جوانمرد ضعیف نواز

سلوک فردی و اجتماعی شهید طیب حاج رضائی چنان با افسانه درآمیخته است که گاه تشخیص سره از ناسره در زندگی او بسیار دشوار می شود، به ویژه نقش او در 28 مرداد 32 و 15 خرداد 42 همچنان مملو از نکات مبهم است. در این
چهارشنبه، 22 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جوانمرد ضعیف نواز
جوانمرد ضعیف نواز






 

طیب حاج رضائی نهضت ملی و رویداد 28 مرداد

گفتگو با حسین بنکدار

سلوک فردی و اجتماعی شهید طیب حاج رضائی چنان با افسانه درآمیخته است که گاه تشخیص سره از ناسره در زندگی او بسیار دشوار می شود، به ویژه نقش او در 28 مرداد 32 و 15 خرداد 42 همچنان مملو از نکات مبهم است. در این گفتگوی صادقانه بخش هائی از زندگی و سلوک شهید طیب رضائی نقل شده که می تواند در شناخت شخصیت حقیقی او مؤثر باشد.

نحوه آشنائی شما با مرحوم طیب چگونه بود و نقش وی و همطرازان او را در دوران نهضت ملی نفت چگونه می بینید؟

قبل از اینکه به این سئوال شما پاسخ بدهم، مایلم به این نکته اشاره کنم که همواره سعی داشته ام در روایت تاریخ، صادقانه و نه تحت تأثیر گفته های دیگران و نه تبلیغاتی که وجود دارد، حرف بزنم. در این مصاحبه هم سعی می کنم به همین شیوه عمل کنم.
طیب و برادرانش چهار نفر و متولد قره قان بودند. طیب بود و طاهر و مسیح و اکبر. از میان همه اینها طیب به جائی رسید و باقی آنها نه نفوذ او را پیدا کردند و نه توانائی مالی او را داشتند. مسیح کوره پز بود. طاهر خنده رو بود و به ما هم محبتی داشت و با ما رفیق بود. بعد از انقلاب هم یکی دو بار او را دیدم.
طیب در آغاز، توسط حاج خان خداداد به میدان راه پیدا کرد، یعنی حاج خان او را به میدان امین السلطان آورد که طرف های محله سر قبر آقا، خانات بود و مغازه ای به او داد و گفت اینجا کار کن. بعد به ترتیباتی، مرحوم ارباب زین العابدین، طیب را جذب کرد که شکل این جذب را نمی خواهم واردش بشوم. این دو نفر با هم رقیب بودند و به این ترتیب طیب وارد دسته ارباب زین العابدین شد. ارباب در میدان شوش یک مغازه به طیب داد و به تدریج کار و بار او گرفت و ما شاهد بهتر شدن وضعش بودیم. باجناق من، حاج احمد ذوقی رو به روی آنها سه تا مغازه داشت. طیب به مرور قدرت پیدا کرد و شکل قدرت پیداکردنش هم به این شکل بود که کم کم میدانی ها را دور خودش جمع کرد. کار آنها را راه می انداخت و چون به رفقا و دوستانش کمک می کرد، در اطرافش جمع می شدند، به طوری که می توانست میدان را به راحتی ببندد یا باز کند. در میان تمام کسانی که در آن زمان از هم صنف ها و هم طرازهای او محسوب می شدند، طیب تنها کسی بود که اطرافیانش از میدانی ها بودند و حامی دولتی و حکومتی مشخصی ــ البته تا قبل از 28 مرداد 32 ــ نداشت.

مگر سایر هم طرازهای طیب حامی حکومتی داشتند؟

بله، مثلاً مصطفی دیوونه که از دوستان خود ما بود و من حتی خانه پدری ام را هم به او فروختم، آدم خوبی هم بود، سرلشکر با شما باتمانقلیچ پشتیبانش بود. او هوای مصطفی را داشت و مثلاً هر وقت او دعوا می کرد یا او را می گرفتند، دستور می داد آزادش کنند. معمولاً هر یک از اینها مورد حمایت یکی از رجال نظامی یا سیاسی کشور بودند. با این همه عرق و علاقه ای به ملیت و ملیون را داشتند.
یادم هست در شب 29 آذر سال 1329 نظامی های تحت امر رزم آرا قرار بود به کوچه خدابنده لو و چاپخانه مولوی بروند و جلوی چاپ روزنامه شاهد را بگیرند. من رفتم شام خوردم و بعد به کوچه خدابنده لو رفتم و دیدم مصطفی دیوونه آنجا ایستاده است. پرسیدم: «مصطفی! تو اینجا چه کار نمی کنی؟» آمد و در گوش من گفت: «تو با دکتر بقائی آشنائی داری؟» گفتم: «بله، من به ایشان ارادت دارم.» گفت: «برو و به او بگو درست است که اینها ما را آورده اند که بریزیم و چاپخانه را از بین ببریم، اما من از این کارها نمی کنم. این صورت قضیه است که ما اینجا ایستاده ایم. ما ملی ها را دوست داریم. چند دقیقه دیگر خودم و بچه ها می رویم.» چنین جوانمردی هائی هم داشتند.

عده ای ادعا کرده اند که طیب و شعبان جعفری با آیت الله کاشانی رابطه نزدیکی داشتند. بعضی از عکس ها هم از حضور اینها در منزل آیت الله کاشانی یا مجالسی که ایشان در آنجا بودند، در دست هست. میزان این ارتباط چقدر بود؟

بنده به جرئت به شما می گویم که هیچ ارتباطی نداشتند. درِ منزل مرحوم آیت الله کاشانی همیشه به روی همه باز بود. ایشان اخلاق بسیار کریمانه ای داشت و هر کسی حتی اگر بار اول بود که به منزل ایشان می آمد، می توانست برود کنارشان بنشیند و عکس بگیرد. عکس، دلیل ارتباط نزدیک افراد به هم نمی شود. بنده به مدت 15 سال از نزدیک ترین یاران آیت الله کاشانی بودم و حتی یک بار هم یادم نیست که طیب به آنجا آمده باشد. منزل آیت الله کاشانی جائی بود که تمام مردم شهر تهران که آن روزها شهر بزرگی هم نبود، دست کم یکی دو باری به آنجا رفت و آمد کرده بودند، اما مسئله ارتباط و حضور در حلقه یاران آیت الله کاشانی مطلب دیگری است. حتی شعبان هم خیلی نمی آمد. یکی دو جلسه آمد، ولی بعد داش مشدی های منطقه پامنار از جمله امیرانگوری و امیر اوس ولی و دیگران گرفتند و او را سیر زدند. یکی دو تا هم چاقو خورد.
جوانمرد ضعیف نواز

چرا او را زدند؟

می گفتند محله قرق ماست، تو چرا از جای دیگر آمده ای و در کار ما دخالت می کنی؟ تو نباید اینجا بیائی. سر همان قضیه چاقو خوردنش هم او را به بیمارستان بردند. اتفاقاً همان موقع هم دکتر بقائی به خاطر بیماری تیفوئید و دیابت و به خاطر اینکه زمین خورده بود، در آنجا بستری بود. ایشان برای ما تعریف می کرد که صبح یک لگن کله پاچه برای شعبان می آوردند و او هم همه اش را می خورد. شعبان البته به دلایل دیگری هم نزد اطرافیان آیت الله کاشانی بدنام بود. می دانید که دکتر فاطمی شعبان بی مخ را با حقوقی ماهی 300 تومان توسط سرهنگ نخعی معاون شهربانی وقت استخدام کرده بود و این مسئله بازتاب بسیار بدی پیدا کرد. حتی جمال امامی هم در مجلس گفت که اگر دکتر بقائی در روزنامه اش به من فحش می دهد، پسر میرزا شهاب کرمانی، استاد دانشگاه است. البته او هم نباید به من فحش بدهد، اما در عین حال حسین فاطمی! تو چه می گوئی که شعبان بی مخ را آورده و استخدام کرده و وسیله دست خود برای برخورد با مخالفین و حمله به روزنامه های مخالف قرار داده ای؟ حتی خاطرم هست که رفقای دکتر مصدق برای شعبان گلریزان برگزار کردند و 25 هزار تومان پول برایش جمع شد.

چرا برایش گلریزان کردند؟ مگر مشکلی برایش پیش آمده بود؟

نه، چاقوکش و عامل دست آنها بود. همین دکتر فاطمی و مهندس حسیبی در آن گلریزان برایش 25 هزار تومان پول جمع کردند که در آن زمان پول کلانی بود و می شد با آن دو سه تا خانه خرید، به خاطر اینکه عامل دستشان بود و با دار و دسته اش می ریخت توی روزنامه ها و هرجا هم که او را می فرستادند، می رفت می زد و همه چیز را از بین می برد.

چه شد که شعبان بعدها به دربار راه پیدا کرد؟

چون آنجا بیشتر به او پول می دادند و او را به قیمت بالاتری خریدند. اینها شعور سیاسی که نداشتند که بنشینند و مسائل را تحلیل و روی عقیده کار کنند. راحت می شد آنها را خرید. شعبان آدم دیوانه ای بود. خودش یک بار برای من تعریف کرد که من وقتی در مدرسه بودم، بچه ها برای رفتن به دستشویی یا خوراکی خوردن از معلم اجازه می گرفتند، ولی من سرم را می انداختم پائین و بدون اجازه از معلم از کلاس بیرون می رفتم. بچه ها از معلم می پرسیدند: «این چرا اجازه نمی گیرد؟» معلم می گفت: «این مخ ندارد!» و این بی مخ بودن از آن زمان روی ما ماند. طبیعتاً دربار خیلی بهتر از فاطمی می توانست به شعبان پول بدهد و هر وقت هم به زندان می افتاد، فوراً او را درمی آورد. سر همین قضیه هم خیلی کار شعبان گرفت و بعدها حتی شاه وساطت هایش را قبول می کرد.
خاطرم هست وقتی افسران توده ای را اعدام می کردند، دسته اول را که اعدام کردند، زن های اینها روسری سرشان کردند و دم در خانه شعبان آمدند تا اعتراض کنند که اینها شوهرهای ما را اعدام کرده اند و ما خرجی نداریم. شعبان به آنها گفت: «شما یک نامه بنویسید و اعتراض بکنید تا کارتان پیگری شود.» آنها گفتند: «نامه نوشته ایم، ولی فایده نداشته.» شعبان گفت: «شما نامه بنویسید، من می دهم دست خود اعلیحضرت». اینها نامه ای نوشتند و شعبان برد و به دست شاه داد. شاه دستور داد حقوق اعدام شده ها و حتی معوقه هایشان هم به خانواده هایشان پرداخت شود. دفعه بعد هم این خانم ها با چادر که سمبل احترام بیشتر بود، دم در خانه شعبان آمدند. در دربار حرف او را این طور می خواندند.

نوع و میزان دخالت مرحوم طیب در 28 مرداد هم محل سئوال است. به طور مشخص از میزان دخالت طیب در این ماجرا چه خاطراتی دارید؟

طیب خودش در محدوده همان کاری که می خواست انجام بدهد، آدم بسیار زرنگ و تیزهوشی بود، به خاطر همین در هیچ یک از قضایا شخصاً ظاهر نمی شد، کما اینکه در 15 خرداد هم خودش نیامده بود، ولی آدم هایش در هر دو قضیه بودند. علت حضور نه تنها آنها، بلکه اغلب متدینین در 28 مرداد این بود که می گفتند مصدق دارد مملکت را تحویل توده ای ها می دهد. من دقیقاً یادم هست که در روز 27 مرداد تمام مغازه های خیابان شاه آباد و بهارستان بسته بودند و کاسب ها گریه می کردند که توده ای ها مملکت را گرفتند. در روز 28 مرداد بسیاری از مردم و متدینین و حتی علما خوشحال بودند، از این جهت که معتقد بودند دست توده ای ها از مملکت کوتاه شده است.
صبح روز 28 مرداد شمس قنات آبادی از مجلس به من زنگ زد وگفت: «بلند شو برو سه راه امین حضور، چون یک عده دارند از جنوب شهر رو به بالا می آیند.» شمس در روز 28 مرداد رفته و در دودکش مجلس پنهان شده بود، چون بگیر و ببند را شروع کرده و دکتر بقائی و علی زهری را گرفته بودند و شمس هم ترسیده بود او را هم بگیرند. ما بلند شدیم و آمدیم و دیدیم حدود 200، 250 نفر با چوب و چماق دارند از جنوب شهر به طرف بالا می آیند. اینها وقتی به سرچشمه رسیدند، حدود 1000 نفر شدند و به میدان بهارستان که رسیدند، بیش از چهار پنج هزار نفر به اینها اضافه شد.

اینکه می گویند همه جزو اوباش اعم از اطرافیان طیب و شعبان جعفری و فواحش اطراف پروین آژدان قزی بودند، از نظر شما چقدر درست است؟

البته آنها هم بودند، ولی منحصر کردن قضیه به آنها دروغ است. همان طور که اشاره کردم حتی بسیاری از علما خوشحال بودند که دولت دکتر مصدق دارد سقوط می کند، چون او به توده ای ها میدان داده بود و آنها همه اصول و فروع و اخلاقیات مردم را به مسخره گرفته بودند. در افواه مردم از توده ای ها حرف های زشتی وجود داشت که من شرم می کنم آنها را بازگو کنم. خاطرم هست وقتی آن جمعیت چندین هزارنفری به میدان بهارستان رسید، تمام کسبه نفس راحتی کشیدند و مغازه هایشان را باز کردند.

بعضی ها معتقدند طیب در روز 28 مرداد با الهام از آیت الله کاشانی و مخالفت های ایشان با مصدق به میدان آمد.

کاملاً دروغ و خلاف واقع می گویند. طیب و بسیاری نسبت به توده ای ها سوءظن داشتند و معتقد بودند اگر اینها حاکم بشوند، همه چیز از دست می رود و بر این اساس به میدان آمدند.
اولاً طیب با مرحوم آیت الله کاشانی رابطه نزدیکی نداشت؛ ثانیاً آیت الله کاشانی بسیار پرهیز داشت از اینکه قضیه 28 مرداد به نام ایشان ثبت شود، لذا به پسرش مصطفی که به رادیو رفته و سخنرانی کرده بود، پرخاش کرد. من خودم حضور داشتم که آقا سر مصطفی فریاد زدند که: «تو با اجازه چه کسی رفتی این کار را کردی؟ مگر تو زیر بیرق زاهدی هستی؟» ایشان به شدت پرهیز داشت از اینکه در افواه مردم این گونه مطرح شود که ایشان در قضیه 28 مرداد دخالت داشته است.

حالا که صحبت از آیت الله کاشانی پیش آمد، یک سئوال دیگر هم مطرح می شود. از یک طرف آیت الله کاشانی و دکتر بقائی مدعی هستند که شاه، مصدق را از روز 24 مرداد عزل کرد. از طرف دیگر نامه ای از آیت الله کاشانی منتشر شده که مصدق را از وقوع کودتائی در روز 28 مرداد مطلع می کند. اگر مصدق در روز 24 مرداد توسط شاه عزل شده باشد، نخست وزیر نیست که کودتائی علیه او صورت بگیرد.

اولاً در نامه ایشان از تعبیر «به اصطلاح کودتا» نه عنوان کودتا نام برده شده است. ایشان می نویسند آنها دنبال یک به اصطلاح کودتا هستند؛ ثانیاً مصدق حکم عزلش را از همه پنهان کرده بود. آیت الله کاشانی که جای خود، حتی وزرای مصدق هم خبر نداشتند که شاه او را عزل کرده است. مصدق به آورنده حکم عزل رسید داد، ولی در عین حال حکم را پنهان کرد. طبیعتاً مرحوم آقا هم خبر نداشت که مصدق عزل شده و به همین دلیل آن نامه را نوشت.

در مرحوم طیب چه ویژگی های شخصیتی ای را دیده بودید؟

طیب خیلی کم حرف بود، یعنی اگر سه ساعت کنارش می نشستید، دو کلمه حرف نمی زد. معمولاً آدم هائی که درون پری دارند، چندان اهل حرف زدن نیستند. نکته دوم اینکه برخلاف داستان هائی که از او نقل می کنند که ما دیدیم که دعوا می کرد و کار به کارد و کاردکشی می کشید، چندان هم اهل دعوا نبود. آدم هائی مثل طیب و شعبان جعفری نیازی نمی دیدند دعوا کنند، چون کمتر برایشان دعوا پیش می آمد، برای اینکه اسم در کرده بودند و ضمناً اطرافیانی داشتند و به همین دلیل کمتر کسی با اینها وارد دعوا می شد و از آن طرف هم اینها پرهیز داشتند که با کسی دعوا کنند.
من در عمرم دلدارتر و دریده تر از امیر موبور کسی را ندیده بودم. کم سن و سال هم بود. طرف های شاه آباد پاتوقی بود که طیب معمولاً شب ها می رفت و آنجا می نشست. یک شب طیب با سه چهار نفر از اطرافیانش از طرف صفی علی شاه می آمد. امیر موبور همین که طیب را دید، شروع کرد به لیچار بار او کردن. یادم هست در برابر آن همه فحش و فضاحتی که او نثار طیب کرد، طیب حتی صورتش را هم برنگرداند، فقط اطرافیان طیب چند بار رویشان را برگرداندند که یک وقت دار و دسته امیر موبور به طیب حمله نکنند. طیب آدم عاقل و در محدوده کار خودش آدم با سیاستی بود. مصطفی دیوونه هم همین طور بود. مصطفی لقبش دیوانه بود، ولی در جای خودش بسیار عاقل بود. در مجموع آدم های خوبی بودند؛ یعنی صفات جوانمردی و ضعیف نوازی در آنها بود.
منبع: شاهد یاران، شماره 68

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط