، عنوان سرمایه داری دولتی را به درستی برای روسیه مورد تصدیق قرار می دهد، سرمایه داری دولتی به کلیشه ای تمام عیار بدل شده است. اما در زمان پیمان هیتلر - استالین اوضاع از این قرار نبود، در آن هنگام که برشمردن روسیه به عنوان بخشی لاینفک از مرحله ی جدید تکامل جهانی سرمایه داری، می توانست تفاوت تعیین کننده ای را در استراتژی انقلاب جهانی به وجود آورد. در عوض، نه تنها روسیه ی استالین و به اصطلاح شوراهای چینی مائو، بلکه حتی لئون تروتسکی که بیش از یک دهه با دیوان سالاری استالینیستی مبارزه کرده بود، رهنمود انقلابی تری نداشتند جز آنکه به کارگران بگویند باید از روسیه به عنوان دولت «کارگران»، هر چند منحط، دفاع کنند.
پس از مرگ لنین خلاء تئوریک در جنبش مارکسیستی پر نشد. دلیل این امر نه فقدان مبارزه ی مرگ و زندگی در مقابل غصب ردای لنین توسط استالین بود و نه فقدان مطالعات آماری اقتصاد و انبوه تزهای سیاسی. این خلاء از آن رو وجود داشت که از تروتسکی به بعد مباحثه کنندگان از رویارویی با جنبش از پایین و درک علت گسست لنین از گذشته ی فلسفی خود که همانا مهیا شدن برای انقلاب پرولتری و بین الملل سوم جدید بود، ناتوان بودند. با شروع جنگ جهانی دوم، برای ایجاد رابطه ی جدید و مشابهی میان تئوری و عمل تلاشی صورت نگرفت و پرچم اساساً جدیدی برای انقلاب برافراشته نشد.
مالکیت دولتی، برنامه ی دولتی، «حزب» - بتواره هایی بودند که از کارگران جهان خواسته می شد جان خود را در راه آنها فدا کنند. لئون تروتسکی (که دیری نپایید توسط عوامل ان-کا-و-د (1) به قتل رسید) به جای اعلام شکاف در استراتژی انقلاب جهانی روزگار ما، همچون لنین در جنگ جهانی اول که با شعار «جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل کنید» مطرح کرده بود، از روسیه ی استالین دنباله روی کرد و این در حالی بود که مائو، در آن زمان و اکنون (پس از کشمکش چین - شوروی) آن قدر مشغول چینی کردن تئوری های استالین بود که از بابت عرصه های جدید تئوریک نگرانی به خود راه نمی داد. با این همه، "چینی کردن" فقط کاربرد «تاکتیکی» «بلوک چهار طبقه» (Bloc of Four classes) نبود. همچنین فقط تحمیل فرهنگ چینی بر تحلیل طبقاتی تلقی نمی شد بلکه جایگزینی کامل برای انقلاب پرولتری بود. این مفهوم بدیع یعنی محاصره شهرها توسط چریک های دهقان به معنای تبعیّت پرولتاریا از ارتش دهقانان و پذیرش بورژوازی ملی بود.
برای درک حرکت دگرگونی به ضد خود در درون انقلاب، باید به تفاوت های دیالکتیکی در شیوه های تدارک تئوریک متفاوتی دقت کنیم که لنین و تروتسکی خود را برای رویارویی با سرنوشت تاریخی آماده می کردند. هر دوی آنها انقلابیون مارکسیست بودند. در زمان انقلاب اکتبر هر دو در یک سازمان فعالیت می کردند. درست است که در سال های طولانی، سخت و دشوار 1903 تا 1917 که گرایش بلشویکی با زحمت زیاد شکل سازمانی گرفت، تروتسکی سرسختانه، بی وقفه و بی محابا با آن مبارزه کرد. اما از شب انقلاب اکتبر تا مرگ لنین، تفاوتی میان آنها درباره «مسئله ی سازمان» بروز نکرد.
تروتسکی به غلط ادعا می کرد که انقلاب تفاوت های تئوریک را «حل کرده است». اما هنگامی که می گفت انقلاب تفاوت های سازمانی را «حل کرده» حق داشت. همین است که لنین، در جریان انقلاب، وی را «بهترین بلشویک» نامید. به عبارت دیگر، تروتسکی در اشتباه بود که می پنداشت شباهت در مواضع سیاسی و امتزاج سازمانی نشانه ی یگانگی روش شناسی و یکی بودن رابطه ی فلسفه با انقلاب است. لنین از دیالکتیک آن رابطه، نقاط حرکت تئوریک جدیدی را ایجاد کرد. سرانجام، دیالکتیک انقلاب واقعی و محدودیت آن، لنین را به تغییرِ برداشت خود از انقلاب جهانی آتی واداشت که «اگر نه از برلین پس از پکن» آغاز می شود.
این تزها نهفته باقی ماندند. این که ناکامی در بسط مفاهیم ضمنی این نقاط حرکت جدید در تئوری که در بین الملل سوم در 1920 خطوط کلی آن ترسیم شده بود، تا چه حد مسبب شکست انقلاب 1925-1927 چین بوده است؛ این که تا چه حد شرایط عینی «به معنای اخص کلمه» سبب ناکامی انقلاب شد، به هیچ وجه رابطه ای یک به یک نیست. با این همه، از نظر تروتسکی، استالین تنها خائن بود و نظرات تروتسکی می توانست به پیروزی بیانجامد. هیچکس، از جمله تروتسکی، اعتقاد نداشت که هیچ نظریه ای بتواند از موقعیت جهانی عینی فراتر رود. همشیه موضوع این بود که چگونه تئوری انقلاب می تواند به چالش های زمانه پاسخ دهد.
هنگامی که نقطه عزیمت و نقطه بازگشت سوژه ی خود تکامل یابنده باشد - خواه اروپامحور، خواه چین محور - دیالکتیک تئوری انقلاب و دیالکتیک خودرهایی سد راه یکدیگر نخواهند شد. امکان آن وجود دارد که به طور مشخص، نیروهای جدید انقلاب همچون "عقل" تکامل یابند. به عقیده ی من، آنچه سد راه یک انقلابی در تحلیل دیالکتیکی انقلاب می شود - و یقیناً تروتسکی انقلابی بزرگی بود - نه مفهوم رهبری، خواه تروتسکیستی خواه مائوئیستی، بلکه مفهوم "سوژه ی" خودتکامل یابنده در زمانی است که توده ها سوژه باشند.
سومین بدیل در مقابل دیالکتیک رهایی که این بخش از فلسفه و انقلاب با آن سر و کار دارد، اگزیستانسیالیسم سارتری است. درست است که سارتر هرگز بخشی از جنبش توده ای نبود و از آن هم کمتر رهبر و فعالی انقلابی با شهرت و آوازه ی تروتسکی و مائو. سارتر غریبه ای مشاهده گر بود. با این همه، وی را باید در بحث بدیل ها به حساب آورد زیرا وی سخنگوی تقریباً یک نسل کامل است، نخستین نسل پس از جنگ که هم زمان کوشید داخل و خارج حزب کمونیست، داخل و خارج دیالکتیک خرد باشد اما یقیناً خود را به فلسفه و انقلاب «متعهد» می دانست.
نسلی جدید از انقلابیون، دهه ی 1960 را به گونه ای آغاز کرد که گویی فعالیت، فعالیت، فعالیت برای از ریشه برکندن هر آنچه کهنه است کافی است و مدعی بود اگر تئوری هم لازم باشد می توان «سر راه» آن را به چنگ آورد. آنان اکنون از نیمه انقلاب عقیم مه 1968 در پاریس یک نکته را آموخته اند: همانگونه که بدون خودکنشی کاری از پیش نمی رود، بدون تئوری نیز نمی توانند کاری انجام دهند. بررسی خلاء تئوریک امری ضروری است.
واقعیت این است که حتی پس از آنکه چینِ مائو فرش سرخ زیر پای نیکسون انداخت، جذابیت «اندیشه ی مائوتسه دون» خیلی کم کاهش یافته است. ذهنیت کسانی که در عصر سرمایه داری دولتی ما زندگی می کنند آنچنان در شرایط اجتماعی - اقتصادی ریشه دوانده است که حتی برای روشنفکران رادیکال ضد دستگاه حاکم، گریز از کشش «ماتریالیستی» در جهت مخالف انقلاب تقریباً غیر ممکن است. (ما این نکته را در بخش سوم مفصل تر مورد بحث قرار خواهیم داد). و اکنون که «اندیشه»ی مائو به مقام خدایی رسیده و در «کتاب سرخ کوچک» شی واره شده، صرفاً شاهد گویا و پرطنین خلاء تئوریک نیست بلکه همانا این خطر وجود دارد که این اندیشه با جذب همه، ما را از دیالکتیک هگل - مارکس - لنین دور ساخته و به مسیر انحرافی و خطرناک تروتسکی - مائو - سارتر بیاندازد، مسیری که ما را به شبه دیالکتیک و شبه انقلاب هایی رهنمون می کند که دهه ی 1960 با آنها پایان یافت.

پی نوشت ها :

1. NKVD کمیساریای خلق در امور داخلی (مخفف کلمات روسی Nardonji Komissariat Vnoutrennykh Diel) خلف چکا و به دنبال آن گپئو بود. پس از آن کمیته ی امنیت دولتی (KGB) جانشین آن شد. از این بعد با نام پلیس سیاسی از آنها یاد می کنیم. - م.

منبع: دوپره، لویی، (1382)، فلسفه و انقلاب از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو، حسن مرتضوی و فریدا آفاری، تهران، انتشارات خجسته، چاپ دوم.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط