داستان های عاشقانه از پیامبران

هدف از بیان این حکایات آن است که خواننده محترم با مطالعه و تفکر پیرامون آنها؛ لطف خدا و به دنبال آن عشق به ذات حضرت احدیت را -که پایه و اساس دین و سرچشمه ناب عرفان الهی است-دروجود خویش کشف کرده و تقویت نماید.
يکشنبه، 15 اسفند 1400
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان های عاشقانه از پیامبران
از این رهگذر خوانندگان جوان نیز می توانند جنبه های اعتقادی و معنوی خویش را به منظور حفظ دست آوردهای الهی و انسانی قوی تر ساخته و با افزایش آگاهی ها و باورهای دینی، خود را برای دفاع از حریم فرهنگی غنی اسلام و مبارزه با تهاجم فرهنگی دشمنان اسلام و قدرتهای شیطانی آماده نمایند.
 

عاشقان بی قرار ( حضرت داوود(ع) )

در اخبار داوود نبی(ع) وارد است که: ‌ «من دل های مشتاقان را از نور خود آفریده ام» و به داوود وحی شد که: «ای داوود تا چند بهشت را یاد نمی کنی و شوق به من را مسئلت نمی نمایی؟! » و داوود عرض کرد:
 ‌ «پروردگارا! مشتاق به تو چه کسانند؟» فرمود: «کسانی هستند که ایشان را از هر کدورت و غباری صاف نموده ام و روزنه ها در دل ایشان گشوده ام که از آن به من نظر می کنند و من دل های ایشان را به دست خود بر می دارم و در آسمان می گذارم و ملائکه را می طلبم. چون جمع شدند؛ سجده مرا می کنند. من می گویم شما را جمع نکرده ام که سجده مرا کنید؛ خواستم که دل های مشتاقان خود را به شما نمایم و به آنها بر شما مباهات کنم و دل های ایشان در آسمان من از برای ملائکه من می درخشد؛ چنان که خورشید از برای اهل زمین می درخشد، ای داوود! من دل مشتاقان خود را از رضوان خود خلق کرده ام و به نور جمال خود پروریده ام و آنها را از برای حدیث خود فراگرفته ام و بدن های ایشان را در زمین محل نظر خود قرار داده ام و راهی از دل های ایشان به خود بریده ام که نگاه به من می کنند و هر روز شوق ایشان زیاد می شود. ای داوود! کسانی که رو از من گردانیده اند؛ اگر بدانند چگونه است انتظار من از برای آنها و مهربانی من به ایشان وشوق من به ترک کردن ایشان معاصی را، هرآینه ازشوق مرد و بند بند ایشان ازدوستی من جدای خواهد شد! » 1
 

رؤیای صادقه (حضرت ابراهیم (ع) )

در تاریخ آورده اند که: روزی «اسماعیل» (ع) از شکار باز آمده بود. ابراهیم در او نظر کرد. او را دید با قدی چون سرو خرامان و رخساری چون ماه تابان! ابراهیم را چون مهر پدری بجنبید و در دل او اثر محبت فرزند ظاهر گردید، در همان شب خواب دید که امر حق چنان است که اسماعیل را قربانی کنی!

ابراهیم در اندیشه شد که آیا این امریست از رحمن یا وسوسه ای است از شیطان؟! چون شب دیگر در خواب شد، همان خواب را دید. دانست که امرحق -سبحانه و تعالی-است.

چون روز شد، به «هاجر» -مادر اسماعیل-گفت: «این فرزند را در جامه ی نیکو درپوش و گیسوان او را شانه کنت که وی را به نزدیک دوست می برم. » هاجر سر فرزندش را شانه کرد و جامه ی پاکیزه بر او پوشانید و بوسه بر رخسار او زد حضرت خلیل الرحمن گفت: «ای هاجر کارد و رسنی به من ده! » هاجر گفت: «به زیارت دوست می روی، کارد و رسن را چه کنی؟! » گفت: «شاید که گوسفندی بیاورند که قربان کنند! »

ابلیس گفت: «وقت آن است که مکری سازم و رخنه ای در خاندان نبوت اندازم. » به صورت پیری نزد هاجر رفت و گفت: «آیا می دانی ابراهیم، اسماعیل را به کجا می برد؟» ‌گفت: «به زیارت دوست. » گفت: «می برد او را بکشد. » گفت: «کدام پدر، پسر را کشته؟‌ خاصه پدری چون ابراهیم و پسری چون اسماعیل! »

ابلیس گفت: «می گوید خدا فرموده است. » هاجر گفت: «هزار جان من و اسماعیل فدای راه خدا باد. کاش مرا هزار فرزند بودی، همه را در راه خدا قربان کردندی! »

ابلیس چون ازهاجرمأیوس شد، به نزد ابراهیم آمد و گفت: «ای ابراهیم! فرزند خود را مکش که این خواب شیطان است. » ابراهیم فرمود: «ای ملعون شیطان تویی. » گفت: «آخر دلت می دهد که فرزند خود را به دست بکشی. » ‌ابراهیم فرمود: «بدان؛ خدای که جان من در قبضه ی قدرت اوست که اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودی و دوست من فرمودی که قربان کن، همه را به دست خود قربان کنم! »

چون ازحضرت خلیل نیز نومید شد، روی اسماعیل نهاد و گفت: «پدرت تو را می برد تا بکشد. »

گفت: «از چه سبب؟» گفت: «می گوید حق -عزوجلا-فرموده است. گفت: «حکم حق را باید گردن نهاد. » اسماعیل دانست که شیطان است، سنگی برگرفت و به او افکند.

به همین جهت حاجیان را واجب شد که در آن موضع سنگریزه بیندازند.

پس چون پدر و پسربه منی رسیدند، ابراهیم گفت: ای پسر! «اتی اری فی المنام نی اذبحک» ، «ای پسر، در خواب دیدم که تو را قربان باید کرد. »

اسماعیل گفت: «یا ابت افعل ما تؤمر» ، «بکن ای پدر آنچه را مأموری. » ای پدر! وصیت من به تو آن است که دست و پای من محکم ببندی که مبادا تیزی کارد به من رسد و حرکتی کنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسی مادر مرا تسلی دهی. »

پس ابراهیم به دل قوی، دست و پای اسماعیل را محکم بست. خروش از ملائکه ی ملکوت برخاست که: زهی بزرگوار بنده ای که وی را در آتش انداختند؛ از جبرییل یاری نخواست و از برای رضای خدا فرزند خود را به دست خود قربان می کند! پس ابراهیم کارد بر حلقوم اسماعیل نهاد. هر چند قوت کرد، نبرید!

اسماعیل گفت: ای پدر! زود فرمان حق را به جا آور. » فرمود: «چه کنم؟ هر چند قوت می کنم نم برد. » گفت: «ای پدر سر کارد را به حلق من فرو بر. » که در آن وقت آواز برآمد که: «ای ابراهیم! «قد صدقت الرؤیا» ، ای ابراهیم! خواب خود را درست کردی. دست از اسماعیل بدار و این گوسفند را به جای او قربانی کن. » 2
 

شور الهی در سر (همسر فرعون)

استاد اخلاق آیت الله مظاهری می گوید: «در مورد زن فرعون گفتم که در قفس زندگی فرعونی چگونه عمل کرد. » پیرامون او از هر نظر آلوده بود. او می بایست غریزه ی مال دوستی و جاه طلبی خود را زیر پا گذاشته، به دستگاه پرجاذبه و به ظاهر شکوهمند فرعونی پشت پا زد.

او به خاطر خداوند این کارها را کرد و همه قفس ها را شکست. وقتی که علیه شوهرش قد برافراشت، فرعون ابتدا با زبان خوش، با موعظه و نصیحت (موعظه و نصیحت شیطانی) خواست او را گمراه سازد، دید فایده ندارد پس با ارعاب و تهدید وارد شد. دیدند نه، قفس شکست شد، پرواز شروع شد، آخرالامر مردم را جمع کرد و این زن را آوردند و آن گاه دستور داده میخکوبش کنید. زیر میخ ها می گفت: احداً احداً احداً. تا بالأخره گفت: «رب اجعل لی عندک بیتاً فی الجنة. »

قرآن می گوید: ‌بارک الله بشر به کجا می رسد! خدایا آنچه برایم مشکل است این قفس و همنشینی با فرعون است. خدایا دلم می خواهد نزد تو بیایم. خدایای مرا از این زندان نجات بده. از این قفس ها نجات بده، مرا ببر پیش خودت. رفت پیش خودش. در یک لحظه آدمی می تواند راه صد سال را بپیماید. این شیوه ی برخورد زن فهمیده ی فرعون بود. »3

درحکایت بعد درمورد مشاطه ی فرعون، وضعی مشابه وضع روحی و شور و شوق آسیه - همسر فرعون- چنین بیان کرده با هم می خوانیم:
 
مشاطه ی فرعون
درباره ی مشاطه ی فرعون نیز وضع این گونه است. مشاطه ی فرعون را، ظاهراً همین زن فرعون به راه توحید و خداپرستی آورد.

یک وقت زن مشاطه سر دختر فرعون را خواست شانه کند، در هنگام شروع گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم»

این دختر چنین عبارتی به گوشش نخورده بود! گفت: «این کلمه چیست؟»

گفت: «حقیقت این است که پدر تو آدم متقلب و حقه بازی است که ادعای خدایی می کند. خدا حقیقت دیگری است خدا آن است که موسی(ع) می گوید. » کم کم خبر را به نزد فرعون بردند. در تاریخ آمده است که این زن را با چهار فرزندش آوردند. گفتند: «درمیان مردم از عقایدت دست بردار، رهایت می کنیم. » ‌گفت: «دست نمی کشم، احداً‌ احداً احداً. خدا، ‌ خدای موسی است و فرعون دروغ می گوید. »

آتش برافروخته، دستور دادند فرزندانش را یکی یکی در آتش افکندند. اما او باز می گفت: «احداً احداً احداً.»

خوشا به حال آن کس که این قفس ها را بشکند. تا آن که نوبت به طفل شیرخوارش نیز رسید. در آن حال، دادن فرزند در راه خدا برایش مشکل شد، کودک فریاد زد: «مادر جان! چرا برایت مشکل است؟ احداً احداً احداً! »

آن گاه مادر و کودک را با هم در آتش انداختند. در دم آخر وصیتی کرد و گفت: «دلم می خواهد خاکستر من و فرزندانم را در یک مکان دفن کنید. » در آن لحظات هم عاطفه اش جلوه گر بود اما باز هم فریاد می کرد: «احداً احداَ احداً. »

پیغمبر اکرم (ص) می فرمود: «شب معراج در آسمان چهارم بوی عطری استشمام نمودم که تمام آسمان را فراگرفته بود. گفتم: این بوی چیست؟

جبرئیل گفت: ‌یا رسول الله! بوی عطر زن و فرزندان و مشاطه ی فرعون است که همه جا را در بر گرفته است. » 4
 

مریم مقدس(ع)

پس از آن که حضرت مریم(ع) از دنیا رفت، حضرت عیسی(ع) جنازه ی مادرش را پس از تجهیز، به خاک سپرد، سپس روح مادرش مریم(ع) را دید، عیسی(ع) گفت: «مادر! آیا هیچ آرزویی داری؟»

مریم (ع) پاسخ داد: «آری، آرزویم این است که در دنیا بودم، و شب های سرد زمستان را به مناجات و عبادت در درگاه خدا به بامداد می رساندم، ‌ و روزهای گرم تابستاینی را روزه می گرفتم. »5

یعنی همواره با یاد خدا و در انجام عبادات الهی کوشا بودم:
صفت باده ی عشقم ز من مست مپرس ذوق این باده ندانی به خدا تا نچشی
 

جذبه ی الهی ( حضرت خضر (ع) )

شخصی بود که نیمه های شب برمی خواست و درتاریکی و تنهایی، به دعا ونیایش می پرداخت و با سوزو گدازخاصی، ‌«الله الله» می گفت. مدت ها بود که او به چنان توفیقی دست یافته بود.

تا این که شیطان از حال و قال آن مرد خدا، بسیار غمگین و خشمگین شد، در کمین او قرار گرفت تا او را بفریبد، سرانجام در قلب او القاء‌ کرد که: «ای بینوا، چرا آن قدر الله الله می کنی؟ دعای تو به استجابت نمی رسد، به این دلیل که مدت ها خدا را صدا می زنی، ولی خدا حتی یک بار به تو لبیک نگفته است! »

همین القاء شیطانی -که او نمی دانست از کجا آمده -قلب او را شکست و مأیوسانه می گفت: «به راستی چه فایده؟ هر چه دعا می کنم نتیجه بخش نیست. . . ! »

شبی با همین حال و دل شکسته و روح افسرده، ‌ خوابید، درعالم خواب حضرت خضر پیامبر(ع) به او گفت: «چرا این گونه مأیوس و افسرده ای؟ چرا راز و نیاز و نیایش با خدای خود را ترک نموده ای و چون پشیمانی ناامید، از مناجات با خدا، کنار کشیده ای؟»

او در پاسخ گفت: «زیرا از در خانه خدا رانده شده ام و چنین یافته ام که این در، به روی من بسته است، از این رو ناامید شده ام. »
 
گفت: ‌لبیکی نمی آید جواب زان همی ترسم که باشم رد باب

حضرت خضر(ع) به او فرمود: «ای نیایشگر بینوا! خداوند به من الهام کرد که به تو بگویم: ‌تو خیال می کنی جواب خدا را باید ازدر و دیوار بشنوی؟

همین که «الله الله» می گویی، دلیل آن است که جذبه الهی تو را تو را به سوی خودش می کشاند و از جانب معشوق، کششی به سراغ تو آمده است. همین جذبه، لبیک خدا به تو است! چرا درست نمی اندیشی؟
 
گفت او را که خدا این گفت به من که برو با او بگو ای ممتحن
نی، که آن الله تو، لبیک ماست آن نیاز و سوز و دردت، پیک ماست
ترس و عشق تو، کند لطف ماست زیر هر یا رب تو لبیک هاست

«. . . با استقامت باش و دلت را استوار ساز، گوش قلب خود را به صدای این و آن نفروش و بدان که همان سوز و گداز پردرد تو که از دل جان کاهت بر می خیزد، دلیل پذیرش تو در درگاه خداوند است، خدا به فرعون آن همه وسایل آسایش و رفاه داد تا صدای نفس نحس او را نشنود. »6
 

گریه ی شعیب(ع)

پیغمبر(ص) فرمود: «شعیب» از دوستی خدا آن قدر گریست که دو چشم او کور شد! خدا دو چشم وی را به او عطا فرمود. باز گریست تا کور شد! خدا دیده ی او را بینا فرمود. همچنین تا سه مرتبه این کار تکرار شد. در مرتبه چهارم، وحی الهی نازل شد که «یا شعیب! تا کی می گریی و تا چند چنین خواهی بود؟ اگر گریه تو از خوف جهنم است من تو را از آن ایمن گردانیدم و اگر از شوق بهشت است، آن را به تو عطا نمودم. »

عرض کرد که: «الهی و سیدی تو آگاهی که گریه من نه از ترس جهنم است و نه از شوق بهشت! ولیکن دل من به محبت تو بسته شده است و بی ملاقات تو صبر نمی توانم کرد. این گریه دوستی و محبت است که چشم مرا نابینا کرد.

پس وحی به او رسید که حالا که گریه تو به این دلیل است به زودی «کلیم» ‌خود -موسی بن عمران-را به خدمت کاری تو بفرستم و چوب شبانی به دست او دهم تا شبانی تو کند. » 7

بهشت ار بدهندم کجا کنم قبول که وصل دوست به است از بهشت در نظرم8
 

سبوح قدوس (حضرت ابراهیم (ع) )

روایت شده است که: حق -تعالی-«ابراهیم» (ع) را مال بسیار داده بود. چنان که چهار صد سگ، با قلاده زرین در عقب گوسفندان او بودند و فرشتگان گفتند: که دوستی ابراهیم از برای خدا، به جهت مال و نعمت است که به او عطا فرموده! پادشاه عالم خواست که به ایشان بنماید که نه چنین است.

جبرییل را فرمود که: برو و مرا در جایی که ابراهیم بشنود، یاد کن. جبرییل برفت -در وقتی که ابراهیم نزد گوسفندان بود-بر بالای تلی ایستاد و به آواز خوشی گفت: «سبوح قدوس، رب الملائکه و الروح» چون ابراهیم نام خدای را شنید جمیع اعضای او به حرکت آمد و فریاد برآورد و به مضمون این مقال گویا شد:
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
دل زنده می شود به امید وفای یار جان رقص می کند ز سماع کلام دوست

پس ابراهیم ازچپ و راست نگاه کرد شخصی برتلی ایستاده دید به نزد وی دوید و گفت: تو بودی که نام دوست من بردی؟»

گفت: «بلی. »

ابراهیم گفت: «ای بنده! نام حق بار دیگر بگو و ثلث گوسفندانم از تو! » جبرییل باز نام حق را بگفت ابراهیم گفت: «یک بار دیگر بگو و نصف گوسفندانم ازتو! »

جبرییل باز نام حق را بگفت. حضرت ابراهیم در آن وقت از کثرت شوق و ذوق، ‌ واله و بی قرار شد. گفت: «همه گوسفندانم از تو، یک بار دیگر نام دوست مرا بگو. » جبرییل باز بگفت.

ابراهیم گفت: «مرا دیگر چیزی نیست، ‌ خود را به تو دادم یک بار دیگر بگوی. » جبرییل باز گفت.

پس ابراهیم گفت: «بیا، مرا با گوسفندان من ضبط کن که از آن توست! » جبرییل گفت: «ای ابراهیم! مرا حاجت به گوسفندان تو نیست. من جبرییلم و حقا جای آن داری که خدا تو را دوست خود گردانید که در وفاداری کاملی و در مرتبه دوستی صادق و در شیوه طاعت مخلص و ثابت قدم. »9
 

به عشق محبوب(حضرت داوود (ع) )

خداوند به حضرت داوود(ع) وحی کرد: ‌چرا تو تنها و دور از مردم هستی؟

داوود گفت: من به خاطر تو از آنها دوری گزیدم، آنها نیز از من دور شدند.

خداوند فرمود: چرا خاموشی گزیده ای؟

داوود عرض کرد: ‌خوف و خشیت ازمقام تو، مرا خاموش نموده است.

خداوند فرمود: چرا که همواره مشغول عبادت من هستی؟

داوود گفت: حب و عشق تو مرا به عبادت مشغول ساخته است.

خداوند خطاب کرد: چرا تو فقیر هستی، با این که به تو نعمت ها، عطا کرده ام؟

داوود عرض کرد: ادای حق تو، ‌ مرا فقیر ساخته است.

خداوند فرمود: ‌چرا تو را این گونه خاشع و فروتن می نگرم؟

داوود صدا زد: عظمت جلالت که قابل توصیف نیست، ‌ مرا ذلیل و فروتن کرده است. و ای مولای من، سزاوار این است که در برابر تو این چنین باشم. خداوند خطاب کرد: تو را به فضل و رحمت خودم بشارت می دهم، و آنچه را دوست داری در روز ملاقات (قیامت) برای تو فراهم است، از مردم فاصله نگیر. در اخلاق نیک با آنها محشور باش و از اخلاق زشت آنها دوری کن، در این صورت، در قیامت به آنچه بخواهی، از جانب من به آن نائل می شوی.10
 

ایمنی از آتش

حکایت کرده اند که پیامبری به بیابانی رسید. دید از سنگ کوچکی، آب زیادی که خیلی بیش از اندازه و تناسب سنگ است، بیرون می آید!

پیامبر ایستاد، حیران و در شگفت شد و با خود گفت: «این چه سنگ و آبی است؟»

خداوند سنگ را به سخن درآورد و گفت: «ای پیامبر خدا! این آب که تو می بینی، گریه من است؛ زیرا خداوند فرمود: «دوزخ و آتش جهنم را به سنگ، گرم و سوزان کنند. . . » و من از حسرت و ترس آن روز می گریم.

وقتی آن پیامبر این سخن را از سنگ شنید، ‌ دعا کرد و گفت: «خداوند! این سنگ را از آتش ایمن گردان. » ندا رسید که ما او را از آتش ایمن کردیم. مدتی گذشت باز گذر همان پیامبر به آن سنگ افتاد. دید دوباره سنگ می گرید. گفت: «خداوندا! او را از آتش ایمن کردی ولی باز می گرید. »

سنگ به فرمان خداوند به سخن درآمد و گفت: ای پیامبر! گریه ی اولی من ازغم و حسرت بود، ولی این گریه از شادی وشوق است! » 11
 

گریه الیاس(ع)

«الیاس» (ع) از پیامبرانی است که هنوز زنده (و غایب از نظرها) است. نقل شده: حضرت عزراییل نزد او رفت تا روحش را قبض کند. الیاس به گریه افتاد.

عزراییل گفت: «آیا گریه می کنی با این که به سوی پروردگارت باز می گردی؟»

الیاس گفت: «گریه ام برای مرگ نیست، بلکه برای شب های طولانی زمستان و روزهای گرم و طولانی تابستان است که دوستان خدا در این شب ها، به عبادت می گذرانند و در این روزها روزه می گیرند و در خدمت خدا هستند و از مناجات با محبوب خود (خدا) لذت می برند، ولی من می خواهم از صف آنها جدا گردم و اسیر خاک شوم. »

خداوند به الیاس (ع) وحی کرد: «تو را به خاطر آن که دوست داری در خدمت ما باشی، تا روز قیامت مهلت دادم تا زنده باشی [و از آنچه که گفتی و دوست داری-که در صف اولیای خدا باشی-جدا نگردی]. 12
از درخویش خدایا به بهشتم مفرست که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس13


-حکایتی از «حضرت داوود» (ع) نقل شده، به این مضمون که: «آن حضرت در حال عبور از بیابانی مورچه ای را دید که کارش این بود که مرتب از تپه ای خاک بر می داشت و به جای دیگری می ریخت، از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود. مورچه به سخن آمد که: «معشوقی دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاک های آن تپه در این محل قرار داده است! »

حضرت فرمود: «با این جثه ی کوچک، تو تا کی می توانی خاک های این تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کنی، و آیا عمر تو کفایت خواهد کرد؟»

مورچه گفت: «همه ی این ها را می دانم، ولی خوشم که اگر در راه این کار بمیرم به عشق محبوبم مرده ام! »

دراین جا حضرت داوود(ع) منقلب شد و فهمید این جریان «درسی برای او بود. »14
 

مشتاق محبوب (حضرت ابراهیم(ع) )

روزی عزائیل نزد «ابراهیم خلیل» (ع) آمد و سلام کرد. ابراهیم(ع) جواب سلام او را داد و گفت: «اداع ام ناع» ؛ «آیا نزدمن آمده ای که مرا بخوانی تا با اختیار خودم دعوت حق را اجابت کنم یا خبرمگر مرا آورده ای و باید نگزیر تصمیم مرگ شوم؟»

سپس ادامه داد: «فهل رأیت خلیلاً یمیت خلیله» ، «آیا دیده ای، ‌دوست مهربانی، دوستش را بمیراند؟» [چگونه خدا حاضرمی شود که دوستش را بکشد؟]عزرائیل به سوی بارگاه خدواند رفت و عرض کرد: «ای پروردگار من، گفتار دوستت ابراهیم را شنیدی. »

خداوند به عزرائیل فرمود: نزد ابراهیم برو و بگو:
«هل رأیت حبیباً یکره لقاء حبیبه» ، «آیا هیچ دیده ای که یار مهربانی از ملاقات با محبوبش، گریزان باشد و از دیدار او خرسند نگردد؟»

«ان الحبیب یحب لقاء حبیبه» ، «همانا حبیب مشتاق دیدار محبوب خود است. »15
 

فاخلع نعلیک. . .( حضرت موسی (ع) )

«موسی» (ع) را چون عزم ترک کوی استاد افتاد، ‌ با زنش عزم کوچ کرد و با «شعیب» بدرود نمود. در راه، شب هنگام، زنش را وضع حمل در رسید. شبی سرد و تاریک در بیابان. از دور شعله ی آتشی دید، به عزم تهیه ی آتش زن را رها کرد. با خدا راز و نیازش بود، اما دل در تشویش حال عیال. زمزمه اش با دوست چنین بود:
«پروردگارم! به راستی که دل را برای پذیرش عشقت پیراستم و قلبم را از عشق ماسوای تو شستم و حال آن که درچنین رازو نیازی محبت زن او را رها نمی کرد! این جا بود که خداوندش فرمود: «فاخلع نعلیک» یعنی: «محبت اهلت را از دل بزدای، اگر سر ما داری. »16
 

یاد خدا (حضرت عیسی(ع) )

روایت شده که روزی «حضرت عیسی» (ع) در مناجات باخداوند سبحان عرض کرد: «خدایا! می خواهم یکی از دوستان خود را به من معرّفی کنی. » خطاب رسید: «به فلان جا برو که آن جا از دوستان ما زندگی می کند. »

حضرت به آن مکان رفت. پیرزنی را دید که نه چشم دارد ونه دست و پای سالم وحشرات به بدن او چسبیده اند. امّا ذکر زبانش«الحمدالله علی نعمائه والشّکر علی آلائه» بود!

حضرت عیسی(ع) ازحالت آن زن تعجّب کرد، جلو رفت وبه او سلام نمود. زن گفت: «علیک السّلام یا روح الله. » فرمود: «ای زن! تو هرگز مرا ندیده ای، چگونه نامم را بر زبان جاری کردی؟! »

گفت: «آن دوستی که تو را به سوی من فرستاده، تو را نیز به من معرفی کرده. »

حضرت فرمود: «تو نه چشم داری و نه دست و پای سالم! پس برای چه این گونه به شکر الهی مشغول هستی ؟»

عرض کرد: «الحمدالله دلی دارم ذاکر وزبانی شاکر، و تنی صابر، خدا را شکر می کنم؛چون که هرچه وسیله ی معصیت بوده ارمن گرفته. اگر چشم داشتم ممکن بود به نا محرم نگاه مکنم و اگر دست داشتم لقمه ی حرام می خوردم و اگر پای سالم داشتم از پی لذّات نامشروع می رفتم. این نعمت هایی که خدا به من داده به هیچ کس نداده است. »

حضرت فرمود: «چه کسی دراین مکان به تو رسیدگی می کند؟»

عرض کرد: «آن کسی که هفت آسمان به او تعلّف دارد. »

حضرت فرمود: «آرزوی تو در این عالم چیست؟»

گفت: «دختری دارم که به حد بلوغ رسیده و او گاهی دل و فکرم را مشغول می کند و از یاد خدا غافل می شوم. از حق تعالی می خواهم که این مشکل را حل کند تا دل و فکرم همیشه به یاد آفریدگار هستی باشد.»
 
نامم ز کارخانه ی عشّاق، محو باد گر جز محبّت تو بود ذکر دیگرم

حضرت عیسی(ع) از زن خداحافظی کرد. قدری از او دور شده بود که ناگهان دید دختری بر زمین افتاده و حیوانات وحشی بدن او را پاره پاره کرده اند. فرمود: «سبحان الله آن زن به مقصود خود رسید. » 17
 

عشق صادق (حضرت یوسف (ع) )

قصه ی «حضرت یوسف» پر از عبرت هایی است که می توانند در ابعاد مختلف زندگی انسان مورد استفاده قرار گیرند. خداوند متعال در «سوره ی یوسف» از این قصه به عنوان بهترین قصه یاد می کند و در پایان همین سوره می فرماید: «به تحقیق در قصه های آنان (پیامبران یا یوسف و برادرانش) عبرتی برای صاحبان اندیشه و خرد است. »

در یک شب جمعه یوسف خواب خوبی دید. نزد پدر رفت و گفت: «خواب دیدم که درهای آسمان گشوده شد و آسمان نورانی شد و یازده ستاره و خورشید بر من سجده کردند. » یعقوب تا خواب فرزند را شنید، ‌ به یوسف فرمود: «خواب خود را برای برادرانت نگو که بر تو مکر و حسد خواهند برد. »

یوسف که از تجربه لازم برخوردار نبود، خواب خود را برای برادران خود نقل کرد. اگرچه محبت یعقوب(ع) به یوسف بیشتر شد، اما این خواب بر شعله های حسادت برادران او افزود.

آنها با خود گفتند: ‌یوسف و برادرش «بنیامین» نزد یعقوب عزیزتر از ما هستند، ‌ درحالی که آنها کودک و ما بزرگ و نیرومند هستیم و بیشتر کمک کار پدر می باشیم. در اثرحسادت، کار برادران بدین جا کشیده شد که برای نابودی او توطئه کردند. مجلسی مشورتی تشکیل دادند تا راه های توطئه را بررسی کنند.

یکی از آنها گفت: «او را از شهر بیرون کنید. » دیگری گفت: «او را تبعید کنید. » سومی گفت: «در بیابان دور از آبادی ببرید و رها کنید. » چهارمی گفت: «او را در چاه بیندازیم. » در پایان نظر آخر مورد تصویب همه قرار گرفت.

فرزندان یعقوب(ع) دسته جمعی نزد پدر آمدند و گفتند: «اجازه بده یوسف با ما به دشت و چرای گوسفندان بیاید. ما خیرخواه او هستیم و از وی حفاظت خواهیم کرد. »

یعقوب گفت: «می ترسم یوسف را ببرید و گرگ او را پاره کند و سبب غم و اندوه من شود. » اما برادران اصرار کردند تا این که یعقوب(ع) قبول کرد و او را تحویل آنان داد.

وقتی یوسف با برادران حرکت کرد، یعقوب پیش دوید و او را در آغوش گرفت و بوسید و سفارش او را به فرزندان خود نمود و خداحافظی کرد. گویا فهمیده بود که دیگر به این زودی او را نخواهد دید.

برادران با سرعت یوسف را بردند که مبادا محبت پدری، او را بازگرداند و نقشه ی آنها نقش بر آب گردد. به صحرا رفتند تا بر سر چاهی رسیدند پیراهنش را درآوردند و او راه به چاه انداختند و گفتند در آب غرق می شود. یوسف -که کودکی هفت ساله-بود از این که برادران حسودش او را به چاه انداختند، بسیار اندوهگین شد. حتی با زبانی عجزآمیز از برادران تقاضا کرد پیراهن او را در نیاورند، اما ایشان قبول نکردند.

یکی از آنها گفت: همین جا بمانید تا از مرگ او مطمئن شوید. تا هنگام غروب، آن جا ماندند و مطمئن شدند که در آب غرق شده است. در این هنگام پیراهن او را به خون بزغاله آغشته کردند و شب هنگام نزد پدر بازگشتند و با حال تأسفی دروغین گفتند: «او را سر بنه و لباس ها خود گذاشتیم و چون برگشتیم، دیدیم گرگ او را خورده است! »

پدر با کمال تأسف گفت: «چه گرگی بود که پیراهنش را ندریده و او را خورده است؟! » آن کلمه استرجاع (انا لله و انا الیه راجعون) را بر زبان جاری کرد.

یعقوب در فراق یوسف بسیار گریه کرد و صبر و شکیبایی پیشه ساخت. روز بعد، برادرانش گفتند: «برویم ببینیم یوسف در چه حالی است؟ آیا مرده است یا زنده؟»

وقتی سر چاه رسیدند، جمعی را دیدند که همه از فرزندان اسماعیل نبی(ع) بودند و رییس آنها «مالک بن زعر» بود. آنها از مدین به مصر می رفتند. همه بر سر چاه جمع شده بودند. یکی از آنها دلو را به چاه انداخت تا آب از چاه بردارد، اما یوسف دلو را محکم گرفت و بالاآمد. آن مرد که «بشیر» نام داشت، ناگاه پسری را به همراه دلو مشاهده کرد که بسیار زیبا بود. به همراهان خود گفت: «بشارت باد بر شما که پسری زیبا از چاه در آمد. »

در این حال برادران یوسف رسیدند و گفتند: این غلام ماست که دیروز به چاه افتاده است و امروز آمده ایم او را بیرون آوریم. پس یوسف را از دست آن مرد گرفتند و به کناری بردند و گفتند‌: اگر اقرار نکنی که غلام ما هستی تا تو را به این قافله بفروشیم، تو را خواهیم کشت، یوسف نیز قبول کرد.

برادران او گفتند: شما این غلام را از ما می خرید؟

یکی از مسافرین او را به بیست درهم خرید. البته منظور برادران، پول نبود، بلکه مقصود آنها این بود که او را به شهری ببرند که از چشم پدر دور باشد.

کاروانیان یوسف را به مصر آوردند و به «عزیز مصر» فروختند. عزیز او را به عنوان فرزند خود و همسرش قرار داد. یوسف در نهایت زیبایی بود. زلیخا تربیت او را عهده دار شد تا به بلوغ رسید. وی همواره به او محبت می کرد تا آن عنان از کفش بیرون رفت و به او اظهار محبت کرد. هر چه سعی کرد تا از او کام بگیرد، یوسف راضی نشد و گفت: «پناه به خدا که من مرتکب عمل زشتی شوم، ما از خاندانی هستیم که گرد عمل زشت نمی گردیم. »

زلیخا گفت: «ای یوسف! من مال فراوانی دارم و نعمت بی شمار به تو می دهم تا از من اطاعت کنی و کام مرا برآوری وگرنه تو را عذاب می کنم. »

یوسف گفت: «ای زلیخا! تو مرا از جاهلان نپندار، عذاب تو بهتر از عذاب خداوند است. »

زلیخا گفت: «اگر از عزیز مصر می ترسی، او را مسموم می کنم تا تو آسوده باشی. »

یوسف گفت: «ازعزیز نمی ترسم، ‌ از خدای عزیز می ترسم. »

این سخنان، درحالی بود که زلیخای زیبا، خود را به زیباترین شکل آراسته بود و اگر یوسف کمترین ضعفی داشت، در همان لحظه ی اول به گناه آلوده می شد.

زلیخا که نتوانست با سخنان خود، یوسف را رام کند، به ناچار به مکر و حیله پرداخت. او هفت اتاق داشت که هر اتاق را به طلا و نقره و مروارید و انواع جواهرات و رنگ های مینا کاری و زیبایی های دیگر آراسته بود.

زن پادشاه مصر است و تمام وسایل تجمل در قصر او فراهم است و اینک بدون اولاد و در منزلی خلوت و بدون مانع، میل به یوسف کرده است. اتاق ها را آراست. اتاق ها به هم راه داشت. در اتاق هفتم تختی گذارد. گفت: «ای یوسف! عزیز مصر تو را برای من خریده است تا از من اطاعت کنی. »

یوسف گفت: «ای زلیخا! اگر عزیز بداند چه قصدی داری، تو را مورد مجازات قرار خواهد داد. »

زلیخا پاسخی نداد. خود را آراسته کرد و به انواع زیور آلات زینت بخشید و در برابر یوسف جلوه گری کرد و از او خواست تا کام وی را برآورد و اضاف کرد: «اگر فرمان نبری، ‌ مطمئن باش که در بلا و گرفتاری می افتی. »

یوسف گفت: «کسی که از معصیت دور باشد، ‌ از بلایا مصون است. »

زلیخا که کاسه ی صبرش از عشق یوسف لبریز شده بود، ‌ درهای قصر را محکم بست تا به طور قطع کام دل برآورد. آن گاه گفت: «هیت لک قال معاذالله . . . » (18) ، «من برای تو آماده ام و یوسف گفت: ‌پناه به خدا، او پروردگار من است که مرا نیکو تربیت کرده است و انسان های ظالم رستگار نمی شوند. »

این جا حساس ترین جایی است که یک انسان موحد عارف در معرض امتحان قرار می گیرد. یوسف(ع) در نهایت دقت و در حالی که بسیار مضطرب بود، خود را به خدا سپرد و بی آن که از هوای نفس اطاعت به فرمان عقل عمل کرد. اما زلیخا، بنده ی شهوت بود و جز به هوس نمی اندیشید. درچنین موقعیت هایی، چشم، نقش مهمی در تحریکات نفسانی دارد. از این رو یوسف چشمش را می بست، بلکه شعله های شهوت کمتر فروزان شود.

وضعیت درون قصر به اوج خود رسیده بود. زلیخا کاملاً مصمم بود و رها نمی کرد. در این جا بود که یوسف(ع) گریه کرد و گفت: ای زلیخا از خدا بترس که بر همه چیز آگاه و بیناست.

این واقعه، ‌عظمت روحی یوسف(ع) را نشان می دهد که درچنین موقعیتی زلیخا -آن دیو شهوت-را به یاد خدا می اندازد و او راازمعصیت نهی می کند، ولی نه گریه ی او و نه نهی از منکر او کم ترین اثری نداشت و به عکس دست به تحریکات بیشتری می زد.

هر دو طرف قوی بودند، هم زلیخا درمسیر اهداف نفسانی خود قوی بود و هم یوسف در مسیر خود قهرمانی می کرد. صحنه ی عجیبی بود. مبارزه ی شهوت و عقل. آن هم شهوت زلیخا و عقل یوسف که به مبارزه ی با یکدیگر پرداخته بودند.

موج حملات شهوی زلیخا هرکدام برای به خاک انداختن جمعی کافی بود، ولی با برخورد کردن به سپرعقل و ایمان یوسف فروکش می کرد. زیباترین صحنه ی مبارزه ی «عقل و شهوت» و «تقوا و فسق» در قصر عزیز مصر پدید آمده بود. زلیخا، سخن از عشق به یوسف داشت. جز یوسف نمی دید و نمی خواست و نمی فهمید، یوسف هم جز عشق به خدا نمی دید و نمی خواست و اطاعت نمی کرد. عشق زلیخا زودگذر، ناپایدار و نفسانی بود، اما عشق یوسف پایدار و الهی بود.

او از خدا می ترسید و سعی داشت فرار کند تا این که عاقبت از دست زلیخا گریخت و درها را یکی پس از دیگری باز کرد. یوسف از پیش و زلیخا از عقب می دویدند. وقتی به یوسف رسید، از پشت، پیراهن او را گرفت و کشید، به طوری که پیراهن تا گریبانش پاره شده بود. یوسف باز هم خود را از چنگ زلیخا نجات داد تا این که به پرده ای رسید که آویخته شده بود، از زلیخا پرسید این پرده برای چیست؟

زلیخا گفت: بتی دارم که شرم دارم در برابرش به معاشقه پردازم.

یوسف گفت: تو از بت خود که نمی بیند و نمی شنود، شرم می کنی! پس چگونه انتظار داری، من از خدای خود که همه جا را می بیند و همه ی صدا ها را می شنود و همه ی حرکات را ملاحظه می کند، نترسم؟!

این را گفت و فرار کرد. تا این هنگام شش درب را باز کرده بود. وقتی به درب هفتم رسید، دست دراز کرد تا قفل هفتم را نیز بگشاید که دید عزیز مصر در پشت درب ایستاده است.

عزیز پرسید: این چه حالت است؟ این جا بود که صحنه عجیب درون قصر پایان یافت. فرشته ی عقل بر دیو شهوت پیروز شد، یوسف رو سفید شد و شیطان و شهوت و زلیخا را مغلوب خود گردانید و زلیخا از ناکامی خود بیمار و بستری گردید.

یوسف به جرم پاکدامنی و تن ندادن به خواسته های نامشروع زلیخا به زندان افتاد! سالیانی چند به دستور زلیخا در زندان بود تا این که به منظور تعبیر خواب عزیز مصر، او را آزاد کردند و از آن پس به مقام وزارت رسید.

سرانجام نیز با فوت عزیز مصر، خود، عزیز مصر شد. سالیان قحطی فرارسیده بود و همه برای تأمین معاش خود به یوسف -عزیز مصر-مراجعه می کردند. از جمله ی ایشان، زلیخا و برادران او بودند.

اگرچه برادران او با ستم کاری های بیش از حد خود بر او جفا کرده و او را آزرده بودند و زلیخا به او تهمت ناروا زده بود و او را سالیانی چند به زندان انداخته بود، اما یوسف همه را مورد بخشش اعجاب انگیز خود قرار داد و از خطاهای آنان درگذشت.19
 

راز نهفته (حضرت داوود (ع) )

حکایتی از «حضرت داوود» (ع) نقل شده، به این مضمون که: «آن حضرت در حال عبور از بیابانی مورچه ای را دید که کارش این بود که مرتب از تپه ای خاک بر می داشت و به جای دیگری می ریخت، از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود. مورچه به سخن آمد که: «معشوقی دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاک های آن تپه در این محل قرار داده است! »

حضرت فرمود: «با این جثه ی کوچک، تو تا کی می توانی خاک های این تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کنی، و آیا عمر تو کفایت خواهد کرد؟»

مورچه گفت: «همه ی این ها را می دانم، ولی خوشم که اگر در راه این کار بمیرم به عشق محبوبم مرده ام!»

دراین جا حضرت داوود(ع) منقلب شد و فهمید این جریان «درسی برای او بود. »20
 

پی نوشت ها :

1- معراج السعاده، ص (529) .

2- معراج السعاده، ملا احمد نراقی، ص (589) .

3- عوامل کنترل کننده غرائز، ص (44) .
4- عوامل کنترل کننده غرائز، ص (45) .
5- حکایت های شنیدنی، ص (476) ، مصابیح القلوب.
6- حکایت های شنیدنی، ص (390) .
7- معراج السعاده، ص (567) .
8- حافظ.
9- معراج السعاده، ص (589) .
10- امالی شیخ صدوق، ص (196) .
11- قصص الدعا، ج (2) ، ص (89) .
12- داستان های صاحبدلان، ج(2) ، ص (155) .
13- حافظ.
14- کیمیای محبت، ص (62) .
15- امالی، شیخ صدوق، ص (196) .
16- پیک مشتاقان، ص (108) .
17- به نقل از خزینة الجواهر، ص(324) /روایت و حکایت ها، ص(163) .
18- سوره یوسف.
19- به نقل از تاریخ انبیاء-عبرتهای تاریخ، ص (147) .
20- کیمیای محبت، ص (62) .


منبع:

صاحب هنر، مهدی، (1342)، داستانهایی از عشق به خدا( جلوه هایی از شبنم عشق)، کاشان: مرسل، چاپ سوم، (1389).


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط