داستان های مکتوبات مولوی

دنیای مولوی دنیایی آمیخته به قصه و حکایت است. مولوی عارف و شاعری قصه پرداز است. دلبستگی او به قصه و آمیختگی آن به کلام اش تا به حدی است که هیچ یک از آثارش را نمی توان بر کنار از وجه داستانی و قصه پردازانه
يکشنبه، 21 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان های مکتوبات مولوی
داستان های مکتوبات مولوی

 

گردآورنده: شهاب الدین عباسی



 

دنیای مولوی دنیایی آمیخته به قصه و حکایت است. مولوی عارف و شاعری قصه پرداز است. دلبستگی او به قصه و آمیختگی آن به کلام اش تا به حدی است که هیچ یک از آثارش را نمی توان بر کنار از وجه داستانی و قصه پردازانه دانست. همه محققان آثار وی اتفاق نظر دارند که او قصه پردازی چیره دست است. مولوی در مثنوی با فاصه ای کم از ابیات آغازین، قصه پادشاه و کنیزک را به میان می آورد و اهمیت آن را چندان می داند که آن را «نقد حال ما» می خواند از همان آغاز در می یابیم که در مثنوی با دنیای قصه سروکار داریم. در دیوان شمس نیز که جنبه تعلیمی اش به مراتب کم تر از مثنوی معنوی است باز حضور قصه را به خوبی حس می کنیم.
در مقاله ای که پیش رو دارید همه قصه ها و حکایت های مکتوبات مولوی ارائه شده است. این قصه ها اگرچه از حیث حجم و تعداد از قصه های مثنوی بسیار کم ترند (قصه های مثنوی به حدود 350 مورد می رسد، با طول متوسط بسیار بیشتر) اما در هر حال، به سهم و توان خود، دنیای مولوی و گوشه ای از فضای معنوی اسلامی و حکمت ایرانیان را نشان می دهد. افزون بر این، به مراتب ساده ترند و آن پیچیدگی و لایه لایه بودن فضای قصه های مثنوی را ندارند و می توان آن ها را هم مستقلاً و هم در کنار مثنوی مطالعه کرد.

1- آدم بی دست و پای

از فرزندان آدم، یکی را چنین اندیشه فرو گرفته بود، عیالِ او محتاج، و از برادران یاری می خواست.
گفتند: «چنان که ما می کوشیم، تو نیز بکوش. »
حق تعالی به آدم وحی فرستاد که «فرزندان را وصیت کن تا او را یاری دهند. »
آدم، فرزندان را بخواند و گفت: «از هر چه مالابّد است به وی دهید که فرمان این است. »
ایشان جواب دادند که ما را دست است و او را دست هست. ما را پای است و او را پای هست. ما را چشم است و او را چشم هست. »
حق تعالی وحی کرد به آدم که به آن ظاهرها منگرید، دست او را من شده ام و پای او را هیبتِ قیّومیِ(1)من شده است. چشم و عقل او را جلال نور من بستده است. »

2- اندوه ایوب

ایوب(ع)با چندان رنج، که هیچ دل طاقت ندارد عظمت بلای او شنیدن، با آن همه، زبان او در آن هشت سال روزی خالی نگشت.
چو درد فراق یار دین-یعنی عیال او که همدرد و همنفس او بود در دین- به او رسید، فریاد برآورد که مَسّنِیَ الضُّرّ(2).

3- در چاه تاریک

آن اعرابی دوان به جانب آن چاه رفت جهت آنکه قِربه(3)ای پر کند و جگر خنک کند، و به تقدیر الهی آنکه پیغامبری، پیغامبر زاده ای از چاه تاریک برآید و بر تخت سلطنت نشیند. (4)

4- وفای برادری

در اخبار است که یوسف صدّیق(ع) دوازده سال روزه نگشاد و شب پهلو بر زمین ننهاد.
گفتند که «ملکِ دین و نبوّت مُسَلَّم شد تو را (5)و ملک دنیا مُسلَّم شد. وقت آسایش است بعدِ چندین مجاهده. »
گفت: «تا جمله برادران خود را خلعت نبوّت پوشیده نبینم، نیاسایم. یوسف در سایه نشیند و برادران در آفتاب محرومی ؟! حاشا!»
گفتند که «ایشان چندان وفای برادری به جای نیاوردند. »
گفت: «من خواهم که ایشان را و غیر ایشان را برادری کردن و پادشاهی کردن بیاموزم. »

5- کارسازی خداوند

یوسف صدیق، چون بعد از فراق دراز و جدایی و نومید شدن از دیدار پدر و برادران باز ایشان را بیافت و رو به آسمان کرد و گفت: «یا رب چه سبب ها ساختی تا پدر و برادران مرا به من رسانیدی و بعد از چنان فراقی وصال داد " إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِمَا یَشَاءُ ". (6)
ایشان به ولایت کنعان بودند و من در مصر و ایشان را از حال من خبر نی(7)، در عالَم قحط انداختی تا برادران و پدر محتاج نان شدند که نان را همسنگ زر می خریدند و نمی یافتند. و مرا که یوسفم پادشاه مصر گردانیدی و آوازه من در عالم مشهور کردی که پادشاه مصر گندم می دهد و ارزان می دهد و بسیار می دهد و از درویش سیم قلب(8)به جای سره (9)قبول می کند و گندم می دهد. و برادران اش بر این آوازه از اقصای کنعان به مصر آمدند و ایشان را وهم نی که "سوی برادر خویش می رویم و این پادشاه مصر برادر ماست" و اگر دانستندی، کی آمدندی و به کدام روی آمدندی؟»
چه سبب های لطیفِ غریب ساخت سازنده ی کارها تا یوسف صدّیق را با برادران جمع کرد. در شبانروزی، صد هزار چنین کارها می سازد و قومی را جدا کند و فراق می دهد و موجب تقدیر هر یکی را به شهری می افکند و باز سبب ها می سازد و به موج دریای تقدیر، این سبب های پراکنده گشته را باز جمع می کند.

6- قدرت توکّل

یک توکل و جانب حق را گُزیدن آن کُند که صد هزار احتیاط نکند. فرعون صد هزار طفل بیگناه را از بنی اسرائیل، از بهر احتیاط و حزم(10)سر می برید، و آن که اصل بود و خصم در سرای خود، در کنار خود، به هزار ناز می پرورد.
مکر خود چنین چشم بند است. و اگر اعتماد بر حق کردی، حق تعالی آن همه اوتاد (11)ملک او را مؤسس و مثبت و دوستکام و نیکنام داشتی چون مُلکِ داوود و سلیمان(12).

7- هدیه ای برای پیامبر

در حدیث است که نزد مصطفی(ص)اسبی آوردند از طرف بحر، به اسم هدیه، سخت با قیمت و قامت که خراج ولایتی ارزیدی.
فرمود که «لو اهدی الیّ بکراع لقبلته.»(13)-می فرماید مصطفی(ص)که «با این فراغت که مراست - که پیدا بود که خزاین و گنج های زمین در خزاین و گنج های آسمان ها چه باشد، که این زمین از آن آسمان ها نان پاره می چیند - آن خزاین آسمان ها و گنج ها را بر من عرضه کردند. به گوشه چشم ننگریستم. (مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى‌)(14) کسی که لقای حق بیند چه چیز پیش او چیزی باشد؟ این، از روی فراغت بود که کردم. اما از روی مروّت و شفقت و نیک آمدِ خلق، هر که پیش من پای خرگوشی بیارد، به هدیه، آن را به عزیزی قبول کنم، و آن آرنده را نومید نکنم. »
آن اسبِ هدیه را قبول کرد.
روی به یاران آورد و گفت: «ای صحابه، این اسب به کدام چیز لایق است؟»
آن یکی گفت: «به غزا(15)ی کافر. »
گفت: «نی، خود آن غزا نیک است. الا از آن بِه می پرسم. »
یکی گفت: «بفروشند و به مستحقان دهند. »
گفت: «آن هم نیک است. از آن لایق تر می پرسم. »
همچنین هر کسی چیزی می گفت تا عاجر شدند.
گفتند: «یا رسول الله، شما بفرمایید. »
فرمود که «دو کس را گفت وگویِ نکاح باشد و نمی سازند و یا به مناقشه ای کابین یا جهاز یا غیر آن مانده باشد. ما اینجا بشنویم که "در فلان شهر، چنین نکاحی در گفت آمده است و به مانعی در توقف افتاده". مردی شیرین سخن را، عاقلی را، بر این اسب نشانیم. هر چه تیزتر بدواند و آن نکاح را تمام کند و مانع را برگیرد. » (16)

8- حال جبرئیل

سوآل کرد مصطفی، جبرئیل را، علیها السّلام، از حال او.
گفت: «ساعتی چنان باشم که پَر و بال من در همه وجود نگنجد، و ساعتی چنان باشم که از هیبت و عظمت پنداری، صعوه ای باشم. »
مصطفی(ص)فرمود: «شما که عقل مجردید و نور مطلق، اسیر نفسِ امّاره نی، و همسایگی طبیعت عنصری نه، شما را چه خوف است؟»
گفت: «آن عظمت از آن عظیم تر است که عزازیل(17)رابه یک بازی مات کرد، و هاروت و ماروت را به یک اندیشه از اوج فلک به چاه بابل محبوس گردانید، و از زمزمه تسبیخ(18)ابلیس را در دمدمه وسوسه آورد و هاروت و ماروت(19)را در لجلجه ی (20)سِحر افکند. »

9- شکایتِ رهبانان

آورده اند که بعضی رهبانان(21)پیش بزرگی، که مُعتَقِد(22)ایشان بود، شکایت کردند که «ما از صحابه رسول(ص)رنج و فاقه(23)بیش می کشیم و از شهوات دورتریم، آنچه ایشان می یابند از کرامات ما نمی یابیم. سبب چیست؟»
آن بزرگ جواب داد که «آن خداشناسی و زهدشناسی و رهبانیت و انقطاع از دنیا و امثال این، همه موروث انبیاست و ارشاد ایشان است، که بی ارشاد ایشان هیچ کس را به خداشناسی و سیرت و طریقت الی الله تعالی معلوم نشود، چون موروث ایشان است. شما پشت به ایشان کرده اید، که این نعمت از ایشان یافتید. »
گفتند که «ما انبیای متقدم را مقرّیم و شاکریم. »
گفت: «چون که ایشان نفس واحده اند، تکذیب یکی تکذیب همه باشد. و چون انبیا یکدیگر را مقرّند و گواهی می دهند بر صحت همدیگر، چون یکی را تکذیب کردی همه را تکذیب کردی. و به حقیقت، آن یک نور است که در روزن هر خانه ای از خانه های اجسام انبیا تافته است از یک خورشید. »(24)

10- اعلام دوستی

یکی از صحابه به خدمت رسول خدا نشسته بود. بزرگی از در مسجد گذر کرد.
آن صحابی گفت: «یا رسول الله، من از دل دوست می دارم این عزیز را که گذشت. »
رسول خدا(ص)فرمود که «برو او را اعلام ده. »(25)

11- پیامبر و دوستی

مصطفی(ص)در مسجد نشسته بود. کسی از در مسجد بگذشت.
یکی از یاران گفت: «یا رسول الله، این مرد را که بگذشت دوست می دارم. »
مصطفی فرمود که «برخیز و او را اعلام کن از این دوستی. »(26)

12- امتحان نیکی

در عهد رسول(ص)، مُحسنی، (27)درویشی را در سال قحط هر روز نانی وظیفه (28)کرده بود.
روزی حاسدی گفت: «ای برادر، تو از گلوی اطفال خود در چنین قحطی می بُری با وی می دهی، او چنین تو را ناسزا می گوید و می گوید: "صدقه او به روی او می ماند. مرا نان سوخته داد که اگر پیش سگان اندازم بوی نکنند و نخورند. " و دیگر جفاها گفت که نوشتن آن به خدمت بی ادبی است.
آن مسلمان، بعد از اینکه این زشتی ها بشنید، از آن دلش درد کرد. اما وظیفه را دو دو کرده بود هر روزی و بر خود نذر کرد و لازم کرد و گفت: «خداوندا، بنده تو را امتحان می کنند که می گفته ام که خاص برای او می دهم. »(29)

13- آتش در خانه ها

در عهد عمر، آتش افتاده بود در خانه ها. خلق می کوشیدند به مَشک های آب و مَشک های سرکه تا آتش را فرو نشانند.
عمر منادی(30)بر نشاند که «بگرد و بانگ زن که "نان دهید که این آتش به آب ننشیند. "»

14- آتش در شهر

در عهد عمر، در قَصَبه ای آتش افتاده بود و می سوخت. اهل شهر به آب کشیدن مشغول شدند.
عمر گفت: «به صدقات مشغول شوید که این آتش را صدقات بنشاند. »(31)

15- تحول فضیل

فضیل بن عیاض(32)، که از مشایر مشایخ است، در ابتدای کار راهزن بود. کاروانی زده بود و بازرگانان را بعضی کشته و بعضی را دست بسته و محبوس کرده و رخت های بازرگانان را می گشادند به خدمت فضیل و بر او عرضه می کردند. در جامه دانی، آیة الکرسی(33)، نبشته به مشک و زعفران، پیدا شد.
فرمود بندگان را که «صاحب این جامه دان را از میان بازرگانان بجویید که کیست و بیارید. »
گفت: «رخت خود را به آیة الکرسی پناه دادی؟»
گفت: «بلی. »
گفت: «رختِ خود را جمله برگزین از میان و برگیر و باقیان را هم به تو بخشیدم که نخواهم که به سبب من، اعتقاد تو در آیة الکرسی فاتر(34)شود که سودم نکرد. »

16- پشت به قبله

آن درویش دید که امام و قوم پشت به قبله کرده بودند و آن دو شخص، که به خدمت شیخ نشسته بودند، هر دو را روی به قبله بود. چنان که حق تعالی بفرمود ابایزید را «اخرج بصفاتی الی خلقی. من راکَ رانی و من قصدک قصدی. »(35)

17- بر درِ مسجد

بنده ای، خواجه را گفت: «بر درِ مسجد بنشین تا من درآیم، نماز کنم و بیرون آیم. طاس را با تو به حمام بَرَم، چو محتاج حمامی. »
خواجه گفت: «بلی»و برونِ در نشست.
غلام، در مسجد دیر ماند.
خواجه آواز داد که «ای غلام، بیرون آی که سخت بیگاه است تا به حمام رویم. »
غلام آواز داد که «باش، مرا نمی هلند(36)که از مسجد بیرون آیم. »
خواجه گفت: «اندر مسجد غیر تو نیست. تو را که نمی هلد تا برون آیی؟»
گفت: «همان کس که تو را نمی هلد که در مسجد آیی. »(37)

18- یک واقعه

چنان که آن عزیز را به واقعه(38)نمودند که «هر چه پیشت آید فرمان خدا این است که زمین را بازکاوی و حفره کنی و دفن کنی و به خاک بپوشی. »
هم در واقعه از آن جا گذشت. دید لگنی زرّین در میان صحرایی می تافت و لمعان می زد. آن وصیت یادش آمد. در حال، زمین را بکند. دو گز کمابیش، و دفن کرد. همچنین بارها. عاجز شد.
گفت: «مرا یک بار فرموده اند، من چندین بار کردم. »
از آن واقعه بگذشت و می رفت. آن شخص را که او را وصیت کرده بود، بدید. حال با او باز گفت.
گفت: «بدان که آن صورت نیکویی است و احسان که از بهر خدا کنند، هر چند که پنهان کنند آشکارا شود. و اگر صد سال بگذرد، با آنکه درازی مدت پوشاننده چیزهاست، آن چیز پوشیده نشود و حق تعالی به فضل خود آن را آشکار کند. »(39)

19- درخت شگفت انگیز

وقتی، عزیزی به درختی رسید، شاخ و برگ عجب دید و میوه ی عجب. هر که را می پرسید که «این چه درخت است؟، این چه میوه هاست؟» هیچ باغبانی فهم نکرد و نام آن ندانست و جنس آن نشان نداد.
گفت: «اگر فهم نمی کنم که این چه درخت است، باری می دانم که تا نظرم بر این درخت افتاده است دل و جانم تازه و سبز شده است. بیا تا در سایه این درخت فرو آیم. »

20- پژواک خیر

شخصی را گرگ فرزندش ربوده بود. در آن آشوب، درویشی آمد، نان خواست. نان گرم از تنور برآورد در آن سال قحط به درویشی داد و آن گه به سوی کوه روی نهاد که از فرزندش، از خوردن گرگ، استخوانی مانده باشد، آن را جایی دفن کند و گوری سازد و نوحه گاهی کند.
چون پیشتر آمد، دید فرزند خود را که از کوه فرود می آمد به سلامت نعره ای زد و بیهوش شد. فرزند، پای پدر را مغمّزی می کرد. (40)
چون به هوش آمد، احوال می پرسید.
گفت: «گرگ مرا بر سر راه آورد و بنهاد به سلامت و گفت: "لقمةٌ بلقمةٍ" (41)، و بازگشت. (42)

21- نذر سلطان محمود

و آورده اند که سلطان محمود(43)در پیکار هند، سخت مغلوب شد، و سپاه هند سخت بسیار بود، چنان که لشکر سلطان محمود دست از جان شسته بودند.
در آن حالت نا امیدی، سلطان محمود سجده کرد خدای را و گفت: «خداوندا با تو عهد کردم اگر ما را نصرت دهی، در این نا امیدی هر چه غنیمت ستانیم جمله به درویشان صدقه کنیم. »
تضرّع نمود.
سمیع الدّعا(44)دعا را مستجاب کرد و باد نصرت وزان شد و ترس عظیم در دل سپاه هند افتاد و شکسته شدند(45)و غنایم بی حد از سپاه هند رسید- از خزاین و اسبان و بندگان که در هیچ پیکاری به دست نیامده بود.
پادشاه گفت که «هیچ دست مکنید که من نذر کرده ام. »
لشکر فغان برآوردند که «سپاه سخت محتاج است، پیکارهای گران کرده اند. اگر نذری کردی که به درویشان دهی، این ها نیز درویش اند. سپاه درویش شده است. »
چندانی لابه کردند که شاه را وسوسه کردند که "این نیز خیر است".
شاه، دو دل شد و تأویل جوی شد. ناگاه شوریده فقیری گذشت، از فقرای الهی ربّانی، نه فقرایِ نانی.
سلطان گفت: «او را بخوانید. » تا این نذر را با او باز گفت.
درویش گفت: «اگر تو را دیگر به حق حاجتی نخواهد بودن، این کن که این ها می گویند. اما اگر به مثل این باز با او محتاج خواهی شدن، این ساعت را یاد دار و نذر را مگردان. » (46)

22- در جستجوی گوهرشناس

گفته اند که مبارزی را اسبِ او زخم خورد. پادشاه مرکب خاص، که سر آخُر تازیان(47) اصطبل بود به او داد و او را سوار کرد. ناگهان بر آن مرکب هم زخم رسید.
ناگهان از زبان پادشاه بجست که «دریغ. »
در حال، آن مبارز از اسب فرود آمد و چندان که یدک دیگر، پادشاه پیشکش کرد، قبول نکرد و گفت: «من جان عزیز را از نصرت خواه تو دریغ نمی داشتم و نمی گفتم که "دریغ"، تو جهت چهارپایی که به من دادی "دریغ" گفتی؟! بروم خدمت پادشاهی کنم که قدر روح من بداند، و این گوهر به گوهر شناسی بَرَم. »

23- توبه مجنون

مجنون را گفتند: «توبه کن و حلقه کعبه بگیر که در این هنگام، دعا مستجاب است. »
گفت: «شما دست ها به آمین بردارید تا من توبه خواهم، دعا کنم. »
بعد از آن، دست ها برداشتند خویشانِ او.
مجنون گفت:
«الیکَ اَتوبُ یا رحمنُ مِمّا
جَنَیتُ فَقَد تَکاثَرَتِ الذُّنوبُ
والاّ عن هوی لیلی و حُبّی
زیادَتُها فَانَّی لا اَتوبُ. »(48)

24- مجنون و ناقه

مجنون به هزار شوق، بر ناقه نشست و کُرّه ی ناقه را با خود نبرد. بجدّ می راند جانب رُبوع (49)لیلی. ساعتی که حیرتِ محبت او را از سَوقِ(50) ناقه (51) غافل کردی، ناقه رو بگردانیده بودی به جانبِ وطن و فرزند، مبلغی واپس رفته تا او به خود آمدن.
همچنین در آن راهِ سه روزه، دو ماه بِماند در این جزر و مد.
بعد از آن گفت: «هَوی ناقَتی خَلقی وَ قُدّامِیَ الهَوی/ وَ اِنّی وَ اَیّاها لَمُختلِفان. »(52)

پی‌نوشت‌ها:

1-یکی از اسماء خداوند که در آیه 255 سوره بقره و چند آیه دیگر به آن اشاره شده است قیّوم است به معنی: پاینده، پایدار و قائم بالذّات، یعنی در وجود خویش وابسته به چیزی نیست اما مخلوقات، پیوسته وابسته و قائم به او هستند. قیومی: پایندگی، پایداری، قائم به خویش بودن که تنها در مورد خداوند صادق است.
2-انبیاء(21)، 83: «به من بیماری و رنج رسیده است. »
پیشتر چنین آمده: «باری تعالی، چون خواهد که عنایت و لطف و نصرت و دولت و سعادت را بر بنده ای از بندگان خود مقیم و پیوسته گرداند او را توفیق شکر دهد که اگر صد بار تلخی بدو رسد و یک بار شیرینی، آن یک شیرینی را صد بار به صد عبارت به صد مقام باز گوید و آن صد تلخی را یک بار هم باز نگوید، الا تلخی فراق یاران دین، که افغان کردن از فراق یاران دین تسبیح است و قرآن خواندن است و سنت انبیاست، صلوات الله علیهم. »
و بعد: «قدرِ یار دین، مرد دین داند. »
3-مَشک آب.
4-پس از این : «اَلعَبدُ یُدَبّر وَ الله یقدّر. »و «... ورای غرض آدمی در هر کاری صد هزار فواید است ارادت حق را. »
5-در اختیار تو قرار گرفت؛ از آنِ تو شد.
6-یوسف(12)، 100: «پروردگار من نسبت به آنچه بخواهد صاحب لطف است. »
7-آنان از حال و روز من خبر نداشتند.
8-نقره تقلبی، نقره ای که در میانه آن مس یا روی است و فقط بر روی آن، نقره است. کنایه از کردار ناقص و نه کاملاً مخلصانه.
9-زرِ رایج تمام عیار(در مقابل قلب که آن را ناسره گویند)، طلای ناب.
10-دور اندیشی، آینده نگری و احتیاط.
11-جمع وَتَد، میخ ها. منظور رؤسا و بزرگان قوم است.
12-پس از این می خوانیم: «... یک نشان سعادت آن است که چون ظفر و نصرت رو نماید، آن را حواله به محض عنایت حق کنند و از آن بینند، نه از تدبیرهای لطیف خویش و چالاکی خویش. »
13-اگر پای خرگوشی را هم برایم هدیه آورند، آن را می پذیرم.
14-نجم (53)، 17: «چشم خطا نکرد و از حد درنگذشت. »(وصف پیامبر (ص)است و هنگام معراج. )
15-جنگ با کافران، جنگ (در راه خدا).
16-پس از حکایت می خوانیم که «و سخن انبیا تهی نباشد، خاصه از آن مصطفی (ص). و اگر صد سال ما و امثال ما بیندیشیم، به عقل ریزه خویش آن نبینیم که ایشان با آن یک نظر. اگر صد هزار چراغ و شمع گِرد شوند و فروغ دهند در شبی، آن نکنند که یک آفتاب کند در جهان. »
17-ابلیس، شیطان
18-پریشان گویی، مِن مِن کردن. (د)
19-هاروت و ماروت: «نام دو فرشته که به جهت سرزنش آدمیان به گناه در بابل مدام عذاب می شوند. بنابر اغلب روایات اسلامی، پس از آفرینش آدم، فرشتگان سبب تقرّب و بزهکاری آدمی را از خداوند جویا شدند. خطاب رسید که سبب بزهکاری آدمی شهوت است و علت عصمت شما عدم شهوت، و به همین جهت ایشان را پاداش بیش دهیم. فرشتگان نیز مدعی منزلت آدمی شدند و از میان خویش سه تن به نام های عزا و عزایا و عزازیل را برگزیدند تا بر صورت آدمیان به زمین آیند. خداوند ایشان را از چهار چیز نهی فرمود: شرک، قتل نفس، زنا و باده نوشی عزازیل پوزش خواست و دوتای دیگر که هاروت و ماروت لقب گرفتند، به وظیفه خویش مشغول شدند و میان مردم حکم می کردند» اما سرانجام به ورطه گناه افتادند و دچار عذاب الهی شدند. برخی بر این عقیده اند که این دو را در چاهی، به صورت واژگون آویخته اند تا روز قیامت، و آنان خود این عذاب را بر عذاب آخرت برگزیدند. (د، یا)
20-سخن در دهان گردانیدن، (ورطه). و سپس چنین آمده: « فَطَافَ عَلَیْهَا طَائِفٌ مِنْ رَبِّکَ وَ هُمْ نَائِمُونَ‌»(19/68: و شب هنگامی که در خواب بودند عذاب الهی به امر پروردگارت(بر باغ آنان)فرود آمد. )
21-راهبان؛ گوشه نشینان زاهد و تارک دنیا.
22-مورد اعتقاد.
23-تنگدستی، فقر.
24-پس از حکایت، آمده: «چون ضدّ یک نور از آن نورها که در این خانه معین است شدی و منکر او شدی، خفاشی تو ثابت شد، منکر همه باشی. و نظیر این، آن بشد که خفاشی گوید که من به آفتاب پارینه مقرّم. با او ضد نیستم، اگر چه به آفتاب امروزینه ضدّم.
گویند که این پارینه و امروزینه، دو نیست. ولیکن پارینه از امتحان تو دور است. و همچنین مار خاکی گوید که من ماهی آن آبم که پار در جو می رفت. با این آب آشنا نیستم. گویند: این آب همان است، اما آن آب که غیر است در زعم تو، امتحان کننده روزگار تو نیست. »
25-بنگرید به حکایت یکسان بعدی.
26-مولانا توضیح می دهد که اظهار دوستی الزاماً به معنی ریا نیست: «اگر در این اعلام کردن آفت ریا بودی، هرگز آن دقیقه بین عالَم و آدم فتوا ندادی به اعلام کردن که " مَن اَحَبّ مِنکُم اَحَداً فَلیَعلَمَه". (هر گاه یکی از شما کسی را دوست دارد آن را به او ابراز کند).
27-نیکوکار، احسان کننده.
28-مقرّری، مستمری.
29-پیش از حکایت، چنین آمده: «قال الله تعالی: إِنَّمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لاَ نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَ لاَ شُکُوراً»(9/76: «جز این نیست که شما را برای خدا اطعام می کنیم و از شما نه پاداشی می خواهیم و نه سپاسی). یعنی آن محسنان که محتاجان را جهت رضای ما دست گیرند، اگر از آن محتاجان شُکران نیاید و جفا و بی شکری یابند، گویند که ما به جفای شما و بی شکری شما این درِ احسان بر شما نبندیم، که ما آن احسان خالص جهت رضای خدا کردیم نه بر طمع شکر شما و حق شناسی شما. »
30-ندا دهنده، جارچی.
31-پیش از حکایت: «آتش فتنه ها را جز آبِ خیرات ننشاند. »
32-از صوفیان مشهور(105-187 هجری قمری).
33-آیة الکرسی: آیه 255 از سوره بقره، و بنابر پاره ای روایات و نظر برخی از مفسران، آیات 256 و 257 سوره بقره نیز جزو آیة الکرسی است. ترجمه آیه 255 سوره بقره: «الله خدایی است که هیچ خدایی جز او نیست. زنده و پاینده است. نه خواب سبک او را فرا می گیرد و نه خواب سنگین. از آنِ اوست هر چه در آسمان ها و زمین است. چه کسی جز به اذن او، در نزد او شفاعت کند؟ آنچه را که پیش رو و آنچه پشت سرشان است می داند و به علم او جز آنچه خود خواهد، احاطه نتوانند یافت. کرسی [علم و قدرتِ] او آسمان ها و زمین را در بر دارد (وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ). نگهداری آن ها بر او دشوار نیست. او بلند پایه و بزرگ است. »
34-ضعیف، سست و ناتوان.
35-از صفاتم به سوی خلقم برون شو. آن که تو را دیده مرا دیده، و آن که قصد تو را کرده قصد مرا کرده است.
پیش از این، می خوانیم که «اگر چه نماز، عمل فضلمند است ولیکن جان نماز و معنی نماز از صورت نماز فاضل تر است. چنان که جان آدمی از صورت آدمی فاضل تر است و باقی تر است، که صورت نماند و جان آدمی بماند، و صورت نماز نماند و معنی و جان نماز بماند.
و از بهر این سخن، آن حکایت شیخ گفته شد که آن جماعت چون ترک تعظیم شیخ کردند، که " اگر تو نماز شام نمی کنی ما برخیزیم و بکنیم. " اگر چه این به زبان نگفتند، الاّ ادراک شیخ را گفتن به زبان، حاجت نیست.
پس صورت نماز را فقیه بیان می کند: اولش تکبیر، آخرش سلام، و جان نماز را فقیر بیان می کند که الصلوة اتّصالُ بالله مِن حَیث لا یعلمه الا الله. شرط این صورت نماز، طهارت است با نیم من آب، و شرط جان نماز، چهل سال مجاهده جهاد اکبر و دیده و دل خون کردن و از هفت صد حجاب ظلمانی برون رفتن و از حیات و هستی خود مردن و به حیات و هستی حق زنده شدن. »
36-نمی گذارند، اجازه نمی دهند، رها نمی کنند.
37-پیش از حکایت، می خوانیم که «هر که نور چهره یَفْعَلُ اللَّهُ مَا یَشَاءُ (27/14: «خداوند هر چه خواهد، همان می کند»)مطالعه کند، هیچ اعتراض در نهاد او نماند و بر همه خلایق مرحمت نماید. »
38-در اصطلاح عرفان، امری غیبی است که بر سالک آشکار شود، الهامی غیبی.
39-در پایان حکایت می خوانیم که «نیکی که برای خدا بود بِه از نور آفتاب بود و مهتاب. استخوان در گور رَوَد، اما نور در زیر گور نرود. بیازما: نور آفتاب را در گور کن، باز بر سر آید. این سخن، پایان ندارد. قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِکَلِمَاتِ رَبِّی»(109/18: «بگو: اگر دریا برای نوشتن کلمات پروردگار من مُرکب شود، دریا به پایان می رسد و کلمات پروردگار من به پایان نمی رسد.»)
40-می مالید، مالش می داد.
41-لقمه ای در برابر لقمه ای، ناظر است به پاداش عمل خیری که آن شخص کرد.
42-پس از این، می خوانیم: «و یقین است که هیچ ذره ای خیر در راه دین، ضایع نیست. خنک آن کس که از این درگاه ناامید نشود. »
43-محمود غزنوی، پادشاه معروف سلسله غزنوی(360-421 هجری قمری). طی سال های(392-416 ه. ق چندین لشکرکشی به هند کرد.
44-شنونده ی دعا(از نام های خداوند).
45-شکست خوردند، مغلوب شدند.
46-پس از حکایت: «داعی نمی داند که موجب این حکایت که به قلم می رود، چیست؟ الاّ دانم که هم به موضع رَوَد. یا اَیّها الذین آمَنوا اوفوا بِالعُقُود(1/5: ای کسانی که ایمان آورده اید، به پیمان ها وفا کنید).»
47-جمع تازی، اسبی از نژاد عربی.
48-به درگاهت توبه می کنم ای خدای مهرگُستر، از آن که گناهانم بسیار شده است ولی از هوای کوی لیلی دل نمی کَنم و عشقم به او بسیار است. پس، از آن توبه نمی کنم.
49-جمع رَبع: اقامتگاه، منزل.
50-به پیش راندن، جهت دادن.
51-شتر ماده.
52-شتر من دل در هوای مبدأ (و بازگشت به نزد بچه اش) دارد و من دل در هوای مقصد (پیش رویم) دارم. پس ما (دو همسفر) در جهت مخالف هم هستیم.

منبع مقاله: مولوی، جلال الدین محمد بن محمد، (1387)، بر لب دریای وجود: قصه های مولوی، ‌تهران: مازیار، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط