نویسنده: پروفسور نیل پستمن
علم گرچه به عنوان خداوند عصر جدید، خدایان گذشته را منزوی ساخته است ولی برخلاف آن خدایان، قادر به ارائه یک الگوی جهانشمول و چارچوبهای اخلاقی نبوده است. این امر، باعث شده است که زندگی بشر جدید به فقدان معنا و جهت متعالی دچار شود. فرزند علم یعنی تکنولوژی گرچه پرمدعاتر از علم در حل مشکلات بشر میباشد ولی به مراتب از آن ناتوانتر و ضعیفتر است. علاج این معضل جدی را باید در بازتفسیری نظری و عملی متون دینی [مسیحیت] جستوجو کرد، چراکه خصلت معنابخشی به زندگی را صرفاً از این ناحیه میتوان دریافت کرد..
معضلات معنوی بنیادین ما که در عصر تکنولوژی زندگی میکنیم، چندین سال قبل در نوشتهی پیشگویانانهی اِدنا اس. تی وینسنت میلادی در کتاب ادبی وی (مرد شکارچی) ذیل عنوان «چه طعمهای؟» بدین شکل بیان شده است:
«در این دوران استثنایی و در لحظات تیره و تار آن، سیلاب برقآسای واقعیات از آسمان در حال ریزش است و … آنها بدون تردید دروغ میگویند. حکمت، برای علاج بیماری سرگشتگی و حیرت روزانهی ما کافی است؛ گرچه هیچ دستگاه بافندهای برای بافتن لباس وجود ندارد».
چیزی که میلاری در اینجا از آن سخن میگوید، یک پارادوکس بزرگ است. در ابتدای قرن نوزدهم، خلاقیت بشری متوجه معضلاتی از این قبیل بود که: چگونه میتوان کمبود اطلاعات را برطرف کرد، چگونه میتوان بر محدودیتهای فضا، زمان و شرایط غلبه کرد؛ به عنوان مثال، در ابتدای قرن نوزدهم، سرعت انتقال یک پیام به اندازه سرعت انسان بود. شیوهی بیان رسمیت یافته بین مردم، که پیامها را بر آن اساس مرتب میکردند، کتبی و شفاهی بود و از این رو بسیاری از مردم، دسترسی به دانش در حال توسعهای که در هر حوزهای در حال تولید بود نداشتند؛ لذا بدین جهت ما با شور و حرارت زیادی به این معضلات حمله کردیم و به طرز چشمگیر و خارقالعادهای بر آنها پیروز شدیم.
در قرن نوزدهم جهان را به وسیله تکنولوژی بازسازی کردیم و در نتیجه، سیلاب برقآسایی از واقعیات نظیر تلگراف، عکاسی، ماشین چاپ، تلفن، ماشین تحریر، گرامافون، کابلهای برق و تلفن در دو سوی اقیانوس اطلس، امواج رادیویی، فیلمها اشعه ایکس، کامپیوتر، مجلات و آژانسهای تبلیغاتی و بوروکراسی مدرن به شکل افسارگسیختهای رها شد. ما مقابله با معضل کمبود اطلاعات را تا نیمه اول قرن بیستم ادامه دادیم و بالاخره زمانی که یک رشته اختراعات مهم دیگر را اضافه کردیم، امر مشقتآور کمبود اطلاعات برای همیشه رفع شد.
ممکن است به خاطر نائل شدن به چنین دستآوردی، به خودمان مباهات کنیم، ولی میبایست در این مطلب که مشکلات اطلاعاتی را حل کردهایم، اندکی تأمل کنیم؛ چون معضلات جدیدی به وجود آوردهایم که در گذشته اصلاً شناخته شده نبودند. این معضلات عبارتند از: اشباع بیش از حد، ازهم گسیختگی و فقدان هدف اطلاعات. سیل اطلاعات توسط میلیونها منبع در سراسر جهان، نظیر تمام سیستمهای ارتباطی و رسانهای، امواج نوری و رادیویی، لوحهای فشرده، بانکهای کامپیوتری، سیمهای تلفن، کابلهای تلویزیون، ماهوارهها و ماشینهای چاپ، در حال ریزش است. با ظهور اشکال گوناگون ذخیرهسازی اطلاعات (بر روی صفحه کاغذ، ویدئو، نوار کاست، دیسکها، فیلم و تراشههای سیسلیکون) توان بازیابی اطلاعات، به مراتب بیش از حد انتظار شده است، اما مثل شاگرد تازه کار یک ساحر، چنان در جریان اطلاعات غوطهور شدهایم که حتی جاروی سحرآمیزی هم که ما را نجات دهد، وجود ندارد.
پیوند بین غایت انسان و اطلاعات قطع شده است. اطلاعات، هماکنون به صورت کالایی درآمده است که خرید و فروش میشود و به شکل بیهدفی در گردش است، چه کسی جویای آن باشد و چه نباشد. چون فاقد جهت مشخصی است، علیرغم ظرفیت فوقالعاده و سرعت بالای آن، رابطهاش با معنا و محتوا قطع شده است. جریان اطلاعات آشکارا به شکل ازهم گسیختهای در حال حرکت است و همانطور که میلاری میگوید، ما فاقد دستگاه بافندگی مخصوصی هستیم که تمام این اطلاعات را به شکل پارچهای بافته شده دربیاورد. هیچ «روایت» متعالی که به عنوان راهنمای اخلاقی بتواند غایت اجتماعی و اقتصادی هوشمندانهای را برای ما ترسیم کند، وجود ندارد و هیچ کس نیست تا آنچه را که نیاز داریم و چیزهایی را که نیازی به دانستن آن نیست، به ما بگوید.
حتی بدون چنین روایتی، ما بدین نکته پی بردهایم که اطلاعات، هیچ ارتباطی با معضلات مهم زندگی ما ندارد. اگر کودکان قحطیزده در سومالی و یا جای دیگر گرسنه هستند، این امر هیچ ربطی به کمبود اطلاعات ندارد. اگر اقیانوسها آلوده شدهاند، هیچ ربطی به کمبود اطلاعات ندارد. اگر کودکان به شکل نامناسبی تربیت میشوند نیز ربطی به کمبود اطلاعات ندارد. قطعاً اگر ما در انجام موفقیتآمیز اموری که به ما مربوط میشوند ناکام شدهایم، این امر هیچ ربطی با کمبود اطلاعات ندارد.
چیزی که ما امروزه با آن مواجه هستیم، گروهی از پندارهای غلط و واهی است که معتقد است نوآوری تکنولوژیکی همان پیشرفت انسان است. این امر باعث تقویت این تصور غلط شده است که مصائب و شکستهای ما ناشی از کمبود اطلاعات است. در نتیجه، عمیقترین پندار باطل شکل میگیرد که: زندگی ما بدون دستگاه بافندهای یا بهتر بگویم بدون یک روایت متعالی که بتواند آن را به شکل یک مجموعه به هم تنبیده دربیاورد، ممکن و شدنی است.
من واژه روایت را مترادف با «خدا» در نظر میگیرم؛ بدین علت که این کلمه، ترکیب و یا تصویر ثابتی را به ذهن متبادر میکند. اثر چنین ترکیب و تصویری این است که ذهن شخص را به سمت ایده خاصی سوق میدهد. مراد من از این ایده، بیشتر یک داستان و ماجرا است. البته نه هر داستانی، بلکه داستانی که با ما از مبادی نخستین سخن بگوید و چشمانداز دلخواه ما را در آینده به تصویر بکشد. داستانی که برای ما آرمانهایی را ترسیم، اصولی را برای هدایت تجویز و منبعی را برای اعمال اقتدار ما فراهم کند و مهمتر از همه، به ما توان درک [چگونگی] بقا و غایات را بدهد. مراد من در استفاده از کلمه خداوند، در حقیقت همان روایت کلان است که به اندازه کافی دارای اعتبار، پیچیدگی و قدرت نمادین باشد تا بتواند زندگی فرد را براساس آن سازماندهی کند. من این واژه را با استفاده از نگرش آرتور کوستلر در عنوان کتابش در باب دغلکاری و ناکامی کمونیزم تحت عنوان «خدایی که شکست خورد» نامگذاری کرد، استفاده میکنم. وی میخواست نشان دهد که کمونیزم صرفاً تجربهای در عرصه حکومت و یا زندگی اجتماعی و حتی محدودتر از آن، یک تئوری اقتصادی نیست، بلکه روایت جامعی است از این که جهان به چه شباهت دارد و امور میبایست به چه نحوی پیش بروند. همچنین وی به دنبال آن بود که نشان دهد علیرغم اهانت کمونیزم به روایتهای مذهبی سنتی، خودش بر جزمها و اعتقادات خاصی تکیه زده است. یقیناً کمونیزم مفهوم خاص خود را از کفر و بدعت داشت و روش نامتعارف و ظالمانهای را در طرد و تکفیر اعمال میکرد.
در طی قرون متمادی، شریک مناسبی برای خداوند وجود نداشته است. شاید ما بتوانیم چارلز داروین را آغازگر تهاجم بزرگی بنامیم که براساس آن [نظریهی تکامل]: ما فرزند خدا نیستیم، بلکه فرزند میمونها هستیم. کارل مارکس از داروین خواسته بود مقدمهای بر کتاب «سرمایه»اش بنویسد و خداوند ناسیونالیزم را با ارئه تئوری و مثالهای متعددی مبنی بر اینکه چگونه طبقه کارگر توسط سرمایهداران ظالم، فریب میخورند، از بین ببرد. زیگموند فروید به آرامی در مطب شخصیاش تلاش میکرد که به قویترین شریک خدا تبدیل شود. وی سعی میکرد نشان دهد که خدای بزرگ عقل که اقتدارش در عصر روشنگری به رسمیت شناخته شده بود، در حقیقت دغلکار بزرگی است که به طور وسیعی در خدمت عقلانیسازی و پنهانسازی بخش اعظمی از سیطره امیال دوران کودکی میباشد. اضافه بر این، وی ماجرای پاکدامنی کودکان را نیز تباه ساخت و در حالی که سعی میکرد نشان دهد موسی یک یهودی نبود، استدلال میکرد که اعتقاد ما به خدایان به خاطر توهمهای ذهنی و کودکانه است.
حتی فرد ملاحظهکاری نظیر آلبرت انیشتین نیز در این سرخوردگی فراگیر سهیم شد. مقالات بنیادی وی، نهایتاً بدین ایده منجر شد که ما اشیاء را نه آن طور که هستند، بلکه آنگونه که ما هستیم میبینیم. قدیمیترین پیشفرض این اصل مسلم که «هر آن چه را میبینی بپذیر»، به ورطهی نابودی افتاد و طرف مقابل آن، که «هرچه را باور داری، میبینی» نهایتاً درست و حقیقی از کار درآمد. علاوه بر این، پیروان انیشتین با اعتقاد به این که این امر برای آنها ثابت شده است، نتیجه گرفتند که معرفت نهایی همواره غیریقینی است. براساس نگرش آنها، تلاشهای ما اصلاً نمیتواند منجر به شناخت قطعی پدیدهها گردد و این امر نه به خاطر فقدان دانش ما و همچنین نه به خاطر این که ما محصور در حیطه پروتوپلاسم هستیم، بلکه بدین علت است که جهان، طبعی زشت و نامطلوب دارد.
امری که در این میان عجیب است، این است که هر کدام از این افراد علیرغم تفاوت شخصیتی، در نظر داشت که مبنایی محکمتر و انسانیتر برای عقاید ما فراهم کند، ولی در این میان، بشر به خاطر آنچه که از دست داده است، دچار ناکامی شده است. نیچه قبل از ابتلا به جنون گفت خدا مرده است. البته اگر منظور وی این بود که خدایان همگی مردهاند، دچار خطا شده است؛ چراکه در این قرن، خداوندان جدید حمله شتابزدهای را به جایگاه خداوند سنتی آغاز کردهاند؛ اگرچه غالب آنها توان ادامه آن را ندارند.
به عنوان مثال، خدایان جدید عبارتند از: خداوندان کمونیزم، نازیسم و فاشیزم. کمونیزم مدعی بود که نمایندگی کل جریان را بر عهده دارد و میتواند تا پیروزی نهایی، طبقه کارگر برای مبارزه به کار گرفته شود. [ولی] تقریباً به طرز ناگهانی و شوکآوری و بدون اظهار تأسف کسی، در زیر انبوهی از قلوهسنگهای ریخته شده در اطراف دیوار برلین به پایان رسید و طبقه کارگر را با این تحیر تنها گذاشت که آیا تاریخ هم مانند نظام عالم، دارای سرشت خبیث و شروری است؟ دروغ بزرگ هیتلر حتی در مقایسه با اولی، دوام کمتری داشت. او پیشبینی میکرد که رایش سوم، هزاران سال دوام خواهد داشت و حتی ممکن است که از خود تاریخ نیز طولانیتر شود. ماجرای او با یک آتشبازی عظیم شروع شد؛ این آتشبازی بیشتر از دوازده سال دوام نیاورد و هم در برلین و هم در آتش، بدن خدای آن به حدی مثله شده بود که دیگر قادر به تشخیص آن نبودند. در مورد فاشیزم، ممکن است بگویم که هنوز به ساعتهای پایانی عمرش نرسیده است و در اینجا و آنجا حضور دارد، ولی با این وجود، تبدیل به قصهای شده است که دیگر ارزش بیان ندارد و در موقعیتها و شرایطی که ابراز وجود میکند، مردم به آن اعتقادی ندارند و از آن رنج میبرند.
آیا بعد از این، خدواند سکولار دیگری باقی مانده است که مورد اعتقاد باشد؟ البته که چنین است و آن روایت کلانی است که اصطلاحاً علم استقرایی خوانده میشود.
نکته جالب توجه این است که اولین داستانسرایان این خداوند نظیر دکارت، بیکن، گالیله، کپلر و نیوتن، این داستان را نه تنها جایگزینی برای روایت کلان مسیحی و یهودی در نظر نمیگرفتند، بلکه حتی ـ به زعم خود ـ آن را توسعه میدادند. در واقع، عصر فراگیر علم عمدتاً با این نگرش رشد کرد که خداوند مورد اعتقاد و باور آنها یک علمگرا و تکنسین است و از این رو او از شهروندانی رضایت دارد که خودشان را درگیر یک چنین اقدام مهمی کردهاند. اریک هوفر در کتاب «به خاطر تمام آن چیزهایی که میدانیم» نوشت: «یکی از دلایل عدم توسعه سایر تمدنها ـ علیرغم فن و مهارتشان ـ در عصر ماشین، این بود که آنها فاقد خداوندی بودند که به راحتی بتواند به یک مهندس قدرتمند تمام عیار تبدیل شود. اگر یهوهی بزرگ نبود که در روزگاران سابق چنین کارهای عظیمی را انجام دهد، آیا در عصر ماشین، برای ما مشوقی برای رسیدن و انجام چنین اموری باقی میماند؟» گالیله، کپلر و نیوتن عمدتاً پذیرفته بودند و چنین تصور میکردند که خداوند مانند آنها یک ساعتساز و ریاضیدان بزرگ است.
در هر صورت شکی نیست که در ابتدای شروع عصر علم، پایهگذاران آنها به روایت فراگیر و جامعی اعتقاد داشتند و اکتشافات آنها به منزله اطلاعاتی از خدای یهودی ـ مسیحی در نظر گرفته میشد.
این داستان به گونهای است که جایگاه بالایی برای عقل بشری قائل است و نقدگرایی را در مرتبهای بالاتر از ایمان مینشاند و صلاحیت وحی را به عنوان یکی از منابع معرفت نادیده میگیرد. البته روایتهای کلان علم و دین، در این ایده که «نظم بر جهان حکومت میکند»، مشترک هستند. این امر، پیشفرض بنیادی تمام روایتهای مهم میباشد. در واقع، حتی علم نیز دارای تفسیر خاصی از مفهوم ذهنی خداوند است.
همان طور که برتراند راسل سابقاً مطرح کرد که در صورت وجود خدواند، این مسأله به شکل یک معادله دیفرانسیل قابل طرح است. احتمالاً کپلر نیز در باب این موضوع، همین گونه فکر میکرد. در هر صورت تأثیر خداوند قدرتمند علم، به مراتب نتیجه بخشتر از خدای گریه و استغاثه است، حتی از آن چیزی که بیکن نیز میتوانست تصور کند، موثرتر بوده است. این نظریات، قابلیت اثبات دارند و در حال رشد روزافزون هستند. اشکالات آن، قابل اصلاح و نتایج آن کاربردی است. این خدای علم بود که انسان را به ماه فرستاد و مردم را در برابر امراض مسری واکسینه کرد. این خدای علم است که تصاویر را از طریق فضای بیکران منتقل میکند و ما میتوانیم آنها را در اطاق نشیمن ببینیم. به همین خاطر، عدهای میگویند خدای علم، کنترل و قدرت بیشتری به مردم در مقایسه با سایر خدایان گذشته میدهد؛ گرچه در نهایت، آن پاسخهایی را که بسیاری از ما انسانها بدان نیاز داریم، به ما ارائه نمیدهد. [به عنوان مثال] حداقل میتوان گفت که حکایت علم از مبدأ و غایت ما رضایتبخش نیست. علم در پاسخ به این سوال که آغاز خلقت چگونه بوده است؟ احتمال تصادفی بودن آن را مطرح میکند و در جواب این سوال که سرانجام عالم چه خواهد شد؟ باز هم پای یک حادثه و اتفاق را به میان میکشد. از نظر بسیاری از مردم، حیات تصادفی، ارزش زیستن ندارد. علاوه بر این، خداوند علم برای این سوال که ما چرا در این جهان هستیم؟ و یا چه دستورالعملهای اخلاقیای میتوانی به ما بدهی؟، هیچ پاسخی ندارد و کماکان سکوتش را ادامه میدهد.
در همین راستا، رقیب دیگری هم وجود دارد و آن، خدای تکنولوژی است که مولود خدای علم میباشد. تکنولوژی، داستان شگفتآور و پرقدرتی است. این خدا با صراحتی بیشتر از والدش، به ما دورنمایی از بهشت را عرضه میکند. در حالی که خداوند علم با ما در مورد دانش و قدرت سخن میگفت، خداوند تکنولوژی تنها از قدرت سخن میگوید و این بشارت مسیحیت را که بهشت، پاداش نیکوکاران بعد از مرگ میباشد، رد میکند و رفاه شخصی، بازدهی و خوشبختی را در این دنیا و همین حالا عرضه میکند و منفعت آن ـ مانند آن چیزی که در مسیحیت مطرح میشود ـ برای همگان چه فقیر و چه غنی، یکسان ارائه میشود. سابقه توفیقات وی، بدون شک، فوقالعاده بوده است. این موفقیت از جهتی بدین علت است که تکنولوژی، خدایی سختگیر و کاملاً انعطافناپذیر است. اولین دستورالعمل آشنای وی از این قرار است:
«شما نباید خداوندی قبل از من در نظر گرفته باشید». این بدان معنا است که کسانی که از وی تبعیت میکنند، لازم است نیازها و انگیزههای خودشان را بر حسب اقتضائات تکنولوژی سامان بدهند و الزامات هیچ خداوند دیگری نمیبایست با دخالت، مانعتراشی و حداقل با ابراز مخالفت با سیطره تکنولوژی، موجب اخلال شود، گرچه میدانیم هر روز تأییداتی را برای این نگرشمان دریافت میکنیم که تکنولوژی، خداوندی دروغین است. تکنولوژی خدایی است که با ما در مورد قدرت سخن میگوید، نه محدودیتها؛ در مورد مالکیت سخن میگوید، نه سرپرستی؛ صرفاً از حقوق سخن میگوید، نه مسوولیتها و در مورد توسعه قدرت خویش سخن میگوید، نه از تواضع و خشوع.
عدهای در مورد زبان و مفروضات خدای بزرگ تکنولوژی مرددند و کسانی نیز مایل به پذیرش خدای تکنولوژی هستند. گروه اول به طرز بیهودهای به عنوان شورشیان مرتجع محکوم شدهاند. به خصوص اینکه، این دو گروه صرفاً از خدایانی متفاوت سخن میگویند. ماکس فریش که خطر ارتداد را پذیرفته است، چنین اظهار میدارد که تکنولوژی، مهارتی است برای مرتب ساختن جهانی که به تجربه ما در نمیآید. در هر صورت، خدای تکنولوژی انسان را در اسارت خود دارد و هیچ پاسخ عمیقی که به راحتی درک شود، برای اموری که به طور فزایندهای وجود دارد، ارائه نداده است. ما هیچ دستگاه بافندهای نداریم تا لباسی را برای قامت زندگی ما تدارک ببیند. درباره این مسأله، زمانی واسلاهاول کنگره ایالات متحده را مخاطب قرار داد و گفت: ما نیازمند داستانی هستیم که به ما کمک کند که [حداقل] درکی اعتباری از عدالت داشته باشیم، توان مشاهده اموری نظیر چیزی که دیگران میبینند را داشته باشیم و قابلیت پذیرش مسوولیت متعالی [و همچنین] عقل با شاخصههایی چون شجاعت، همدردی و ایمان را داشته باشیم.
من معتقدم که ما درست همین الان در برههی ویژهای از زمان زندگی میکنیم: در تاریکی، در حالی که همه امور پیرامون ما در تحول است و ما قادر به دیدن راهی که میپیماییم و راهی که میبایست برویم، نیستیم. روش تفسیر ما برای خودمان به اندازهای بزرگ نیست که با جهانی که توسط تکنولوژی به طور تناقضآمیزی کوچک شده و از طرفی بزرگتر از آن است که به کنترل ما دربیاید، مناسب باشد. ما نیازمند یک تفسیر وسیعتر از گذشته انسان و از روابطمان با یکدیگر، جهان و خداوند هستیم. ما نیازمند بیان مجددی از تفاسیر قدیمی هستیم که بسیاری از حقایق را دربر بگیرد و به ما اجازه تحول و پیشرفت را بدهد.
تلاش ما برای فهم مجدد اوضاع متحول و جدید، نه تنها آزمونی برای سنجش خرد ما بلکه برای سنجش ایمان ما است.
منبع: سایت باشگاه اندیشه
معضلات معنوی بنیادین ما که در عصر تکنولوژی زندگی میکنیم، چندین سال قبل در نوشتهی پیشگویانانهی اِدنا اس. تی وینسنت میلادی در کتاب ادبی وی (مرد شکارچی) ذیل عنوان «چه طعمهای؟» بدین شکل بیان شده است:
«در این دوران استثنایی و در لحظات تیره و تار آن، سیلاب برقآسای واقعیات از آسمان در حال ریزش است و … آنها بدون تردید دروغ میگویند. حکمت، برای علاج بیماری سرگشتگی و حیرت روزانهی ما کافی است؛ گرچه هیچ دستگاه بافندهای برای بافتن لباس وجود ندارد».
چیزی که میلاری در اینجا از آن سخن میگوید، یک پارادوکس بزرگ است. در ابتدای قرن نوزدهم، خلاقیت بشری متوجه معضلاتی از این قبیل بود که: چگونه میتوان کمبود اطلاعات را برطرف کرد، چگونه میتوان بر محدودیتهای فضا، زمان و شرایط غلبه کرد؛ به عنوان مثال، در ابتدای قرن نوزدهم، سرعت انتقال یک پیام به اندازه سرعت انسان بود. شیوهی بیان رسمیت یافته بین مردم، که پیامها را بر آن اساس مرتب میکردند، کتبی و شفاهی بود و از این رو بسیاری از مردم، دسترسی به دانش در حال توسعهای که در هر حوزهای در حال تولید بود نداشتند؛ لذا بدین جهت ما با شور و حرارت زیادی به این معضلات حمله کردیم و به طرز چشمگیر و خارقالعادهای بر آنها پیروز شدیم.
در قرن نوزدهم جهان را به وسیله تکنولوژی بازسازی کردیم و در نتیجه، سیلاب برقآسایی از واقعیات نظیر تلگراف، عکاسی، ماشین چاپ، تلفن، ماشین تحریر، گرامافون، کابلهای برق و تلفن در دو سوی اقیانوس اطلس، امواج رادیویی، فیلمها اشعه ایکس، کامپیوتر، مجلات و آژانسهای تبلیغاتی و بوروکراسی مدرن به شکل افسارگسیختهای رها شد. ما مقابله با معضل کمبود اطلاعات را تا نیمه اول قرن بیستم ادامه دادیم و بالاخره زمانی که یک رشته اختراعات مهم دیگر را اضافه کردیم، امر مشقتآور کمبود اطلاعات برای همیشه رفع شد.
ممکن است به خاطر نائل شدن به چنین دستآوردی، به خودمان مباهات کنیم، ولی میبایست در این مطلب که مشکلات اطلاعاتی را حل کردهایم، اندکی تأمل کنیم؛ چون معضلات جدیدی به وجود آوردهایم که در گذشته اصلاً شناخته شده نبودند. این معضلات عبارتند از: اشباع بیش از حد، ازهم گسیختگی و فقدان هدف اطلاعات. سیل اطلاعات توسط میلیونها منبع در سراسر جهان، نظیر تمام سیستمهای ارتباطی و رسانهای، امواج نوری و رادیویی، لوحهای فشرده، بانکهای کامپیوتری، سیمهای تلفن، کابلهای تلویزیون، ماهوارهها و ماشینهای چاپ، در حال ریزش است. با ظهور اشکال گوناگون ذخیرهسازی اطلاعات (بر روی صفحه کاغذ، ویدئو، نوار کاست، دیسکها، فیلم و تراشههای سیسلیکون) توان بازیابی اطلاعات، به مراتب بیش از حد انتظار شده است، اما مثل شاگرد تازه کار یک ساحر، چنان در جریان اطلاعات غوطهور شدهایم که حتی جاروی سحرآمیزی هم که ما را نجات دهد، وجود ندارد.
پیوند بین غایت انسان و اطلاعات قطع شده است. اطلاعات، هماکنون به صورت کالایی درآمده است که خرید و فروش میشود و به شکل بیهدفی در گردش است، چه کسی جویای آن باشد و چه نباشد. چون فاقد جهت مشخصی است، علیرغم ظرفیت فوقالعاده و سرعت بالای آن، رابطهاش با معنا و محتوا قطع شده است. جریان اطلاعات آشکارا به شکل ازهم گسیختهای در حال حرکت است و همانطور که میلاری میگوید، ما فاقد دستگاه بافندگی مخصوصی هستیم که تمام این اطلاعات را به شکل پارچهای بافته شده دربیاورد. هیچ «روایت» متعالی که به عنوان راهنمای اخلاقی بتواند غایت اجتماعی و اقتصادی هوشمندانهای را برای ما ترسیم کند، وجود ندارد و هیچ کس نیست تا آنچه را که نیاز داریم و چیزهایی را که نیازی به دانستن آن نیست، به ما بگوید.
حتی بدون چنین روایتی، ما بدین نکته پی بردهایم که اطلاعات، هیچ ارتباطی با معضلات مهم زندگی ما ندارد. اگر کودکان قحطیزده در سومالی و یا جای دیگر گرسنه هستند، این امر هیچ ربطی به کمبود اطلاعات ندارد. اگر اقیانوسها آلوده شدهاند، هیچ ربطی به کمبود اطلاعات ندارد. اگر کودکان به شکل نامناسبی تربیت میشوند نیز ربطی به کمبود اطلاعات ندارد. قطعاً اگر ما در انجام موفقیتآمیز اموری که به ما مربوط میشوند ناکام شدهایم، این امر هیچ ربطی با کمبود اطلاعات ندارد.
چیزی که ما امروزه با آن مواجه هستیم، گروهی از پندارهای غلط و واهی است که معتقد است نوآوری تکنولوژیکی همان پیشرفت انسان است. این امر باعث تقویت این تصور غلط شده است که مصائب و شکستهای ما ناشی از کمبود اطلاعات است. در نتیجه، عمیقترین پندار باطل شکل میگیرد که: زندگی ما بدون دستگاه بافندهای یا بهتر بگویم بدون یک روایت متعالی که بتواند آن را به شکل یک مجموعه به هم تنبیده دربیاورد، ممکن و شدنی است.
من واژه روایت را مترادف با «خدا» در نظر میگیرم؛ بدین علت که این کلمه، ترکیب و یا تصویر ثابتی را به ذهن متبادر میکند. اثر چنین ترکیب و تصویری این است که ذهن شخص را به سمت ایده خاصی سوق میدهد. مراد من از این ایده، بیشتر یک داستان و ماجرا است. البته نه هر داستانی، بلکه داستانی که با ما از مبادی نخستین سخن بگوید و چشمانداز دلخواه ما را در آینده به تصویر بکشد. داستانی که برای ما آرمانهایی را ترسیم، اصولی را برای هدایت تجویز و منبعی را برای اعمال اقتدار ما فراهم کند و مهمتر از همه، به ما توان درک [چگونگی] بقا و غایات را بدهد. مراد من در استفاده از کلمه خداوند، در حقیقت همان روایت کلان است که به اندازه کافی دارای اعتبار، پیچیدگی و قدرت نمادین باشد تا بتواند زندگی فرد را براساس آن سازماندهی کند. من این واژه را با استفاده از نگرش آرتور کوستلر در عنوان کتابش در باب دغلکاری و ناکامی کمونیزم تحت عنوان «خدایی که شکست خورد» نامگذاری کرد، استفاده میکنم. وی میخواست نشان دهد که کمونیزم صرفاً تجربهای در عرصه حکومت و یا زندگی اجتماعی و حتی محدودتر از آن، یک تئوری اقتصادی نیست، بلکه روایت جامعی است از این که جهان به چه شباهت دارد و امور میبایست به چه نحوی پیش بروند. همچنین وی به دنبال آن بود که نشان دهد علیرغم اهانت کمونیزم به روایتهای مذهبی سنتی، خودش بر جزمها و اعتقادات خاصی تکیه زده است. یقیناً کمونیزم مفهوم خاص خود را از کفر و بدعت داشت و روش نامتعارف و ظالمانهای را در طرد و تکفیر اعمال میکرد.
در طی قرون متمادی، شریک مناسبی برای خداوند وجود نداشته است. شاید ما بتوانیم چارلز داروین را آغازگر تهاجم بزرگی بنامیم که براساس آن [نظریهی تکامل]: ما فرزند خدا نیستیم، بلکه فرزند میمونها هستیم. کارل مارکس از داروین خواسته بود مقدمهای بر کتاب «سرمایه»اش بنویسد و خداوند ناسیونالیزم را با ارئه تئوری و مثالهای متعددی مبنی بر اینکه چگونه طبقه کارگر توسط سرمایهداران ظالم، فریب میخورند، از بین ببرد. زیگموند فروید به آرامی در مطب شخصیاش تلاش میکرد که به قویترین شریک خدا تبدیل شود. وی سعی میکرد نشان دهد که خدای بزرگ عقل که اقتدارش در عصر روشنگری به رسمیت شناخته شده بود، در حقیقت دغلکار بزرگی است که به طور وسیعی در خدمت عقلانیسازی و پنهانسازی بخش اعظمی از سیطره امیال دوران کودکی میباشد. اضافه بر این، وی ماجرای پاکدامنی کودکان را نیز تباه ساخت و در حالی که سعی میکرد نشان دهد موسی یک یهودی نبود، استدلال میکرد که اعتقاد ما به خدایان به خاطر توهمهای ذهنی و کودکانه است.
حتی فرد ملاحظهکاری نظیر آلبرت انیشتین نیز در این سرخوردگی فراگیر سهیم شد. مقالات بنیادی وی، نهایتاً بدین ایده منجر شد که ما اشیاء را نه آن طور که هستند، بلکه آنگونه که ما هستیم میبینیم. قدیمیترین پیشفرض این اصل مسلم که «هر آن چه را میبینی بپذیر»، به ورطهی نابودی افتاد و طرف مقابل آن، که «هرچه را باور داری، میبینی» نهایتاً درست و حقیقی از کار درآمد. علاوه بر این، پیروان انیشتین با اعتقاد به این که این امر برای آنها ثابت شده است، نتیجه گرفتند که معرفت نهایی همواره غیریقینی است. براساس نگرش آنها، تلاشهای ما اصلاً نمیتواند منجر به شناخت قطعی پدیدهها گردد و این امر نه به خاطر فقدان دانش ما و همچنین نه به خاطر این که ما محصور در حیطه پروتوپلاسم هستیم، بلکه بدین علت است که جهان، طبعی زشت و نامطلوب دارد.
امری که در این میان عجیب است، این است که هر کدام از این افراد علیرغم تفاوت شخصیتی، در نظر داشت که مبنایی محکمتر و انسانیتر برای عقاید ما فراهم کند، ولی در این میان، بشر به خاطر آنچه که از دست داده است، دچار ناکامی شده است. نیچه قبل از ابتلا به جنون گفت خدا مرده است. البته اگر منظور وی این بود که خدایان همگی مردهاند، دچار خطا شده است؛ چراکه در این قرن، خداوندان جدید حمله شتابزدهای را به جایگاه خداوند سنتی آغاز کردهاند؛ اگرچه غالب آنها توان ادامه آن را ندارند.
به عنوان مثال، خدایان جدید عبارتند از: خداوندان کمونیزم، نازیسم و فاشیزم. کمونیزم مدعی بود که نمایندگی کل جریان را بر عهده دارد و میتواند تا پیروزی نهایی، طبقه کارگر برای مبارزه به کار گرفته شود. [ولی] تقریباً به طرز ناگهانی و شوکآوری و بدون اظهار تأسف کسی، در زیر انبوهی از قلوهسنگهای ریخته شده در اطراف دیوار برلین به پایان رسید و طبقه کارگر را با این تحیر تنها گذاشت که آیا تاریخ هم مانند نظام عالم، دارای سرشت خبیث و شروری است؟ دروغ بزرگ هیتلر حتی در مقایسه با اولی، دوام کمتری داشت. او پیشبینی میکرد که رایش سوم، هزاران سال دوام خواهد داشت و حتی ممکن است که از خود تاریخ نیز طولانیتر شود. ماجرای او با یک آتشبازی عظیم شروع شد؛ این آتشبازی بیشتر از دوازده سال دوام نیاورد و هم در برلین و هم در آتش، بدن خدای آن به حدی مثله شده بود که دیگر قادر به تشخیص آن نبودند. در مورد فاشیزم، ممکن است بگویم که هنوز به ساعتهای پایانی عمرش نرسیده است و در اینجا و آنجا حضور دارد، ولی با این وجود، تبدیل به قصهای شده است که دیگر ارزش بیان ندارد و در موقعیتها و شرایطی که ابراز وجود میکند، مردم به آن اعتقادی ندارند و از آن رنج میبرند.
آیا بعد از این، خدواند سکولار دیگری باقی مانده است که مورد اعتقاد باشد؟ البته که چنین است و آن روایت کلانی است که اصطلاحاً علم استقرایی خوانده میشود.
نکته جالب توجه این است که اولین داستانسرایان این خداوند نظیر دکارت، بیکن، گالیله، کپلر و نیوتن، این داستان را نه تنها جایگزینی برای روایت کلان مسیحی و یهودی در نظر نمیگرفتند، بلکه حتی ـ به زعم خود ـ آن را توسعه میدادند. در واقع، عصر فراگیر علم عمدتاً با این نگرش رشد کرد که خداوند مورد اعتقاد و باور آنها یک علمگرا و تکنسین است و از این رو او از شهروندانی رضایت دارد که خودشان را درگیر یک چنین اقدام مهمی کردهاند. اریک هوفر در کتاب «به خاطر تمام آن چیزهایی که میدانیم» نوشت: «یکی از دلایل عدم توسعه سایر تمدنها ـ علیرغم فن و مهارتشان ـ در عصر ماشین، این بود که آنها فاقد خداوندی بودند که به راحتی بتواند به یک مهندس قدرتمند تمام عیار تبدیل شود. اگر یهوهی بزرگ نبود که در روزگاران سابق چنین کارهای عظیمی را انجام دهد، آیا در عصر ماشین، برای ما مشوقی برای رسیدن و انجام چنین اموری باقی میماند؟» گالیله، کپلر و نیوتن عمدتاً پذیرفته بودند و چنین تصور میکردند که خداوند مانند آنها یک ساعتساز و ریاضیدان بزرگ است.
در هر صورت شکی نیست که در ابتدای شروع عصر علم، پایهگذاران آنها به روایت فراگیر و جامعی اعتقاد داشتند و اکتشافات آنها به منزله اطلاعاتی از خدای یهودی ـ مسیحی در نظر گرفته میشد.
این داستان به گونهای است که جایگاه بالایی برای عقل بشری قائل است و نقدگرایی را در مرتبهای بالاتر از ایمان مینشاند و صلاحیت وحی را به عنوان یکی از منابع معرفت نادیده میگیرد. البته روایتهای کلان علم و دین، در این ایده که «نظم بر جهان حکومت میکند»، مشترک هستند. این امر، پیشفرض بنیادی تمام روایتهای مهم میباشد. در واقع، حتی علم نیز دارای تفسیر خاصی از مفهوم ذهنی خداوند است.
همان طور که برتراند راسل سابقاً مطرح کرد که در صورت وجود خدواند، این مسأله به شکل یک معادله دیفرانسیل قابل طرح است. احتمالاً کپلر نیز در باب این موضوع، همین گونه فکر میکرد. در هر صورت تأثیر خداوند قدرتمند علم، به مراتب نتیجه بخشتر از خدای گریه و استغاثه است، حتی از آن چیزی که بیکن نیز میتوانست تصور کند، موثرتر بوده است. این نظریات، قابلیت اثبات دارند و در حال رشد روزافزون هستند. اشکالات آن، قابل اصلاح و نتایج آن کاربردی است. این خدای علم بود که انسان را به ماه فرستاد و مردم را در برابر امراض مسری واکسینه کرد. این خدای علم است که تصاویر را از طریق فضای بیکران منتقل میکند و ما میتوانیم آنها را در اطاق نشیمن ببینیم. به همین خاطر، عدهای میگویند خدای علم، کنترل و قدرت بیشتری به مردم در مقایسه با سایر خدایان گذشته میدهد؛ گرچه در نهایت، آن پاسخهایی را که بسیاری از ما انسانها بدان نیاز داریم، به ما ارائه نمیدهد. [به عنوان مثال] حداقل میتوان گفت که حکایت علم از مبدأ و غایت ما رضایتبخش نیست. علم در پاسخ به این سوال که آغاز خلقت چگونه بوده است؟ احتمال تصادفی بودن آن را مطرح میکند و در جواب این سوال که سرانجام عالم چه خواهد شد؟ باز هم پای یک حادثه و اتفاق را به میان میکشد. از نظر بسیاری از مردم، حیات تصادفی، ارزش زیستن ندارد. علاوه بر این، خداوند علم برای این سوال که ما چرا در این جهان هستیم؟ و یا چه دستورالعملهای اخلاقیای میتوانی به ما بدهی؟، هیچ پاسخی ندارد و کماکان سکوتش را ادامه میدهد.
در همین راستا، رقیب دیگری هم وجود دارد و آن، خدای تکنولوژی است که مولود خدای علم میباشد. تکنولوژی، داستان شگفتآور و پرقدرتی است. این خدا با صراحتی بیشتر از والدش، به ما دورنمایی از بهشت را عرضه میکند. در حالی که خداوند علم با ما در مورد دانش و قدرت سخن میگفت، خداوند تکنولوژی تنها از قدرت سخن میگوید و این بشارت مسیحیت را که بهشت، پاداش نیکوکاران بعد از مرگ میباشد، رد میکند و رفاه شخصی، بازدهی و خوشبختی را در این دنیا و همین حالا عرضه میکند و منفعت آن ـ مانند آن چیزی که در مسیحیت مطرح میشود ـ برای همگان چه فقیر و چه غنی، یکسان ارائه میشود. سابقه توفیقات وی، بدون شک، فوقالعاده بوده است. این موفقیت از جهتی بدین علت است که تکنولوژی، خدایی سختگیر و کاملاً انعطافناپذیر است. اولین دستورالعمل آشنای وی از این قرار است:
«شما نباید خداوندی قبل از من در نظر گرفته باشید». این بدان معنا است که کسانی که از وی تبعیت میکنند، لازم است نیازها و انگیزههای خودشان را بر حسب اقتضائات تکنولوژی سامان بدهند و الزامات هیچ خداوند دیگری نمیبایست با دخالت، مانعتراشی و حداقل با ابراز مخالفت با سیطره تکنولوژی، موجب اخلال شود، گرچه میدانیم هر روز تأییداتی را برای این نگرشمان دریافت میکنیم که تکنولوژی، خداوندی دروغین است. تکنولوژی خدایی است که با ما در مورد قدرت سخن میگوید، نه محدودیتها؛ در مورد مالکیت سخن میگوید، نه سرپرستی؛ صرفاً از حقوق سخن میگوید، نه مسوولیتها و در مورد توسعه قدرت خویش سخن میگوید، نه از تواضع و خشوع.
عدهای در مورد زبان و مفروضات خدای بزرگ تکنولوژی مرددند و کسانی نیز مایل به پذیرش خدای تکنولوژی هستند. گروه اول به طرز بیهودهای به عنوان شورشیان مرتجع محکوم شدهاند. به خصوص اینکه، این دو گروه صرفاً از خدایانی متفاوت سخن میگویند. ماکس فریش که خطر ارتداد را پذیرفته است، چنین اظهار میدارد که تکنولوژی، مهارتی است برای مرتب ساختن جهانی که به تجربه ما در نمیآید. در هر صورت، خدای تکنولوژی انسان را در اسارت خود دارد و هیچ پاسخ عمیقی که به راحتی درک شود، برای اموری که به طور فزایندهای وجود دارد، ارائه نداده است. ما هیچ دستگاه بافندهای نداریم تا لباسی را برای قامت زندگی ما تدارک ببیند. درباره این مسأله، زمانی واسلاهاول کنگره ایالات متحده را مخاطب قرار داد و گفت: ما نیازمند داستانی هستیم که به ما کمک کند که [حداقل] درکی اعتباری از عدالت داشته باشیم، توان مشاهده اموری نظیر چیزی که دیگران میبینند را داشته باشیم و قابلیت پذیرش مسوولیت متعالی [و همچنین] عقل با شاخصههایی چون شجاعت، همدردی و ایمان را داشته باشیم.
من معتقدم که ما درست همین الان در برههی ویژهای از زمان زندگی میکنیم: در تاریکی، در حالی که همه امور پیرامون ما در تحول است و ما قادر به دیدن راهی که میپیماییم و راهی که میبایست برویم، نیستیم. روش تفسیر ما برای خودمان به اندازهای بزرگ نیست که با جهانی که توسط تکنولوژی به طور تناقضآمیزی کوچک شده و از طرفی بزرگتر از آن است که به کنترل ما دربیاید، مناسب باشد. ما نیازمند یک تفسیر وسیعتر از گذشته انسان و از روابطمان با یکدیگر، جهان و خداوند هستیم. ما نیازمند بیان مجددی از تفاسیر قدیمی هستیم که بسیاری از حقایق را دربر بگیرد و به ما اجازه تحول و پیشرفت را بدهد.
تلاش ما برای فهم مجدد اوضاع متحول و جدید، نه تنها آزمونی برای سنجش خرد ما بلکه برای سنجش ایمان ما است.
منبع: سایت باشگاه اندیشه
/ج