منبع:راسخون
دیشب از بس اندوه و غم قلب محزونم را چون خوره می خراشید، تصمیم گرفتم به بیابان رِوَم و شرح پریشانی و قصه تنهایی و داستانِ حیرانیم را به تک درخت های بیابانی و شاه پرک های سرگردان گویم. شاید به این بهانه غم دل و آشفتگی خاطر را، چاره ای کرده باشم.
اما... اما... از بختِ بد و نحوست اقبال، دیشب نه تک درختی یافتم، نه شب پره ی سرگردانی. و ظلمات تیره ی شب، گردِ تنهایی و غربت و بی کسی بر دیار مفلوک بیابان کشیده بود.
چاره ای به جز ترک بیابانِ متروک ندیدم. به ناچار کتابِ سفر به سرزمین پرهیاهوی دریا را گشودم، تا آنجا با امواج ملایم دریا و بچه ماهی های جویباران ساحلی دردِ دل کنم و اندوه درون را با آنها تقسیم نمایم.
ولی... ولی... افسوس. افسوس که امواج خروشان، جویباران خشکیده، و سیاهی شب، بچه ماهی ها را به ژرفای دریا، به نقطه ای نامعلوم کشانده بودند، و هر همرازی را.
به ناچار مغموم و دلمرده و حیران، گستره ی فراخ دریا را نیز دگرباره ترک کرده و زیر نور کمرنگ ماه، همراه با آه سینه سوزی، به سوی شهر روانه شدم تا شاید آنجا سنگ صبوری یافته و برایش از قصه های تنهایی و درد و خستگی گویم.
اما... اما... از بد اقبالی و نحوست شانس، شهر هم به خواب رفته بود و به جز قزاق های شبگرد، کسی در شهر نبود و هیچ سنگ صبوری یافت نمی شد.
هر چه بیشتر در پی مطلوب گشتم، بر اندوه دل افزون تر می شد و یأس و غم آن حجیم و سنگین تر.
«هر چه جویاتر شدم گردید یأس دل فُزُون
ای دو صد نفرین بر این اقبال و بختِ واژگون»
دیگر از همه چیز و همه کس مأیوس شدم و نمی دانستم کجا هم صدا و هم نفسی یابم تا برایش از درد سخن گویم.
در این هنگام ناگاه نسیم سردی وزید و شهر را لرزاند و تنِ مجروح مرا.
در وادی اضطراب و سرگردانی ناگاه قطره اشکی از گوشه ی چشمان غم زده ام چکید، و گونه های زرد خزان زده ام را نوازش داد و هم آهنگ با نجوای فرح بخش نسیمِ شبگاهی، صدای جَرَسی از کاروانی به کاروانسالاری «فریدون مشیری» به گوش رسید: شاید روزی بخت برگردد!...
«شاید ای خستگان وحشت دشت
شاید ای ماندگان ظلمت شب
در بهاری که می رسد از راه
گل خورشید آرزوهامان
سر زد از لای ابرهای حسود
شاید اکنون کبوتران امید
بال در بال آمدند فرود...»
/ج