ساقی

پسرک سیزده یا چهارده ساله به نظر می رسید، با چشمانی درشت، قامتی رسا و موهایی آشفته، که قسمتی از آن روی پیشانیش ریخته بود و جلوی چشمانش را می گرفت. گونه هایش گود افتاده، و چهره اش زرد و پریده رنگ بود و غمی جانگاه از
سه‌شنبه، 18 تير 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ساقی
ساقی

 

نویسنده: اکبر رضی زاده
منبع:راسخون



 

پسرک سیزده یا چهارده ساله به نظر می رسید، با چشمانی درشت، قامتی رسا و موهایی آشفته، که قسمتی از آن روی پیشانیش ریخته بود و جلوی چشمانش را می گرفت. گونه هایش گود افتاده، و چهره اش زرد و پریده رنگ بود و غمی جانگاه از نگاهش موج می زد.
دست راستش به دست چپ مأمور شهربانی دستبند خورده و شش دانگ حواسش پیش ننه مریم، (مادر بزرگش) بود. وقتی با مأمور به اتاق بازپرسی وارد شدند هر دو سلامی کردند و آهسته به روی یک صندلی دو نفره نشستند...
فضای اتاق بازپرسی را دود سیگار و سکوت مطلق فرا گرفته بود. بازپرس وقتی آتش سیگار دستش را سوزانده به خود آمد و سیگارش را در زیر سیگاری روی میز خاموش نموده و پرونده مقابلش را بست. نفس عمیقی کشید و عینک ته استکانیش را از جلو چشمانش برداشت و نگاهش به دیدگان پسرک که در صندلی مقابلش نشسته بود، رَه جُست. و آنگاه به مأمور رو کرد و گفت:
«- سرکار قاسمی این همون پسره ی متقلبه؟!»
- بله قربان.
- بسیار خوب دستش را باز کن.
پاسبان کلید را از جیب شلوارش بیرون آورد و در سوراخ قفل دستبند جای داد و دومرتبه آنرا در جهت حرکت عقربه های ساعت چرخاند. لحظه ای بعد دست پسرک رها شد و بلااراده چند مرتبه مچ دستش را به بالا و پایین حرکت داد و سپس نگاهش را به چهره ی بازپرس دوخت.
بازپرس خودکار و چند برگه ی سفید مارک دار و گزارش مأمور جلب را از کشوی میزش بیرون آورد و با نگاهی غضب آلود به پسرک گفت:
«- اسم؟»
پسرک صدایش را صاف کرد و آرام گفت:
«- قدرت اله. »
- شهرت؟
-نجیب زاده
- فرزند؟
ناگهان ابروهای پسرک در هم گره خورد و توأم با آه سردی جواب داد:
«- مرحوم نعمت اله. »
- اتهام؟
در این موقع بازپرس متوجه شد که جواب این سؤال را بایستی از روی گزارش مأمور جلب بنویسد. لذا قلم را در گوشه ی میز گذاشت و از لابلای اوراق زیر دستش گزارش مأمور جلب را بیرون کشید و نگاهی به آن انداخته و اتهام پسرک را آهسته زیر لب زمزمه کرد..... و با خشم به چشمان متهم نوجوان نگریست، و سپس با عجله عینک ته استکانیش را مجدداً به چشم گذاشت و قلم بر دست گرفت اما همین که خواست اتهام وارده را بر کاغذ باز جویی وارد کند انگار نیروی موهومی به او نهیب زد و لحظه ای سرش را میان دستانش جای داد و در خود فرو رفت. بعد از یکی دو دقیقه نگاهش را از اوراق روی میزش جمع کرده و به چشمان بی فروغ پسرک دوخت و آرام به سخن آمد:
«- خوب قدرت اله... اتهام وارده را می دانی اما می خواهم قبل از اینکه آن را به روی کاغذ آورم همه چیز را از دهان خودت بشنوم. فقط یادت نرود اگر بخواهی به من کلک بزنی و دروغ بگویی هیچ گونه گذشتی به تو نخواهم کرد و فرجام بسیار بدی خواهی داشت. حالا من سرا پا گوشم!»
پسر سینه اش را صاف کرد و با آهنگ ملایم صدایش چنین گفت: «- مجبورم کمی به عقب برگردم و از روزهای کودکیم شروع کنم. »
«- بسیار خوب فقط به اختصار. »
پنج ساله بودم که پدر و مادر و تنها برادرم در یک تصادف رانندگی همگی مردند و مرا گذاشتند با «ننه مریم» مادر بزرگ پیرم. تا مدتها کار من و ننه مریم فقط گریه و ماتم بود و از گذران عمر چیزی دستگیرمان نمی شد. گاهی ننه مرا دلداری می داد و گاهی هم من او را.
دو سال بدین منوال گذشت و من هفت ساله شدم. ننه مریم روزها در خانه ی این و آن رختشویی و نظافت می کرد و با مختصر درآمدی که داشت مرا به مدرسه گذاشت.
کلاس اول تا پنجم دبستان را همیشه با نمرات بسیار عالی به پایان رساندم و وارد کلاس ششم دبستان شدم. دیگر کم کم همه چیز برایمان عادی شده بود و غم از دست دادن پدر و مادر و برادر را به فراموشی سپرده بودیم.
ننه مریم با حقوق اندک رختشوئی، مخارج تحصیل و خوراک مرا تأمین می نمود، و با نان بخور و نمیری چرخ زندگی را می چرخاندیم. آهان راستی یادم رفت بگم یک سال بعد از فوت خانواده ام مجبور شدیم خانه ای را که در اجاره داشتیم به علت زیاد بودن مبلغ اجاره اش تحویل صاحب خانه دهیم و اتاق کوچکی در خانه ای دیگر... خانه که چه عرض کنم!... بهتر است بگویم مسافرخانه ای در یکی از محلات قدیمی اصفهان اجاره کردیم، که در آن هشت خانوار زندگی می کردند که در مجموع بیست و چهار بچه ی قدو نیم قد داشتند. روزها من و بقیه بچه ها درهشتی و یا حیاط بزرگ خانه چه برنامه ها و چه بازیهایی که نداشتیم؟!...
گاهی من آنها را کتک می زدم و عصر همان روز ننه مریم بی چاره در مقابل چشمان معترض والدین بچه ها مظلومانه قرار می گرفت و عذرخواهی می کرد، و گاهی هم آنها مرا می زدند اما ننه مریم اشکهای مرا پاک می کرد و هرگز نمی رفت اعتراض کند زیرا معتقد بود بالاخره بچگی است و هزار و یک ماجرا.
یک روز که با بچه ها توپ بازی می کردیم ناگهان توپ من محکم به سرِ سعید پسر همسایه خورد و سرش به لبه تیز شاخه درخت کهنسالی که در وسط باغچه کنار حیاط بود اصابت نمود و شروع کرد به خون آمدن. در این هنگام همه ی بچه ها متفقاً ریختند روی سر من و شروع کردند به زدن. نه یکی، نه دوتا، نه سه تا تا خوردم مرا کتک زدند. اما این کتک ها زیاد در من اثری نگذاشت وقتی منقلب شدم که بنفشه دلش بحال من سوخت و بر سر بچه ها داد زد که:
«-آهای لا مصبا بسه دیگه چقدر می زنیدش؟ آخه این طفلکی بچه یتیمه، نه پدر داره و نه مادر، آخه خدا رو خوش نمی یاد! مگه عمداً توپ رو زد تو سر سعید؟ خوب بازیه دیگه. بازی اشکنک داره سرشکستنک داره. »
بنفشه بدمصب مثل یه آدم بزرگ حرف می زد، حرفهای گنده گنده. انگاری یه زن حسابی. حرفهایش نه تنها در بچه ها تأثیر گذاشت بلکه حال خود مرا هم منقلب نمود. دوباره یادم اومد که من یک بچه ی یتیم هستم و نه پدر دارم، و نه مادر، نه خانواده.
به سرعت از لای دست و پای بچه ها بیرون اومدم و دویدم توی اتاق. در گوشه اتاق کز کردم و ناگهان بغضم ترکید و زدم زیر گریه. با اینکه بچه ها آنقدر مرا زده بودند که همه بدنم درد می کرد ولی درد یتیمی چنان به گلویم فشار می آورد که اصلاً انگار کتکی نخورده بودم. از بدشناسی ننه مریم هم خونه نبود، رفته بود خونه همسایه ها رختشویی.
هر چه می خواستم جلوی گریه ام را بگیرم نشد که نشد. مثل باران اشک می ریختم. حتا همون روزهای اولی که پدر و مادرم مرده بودند به این شدت دلم نشکسته بود. انگاری یه دنیا غم گوشه ی دلم جای گرفته بود و هر لحظه هم زیادتر می شد. آرزو می کردم لااقل یکی از خانم های همسایه به سراغ من بیاین و مرا در آغوش بکشند و بگویند گریه نکن! اما بدبختی همه ی اونا آب شده و تو زمین رفته بودند. خلاصه آنقدر گریه کردم که دیگر بی حس و حال در گوشه اتاق از هوش رفتم و دیگر یادم نیست چه شد. »
بازپرس عینک ته استکانیش را از جلوی چشمانش برداشت و به بهانه اینکه می خواهد بینی اش را تمیز کند دستمالی از جعبه ی دستمال کاغذی بیرون کشید و قطرات اشک را از گوشه ی چشمانش پاک کرد. آه سردی کشید و پاکت سیگار را از کشوی میزش بیرون آورد. ابتدا یکی را به پاسبان قاسمی ( که بغل دست پسرک نشسته و محو گفته های او شده بود) تعارف کرد و یکی را هم برای خودش آتش زد. پک محکمی به سیگار زد و در حالی که دودش را از دو سوراخ بینی اش لوله وار بیرون می داد خطاب به پسرک گفت:
«- خوب قدرت ا... گفتی که تا کلاس ششم دبستان را خواندی و همیشه بهترین نمرات را می آوردی، حالا بطور خلاصه بقیه اش را تعریف کن...... »
- بله تا کلاس ششم دبستان وضع به همین منوال ادامه داشت و ننه مریم کار می کرد و مخارج خانه و تحصیل مرا می داد. این اواخر گاهی می گفت چشمانم درد می کند ولی اهمیتش نمی داد. تا اینکه یک روز چشمان ننه مریم شدیداً درد گرفت و مدام از آنها اشک می ریخت. ولی هنوز هم اهمیتش نمی داد. یکی دو ساعت با درد مبارزه کرد اما سرانجام بی تاب شد و درد بر او غلبه یافت.
به اصرار من راضی شد که برویم به مطب دکتر. وقتی چشم پزشک چشمان ننه را معاینه کرد گفت: خانم چقدر دیر آمده اید مدتهاست که چشمان شما آب آورده و اگر عمل نکنید خدای نخواسته.....
جمله اش را ناتمام گذاشت اما خود ننه مریم جمله دکتر را تمام کرد... «بزودی کور خواهم شد!... »
زمانی که از پزشک راجع به حق العمل سؤال کردم گفت: «نمی دونم شاید حدود دومیلیونی » بشود. با شنیدن این حرف مثل اینکه دود از سرِ من و ننه مریم بلند شد. ناچار ننه گفت: «نه آقای دکتر کی این پولارو داره؟ لطفاً یه قطره ای، دوایی، چیزی بنویسین که چشمام آبریزه نکنه همین ما را بس. »
پزشک گفت: باشه مادر من دارو می نویسم ولی دارو به اون صورت نتیجه ای نداره بالاخره چشمان شما باید عمل شود.
بله از همین جا پایه های تحصیلی و شالوده های زندگی من سست شد. ولی با هر بدبختی بود سرانجام کلاس ششم دبستان را به پایان رساندم. اما با نمرات نه چندان خوب. بدین ترتیب باز بدبختی و درماندگی به سراغ ما آمد و چشمان ننه مریم روز به روز بدتر می شد.
گواهی نامه ی ششم دبستان را گرفتم و در یک دبیرستان ثبت نام کرده و چهار پنج ماه هم دوره ی دبیرستان را طی کردم، اما انگار من دیگرآن قدرت ا... دوره ی دبستان نبودم!... همیشه سرکلاس حواسم پیش ننه مریم بود و به سوزش و درد و ریزش دائمی اشکهای او می اندیشیدم. و از اینکه سربار آن پیرزن بدبخت بودم، زجر می کشیدم. مدتی با خود مبارزه کردم که باز به درس و بحث برگردم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود و وجدانم اجازه نداد که آن پیرزن مریض کار کند و من بخورم. ناچار با دبیرستان وداع کرده و به دنبال کار روانه بازار شدم.
ننه مریم مدام مرا سرزنش می کرد و می گفت برو به درست ادامه بده اما نیرویی درونی به من اجازه نمی داد به تقاضایش پاسخ مثبت دهم.
هر روز به این مغازه و آن شرکت و آن مؤسسه مراجعه می کردم و تقاضای کار می نمودم ولی انگاری همه شان با هم ارتباط مستقیم داشتند، زیرا تمام آنها فقط همین یک جمله را می گفتند: «برو بچه جون ما برای بچه ها کاری نداریم!»
روزها و هفته ها گذشت و کاری پیدا نکردم و هر روز چشمهای ننه مریم بدتر می شد. دو مرتبه ی دیگر هم به پزشک مراجعه کردیم و دفعه ی سوم قاطعانه گفت: هر دو چشم شما پنجاه درصد بینائیش را از دست داده است، اگر تا چند روز دیگر عمل نکنید کاملاً نابینا خواهید شد.
با شنیدن این حرف بند از بندم باز شد، و مثل برق گرفته ها خشکم زد. دکتر هرگز به این صراحت نگفته بود که به زودی کور می شوید.
نگاهی به چهره ی افسرده ننه مریم انداختم، آثار غم و اندوه از دیدگانش نمودار بود. هر چه به مغزش فشار آورد چیزی برای گفتن نیافت، پنداری یه دنیا حرف بر لبانش خشکیده بود ولی این سکوتش از هزاران فحش و ناسزا تلختر بود. اگر غرورش اجازه می داد به اندازه یک کاسه اشک می ریخت و بر بنیانگذاران سرنوشت انسانها دشنام می داد. دست و پا را گرد کرده و از مطب دکتر بیرون آمدیم. اما این بار سوای دفعات قبل بود، همیشه هنگام خروج هنوز تَه دلمان آثاری از امید موج می زد، ولی این مرتبه شش دانگ وجود هر دومان را غم و اندوه گرفته بود و در ژرفنای دلمان هیچ پرنده امیدی پر نمی زد!...
وقتی به خانه رسیدیم مثل مجنون در وادی استیصال غرق بودیم و فکر تهیه دو میلیون تومان آن هم در اسرع وقت، مثل خوره وجودمان را می خراشید. آن شب لحظه ای نه من و نه ننه مریم، خواب به چشمانمان راه نیافت و همچون دیوانه ها تا صبح فکر کردیم.
مثل اینکه بعد از شنیدن گفتار دکتر ریزش اشک از چشمان ننه مریم شدیدتر شده بود مدام با دستمال چشمانش را تمیز می کرد، تا اینکه سپیده ی صبح از لابلای کوههای مشرق پیدا شد. آن شب مثل یک سال به ما نمود کرد. گاهی ننه به من می گفت «قدرت ا... چرا نمی خوابی فکرش را نکن من دیگر عمر خود را کرده ام تو به فکر فردای خودت باش» و گاهی هم من به او دلداری می دادم و می گفتم: «ناراحت نباش بالاخره خدا بزرگه خودش یه راهی پیش پایمان می گذارد. »
صبح زود من و ننه هر دو شروع کردیم به این در و آن در زدن برای تهیه پول. به یکی دو تا قرض الحسنه مراجعه کردیم ولی آن ها گفتند تقاضای شما را می گذاریم در نوبت، سه چهار ماه دیگر مراجعه کنید. از همسایه ها تقاضای کمک کردیم ولی هیچ کدامشان این مبلغ را نداشتند یا نخواستند بدهند‍!... تنها راهی که برایمان باقی مانده بود، فروش اجناس خانه بود.
بطور عادی همیشه از لحاظ اسباب و وسایل ضروری زندگی در مضیقه بودیم، تازه حالا دیگر مجبور شدیم همین امکانات کم را هم بفروشیم. دو روز تمام من و ننه مریم به این سمسار و آن مغازه و آن فروشگاه مراجعه کردیم و هر چیز با ارزشی وجود داشت به نصف وگاهی ثلث قیمت فروختیم. اما متأسفانه همه ی دارایی ما شد: چهار صد هزار تومان، و یک میلیون و ششصد هزار تومان دیگر کمبود داشتیم.
بدبختی عدم توان مالی از یک طرف و بی کاری از طرف دیگر به قلب و جان من و ننه ضربه می زد لااقل اگر کاری پیدا می کردم شاید مدتی فکر مرا اشغال می کرد و نمی گذاشت در اول نوجوانی این طور زجر بکشم. ولی پنداری طبیعت با ما سرجنگ داشت!
آن هم جنگ تن به تن! و هیچ راه فرجی هم پیدا نمی شد که نمی شد!... »
در این هنگام بازپرس که شدیداً تحت تأثیر گفته های پسرک قرار گرفته بود نگاهی به ساعتش انداخت و آنگاه دست در کشوی میز برده و سیگار دیگری بیرون آورده و یکی را آتش زد. از یک طرف با صداقتی که در گفتار پسرک می دید می خواست که داستان زندگی او را تا به آخر از زبان او بشنود و از طرف دیگر وقت بیش از این اجازه نمی داد که منتظر این پرونده شود. ناچاراً گفته های پسرک را درز گرفته و گفت:
«- بسیار خوب قدرت ا... خیلی وقتمان گرفته شد. لطفاً خیلی مختصر بگو سرانجام ننه مریم چه شد و ارتباط این قضیه با اتهامی که بر تو وارد شده چیست؟»
حدود بیست روز پیش بود که به یک سوپر مارکت در خیابان حکیم نظامی مراجعه کرده و تقاضای کار نمودم. تا اگر شد کمی پول جور کرده و با پول ننه مریم بدهیم برای عمل چشمش. ولی صاحب سوپر مثل بقیه ی صاحب کاران به من جواب منفی داد. اما من مجدداً التماس کردم و باز او گفت که برای بچه ها کاری نداریم. آن قدر به او اصرار کردم که دیگر عصبانی شد و یقه ی مرا گرفت و به خیابان پرت کرد. در این هنگام مرد میان سالی که برای خرید به سوپر مراجعه کرده بود و شاهد برخورد من و صاحب سوپر بود بطرف من آمده دست مرا گرفت و از روی زمین بلند کرد و گفت:
«ببینم پسرجان چند کلاس سواد داری؟»
گفتم: شش کلاس.
گفت: قبلاً چکار می کردی؟
گفتم: تا چند ماه پیش محصل بودم و در این چهار، پنج ماه هم به هر کجا برای کار مراجعه کردم بی فایده بود.
دستش را به عنوان راهنمایی حرکت داد و هر دو در حاشیه ی خیابان براه افتادیم. خیلی آرام و با لهجه ای خاص صحبت می کرد. مثل اینکه کلمات فارسی را به راحتی نمی توانست تکلم کند. گفت «اسم من هیندرانیگ است و دکتر دارو ساز هست. اگر موافق باشی می توانی در توزیع دارو با من همکاری کنی و در مقابل حقوق خوبی بگیری، وقتی که دیدم صاحب سوپر با تو آن طور رفتار کرد خیلی دلم برایت سوخت، ولی...
- ولی چی؟
- هیچی فقط می خواستم بگم که باید کمی هوشیار باشی آخه... .
راستی گفتی اسمت چیه؟
- قدرت اله.
بسیار خوب قدرت از فردا کار را شروع می کنیم ولی همین طور که گفتم کار ما احتیاج به هوشیاری کامل دارد. بایستی کاملاً مراقب اطراف باشی و داروها رو به مشتری بدهی.
- آقای دکتر دیگر مراقبت برای چی ؟ مگر فروختن دارو کار خلافی است؟
- نه کار خلافی نیست منتها شربتهایی که من تهیه می کنم جزو داروهای ادغام شده است و آنها می گویند شما حتماً بایستی داروخانه داشته باشی و به طور آزاد نمی توانی از این شربت ها بفروشید. تاکنون چندین مرتبه هم برای گرفتن پروانه ی تأسیس داروخانه مراجعه کرده ام ولی آن ها مالیات سنگینی از من می خواهند و من نمی توانم چنین پول هنگفتی را پرداخت نمایم، لذا مجبورم داروها را به طور غیر مستقیم بفروش رسانم. گفتم: «ببخشید دکتر این شربت هایی را که شما تهیه می کنید برای چه بیماری هایی خوب است؟» گفت: «اوه... قدرت اله کم کم داری کلافه ام می کنی، اکثر آنها داروهای اعصاب است. ضمناً برای فروختن هر بطر شربت مبلغ 100 تومان از من دریافت می کنی. خوب پس وعده ما فردا ساعت 9 صبح همین جا پهلوی آن مغازه».
چنان گرم گفتگو بودیم که اصلاً متوجه نشدم که مدتی است خیابان حکیم نظامی را پشت سرگذاشته و حالا در اواسط خیابان خاقانی هستیم. بیش از این اجازه نداد در مورد فروش شربت ها از او سؤال کنم، منم که شدیداً به پول نیاز داشتم بدون چون و چرا تقاضایش را پذیرفته و محل دقیق مغازه ای را که دکتر نشان داد به خاطر سپردم و با شور و شوق فراوان از او خداحافظی کردم.
وقتی در خانه به ننه مریم گفتم در یک داروخانه کار پیدا کردم و به زودی پول عمل چشمانت را فراهم خواهم نمود آن قدر خوشحال شد که از شوق ریزش اشکهایش دو برابر شد و چندین مرتبه دستهایش را به آسمان بلند کرد و شکر خدا نمود.
از فردا کار ما شروع شد. مشتری ها با ماشین و گاهی هم بدون ماشین به دکتر هیندرانیگ- که کمی دورتر از من در سینه کش دیوار ایستاده بود- چشمکی می زدند و او هم به من علامت می داد، آنگاه مرا سر کوچه ای نگه می داشت و بعد از ده پانزده و گاهی بیست دقیقه، با پاکت سیاه رنگی در دست، سروکله اش از ته کوچه پیدا می شد. پاکت را به دست من می داد و تا حدود نیم ساعت پیدایش نبود. من هم پاکت ها را از او گرفته و کمی دورتر از آنجا یواشکی به دست مشتری ها می دادم، و پولش را گرفته و بعد از پیدا شدن دکتر پولها را به او می دادم و در مقابل هر بطر شربت 100 تومان حقوق می گرفتم.
لامصب آنقدر بطری ها را مرتب در پاکت بسته بندی کرده بود که فقط می شد تعداد بطری ها را شمرد. همین و بس!
تا دیروز کار ما به همین طریق ادامه داشت و حدود نه صد و پنجاه هزار تومان در این مدت جمع کردم. شبها که پولها را به ننه مریم می دادم آن قدر خوشحال می شد که پنداری دنیا را به او داده اند. اگر مسأله دیروز پیش نمی آمد شاید تا دو ماه دیگر پول معالجه چشمهای ننه را فراهم می کردم، ولی دیروز... بله دیروز همه چیز به پایان رسید. حدود ساعت پنج بعد ازظهر بود که یک پژوی سفید رنگ در حاشیه خیابان توقف کرد و راننده ی آن با حرکت انگشتانش به هیندرانیگ که همیشه در بیست متری من در سینه کش دیوار می ایستاد و یا در حاشیه پیاده رو قدم می زد: گفت پنج تا. دکتر هم با حرکت سر به آنها گفت همین جا منتظر باشید، و آنگاه به من چشمکی زد که به دنبالش بروم. مثل همیشه ده بیست قدم وارد کوچه شده بودم که او در انتهای کوچه ناپدید شد و بعد از بیست دقیقه بازگشت و توی کوچه پاکت شربت ها را به من داد. درست پنج تا بطری بود. به آرامی به طرف پژوی سفید رنگ حرکت کردم و به آن نزدیک شدم، اما هنوز پاکت را به راننده آن تحویل نداده بودم که ناگهان صدای، "ایست" عظیمی مرا در جای خود میخکوب کرد. پژوی سفید رنگ چنان به سرعت فرار کرد که نزدیک بود مرا زیر چرخهایش له کند.
لحظه ای بعد نه اثری از دکتر هیندرانیگ بود و نه مشتری دارو، فقط من مانده بودم گیج و مبهوت، با پاکت شربت ها، در دست.
دقیقه ای بعد مأمورها مرا دستگیر کرده و به کلانتری بردند... فقط اطمینان دارم که از دیشب تا حالا که ننه مریم مرا ندیده همه جا را در جستجوی من زیرو رو کرده است.
«- پس این طور، خوب قدرت ا... بگو ببینم تو تاکنون مشروبات الکلی خورده ای؟»
- چی مشروبات الکلی؟ نه هرگز!
- خوب لااقل بطری مشروب دیده ای؟
- خیر قربان!
- بسیار خوب قدرت، تو می توانی خانه ی هیندرانیگ کلاهبردار و یا به قول تو دکتر هیندرانیگ را به ما نشان دهی؟
- من متأسفانه خانه او را بلد نیستم. همین طور که گفتم او مرا سر کوچه می کاشت و بعد از حدود بیست دقیقه سروکله اش از ته کوچه پیدا می شد، حتا یک مرتبه هم که او کمی دیرتر از حد معمول آمد من دنبال او در امتداد کوچه براه افتادم ولی آن کوچه در انتها به سه کوچه ی دیگر تقسیم می شد و هر کوچه، خود به کوچه های دیگری راه می یافت و دکتر از اینکه من از سر کوچه ی اصلی به داخل آمده ام خیلی ناراحت شد و گفت دیگر به هیچ وجه حق ندارم تا زمانی که او نیامده از جای خود حرکت کنم.
قبل از اینکه بازپرس سؤال دیگری مطرح کند ناگهان در اتاق بازپرسی به روی پاشنه چرخید و پیرزن حدود شصت و پنج ساله ای با چادر سیاه رنگی وارد اتاق شد و توجه همه را به خود جلب کرد.
مأمور همراه که تا این لحظه ساکت و صامت در کنار قدرت ا... نشسته و به حرفهای او گوش می داد ناگهان از جا پرید و به طرف پیرزن حرکت نمود و با صدای بلند فریاد کرد «حاج خانم چه خبره چرا در نزده وارد شدی؟ برو بیرون... »
ولی پیش از اینکه پیرزن و یا بازپرس هرگونه کلامی به زبان آورند، قدرت اله ناگهان مثل پرنده ای خود را در آغوش پیرزن جای داد و به طوری که اشک در چشمهایش حلقه زده بود ، گفت: «ننه سلام... تو اینجا چکار می کنی؟ چه طوری اینجا را پیدا کردی؟!»
پیرزن قدرت اله را با حدت هر چه تمام در بغل گرفت و با قلبی پر اندوه و چشمانی پر اشک گفت «آخ الاهی قربانت برم ننه، تو دیشب کجا بودی؟ چرا خونه نیومدی؟ منکه از غصه نزدیک بود دِق کنم. از دیشب تا حالا خوراکم فقط اشک بود و خون. همه ی کلانتری های شهر را زیر و رو کردم تا توانستم اینجا را پیدا کنم!... نکنه خدای نکرده حرفایی که پاسبان دم در می گفت حقیقت داشته باشه؟ وتو در کارهای خلاف افتاده ای؟!»
قبل از اینکه قدرت و یا مأمور همراه حرفی بزنند بازپرس به آنها نزدیک شد و پرید به میان حرفهای آن دو:
«- نه ننه، مسأله ای نبوده فقط یه سوء تفاهم کوچیک بود که برطرف شد. راستی چشماتون چطوره؟ ایشااله که خوب شده؟»
و آنگاه به قدرت اله... رو کرد و گفت:
«- خوب قدرت می بینی که ننه مریم منتظرته، پس چرا معطل هستی بزن به چاک دیگه. فقط یادت نره از این به بعد به هر کاری می خواهی دست بزنی اول خیلی روش فکر کن... .
راستی فردا یه سری به من بزن. تا با کمک تو بتوانیم آن دکتر قلابی را پیدا کنیم. خداحافظ. دست حق به همراهت.
مأمور همراه با دیدن این صحنه ی غیر متنظره گفت:
- آخه آقای بازپرس، پس آن همه مشروبات الکلی و...
- می دونم چی می خوای بگی سرکار قاسمی، مسأله ای نیست من خودم ترتیب کارها رو می دم... و دوباره به قدرت اله رو کرد:
«راستی قدرت فردا که آمدی یادم بیاور در مورد عمل چشمهای ننه مریم با بیمارستان کاشانی تماس بگیرم... خیر پیش... . »
 



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط