نویسنده: دکتر کمال پولادی
سده های ششم و پنجم پیش از میلاد گروهی از فیلسوفان در یونان پیدا شدند که حکمای طبیعی خوانده می شوند. علت این نام گذاری آن است که این فیلسوفان برای تبیین جهان به جای اراده متلّون خدایان که در منظومه های هومری بیان شده بود به طبیعت روی آوردند. تمام توجه این فیلسوفان معطوف به مسئله مبدأ اشیاء بود. آنها می خواستند قانون ثابتی برای پیدایش و زوال پدیده ها پیدا کنند. آنها برای طبیعت به نظمی درونی قایل بودند. این شیوه ی تبیین در برابر اندیشه اسطوره ای قرار می گیرد که همه چیز را به اراده خدایان منسوب می کرد.
فیلسوفان طبیعی به طور مستقیم کمتر با اندیشه سیاسی سر و کار داشتند اما کل نگرش آنها برای شیوه نگرشِ بشر از هر حیث یک حرکت نوین و یک چرخش بزرگ نسبت به تفکر پیشین بود. اندیشه سیاسی به مفهوم دقیق، یعنی اندیشه در وجهی متمایز از اسطوره و دین به واسطه شیوه ی نگرش آنها امکان وجود یافت. شیوه ی نگرش فیلسوفان طبیعی از دو جهتِ عمده برای پیدایش اندیشه ی سیاسی در شکل جدید (شکل جدا از اسطوره و دین) اهمیت داشت: 1- تکیه بر قانون و نظمی طبیعی و درونی برای همه امور؛ 2- توسل به شیوه ی استدلال عقلی بر پایه مفاهیم و مقولات منطقی. تبیین اسطوره ای کاری با اصل علیت، امتناع تناقض و استدلال عقلی ندارد. اما حکمای طبیعی کوشیدند احکام خود را با استدلال منطقی بیان دارند. با این حال برخی رشته های تفکر مابعد طبیعی هنوز در لا به لای تفکر علمی آنها باقی مانده بود. طبیعی است که گسست از اعتقادات پیشین یکباره صورت نگرفت.
زندگی تابع نظم عقلانی
اسطوره ها و حماسه های یونانی نمودهای زندگی را به اراده متلّون خدایان منسوب می کردند اما حکمای طبیعی حیات را، چه حیات طبیعی و چه حیات اجتماعی، تابع نظم و قانونمندی می دانستند. این حکما در جستجوی چیزی بودند که ماده بنیادین یا مادةالمواد همه چیز باشد. این ماده ی بنیادین خمیرمایه همه اشیاء پنداشته می شد. هر یک از این فلاسفه عنصر متفاوتی را ماده بنیادین معرفی می کرد. طالس آب را جوهر همه چیز می دانست و می پنداشت که آب وقتی بخار شود به هوا و وقتی غلیظ شود به سنگ و خاک (چیزهای جامد) تبدیل می شود. او معتقد بود که زندگی بر روی زمین نیز از رطوبت پدید می آید. اناکسیمنس، فیلسوف دیگر، ماده نخستین را هوا می دانست، نه آب؛ و می گفت زندگی در کائنات از هوا پدید می آید و هوا همان گونه بر جهان حکومت می کند که نفس بر بدن. خود نفس هم چیزی نیست جز هوا یا دم. اناکسیماندر می گفت که ماده بنیادین چیزی نامتناهی است. او اصل تضاد را به عنوان نیروی محرک هستی معرفی کرد و نتیجه گرفت که طبیعت و نیروها و تضادهای موجود در آن نیز تابع نظم و قانون ابدی اند. او می گفت جهان مجموعه ای منظّم از اشیاء است که نیروی مطلق عدالت بر آن حکومت دارد. او بهضرورت علّی در پدیده ها پی برده بود. (1) این در حالی بود که در اساطیر، چنان که گفته شد، مبداء هستی در چهره خدایان، اورانوس، گایا، اوروس و جز اینها جستجو می شد. (2)
هراکلیتوس
هراکلیتوس (هراکلیت یا به تلفظ حکمای اسلامی هرقلیطوس) یکی از بزرگترین حکمای پیش از سقراط است. او از جهتی ادامه دهنده راه حکمای طبیعی است اما از جهت دیگری از آنها جدا می شود و به مسیری تازه گام می گذارد که او را بیش از حکمای طبیعی به یک اندیشمند سیاسی نزدیک می کند. حکمای طبیعی بیشتر به پژوهش محض در طبیعت نظر داشتند و مسئله زندگی آدمی را مورد توجه مستقیم قرار ندادند. اما هراکلیتوس به مسایل زندگی آدمی توجه خاصی کرد. (3)بد نیست ابتدا به دستاوردهای تازه هراکلیتوس در ادامه راه حکمای طبیعی اشاره کنیم و آنگاه به این مسئله بپردازیم که هراکلیتوس در شناخت مسایل زندگی آدمی چه نظریه ای ارائه داد.
هراکلیتوس نظر آناکسیماندر را در مورد ستیز اضداد اصلاح کرد. اناکسیماندر ستیز اضداد را نتیجه ی اختلال شمرده بود. هراکلیتوس مفهوم تضاد را با مفهوم وحدت پیوند می زند و می گوید وجود اضداد و جنگ آنها مانع وحدت نیست. واحد در درون خود هم کشمکش اضداد را دارد، هم تغییر و دگرگونی را و هم کثرت را. پس کشمکش اضداد و دگرگونی و کثرت مانع وحدت نیست. او برخورد نیروهای متضاد را وضعیتی مطلوب معرفی کرد و گفت که کشمکش شرط اصلی وجود است. چون حیات متکی به کشمکش اضداد است پش کشمکش در عین حال عدل است. (4)
بازگشت به انسان
یکی از نقاط مهم در فلسفه هراکلیتوس بازگشت به انسان و امور آدمی است. حکمت طبیعی که دوران قابل توجهی از ذهن یونانیان را به خود مشغول داشته بود تا حد زیادی از انسان فاصله گرفته بود. این گرایش در واقع نقطه مقابل اندیشه در عصر هومری و اندیشه اسطوره ای و دینی بود که در دورانی جلوتر ذهن یونانیان را به خود مشغول می داشت. اما به هر حال حکمت طبیعی از حیات اجتماعی و روحی فاصله گرفته بود. می توان گفت به این ترتیب در نظریه پردازی های حکمت عرصه حیات معنوی یکسره در نظریه کلی این حکما ادغام شده بود. گرچه نوع نگرش این حکما به جهان، از جمله اصل قانونمند بودن امور جهان و اصل دگرگونی دایمی، معنا و فحوای سیاسی مهمی داشت، اما آنها اساساً به تبیین کیهان در کل خود نظر داشتند. به این ترتیب آنها در جستجوی مفهومی عینی از جهان در حقیقت فلسفه را از عالم انسانی دور ساخته بودند.حکمای طبیعی به عنوان پیشروان هراکلیتوس معرفتی از کیهان داده بودند که بنیاد آن تضاد ابدی و حرکت دایمی محسوب می شد. اما این سؤال باقی مانده بود که جای انسان در این گیرودار کیهانی کجاست؟ هراکلیتوس به پژوهشی همه جانبه در تاریخ، مردم شناسی و جغرافیا روی آورد و مطالعه ی فلسفی انسان را بنیاد گذاشت. او مفهوم لوگوس را که در اندیشه دیرین اسطوره و دینی یونانی وجود داشت با معنایی تازه برای چهارچوب کلی تفکر خود به کار گرفت. لوگوس در اصل به معنی قانون حاکم بر کائنات است. در اندیشه یونانی نیز مثل تمام اندیشه های باستانی برای کائنات، از حیات انسان گرفته تا کیهان، قانون و نظمی کلی و سراسری در نظر می گرفتند. در اندیشه ایران باستان این قانون کیهانی را ارته یا ارشه می نامیدند. لوگوس در اندیشه ی یونان باستان مثل ارته در اندیشه ایران باستان و مائت در اندیشه مصر باستان بوده است. فیلسوفان یونانی از این مفهوم الهام گرفتند و آن را با معنای تازه ای برای بیان نظریه خود درباره انسان و جهان به کار بردند.
لوگوس هراکلیتوس
لوگوس در فلسفه هراکلیتوس قانون عام و کلی یعنی جهانی یگانه است که «واحد» نیز خوانده می شود. یونانیان نیز مثل مصریان، تمدن بین النهرین و ایرانیان باستان الگویی از نظام اجتماعی خود را به کل هستی یا کائنات نسبت می دادند. یونانیان که زندگی دولتشهری بنیان فرهنگ آنها را می ساخت می گفتند که همانطور که شهر یا مدینه قانون دارد در کیهان نیز قانونی وجود دارد که قوانین انسانی از آن سرچشمه می گیرند. هراکلیتوس به شیوه ی حکمای طبیعی پیش از خود می گوید «چیزهای مخالف با هم متحد می شوند. از چیزهای ناموافق زیباترین هماهنگی پدید می آید.» این قانونی است که بر سراسر کیهان حکم می راند. طبیعت آکنده از اضداد است: «روز و شب، تابستان و زمستان، جنگ و صلح و زندگی و مرگ پیاپی پشت سر یکدیگر فرا می رسند. اضداد جای یکدیگر را می گیرند و به یکدیگر تاوان می دهند. تمامی فرآیند جهان این معارضه و معاوضه است. مرگ یکی زندگی دیگری است.» (5)هراکلیتوس زندگی کردن مطابق این دریافت را «حکمت» می نامد و می گوید که از طریق فلسفه می توان به این فراست رسید. هراکلیتوس برای آدمی در این جهان یگانه (واحد) جای درخوری در نظر گرفت و گفت که نفس فلسفی انسان به سبب خویشاوندی با این نیروی پویای ابدی می تواند این قانون را دریابد و قانون اخلاقی خود را با آن منطبق کند. پس لوگوس اصلی اساسی در عرصه عالم و در عرصه ذهن (نفس) است. هراکلیتوس از «واحد» به عنوان خدا و به عنوان خردمند یاد می کند. خدا عقل جهان است، قانون کلی در همه چیز است. عقل انسان نیز آنی از همین عقل جهانی است. عقل تعبیری از «لوگوس» یا قانون فراگیر حاکم و ناظم بر همه چیز است. (6)
اندیشه هراکلیتوس درباره ی «لوگوس» به عنوان قانون کلی هستی، که قانون انسانی پرتوی از آن است و عقل خردمند قادر به دریافت آن است، در بخشی از سنت فکری غرب و سنت فکر بشر به طور کلی جایگاه پایداری داشته است. گروهی از فیلسوفان که فیلسوفان رواقی خوانده می شوند این اندیشه هراکلیتوس را بسط دادند و در نظریه قانون طبیعی و «حقوق طبیعی» خود به کار بردند و آنرا برای نسلهای آتی باقی گذاشتند.
اما از این بینش انقلابی هراکلیتوس که بگذریم او در اندیشه سیاسی خود، آنجا که به طور صریح به شیوه ی حکومت مطلوب اشاره ای می کند، طرفدار حکومت اشرافی است.
پی نوشت ها :
1. ورنریگر، ص 235.
2. کاپلستون ج 1 ص 51
3. پیشین ص 213
4. همان ص 512
5. همان ص 259
6. محمد ضمیران، پیشین، ص 51