شخصیّت در روانکاوی جدید (2)

یکی دیگر از روانکاوان معروف قرن حاضر، که به تحقیق درباره «شخصیت» پرداخته و ظاهراً دیدگاه نوینی را مطرح کرده است، بانو هورنای (1) است. به عقیده بعضی از روان شناسان، او در شناخت شخصیت، روش کاملاً تازه ای پیشنهاد نکرده
دوشنبه، 10 تير 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شخصیّت در روانکاوی جدید (2)
 شخصیّت در روانکاوی جدید(2)

نویسنده: علی اکبر شعاری نژاد




 

نظریه کارن هورنای

یکی دیگر از روانکاوان معروف قرن حاضر، که به تحقیق درباره «شخصیت» پرداخته و ظاهراً دیدگاه نوینی را مطرح کرده است، بانو هورنای (1) است. به عقیده بعضی از روان شناسان، او در شناخت شخصیت، روش کاملاً تازه ای پیشنهاد نکرده و چیز مهمی به روان شناسی فرویدی نیفزوده است، جز اینکه عقیده دارد آن بخش از افکار فروید، که ظاهری فریبنده دارند، لکن ریشه ی آنها مکانیکی و ماشینی است، باید از روانکاوی زدوده شوند تا آن بتواند همه امکاناتش را مانند «علمی برای انسان» تحقق بخشد. او می گوید «به اعتقاد من-اگر در حداکثر اختصارش بیان کنیم-روانکاوی باید خود را از قید اینکه یک «روان شناسی غریزه ای و تکوینی» است بیرون آورد و گسترش یابد.» هورنای با وجود احترام زیادی که برای فروید قایل است و او را می ستاید و حتی خود را مدیون او می داند میان نظریه ی بالینی خویش و نظریه فروید وجوه مشترک و وجوه اختلافی را نام می برد از این قرار:
وجوه مشترک: 1) جبریت روانی، یعنی هر رفتار انسان، علتی دارد و هیچ رفتار او تصادفی نیست. 2) انگیزش ناخودآگاه، یعنی علت یا انگیزه بیشتر اعمال انسان، ناخودآگاه و نامعلوم است.3) مکانیزم های دفاعی، یعنی انسان برای رفع اضطراب ناشی از ناکامی و تعارض به استفاده از یک عده اعمال جبرانی متوسل می شود.4) وسایل و شیوه های روان درمانی از قبیل: تداعی آزاد و تعبیر رؤیا.
وجوه اختلاف:1) نخستین وجه یا مورد اختلاف هورنای و فروید از اینجا شروع شد که او عقیده فروید را درباره احساس کمبود و حقارت زنان به سبب محرومیت از آلت جنسی مردانه و حسادتشان نسبت به مردان، رد کرد و معتقد شد که روان شناسی زن بر پایه نیاز او به اعتماد و مبالغه در تأکید اهمیت روابط عشقی استوار است و ارتباط روان شناسی او به اعضای جنسی، بسیار اندک است.2) عقده اودیپ را تعارض جنسی-دشمنی میان کودک و والدینش نمی داند و پرخاشگری کودک را ناشی از دلواپسی ترس از اینکه مورد بی مهری قرار گیرد و از حمایت والدینی محروم می شود، می پندارد. فروید ویژگی پرخاشگری را فطری و ناشی از غریزه مرگ می داند؛ در صورتی که به عقیده هورنای، یک خاصیت عارضی است که فقط برای حفظ خود و امنیت خاطر، مورد استفاده قرار می گیرد. بنابراین، اگر کودک در خانواده ای بار آید و بزرگ شود که محبت متقابل بر آن حکم فرماست از گرفتاری به تعارض روانی و پرخاشگری در امان خواهد بود. به عبارت دیگر، هرگاه کودک نتواند مورد محبت قرار گیرد به پرخاشگری و سلطه بر دیگران خواهد پرداخت، و به این وسیله، احساس ناتوانی خود را جبران خواهد کرد. گاهی نیز ممکن است این پرخاشگری و عداوت را متوجه خویشتن گرداند و احساس حقارت کند.3) «لی بیدو» برخلاف فروید، که آن را یک انگیزه جنسی می داند و ارضا نشدن آن را عامل اختلالهای روانی می پندارد؛ هورنای یک انگیزه هیجانی تصور می کند و عقیده دارد که مشکلات و مسائل جنسی، نتیجه و معلول اضطراب و دلواپسی هستند نه علت و باعث آن.4) به نظر هورنای «خوددوستی»(نارسیسم)، در واقع، عشق ورزی به خویشتن نیست، بلکه به خود بالیدن و ارزش افراطی به خویشتن قایل شدن است که آن نیز از احساس ناامنی ناشی می شود.
هورنای نیز، همانند فروم، عامل فرهنگ و جامعه را در تکوین شخصیت آدمی مؤثر می داند و معتقد است که شخص در ارتباطش با دیگران به سه شیوه عمل می کند:
1. حرکت به سوی دیگران، که به شکل پناه بردن به دیگران و جلب محبت ایشان ظاهر می شود.
2. حرکت علیه دیگران، که به صورت دفاع یا تعرض، زورگویی و زورنمایی، تسلط و برتری و پرخاشگری دیده می شود.
3. و حرکت به دوری و فاصله گرفتن از دیگران، که در این صورت، شخص جامعه را سرچشمه همه ناراحتی ها و تعارض ها و بدبختی ها می پندارد. و عاقل، کسی را می داند که از مردم دور باشد و به تنهایی خو کند، نه از دیگران یاری بخواهد و نه آنها را یاری کند.
به عقیده ی هورنای، ریشه هر سه نوع ارتباط را باید در دوران کودکی و کیفیت روابط کودک با والدین خود جستجو کرد. این روانکاو، معتقد است که انسان به سبب زندگی در دنیای آزاردهنده و بی رحم، احساس بیچارگی می کند و این نیز موجب پیدایش اضطراب در او می شود. بنابراین، «اضطراب» (anxiety)، که نتیجه عوامل اجتماعی و فرهنگی است، ساختار شخصیت فرد را تشکیل می دهد و با این توجیه، «نظریه اضطراب» را در تفسیر و تبیین شخصیت بنیان گذاشت و «اضطراب اساسی» یا «اضطراب اصلی»(basic anxiety) را مفهوم مرکزی نظریه خود قرار داد.
به نظر هورنای، اضطراب اساسی، ابتدا به وسیله هر وضع و موقعیت اجتماعی، که کودک را دچار بیم و هراس می کند، ایجاد می شود. همچنین، تهدیدها و سلطه والدین، موجب تحریک اضطراب در کودک می شود. کودک وقتی مضطرب می شود می کوشد با روش و رفتار آزمایش-لغزش، آن را آرامش دهد؛ همچنان که هر موجود زنده باید برای حل مسائل خود تلاش کند. به این ترتیب، کودک راههای خاص مواجهه با اضراب را یاد می گیرد. این نیز، به نوبه خود،‌ «نیازهای عصبی» یا «نیازهای نوروتیک»(neurotic needs) را به وجود می آورد. پس نیاز نوروتیک، یک نیاز آموخته یا اکتسابی است. هرگاه کودک یاد بگیرد که با دویدن به طرف مادرش برای جلب محبت و پذیرش با اضطراب حریف شود و آن را از بین ببرد ممکن است نیاز نوروتیک به محبت و پذیرش در او به وجود آید و رشد کند. طبق نظریه ی هورنای، یک عده نیازهای عصبی یا نوروتیک نیز به اشیاء مربوط هستند که کودک یاد می گیرد که اضطراب خود را کاهش دهد. او با توجه به این نکته مهم، که انگیزه مهم آدمیان، نیازهای آنهاست، در کتاب خویش به نام «خودکاوی» یا «تحلیل روانی خویشتن»(self-analysis) ده نوع نیاز نوروتیک یا نابهنجار را به نامهای زیر مطرح می کند:
1. نیاز به محبت و پذیرش. یعنی نیاز به مورد پسند و رضایت دیگران واقع شدن و محبت و موافقت آنها را جلب کردن به هر قیمتی که باشد. این نیاز، شخص را وادرا می کند که به هر شکل ممکن، مطابق انتظارات دیگران، عمل کند و آنها را از خویشتن نرنجاند و همیشه از رنجش و خشم دیگران، نسبت به خود نگران و متنفر است.
2. نیاز به حامی و پشتیبان. این نیاز، شخص را وامی دارد که زندگی خود را به حمایت و محبت یکی از نزدیکانش موکول و متکی بداند. او می خواهد چنین کسی، اختیار زندگی او را در دست بگیرد یعنی به تمام معنا زندگی انگلی داشته باشد. به همین سبب، کاملاً تسلیم است و خود را تحت حمایت نیرومندتر از خود قرار می دهد و در برابر او اظهار کوچکی می کند. این رفتار خود را «عشق» تلقی می کند و آن را کلید همه ی مشکلات زندگی می پندارد.
3. نیاز به محدود ساختن زندگی. نیاز به حفظ کردن وضع موجود زندگی و اجتناب از هرگونه تغییر و تفنن و به کم قانع شدن یا قناعت کامل.
4. نیاز به قدرت. این نیاز به شکل علاقه به سلطه و نفوذ در دیگران ظاهر می شود و شخص به نفس قدرت، علاقه مند است یعنی قدرت را به خاطر قدرت دوست دارد و از ناتوانی متنفر است.
5. نیاز به بهره جویی از دیگران. نیاز شخص به اینکه در معاملات و بازی ها همیشه برنده بودن و تلاش به بهره برداری کردن از مردم.
6. نیاز به شخص با اسم و رسم اجتماعی یا حیثیت. نیاز شخص به اینکه زبانزد همگان باشد، و وسایل ارتباط جمعی از او بنویسند، و مورد اعجاب دیگران گردد.
7. نیاز به خودستایی. این نیاز شخص به صورت تحسین افراطی از خویشتن ظاهر می شود؛ زیرا یک شخصیت خیالی پرارزش و قابل ستایش از خود دارد. از دیگران توقع دارد که نه شخصیت واقعی، بلکه شخصیتی را که او در خیالش ساخته و پرداخته است، ستایش کنند.
8. نیاز به موفقیت و پیروزمندی. این نیاز، که غالباً از احساس ناامنی و ناآرامی ناشی می شود، شخص را برمی انگیزد که در هر کار شخصاً موفق شود و پیروزی مطلوبش را به دست آورد، زیرا او ارزش خود را به بهترین و برترین بودن در هر مورد، منوط می داند.
9. نیاز به خودکفایی و استقلال. یعنی نیاز نوروتیک شخص به اینکه خودکفا و مستقل باشد و به هیچ کس و در هیچ مورد، نیازمندی نشان ندهد. حتی از دوستی و عشق نیز که حاکی از یک نوع نیاز است، می گریزد.
10. نیاز به کمال و انتقاد پذیری. این نیاز شخص را به کمال طلبی برمی انگیزد و او می کوشد از هر لحاظ خود را کامل و بی عیب و غیر قابل انتقاد نشان دهد و اگر کمبودی در خویشتن احساس کند، هرچند به صورت خیالی، شخصاً به بررسی و جبران آن می پردازد.
نیازهای نوروتیک مذکور هرگز کاملاً ارضا نمی شوند و احیاناً با هم تعارض دارند و منشأ تعارضهای روانی واقع می شوند. این نیازها در همه افراد بشر وجود دارند با این تفاوت که در اشخاص روان نژند شدت تعارضها بسیار زیاد است، لکن اشخاص بهنجار می توانند بعضی از آن نیازها را با هم تلفیق کنند، یا مکمل هم قرار دهند؛ و به این وسیله، تعارض درونی خود را از بین ببرند یا آن را کاهش دهند.(2)
مهم ترین نکات قابل توجه در نظریه هورنای را می توان چنین خلاصه کرد:
1. نیازهای نوروتیک دهگانه، شخص را به برقراری رابطه با دیگران به سه صورت یا روش «حرکت به سوی دیگری»، «برخاستن علیه دیگری» و «دوری جستن از دیگری» وادار می کنند. شخص سالم و بهنجار می تواند هر کدام از روشهای مذکور را بموقع و به جای خود به کار ببرد؛ در صورتی که شخص بیمار یا نابهنجار تنها یکی از آن روشها را پیش می گیرد و دو روش دیگر را نادیده می گیرد.
2. زندگی در جامعه و فرهنگ خاص و برخورداری از شیوه های تربیتی ویژه ی یک ساختار منشی نسبتاً پایداری به شخص می دهد و او را از دیگران ممتاز می کند و به او امکان می دهد که از خود ابتکار و خلاقیت به خرج دهد تا آنجا که بتواند بر سرنوشت خویشتن حاکم شود.
3. هر فرد باید به خود واقعی و استعدادهای نهایی خویش آگاه شود که در این صورت، می تواند بسیاری از مسائل زندگی را شخصاً حل کند. در غیر این صورت و همیشه دنبال «خودخیالی» رفتن-که دستیابی به آن غیرممکن است-فرد را به اختلالهای مختلف روان شناختی مبتلا می کند.
4. انسان طبعاً مایل و قادر است که به سوی کمال برود. هورنای در این باره می گوید: «شخصاً اعتقاد من این است که آدمی هم تمایل و هم توانایی دارد به اینکه استعدادهای خود را به کار بیندازد و شایسته عنوان «انسان» گردد. اگر ارتباط او به دیگران و در نتیجه با خویشتن مختل شود و این وضع ادامه یابد، آن استعدادها به تباهی خواهند گرایید. من معتقدم که آدمی تغییرپذیر است و این تحول و تغییر تا پایان زندگیش ادامه دارد.»(3)
شخصیّت در روانکاوی جدید (2)

نظریه سالیوان

آیا درختی در جنگلی به زمین افتد صدایی خواهد داشت که اگر کسی آنجا نباشد که آن صدا را بشنود؟ آیا یک فرد، دارای شخصیت خواهد بود اگر میان او و اشخاص دیگر تعاملی نباشد؟ پاسخ سالیوان(4) به این پرسش، منفی است. او با اظهار «تعامل شخصی در روان پزشکی» یا «نظریه درون شخصی (اجتماعی متقابل) روان پزشکی» (theory of psychiatry interpersonal، بیش از سایر صاحب نظران مذکور در قبل روی وضعیت اجتماعی فرد، تأکید کرد و «شخصیت» را «الگوی نسبتاً پایدار تعامل یا ارتباط متقابل با اوضاع اجتماعی که زندگی انسان را ممتاز می کند» تعریف کرد.
سالیوان از این لحاظ با فروید تفاوت دارد که روی غریزه ی جنسی در رشد و تکامل شخصیت، تأکید نمی کند و عوامل اجتماعی را نیروهای شکل دهنده شخصیت فرد می داند. و از این جهت، با فروید موافق است که شخصیت، توافقی میان فرد و گروه اجتماعی است. همچنین، اختلاف سالیوان با اریکسن یکی درباره نقش گروه اجتماعی در تشکیل شخصیت است که سالیوان روابط درون شخصی یا اجتماعی را از قبیل آنچه در درون خانواده اتفاق می افتد، قوی ترین عامل مؤثر در رشد و تکامل شخصیت می داند. دیگر اینکه از «خود» یا «من»(ego) اصلاً حرف نمی زند و کنشهای آن را در مفهوم ابعاد شخصیت می گنجاند. و از این لحاظ با اریکسن موافق است که یادگیری و کنترل شناختی در اداره امور زندگی مهم می داند. و نیز هر دو معتقدند که مردم تنها در پیوستگی های خود با اشخاص دیگر، «شخصیت» می شوند. بدون وابستگی انسانی یا تعامل، شخصیت، انگیزه و حیات خود را از دست می دهد.
به نظر سالیوان، شخصیت از کل محیط فرد رشد و نمو می کند. بنابراین،شخصیت فرد را نمی توان جدا از اوضاع اجتماعی او تصور کرد. ما رفتار متقابل (تعامل) شخص را می بینیم و از آن با نام «شخصیت» تعبیر می کنیم. پس به عقیده ی این دانشمند، سخن گفتن از فرد، به عنوان موضوع مورد مطالعه، سخن پوچی است؛ زیرا فرد جدا از دیگران پیدا نمی شود و نمی تواند پیدا شود. بچه از لحظه تولد جزئی از یک وضع درون شخصی (متقابل) است و در طول حیاتش عضو جامعه می شود. حتی آن شخص زاهد و صوفی، که دور از جامعه زندگی می کند و خود را از دیگران جدا می پندارد، مقداری ارتباطهای درون شخصی قبلی را با خویشتن دارد که تأثیر آنها در افکار و اعمالش ادامه دارد.
سالیوان با اینکه اهمیت وراثت و نضج را در پیدایش موجود زنده و شخصیت او انکار نمی کند لکن معتقد است که آنچه انسان را «انسان» می کند و به او ویژگی و امتیاز می دهد تعامل او با اشخاص دیگر است. و اثر همین تعامل یا ارتباط متقابل، به قدری زیاد است که حتی به اعمال فیزیولوژیک شخص نیز رنگ اجتماعی می دهد. به این ترتیب، سالیوان معتقد می شود که شخصیت، خود را جز از خلال رفتار فرد در ارتباطش با افرد یا افراد دیگر، ظاهر نمی سازد؛ زیرا هر چه فرد دارد اعم از خصایص و حالات روانی و بدنی، همه را در نتیجه داشتن ارتباط متقابل با دیگران، به دست آورده است.
این دانشمند، غرایز را برخلاف فروید، منبع مهم انگیزه های انسان نمی داند و وجود «لی بیدو» را قبول ندارد. شخص تنها در نتیجه روابط متقابل (تعامل) خویش با مردم، یاد می گیرد که به روش معینی رفتار کند نه اینکه عوامل فطری او را به چنین رفتاری وادار می کنند. به عبارت دیگر، سالیوان مدعی است که شخصیت، مجموعه ای از ساختارهای درون روانی (intrapasychic structures) و حوادث نیست، بلکه الگویی از رفتارهایی در ارتباط با اشخاص دیگر است. به این معنا که یک شخص نمی تواند شخصیت خود را با نشستن و اندیشیدن پیدا کند. شخصیت تنها وقتی ظاهر می شود که شخص عملاً با دیگران ارتباط برقرار کند؛ اعم از این که این ارتباط با ایشان، علیه ایشان، دوری از ایشان، برای ایشان، به رغم ایشان یا به شکلهای دیگر باشد.
به عقیده ی سالیوان رفتارهای مورد قبول و منحرف، هر دو با تعاملهای فرد با والدین در دوران فرایند اجتماعی شدن در مرحله ی کودکی شکل می گیرند. فرض او بر این است که مردم با دو نوع نیاز، برانگیخته می شوند: نیاز به امنیت خاطر، و نیازهای زیستی، این دانشمند برای رشد و تکامل شخصیت، پنج دوره نام می برد از این قرار:

مرحله

 

مدت

دوره ی بچگی

 

تولد تا رشد و تکامل زبان شمرده (شمرده گویی) رشد گویایی تا ظهور نیاز به همبازی

دوره ی کودکی
دوره ی نوجوانی

 

در حدود 5 تا 11 یا 12 سالگی

دوره ی جوانی اولیه

پیش جوانی

در حدود 2 سال، از 11 یا 12 تا 13 یا 14 سالگی

 

جوانی

از بلوغ تا آن لحظه از زندگی که الگوی ثابت جنسی تکوین پیدا می کند.
سالهای بزرگسالی تازه


خلاصه، به نظر هریس(5) نقطه عطف و محوری نظریه سالیوان وابستگی های میان فردی یا «وابستگی های اجتماعی متقابل»(intrpersonal relationships) است که هریس ترجیح می دهد آن را «معامله» یا «رفتار متقابل» (transacation) نامد. شخصی که پنج سال با سالیوان به مطالعه و تحقیق پرداخته و نظریه وابستگی های اجتماعی روان پزشکی او را تأیید کرده است و آن را پیشرو «تحلیل رفتار متقابل»(transactional analysis خوانده است که نوعی گروه درمانی یا در واقع، تحلیل نقش است که بر مدل فرویدی بنیانگذاری شده است. بعدها اریک برن (Eric Berne) و هریس آن را به تفصیل توضیح دادند و تفسیر کردند. روان پزشک اخیر ارتباط خود با سالیوان را چنین توصیف می کند: «سالیوان بسیار تحت تأثیر آدلر بود و من بسیار تحت تأثیر سالیوان هستم که پنج سال پیش از مرگش را با او کار می کردم. سالیوان که بزرگترین خدمتش به علم روانکاوی امروز، تشریح موضوعی «روابط میان اشخاص» یا «رفتار متقابل» است،...)(6) نقطه ی مشترک سالیوان و هریس و برن را می توان در این عبارت از خود هریس ملاحظه کرد: «مسائل دنیا-و ما این مسائل را هر روز با تیترهای سیاه و درشت در اخبار روزنامه ها می بینیم-مسائل اشخاص هستند. اگر اشخاص بتوانند تغییر کنند، دنیا می تواند تغییر کند. این امیدی است که ما در دل می پرورانیم.»(7)
این سه روان شناس و روان پزشک در بحث از «شخصیت»، بیشتر روی «خود» یا «من»(ego)، تأکید می کنند. برن عقیده دارد که همه ی مردم دارای سه ویژگی شخصیتی مهم-یا «حالات خود»(ego states) که او نامگذاری می کند-هستند که پاسخهای ما را در اوضاع و موقعیت های اجتماعی تعیین می کنند. به بیان دیگر، شخصیت انسان از سه قسمت تشکیل شده است که عبارت اند از:1) قسمت والدین (parent)(مانند فراخود=superego در نظریه فروید) که جزء راهنمای شخصیت های ماست و به ما می گوید چه بکنیم. یعنی با امر و نهی خویش ما را راهنمایی می کند، و مقررات اجتماعی را به ما دیکته می کند.2) قسمت یا جزء کودک (child)(مانند نهاد در نظریه فروید) که آرزوها و خواسته های فرد را تشکیل می دهد و هر وقت به مانعی برخورد می کند پاسخهای بچه گانه نشان می دهد. 3) بخش بالغ (Adult)(تقریباً مانند خود=ego در نظریه ی فروید) که جزء عاقل یا معقول شخصیت است که پاسخهای معقول نشان می دهد و از واکنشهای سالم و سازگار با واقعیت ترکیب یافته است. به نظر برن همه نقش هایی که ما بازی می کنیم-و همه آنها رفتارها و روابط متقابل میان افراد است اعم از اینکه سازنده یا ویرانگر باشند-از مقادیر متفاوت این سه «احوال خود» ساخته می شوند. همچنین، نقشی که هر فرد در یک موقعیت اجتماعی ایفا می کند از حال یا حالتی که در آن لحظه بر او مسلط است، متأثر می شود. و پیدایش هر حالت، نتیجه تجربه عملی هر فرد در دوران اولیه زندگی است. در حالت والدین، شخص مانند والدین خودش احساس و رفتار می کند که نوعاً گرایشها و اغراض خود را نسبت به دیگران تحت کنترل قرار می دهد. در حالت کودک، شخص همچون یک بچه خردسال، مثلاً سه ساله، احساس می کند، و عملاً خود را در مقابل والدینش بی یار و حقیر می پندارد، مثل اینکه با شخص نیرومندتر از خودش مواجه شده است. در حالت بالغ یا بزرگسال، شخص خود را نیرومندتر احساس می کند که آماده است شخصاً با مسائل، مواجه شود و آنها را حل کند. مثلاً وقتی شخص با یک محرک خوردنی (غذا، میوه یا...) مواجه می شود حالت والدین به او می گوید: برو جلو و آن را بخور که برای تو مفید است و انرژی می دهد؛ بالغ روشن می کند که آن خوردنی چند کالری انرژی دارد؛ حالت کودک لذت او را از خوردن آن بیان می کند.
به عقیده ی هریس هم اشخاص در طول زندگی خویش در ارتباط با احوال «خود» (ego) و احوال «خود» دیگران، اوضاع معینی به خود می گیرند. مثلاً یک کودک در سه سالگی به این نتیجه ثابت می رسد که او «خوب نیست»(ناخوب-Not ok) زیرا والدینش مرتباً به او می گویند که بچه بدی است. برعکس، ممکن است تحت تأثیر این حقیقت قرار گیرد که والدین «خوبند»(ok):حق با آنهاست، آنها آدمهای شایسته ای هستند، کارشان درست است، قابل تمجیدند، آنچنان که شخص باید باشد. یا ممکن است کودک به این نتیجه برسد که والدین او «خوب نیستند»(ناخوب=Not ok):آنها اشخاص مفت خورند، جانور صفت اند، یا احمق اند. امکان سوم، این است که کودک خود را «خوب است»(ok) می بیند لکن والدین او «ناخوبند»(Not ok). کودک، نتایج خود را در ارتباط با دیگران سه نوع، پاسخ نشان می دهد: 1) او خوب نیست (ناخوب است)لکن دیگران خوبند؛ 2) او خوب نیست (ناخوب است) و دیگران نیز خوب نیستند (ناخوبند)؛ 3) او خوب است، اما دیگران خوب نیستند.
***
در نظریات مذکور، به ویژه نظریه های فروم، هورنای، و سالیوان، روی عامل یا جنبه اجتماعی شخصیت، بیشتر تأکید شده است برخلاف نظریه فروید، که به عوامل زیستی بیشتر توجه دارد. ولی این حقیقت را نمی توان و نباید نادیده گرفت که نظریه فروید پایه همه آن نظریات است جز اینکه بُعدهای اجتماعی را بر بُعدهای بیولوژیک شخصیت افزودند و مهم شمردند و باعث شدند که روان شناسی به میدان علوم اجتماعی وارد شود.
نظریات روانکاوی مذکور، با وجود داشتن یک وجه یا زمینه مشترک، هر کدام روی عوامل اجتماعی خاصی بیشتر تأکید دارد. چنانکه فروم به ساختار جامعه و ارزشها و نیازهای مشترک افراد آن، زیاد پرداخته است. هرونای با وجود اعتراف به تأثیر نظام و روش اجتماعی در شخصیت افرد، به عوامل خانوادگی، بیشتر می پردازد و خانواده را مؤثرترین عامل در رنگ بخشیدن به شخصیت آدمی می داند (شاید به این سبب که خانم است)، لیکن سالیوان، روابط درون اجتماعی دوران کودکی و نوجوانی را بسیار مهم می داند. به عقیده ی هر سه روانکاو مذکور و دو روان پزشک: برن و هریس نه تنها طبیعت انسان، انعطاف پذیر است و قابل تغییر، بلکه جامعه نیز به همان اندازه، تغییر می پذیرد (یعنی اگر جامعه ای نتواند خواسته های طبیعی انسان را تأمین کند، انسان می تواند آن را تغییر دهد و آنچنان جامعه ای به وجود آورد که بیشترین فایده را برای او داشته باشد.) همچنین، روانکاوان معاصر، همان قدر که گذشته شخص را در تکوین شخصیت او مؤثر و مهم می دانند، آینده ی او را نیز در این امر، مؤثر و قابل توجه می خوانند.
اختلاف و وجوه اشتراک میان عقاید فروید و فرویدیست های جدید را می توان در این شکل خلاصه کرد:
**توضیح تصویر
بعضی از جنبه های توافق و عدم توافق بین نظریه فروید و اکثریت فرویدیست های جدید (اقتباس از روان شناسی غیرعادی استرنج 1965)

نظریه های ویژگی یا توصیفی (trait or descriptive theoris)

اصطلاح «ویژگی»(trait) در روان شناسی شخصیت معمولاً به صفت یا خصوصیتی گفته می شود که نسبتاً در فرد پایدار است و او را از سایرین، مشخص و ممتاز می کند، از قبیل: وضع و ساختار اندام، قد، رنگ مو، استعدادها، مهارتها، و... که همگی جنبه انفرادی دارند، یعنی دو نفر از لحاظ این خصایص، کاملاً شبیه همدیگر نخواهند بود. این گروه از نظریات شخصیت، رویدادهای رفتاری را با خصایص نسبتاً ثابت شخص پیوند می دهد. معروف ترین پیشگامان نظریات ویژگی عبارت اند از: آلپورت، راجرز، و کتل.

نظریه آلپورت

گوردون آلپورت(8) از جمله روان شناسان معروف جهان است که تقریباً همه علاقه مندان به روان شناسی، به ویژه موضوع «شخصیت» در کشور ما، با او آشنا هستند که علاوه بر بحث از آراء و عقایدش در کتابهای روان شناسی عمومی کتاب «بالیدن» یا «شدن»(9) او به زبان فارسی ترجمه و چاپ و منتشر شده است که او خود در این باره می گوید:‌«ایمنی و روابط محبت آمیز، بنیان بالیدن (شدن) را تشکیل می دهند.»
آلپورت، بحث از «شخصیت» و کشف آن را مهم ترین رویداد روان شناسی در قرن بیستم می داند و معتقد است که شخصیت آدمی را باید از دیدگاه های گوناگون: علوم زیستی، فلسفه، و ادبیات-که به بهترین شکل، رفتار آدمی را توصیف می کند-مورد بررسی قرار دارد. از مطالعه آثار متعدد و متنوع او می توان دریافت که به عقیده او رفتار فرد، بسیار پیچیده تر از آن است که بتوان با یک نظر یا یک عامل، آن را توجیه و تبیین کرد. و با وجود این پیچیدگی شگفت انگیز و بی نظیر رفتار انسان، یک عده ویژگی هایی در او وجود دارند که طبیعت یا ماهیت او را نشان می دهند.
روان شناسان همیشه علاقه مند بوده اند که ویژگی های شخصیت هر فرد را دریابند و با ملاحظه گذشته شخص، دیدگاه اجمالی از آینده او به دست آورند. ویژگی ها (traits)-تمایل به واکنش نشان دادن به محرکهای متفاوت متعدد با پاسخهای همسان-را ناشی از شیمی حیاتی (bio chemistry) بدن، یا از تجربه ها، یا شاید از تعامل میان آن دو می دانستند. و هر ویژگی که در فرد پیدا می شود او کمتر می تواند آن را تغییر دهد. بنابراین، از یک ثبات و پایداری نسبی برخوردار است. آلپورت از نخستین دانشمندانی است که دریافت و مطرح ساخت که ویژگی های بسیار مهم انسان، آنهایی هستند که آینده او را تعیین می کند بیش از آنکه به گذشته او دلالت کنند. به این ترتیب، او مانند اکثر روان شناسان انسانگرا، معتقد است که انسان آنچنان که بعضی از روان شناسان و روانکاوان و در رأس آنها فروید می گویند، برانگیخته غرایزش نیست؛ بلکه رفتار انسان برانگیخته خواست و علاقه او به «شدن»(to become) یا بالیدن یعنی تغییر یافتن و رشد کردن است. به عبارت دیگر، انگیزه ها یا نیروهای انگیزشی که در گذشته آدمی ریشه دارند او را پیش نمی رانند، بلک هدفها و برنامه هایی که او برای آینده اش دارد، باعث حرکت او به سوی پیش می شوند.
نکته دیگر در نظریه ی آلپورت درباره «شخصیت» این است که نسبت به طبیعت انسان، خوش بین تر از فروید است و او را موجود با ارزش و محترمی می پندارد. تصویر مثبت، خوشایند، و امیدبخش از انسان دارد. نکته دیگر، اینکه او برعکس روانکاوان، که روی انگیزه های ناخودآگاه و تجربه های دوران طفولیت فرد تأکید می کنند، به اعمال آشکار و روابط موجود و تجربه های او بیشتر توجه دارد. به نظر آلپورت نیروهایی ناخودآگاه-که از اختیار فرد خارج اند-شخص سالم را اداره نمی کنند و تعیین کم و کیف رفتار او به آنها بستگی ندارد. این نیروها تنها در رفتار اشخاص مبتلا به اختلالهای روانی اثر می گذارند. شخص سالم به اعمال خویش آگاه است و می داند تحت تأثیر چه نیروها یا انگیزه هایی قرار دارد و می تواند بر آنها مسلط شود. راهنمایی یک شخص سالم و بالغ، زمان حال، هدفها و توقعاتی هستند که او از آینده اش دارد. «شخص سالم به جلو می نگرد: به رویدادهای حال و آینده، نه به دوران گذشته و رویدادهای دوران کودکی. چنین نگرش سالمی آزادی انتخاب و عمل بیشتری را فراروی انسان می گشاید.»(10)
همچنین، آلپورت برخلاف فروید-که تفاوت میان شخص سالم و بیمار روانی را تفاوت در کمیت یا میزان می داند نه تفاوت در نوع-به هیچ نوع شباهت اساسی میان سالم و بیمار روانی معتقد نیست. مهم ترین ویژگی انسان سالم-به نظر آلپورت-آزادی اراده اوست که به شخصیت او وحدت و یگانگی می بخشد. انسان تنها برای کاهش تنشهای خود و در نتیجه، حفظ تعادل حیاتی تلاش نمی کند، بلکه می کوشد هر روز بهتر و کامل تر از روز قبل گردد و به کمال مطلوبش دست یابد. به همین سبب، او دائماً در حال ابداع و خلاقیت است، هرگز به آنچه دارد قناعت نمی کند، و به جست و جوی تجربه های تازه می پردازد، و از یکنواختی و انجام دادن یک عده فعالیتهای عادی، بیزار است. این نیز نه تنها تنشهای او را کاهش نمی دهد، بلکه بر کم و کیف آنها نیز می افزاید. و انسان از راه همین تجربه ها و خطرهای تنش زاست که می تواند بر خویشتن ببالد. خلاصه، به عقیده آلپورت «انگیزش (از نوع سازنده آن) برای کسانی که از سلامت روان برخوردارند، حیاتی است. این گونه اشخاص، فعالانه در پی هدفها و امیدها و رؤیاهای خویشند، و رهنمون زندگی شان معناجویی و ایثار و حسن تعهد است. تعقیب هدف، هیچگاه پایان نمی پذیرد. اگر هدفی را باید کنار گذاشت، باید بی درنگ انگیزه ی نوینی آفرید. افراد سالم به آینده می اندیشند و در آینده زندگی می کنند.»(11)
«مفهوم دیگری که در نظریه آلپورت درباره شخصیت بیشتر به چشم می خورد جانشین ساختن مفهوم «خویشتن»(proprium) به جای «خود»(self) است. زیرا به عقیده او مفهوم «خود» که مورد استفاده اکثر روان شناسان است رسایی لازم را ندارد و غالباً مبهم است. برای حل این مشکل، «آلپورت» واژه خویشتن را برگزید که برای تعریف آن، می توان صفتهای «ویژه»، «اختصاصی»، و «مناسب برای یک شخص خاص» را در نظر گرفت. خویشتن به چیزی گفته می شود که متعلق و منحصر به یک فرد است، و خود و تمامی مسائل و پویشهای شخصی و مهم فرد را، خلاصه همه جنبه هایی را که موجب یکتایی شخص می شوند، در بر می گیرد. آلپورت خویشتن را «منی که احساس می کنم و می شناسم، خوانده است.(12)»
آلپورت که «نظریه ویژگی»(trait theory) را در روان شناسی شخصیت بنیان گذاشت، شخصیت هر فرد را «الگوی»(pattern) عادتها، گرایشها، و ویژگی هایی می داند که راه و روش خاص سازگاری او را با محیط تعیین می کنند. به عبارت دیگر، به عقیده آلپورت، شخصیت فرد، مجموعه ترکیبی (غیرقابل تفکیک) ویژگی ها یا خصایص نسبتاً ثابت و پایدار-اعم از خصایص بدنی و روانی، فطری و اکتسابی است، که به او اختصاص دارد و موجب امتیاز او از اشخاص دیگر می شود و برای تعبیر از آن، مفهوم (یا اصطلاح) «خویشتن» را به کار می بریم. آلپورت با اظهار این نظریه اش درباره شخصیت و تعریف آن، روان شناسان را برانگیخت که بیش از حد معمول به مطالعه حالات فردی اشخاص بپردازند. و به این ترتیب، علاوه بر «نظریه ویژگی» درباره شخصیت، «نظریه ی عامل» را نیز در این مورد بنیان گذاشت که روان شناسان بعدی-خصوصاً کتل و آی زنک آن را گسترده تر ساختند.
آلپورت ویژگی های شخصیت را به سه نوع تقسیم و طبقه بندی می کند؛ 1) ویژگی های بنیادی یا اصلی (cardinal traits) که بسیار ریشه دار و عمیق هستند و خاستگاه سایر ویژگی ها می باشند. آدمی به وسیله همین خصایص، شناخته می شود. مثلاً بعضی از مردم، دنبال شهرت هستند و بیشتر فعالیتهایشان برای این منظور انجام می گیرد؛ دیگران می خواهند مورد محبت دوستان خود قرار گیرند و توجهی به شهرت ندارند.2) خصایص مرکزی (central traits) که نسبت به خصایص بنیادی از اهمیت کمتری برخوردارند، لکن باز هم مهم هستند.3) خصایص ثانوی یا فرعی (secondary traits) که کمتر از دو نوع قبلی اهمیت دارند، لکن از خصایص فرد به شمار می روند و حتی ممکن است خود او به وجود آنها آگاه نباشد، مانند ترجیح دادن زرق و برق یا شیکی لباس.

پی نوشت ها :

1. karen Horney(1952-1885) روانکاو آلمانی الاصل است که در سال 1932 به آمریکا سفر کرده و در شهر نیویورک به تدریس روانکاوی و تحقیق و تألیف در آن پرداخت. او «انجمن پیشرفت روانکاوی» و «مؤسسه آمریکایی روانکاوی» را تأسیس کرد و پس از چندی ریاست همین مؤسسه را به عهده گرفت. آثار معروف او عبارت اند از: شخصیت نوروتیک عصر (1936) روشهای نوین روانکاوی، (توسط آقای دکتر سعید شاملو (مرحوم) به فارسی ترجمه شده است) خودکاوی، (1942) (به وسیله آقای کامبیز پارسای ترجمه شده است) و نوروزها و رشد بشر (1950)
2. برای مطالعه ی بیشتر درباره نظریه کارن هورنای و توضیحات زیاد در مورد نیازهای دهگانه می توان به کتابهای ترجمه او به ویژه کتاب خودکاوی (ترجمه کامبیز پارسای) و کتاب نظریه های مربوط به شخصیت از مرحوم دکتر علی اکبر سیاسی مراجعه کرد.
3. به نقل (با مختصر تصرف) از نظریه های مربوط به شخصیت، ص 134.
4. Harry stack sullivan(1949-1892) روان پزشک و «روانکاو جدید» آمریکایی است که به علت تأکید روی تعامل میان فرد و جامعه در تکوین ساختار شخصیت شهرت یافت. اثر معروف او نظریه شخصیتی متقابل روان پزشکی و مفاهیم روان پزشکی نوین است. او مدرسه روان پزشکی واشینگتن را بنیان گذاشت و سالها مجله «روان پزشکی» را منتشر کرد.
5. Thomas Harris روان پزشک معاصر و مؤلف کتاب معروف من خوبم-شما خوبید (I,m ok-you,re ok)(1969) است. چاپ 1973 این کتاب را آقای اسماعیل فصیح به فارسی خوب و روان ترجمه کرده و عنوان وضعیت آخر به آن داده اند و به وسیله نشر نو در سال 1364 چاپ و منتشر شده است. اریش فروم در کتابش به نام زندگی (صفحه 121) می نویسد: «کتاب وضعیت آخر اثری است کم مایه و تقلیدی سطحی از تئوری فروید.» برای مطالعه بیشتر درباره نظریه هریس و همراهش برن (Berne) به منبع زیر مراجعه شود:
* cartwright,Desmond s (1974).Introduction to personality.U.S.A p.189.
6. کتاب وضعیت آخر، ص 57.
7. همان کتاب، ص 6.
8. Gordon Willard Allport(1967-1897) روان شناس آمریکایی است که در دانشگاه هاروارد تدریس می کرد. مطالعات زیادی درباره شخصیت و روان شناسی اجتماعی انجام داده است. آثار معروفش عبارت اند از: مطالعه ارزشها، (با همکاری ورنون) شخصیت: یک تفسیر روان شناختی، شدن یا بالیدن: ملاحظات اساسی برای روان شناسی شخصیت، الگو و رشد و نمو شخصیت، ماهیت تعصب و روان شناسی اجتماعی.
9. G.Allport:(1955) Becoming:Basic considerations for a psychology of personality.U.S.A.
این کتاب را آقای مسعود رضوی به فارسی ترجمه کرده اند و به وسیله سازمان تربیت معلم و تحقیقات تربیتی با عنوان بالیدن در سال 1344 چاپ و منتشر شده است.
10. روان شناسی کمال، ص 18.
11. همان،ص 25.
12. همان، ص 26.
* G.Allport(1961) pattern and Growth in personality.U.S.A.chapter G.p.110.

منبع : شعاری نژاد، علی اکبر، (1390)، روان شناسی عمومی انسان برای انسانی برخوردار از طبیعت چندگانه! اما واحد!، تهران: اطلاعات

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.