نگاه دو شاعر به پیری

جعفربن محمد رودکی سمرقندی شاعر بزرگ ایران که پدر شعر فارسی یا استاد شاعران جهان نامیده می شود در قرن سوم و چهارم هجری قمری(مطابق با قرن نهم میلادی)می زیست از دیوان عظیم او که گفته اند صد دفتر بوده
پنجشنبه، 24 مرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاه دو شاعر به پیری
نگاه دو شاعر به پیری

نویسنده: دکتر سهیلا صلاحی مقدم
استادیار زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه الزهرا(س)



 

چکیده

جعفربن محمد رودکی سمرقندی شاعر بزرگ ایران که پدر شعر فارسی یا استاد شاعران جهان نامیده می شود در قرن سوم و چهارم هجری قمری(مطابق با قرن نهم میلادی)می زیست از دیوان عظیم او که گفته اند صد دفتر بوده است(حدود یک میلیون و سیصد هزار بیت) آنچه اکنون باقی است بسیار اندک است ولی همین اشعار نشان دهنده نبوغ ذهنی و سادگی معنی و روانی لفظ است. او غیر از قصیده سرایی به نظم مثنویهایی چون مثنوی کلیله و دمنه و سندبادنامه هم پرداخت که از آنها جز ابیاتی پراکنده باقی نمانده است. یکی از زیباترین قصاید او«پیری»است.
ویلیام وردزورث (William Words Worth)از شاعران بزرگ انگلستان است در سال 1770میلادی به دنیا آمد و در سال 1850 بدرود حیات گفت او در اوج شکوفایی مکتب رومانتیسم، پا به عرصه ادبیات نهاد و با ذوق و هوش سرشار خود یکی از استوانه های ادبیات انگلستان گردید. دیوان او در 1807 منتشر شد و در 1843 به مقام امیرالشعرایی رسید. به او لقب شاعر طبیعت داده اند، زیرا نگاهی عرفانی و لطیف به طبیعت دارد. او را از شاعران دریاچه محسوب کرده اند. یکی از زیباترین قصاید او«اشعاری از دوران پیری»است. «Poems Referring to the period of Old Age». در این مقاله، نویسنده بر آن است که مقایسه ای مجمل بین این دو قصیده از لحاظ محتوایی و ادبی انجام دهد.

کلید واژه ها:

رودکی، وردزورث، ادبیات مقایسه ای، شعر پیری، شعرهایی از دوره کهنسالی.
ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی سمرقندی پدر شعر فارسی، استاد شاعران جهان، در قرن سوم و چهارم هجری قمری(مطابق با قرن نهم میلادی)می زیست. او نابغه ای است که با وجود اخباری که درباره نابینایی او از شاعرانی مانند ناصرخسرو(1) به ما رسیده است، تشبیهاتی در شعر او دیده می شود که دنیایی از رنگهاست. و شاید کوری مثل پیری و سستی و ناتوانی فقط در سالهای پایان عمر به سراغ او آمده باشد. او بربط و چنگ نیز می نواخت و با شعر خود، آواز می خواند.
رودکی شاعر دربار بخارا، شاعر نصربن احمد پادشاه مقتدر و دانش پرور سامانی. او همچون حافظ، هم با موسیقی آشنایی و الفت داشت و هم قرآن را در هشت سالگی از حفظ کرده بود. از دیوان عظیم او که گفته اند صد دفتر(یک میلیون و سیصد هزار بیت)بوده است، حدوداً 1000بیت باقیمانده است، ‌شیوه شعر او بر سادگی معنی و روانی لفظ مبتنی است و از کلمات سغدی(زبان فرارودی) نیز استفاده کرده است، چرا که سمرقند در حوزه ماوراءالنهر قرار داشته است. دیوان رودکی با همین ابیات، از گنجینه های زبان و ادب فارسی شمرده می شود.
جوانی رودکی در دربار بخارا و کنار امیرنصر که با بوی جوی مولیان او، موزه بر پای ناکرده به بخارا می تازد و با بلعمی وزیر و امیران و نام آوران دیگر به خوشی و غرق در نعمت می گذرد. غیر از دیوان مثنوی کلیله و دمنه و سندبادنامه را به امیرنصر هدیه می کند و هزاران درهم صله می گیرد، اما سرانجام روزگار پیری فرا رسید و سستی و بینوایی شانه های او را لرزان کرد و قصیده پیری بیانگر دوران تلخی است که بر شاعر گذشته است(با کاروان حلّه).
مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود
نبود دندان لابل چراغ تابان بود
سپید سیم رده بود و درّ و مرجان بود
ستاره سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چه بود؟ منت بگویم، قضای یزدان بود
جهان همیشه چنین است، گرد گردان است
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد به جای درد شود
و باز درد همان کز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خُلقان بود
بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود
و باغ خرّم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی ای ماهروی مشکین موی
که حال بنده ازین پیش بر چه سامان بود
به زلف چوگان، نازش کنی، تو بدو
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود
چنانکه، خوبی، مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد عزیز مهمان بود
بسا نگار که حیران بدی بدو در چشم
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه که او شاد بود و خرّم بود
نشاط او بفزون بود و غم به نقصان بود
بسا کنیزک نیکو که میل داشت بدو
به شب زیارت او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجه ی او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بُد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانه پر گنج بود و گنج سخن
نشان نامه ما مهر و شعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که غم چه بود
دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود
بسا دلا که به سان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
همیشه چشمم ی زلفکان چابک بود
همیشه گوشم زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، مؤونت نه
از این همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را ای ماهرو کنون بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همیشه شعر ورا زی ملوک ایوان است
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کسی به گیتی بوده است نامور دهقان
مرا به خانه او سیم بود و حُملان
که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم
و زو فزونی یک پنج میر ماکان بود
ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید بدان وقت حال خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد دادِ مردی خویش
ز اولیاش چنان کز امیر، فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار که وقت عصا و انبان بود
ویلیام وردزورث شاعر قرن هجدهم و نوزدهم انگلیس در آوریل سال 1770 به دنیا آمد، از بزرگ ترین شاعران رمانتیک جهان است. پدرش وکیل بود. کالریچ از دوستان او بود که در دانشگاه کمبریج با هم درس خواندند. او را شاعر طبیعت می نامند و از گروه شاعران دریاچه شمرده می شود(The Lake Poets)«تخیّل»و هماهنگی و سازگاری میان طبیعت و انسان از ویژگیهای کار وردزورث است همچنانکه در دیگر شاعران رومانتیک و پیش رومانتیک دیده می شود. به فرانسه رفت و تجربیات ادبی و سیاسی فراوانی گرد آورد. دیوان شعری دارد که نشانگر طبع لطیف و سادگی اوست و شامل قصاید و ترانه های بلند و متعددی مانند ترانه های غنایی است یکی از قصاید او«اشعاری از دوران پیری»است (Poems Referring to the Period of OLD AGE)
این شعر درباره پیری است از حال پیرمرد مسکینی می گوید و حالات او را شرح می دهد:
I saw an aged Beggar in my walk
And he was seated by the highway side,
On a low structure of rude masonry
Built at the foot of a huge hill,that they
Who lead their horses down the steep rough road
May thence remount at ease?The aged Man
Had placed his staff across the broadsmoth stone
That overlays the pile
گدای پیری را بر سر راهم دیدم
در حالی که کنار بزرگراه نشسته بود
کنار ساختمان زشت و کوچکی در پای تپه بزرگی
جایی که بعضی از مردم اسبهایشان را از سربالایی سخت جاده به پائین می رانند
و از آنجا سواریشان راحت تر می شود.
پیرمرد عصایش را آن طرف سنگ صافی قرار داد
که در بالای توده ای از سنگها قرار داشت
در آغاز توصیفی از وضعیت آن پیرمرد فقیر است، سپس ادامه می دهد که او با صدقه های مردم زندگی می کند:
And,from a bag
All white with flour,the dole of village dames
He drew his scraps and fragments one by one,
And scanned them with a fixed and serious look
Of idle computation
و یک کیسه، که با آرد پر و سفید شده بود و آن هدیه ای از طرف بانوان سالخورده دهکده بود.
پیرمرد یکی یکی وسایل قدیمی و خرده ریزهایش را با خود می کشید
در حالی که آنها را با نگاهی جدی و ثابت دنبال می کرد
نگاهی از روی محاسبه ای گذرا
پیرمرد بیمار هم بود:
In the sun
Upon the second step of that small pile
Surrounded by those wild unpeopled hills
He sat,and ate his food in solitude:
And ever,scattered from his palsied hand,
That,still attempting to prevent the waste
Was baffled still,the crumbs in little showers
Fell on the ground and the small mountain birds
Not venturing yet to peck their destined meal
در سینه کش آفتاب،
روی دومین پله از خرده سنگها
که با تپه های وحشی دورافتاده احاطه شده بود
نشسته بود و غذای خود را در خلوت و انزوا می خورد
در حالی که غذا از دستان بیمار و لرزانش به اطراف می پاشید
و او سعی می کرد که از ضایع شدن آن جلوگیری کند
در میان خرده های نان و غذا که روی زمین ریخته شده بود، گیج و متحیر مانده بود
و پرندگان کوچک کوهستان
بدون واهمه غذای خود را برمی چیدند
Approached within the length of half his staff
Him from my childhood have I known,and then
He was so old;he seems not older now,
He travels on,a solitary Man
پیرمرد به عصایش نزدیک شد
انگار او را از دوران کودکیم می شناختم.
که همان زمان او بسیار پیر بود و به نظر می رسد که پیرتر نشده است
سفر کرد، مردی منزوی و خلوت نشین
مرد سوارکار پیرمرد را می بیند به آرامی افسار اسب را یله می کند و برای او سکه ای می اندازد و عمیقاً به او می نگرد دختری کنار خانه اش ایستاده و زیرچشمی به او می نگرد، چرخش را به سوی پیرمرد برمی گرداند.
پسرک پستچی به دنبال چرخهای گاری کوچکش حرکت می کند، پیرمرد او را صدا می زند. پسرک نرم و آرام می گذرد، نه نفرینی بر لبانش و نه خشمی در قلبش.
پیرمرد به راه ادامه می دهد:
He travels on,a solitary Man,
His age has no companion,On the ground
His eyes are turned and as he moves along
They move along the ground and ever more
Instead of common and habitual sight
Of fields with rural works of hill and dale
And the blue sky,one little span of earth
Is all has prospect.Thus from day to day
Bow-bent his eyes for ever on the ground
He plies his weary journey,seeing still
And seldom knowing that he sees,some straw
Some scattered leaf,or marks which in one track
The nails of cart or chariot-wheel have left
Impressed on the white road,in the same line
At distance still the same.Poor Traveler
پیرمرد تنها، باز هم به راه ادامه می دهد
سن و سالش ایجاب می کند که همراهی نداشته باشد
چشمانش به روی زمین می گردد و او به جلو می راند
چشمانش جلو را می کاود
منظره ها، معمولی و تکراری نیست
در مزارع با کارهایی که بر روی زمین انجام می گیرد، از تپه ها تا دره ها
و آسمان آبی، تکّه ای از زمین
چشم اندازش همین بود،
چشمانش به پایین می خزد و سفر خسته کننده اش را ادامه می دهد
هنوز می بیند، گاهی باورش نمی شود که می بیند
تمشکی، چند تکه برگ، پخش و پلا شده، که روی شیار هر برگ
اثر انگشتان چرخهای گاری یا کالسکه ای باقی مانده است
اثر چرخهای گاری روی یک خط ممتد در مسافتی، یکسان در جاده ای سفید، باقی مانده است
بیچاره رهگذر پیر!
His staff trails with him,scarcely do his feet
Disturb the summer dust,he is so still
In look and motion,that the cottage curs
Ere he has passed the door,will turn away
Weary of barking at him.Boys and girls
The vacant and the busy,maids and youths
The urchins newly breeched-all pass him by
Him even the slow-paced wagon leaves behind
عصایش آهسته با او گام برمی داشت، پاهایش توان رفتن نداشت
تابستان غبارآلود، آزاردهنده بود و او همچنان
نگاه می کرد و احساس می کرد سگ وحشی آن کلبه
قبل از اینکه به در کلبه برسد، برمی گردد
از پارسهای کشدار سگ ملول و خسته شده بود
پسرها و دخترها، بیکار یا پرمشغله، خدمتکاران و جوانان،
بچه های پاپتی کثیف، بمانند اسلحه ای آماده شلیک،
همه از کنار او می گذرند
و او همچون یک واگن قدیمی با حرکتی کند و کنارش انبوه برگها...
But deem not these Man useless-States men! Ye
Who are so restles in your wisdom,ye
Who have a broom still ready in your hands?
To ride the world of nuisances,ye proud;
Your talents,power,or wisdom,deem him not
A burthen of the earth! Tis Nature law
That none,the meanest of created things
Of forms created the most vile and brute
The dullest or most noxious,should exist
Divorced from good-a spirit and pulse of good
A life and soul,to every mode of being
Inseparably linked
اما با شمایم ای دولتمردان، تصور نکنید این پیرمرد، بی مصرف است
که بی وقفه در عقلانیت خود غور می کنید
شمایی که مرغزاری آماده در اختیار دارید(و ثروتی)
غرور شما- هوش شما، قدرت یا عقل شما،
تصور مکنید که او باری بر دوش زمین است، این قانون زمین است
که هیچ، کوچک ترین مخلوق از مخلوقات
وحشتناک ترین، بدترین، کسل آورترین و کشنده ترین، باید وجود داشته باشد
جدای از خوبی- یک روح و نشانه ای از خوبی
یک زندگی یک روح، برای نوعی از بودن
به نحوی به هم پیوسته اتصال دارد
Which man is born-to-sink,how ever depressed?
So low as to be scorned without a sin
Without offence to God cast out of view
Like the dry remnant of a garden-flower
Whose seeds are shed,or as an implement
Worn out and worthless.While from door to door
Then old Man creeps...
که انسان برای این به دنیا آمده است که درک کند و متأثر شود
که(همچون این پیرمرد)بدون گناه، ملامت شود
بدون عمل به جرمی در درگاه الهی، از چشم بیفتد
مانند ذره خشکیده ای از گل پرورده باغ
که دانه هایش می ریزد، یا به شکل یک ابزار بی ارزش، در به در(دیده شود)
پیرمرد می خزد...
Be his the natural silence of old age
Let him be free of mountain solitudes
And hare around him,whether heard or not
The pleasant melody of woodland birds
Few are his pleasures:if his eyes have now
Been doomend so long to settle upon earth
That not without some effort they behold
The countenance of the horizontal sun
Rising or setting,let the ligth at least
Find a free entrance to their languid orbs
And let him where and when he will sit down
Beneath the trees or on a grassy bank
Of highway side,and with the little birds
Share his chance-gathered meal,and finally
As in the eye of Nature he has lived
So in the eye of Nature let him die
سکوت طبیعی زمان پیری او، باش
به او اجازه بده که در خلوت کوهستانها شود
و در اطرافش ملودی دلپذیر پرندگان سرزمین جنگلی را
به گوش او برسان، چه بشنود یا نه.
چند چیز همیشه برای او جلوه گری می کند، اگر چشمانش زمانی بیشتر
بر زمین بیاید که نیازی هم به تقلای زیاد نخواهد داشت:
جلوه خورشید در افق
طلوع می کند و غروب می کند و در انتها
حرکتی آزاد و آرام از کره دایره شکل خورشید و ماه
به او اجازه بده که هرجا و هر وقت که خواست بنشیند
در میان درختان یا در کنار ساحل پر علف
کنار بزرگراه و با پرندگان کوچک
با او با غذایی که اتفاقی به دست آورده، شریک شو و بالاخره:
همچنان که در چشم طبیعت به دنیا آمده
بگذار در چشم طبیعت هم بمیرد
شعر «پیری»رودکی در حقیقت وصف الحال دوره پیری خود رودکی است و بیان حسرت عمیقی نسبت به جوانی و آنچه در جوانی رخ داده است.
در آغاز از دندان چراغ مانند و مروارید گون خود می گوید که مانند نقره و ستاره سحری و قطره باران سفید و درخشان بود.
از ویژگیهای(inner form)فرم درونی این قصیده این است که رودکی بنابر روش تعلیمی خود، در آن به پند و اندرز می پردازد:
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چه بود؟ منت بگویم، قضای یزدان بود
جهان همیشه چنین است، گرد گردان است
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد به جای درد شود
و باز درد همان کز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خُلقان بود
متغیر بودن اوضاع و احوال جهان را به «گردان بود» شیء گرد تشبیه می کند.
شاعر دوباره به یادآوری دوران جوانی و زیبایی باز می گردد که زلف چوگان، روی زیبا و در نرمی چون دیبا و موی قطران(2)داشت و همه در زیبایی و خوبی چهره او حیران می شدند زمان جوانی که سرشار از شادی و خرّمی بود دورانی که ثروت و مکنت فراوان داشت و چه زیبا رویانی که بدو مایل بودند. روزگاری که دلش گنج سخن و عنوان نامه های او عشق بود.
دلم خزانه پر گنج بود و گنج سخن
نشان نامه ما مهر و شعر عنوان بود
رودکی از تأثیر شعر ناب خود گوید که آنچنان بر دل شنوندگان تأثیر می گذاشت که اگر از سنگ و سندان هم بود همچون حریر نرم می شد.
بسا دلا که بسان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
روزگاری که به دنبال علم و دانش بود«همیشه گوشم زی مردم سخندان بود».
و دریغ از روزگار رفته می خورد روزگاری که «سرودگویان، گویی هزاردستان(3)(بلبل)بود» و «انس راد مردان و پیشکار میران بود».
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت(4)
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
چه صله ها و دینار و درمها به او عطا می شد:
بداد میر خراسانش چل هزار درم
وزو فزونی یک پنج میر ماکان(5)بود
زاولیاش(6)پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید بدان وقت، حال خوب آن بود
اما زمانه دگرگون شد و فقر و پیری گریبان شاعر را گرفت و کیسه گدایی باید دست بگیرد.
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار که وقت عصا و انبان(7)بود
اما وردزورث از پیری کسی می گوید که همیشه فقیر بود و پیری او نیز لاجرم در فقر و مشقّت است. اما پیری هر دو دردناک و مصیبت بار است رودکی در آخر شعر خود از عصا و انبان می گوید، وردزورث در همان آغاز شعر از عصای او سخن می راند و فقری که او را در برگرفته بدون دریغ و درد گفتن از گذشته. شعر درباره پیرمردی است که با صدقه دیگران زندگی می کند و در یک کیسه، خرده ریزهایش را با خود به این سو و آن سو می برد. او بیمار است و دستانش به سختی می لرزد چنانکه غذایش از دستان لرزانش به اطراف می پاشد.
He sat and ate his food in solitvde
And ever scattered from his palsied hand
او نگران ضایع شدن نان و غذاست، کنار پرندگان کوچک کوهستان.
او دایم در حال گذر است، مسافری خسته،‌ رهگذری بی مقصد. به مرد سوارکاری می رسد، دخترکی و پسرکی پستچی او را می بینند و او همچنان به راه ادامه می دهد.
وردزورث از آنجا که شاعر طبیعت است، منظره ها را معمولی و تکراری نمی بیند.
عصایش با او گام برمی دارد(Personification)
و او همچون یک واگن قدیمی با حرکتی کند و کنارش انبوه برگها
Him even the slow-paced waggon leaves behind
وردزورث نگاهی به فقر اجتماعی انگلیس نیز دارد: در آغاز دخترک، پسرک پستچی و بعد بچه های پاپتی کثیف، همچون اسلحه ای آماده شلیک که از کنار او می گذرند.
در بخش پایانی شعر، شاعر با انتقادی اجتماعی به دولتمردان جامعه خود می تازد:
اما با شمایم ای دولتمردان، تصور نکنید این پیرمرد بی مصرف است.
تصور نکنید که او باری بر دوش زمین است.
شاعر با دیدی فلسفی برای همه چیز در عالم جایگاهی می اندیشد. هیچ چیز بیهوده خلق نشده، حکمتی در آفرینش او وجود داشته است.
Tis Nture law
این پیرمرد نباید ملامت شود، نباید از چشم بیفتد، او مانند ذره خشکیده ای از گل باغی است که دانه هایش می ریزد.
در انتها شاعر از انسان می خواهد مهربان تر باشد و سکوت و خلوت و تنهایی پیرمرد را درک کند. با او همراه شود، دوستش داشته باشد و بگذارد در طبیعت محو شود:
As in the eye of Nature he has lived
So in the eye of Nature let him die

پی نوشت ها :

1-دیوان، چاپ دوم، ص 323
اشعار زهد و پند بسی گفته است
آن تیره چشم شاعر روشن بین
2-مایع روغنی چسبنده که از جوشاندن چوب درخت صنوبر به دست می آید و به رنگ سیاه است.
3- بلبل.
4-درنوردید
5- 1/5 آن چهل هزار درهم(8000 درهم) هم از امیر ماکان کاکی به رودکی رسید.
6-اولیای سامانی
7-کیسه

منابع تحقیق :
1-زرین کوب، عبدالحسین. با کاروان حلّه. تهران: انتشارات محمدعلی علمی، 1347.
2-فورست، لیلیان. رومانتیسم، ترجمه مسعود جعفری، چاپ دوم، تهران: نشر مرکز، 1376.
3-نفیسی، سعید. محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، چاپ اول، تهران، 1319.
4-Poetical Works of William Wordsworth Oxford University Press London-1970 Edited from Manuscripts by E.Selincourt and Helen Darbishire
منبع :اکبری، منوچهر(1387)، رودکی سرآمد شاعران فارسی، تهران، خانه کتاب، چاپ دوم: 1388.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط