خاطرات شهدای دفاع مقدس
خدمت واقعی
جاوید الاثر حاج احمد متوسلیانمنطقه ای اورامان به دلیل وضعیت جغرافیایی و دارا بودن ارتفاعات مختلف، برای ما اهمیت ویژه ای داشت. یک سلسله از کوه های منطقه که در خطوط مرزی بود، در اختیار عناصر رزگاری بود و به همین امر موجب شده بود تا ارتباط آن ها با حزب بعث به سهولت انجام پذیرد.
در جلسه ای با حضور حاج احمد متوسلیان، شهید ابراهیم مرادی، شهید عثمان فرشته، شهید جلال بارنامه، حسین مدنی فر و بنده تصمیم گرفته شد طی عملیّاتی، این ارتفاعات را از لوث وجود عناصر رزگاری پاکسازی کنیم.
طرح عملیّات ریخته شد و خوشبختانه توانستیم عملیّات را با موفقیت به انجام برسانیم و بر ارتفاعات مسلط شویم. بر روی یکی از ارتفاعات پایگاهی ایجاد کرده بودیم. به اتفاق یکی از پیش مرگان کرد، با دوربین در حال کنترل اطراف و تحرکات دشمن بودیم که متوجه شدیم یک نفر مقداری بار را بر دوش گذاشته و یک گالن بیست لیتری را هم در دست دارد و به طرف پایگاه می آید. وقتی نزدیک تر شد، متوجه شدیم جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان است که مقداری خرما و نفت را از یک فاصله ی دور بر دوش گرفته بود تا برای رزمندگان مستقر در پایگاه بیاورد.
به استقبالش رفتیم و خواستیم بار را از دوشش پایین بیاوریم و خودمان حمل کنیم، اجازه نداد. علت را از او سؤال کردیم، گفت: « من دارم وظیفه ام را انجام می دهم. »
وقتی وارد پایگاه شد، بعد از احوال پرسی و روبوسی با رزمندگان به شدت گریست. ابتدا تصور کردیم مشکلی پیش آمده است. وقتی از او سؤال کردیم: چرا گریه می کنی؟
گفت: «ما در مریوان داخل شهر هستیم و از امکانات بیش تری استفاده می کنیم، ولی شما بر روی خاک می خوابید، آن هم در کوه دور افتاده؛ بدون هیچ نوع امکاناتی! خدمت واقعی را شما انجام می دهید. خدمت ما و شما هیچ وقت با هم قابل مقایسه نیست. »
ایشان را دلداری دادم و گفتم: « شما در آن جا بهتر می توانید خدمت کنید، ما هم در اینجا! بنابراین هدف هر دو گروه، جز رضای حق و خدمت به مردم نیست. »(1)
به سوی هور
شهید سید هاشم آراستهدر شب عملیّات بدر نیروهای تیپ 21 امام رضا (علیه السّلام) و تیپ جواد الائمه(علیه السّلام) را با قایق به هور منتقل می کردیم. سیّد هاشم چند قایق جلوتر از ما بود. ناگهان ملخ چند قایق به سیم مخابرات گیر کرد. راه بندان عجیبی به وجود آمده بود. چند لحظه سکوت حکم فرما شد. نمی توانستیم همین طور دست روی دست بگذاریم. هنوز در فکر چاره ی کار بودیم که سیّد هاشم نفس عمیقی کشید و به داخل آب پرید. با سیم چینی که در دست داشت، تمام سیم ها را قطع کرد. هر بار برای نفس گیری که به سطح آب می آمد، این کارش مدّتی طول می کشید. امّا خلاصه با به کار افتادن ملخ ها، راه عبور باز شد و آن شب به موقع به هور رسیدیم. (2)
معرفی خود برای نجات دیگران!
شهید جواد تندگویانمهندس بوشهری که معاون دوره ی وزارت شهید تندگویان و از کسانی بود که همراه ایشان اسیر شده بود، نقل می کند:
«وقتی ما اسیر شدیم، عراقی ها ما را به پشت یک خاکریز منتقل کردند. آن ها در کنار ما عده ی زیادی از ایرانی ها را لخت کرده، چشم ها و دست هایشان را بسته و تهدید می کردند که همه را تیرباران می کنیم. وقتی قضیه جدی شد، شهید تندگویان به من گفت که: « شما ما با معرفی خود بتوانیم جان یک عده را نجات دهیم.»
گفتم: درست است. کافی است یک نفر از ما این کار را انجام دهد. »
هنوز حرف من تمام نشده بود که شهید تندگویان برخاست و به زبان عربی گفت: « من وزیر نفت جمهوری اسلامی هستم. »
با این حرکت شهید تندگویان، افسر عراقی دست و پایش را گم کرد و از ترس مؤاخذه، همه ی اسرار را سالم و سریع به پشت جبهه منتقل کرد. این ایثار جان، در حالی بود که شهید تندگویان قبلاً مدارک شناسایی خودش را از بین برده بود و اگر خودش را معرفی نمی کرد، عراقی ها نمی توانستند او را بشناسند. (3)
نگهبانی
سردار شهید مرتضی زارعمن و مرتضی بیش تر اوقات به دنبال هم نگهبان بودیم. هنگامی که نوبت پستم می شد، اغلب مرتضی نه تنها مرا از خواب بیدار نمی کرد، بلکه به جای من نیز نگهبانی می داد. وقتی بیدار می شدم و می گفتم: آخر چرا این کار را کردی؟
او تنها لبخندی می زد و چیزی نمی گفت.
بعد از آزادی شهر سنندج، برای مقابله با تجاوز عراقی ها به جبهه ی جنوب اعزام شدیم. مرتضی همراه عدّه ای از بچّه ها، به طرف سوسنگرد و آباد حرکت کرد و من به همراه عدّه ای دیگر به سر پل ذهات رفتیم. (4)
سهیمه ی حج
شهید حاج رضا شکری پورچند تا سهمیه ی حج داده بودند سپاه. یکی اش مال او بود.
بهش گفتم: رضا! خوش به حالت! من تو خواب هم نمی بینم برم مکه. »
رضا آمد گفت: «تو بقیع یادم می کنی؟»
گفتم: خاک عالم. بقیع؟! من؟
گفت: « آره دیگه!»
گفتم: چه طوری؟
گفت: «خیلی ساده».
رفته بود به جای اسم خودش، اسم مرا نوشته بود. من رفتم حج و از آن روز به بعد، بچّه ها بهش گفتند: « حاج رضا». (5)
تنها یک پتو
شهید مهدی...هم چنان مشغول نوشتنم که صدای مهدی را می شنوم.
- «با اجازه ی شما من رفتم بخوابم. »
نگاه که می کنم، برای همه یک پتو و یک لحاف آماده کرده، ولی تنها یک پتو برای خودش مانده است. هوا سرد است و می دانم که شب، سردش می شود. برای این که کسی متوجّه کمبود لحاف نشود، می خواهد زودتر بخوابد. این رسم مهدی است. (6)
جان فشانی
شهید علیرضاللهوقتی به سید مهدی رسیدند، علیرضا با دیدن او گفت: «یا زهرا! خیلی خون ازش رفته! سریع بلندش کنید تا از دست نرفته، ببریمش عقب. »
همین طور که خواستند سیّد را از جایش بلند کنند، ناگاه تیری مستقیم بر پیشانی علیرضا نقش بست و علیرضا از پشت به زمین افتاد. محمدرضا سریعاً به بالینش رفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت. علیرضا همین طور که خون از سرش فواره می زد، آرام آرام با صدای گرفته ای گفت: « نکنه سیّد را جا بگذارید. حتماً اونو... یاح... س... ی... ن»
چشم هایش را آرام بستم. اشک از چشمان محمدرضا جاری شده بود و قطره قطره روی صورت علیرضا می چکید. صورتش را به صورت علیرضا چسباند و با ناله ای جان سوز گفت: « به جای این که بگه منو به عقب ببرید، می گه سیّد مهدی را جا نگذارید. آخر کی این جان فشانی را باور می کند؟»(7)
تشنه اما سیراب
شهید اصغر وصالیاصغر وصالی هم چنان جلو می رفت و ما پشت سر او حرکت می کردیم. سی دقیقه بود که در میان کوه ها راه می رفتیم. پاهایم خسته شده بود. به شدّت احساس تشنگی می کردم. به راحتی قمقمه ی یکی از بچه ها را گرفتم و آب آن را سر کشیدم. تجربه ای از کوهپیمایی، آن هم در منطقه ای مانند کردستان و بدون برنامه ی قبلی نداشتم.
جلوتر رفتیم. باز تشنه شدم. قمقمه ی دیگری را گرفتم و مقداری از آب آن را مصرف کردم. بچّه ها به روی خودشان نمی آوردند، امّا بعد متوجّه شدم که آن ها برای رعایت حال من، آب را جرعه جرعه می خورند. مبادا وقتی آب تمام شود، من با مشکل تشنگی روبرو شوم. از بی انصافی خود احساس شرم کردم. در حقیقت آن موقع بود که معنی بسیاری از واژه های معمول، مانند ایثار، از خود گذشتگی و مانند آن را با چشم دیدم. (8)
پیش مرگ
عباس اردستانیدر یکی از این عملیّات ها، موقع برگشت، دشمن ردّ آن ها را گرفته بود مسیر راهشان را بسته بود. با آتش خمپاره، عبّاس اردستانی مجروح شده بود. او را با دست و بال زخمی آوردند به درمانگاه. تا مرا دید، با شوق و ذوق، پشت هم می گفت: « من اصغر رو نجات دادم. جونم فداش. خودم پیش مرگش بشم... نذاشتم ترکش به سرش بخوره. دستمو گذاشتم رو سرش. ترکش خورد به دست من. مهم نیست. من فدائی برادرم اصغر. »
اصغر هم بود وقتی این حرف ها را شنید. جلو دهان عباس را گرفت.
- «بس کن پسر! دیگه چیزی نگو. »(9)
مثل او
شهید تقی بهمنیخدا خدا می کردیم نیاد سنگر تیربار. خیلی سختمان بود. خجالت می کشیدیم. تا اذان صبح ایستاد نگهبانی؛ بی خستگی.
حالا همه مثل او شده بودیم. هیچ کس نفر بعدی را بیدار نمی کرد. بلکه خودش به جای پست بعدی نگهبانی می داد. (10)
جیره ی آب
شهید گمناموقتی می خواستم رأس ساعت، جیره ی آب را تقسیم کنم، به طرف در سنگر می رفتم تا از مجروحی که در کنارِ در خوابیده، شروع کنم؛ امّا او نمی خورد و تقاضا می کرد که از سمت دیگر آغاز کنم و خلاصه کار به تعارفات جدّی می کشید؛ به طوری که هیچ کس حاضر نبود اوّل آب بخورد. بالاخره پیشنهاد کردم که هر بار از یک زاویه شروع کنم و انتخاب زاویه بر عهده ی من باشد و همه پذیرفتند. (11)
لباس های خیس
شهید مهدی باکریجنازه ی برادر به خاک افتاده بود و برادری که می توانست دستور دهد تا جنازه را به عقب منتقل کنند، تنها گفته بود: « اول جنازه ی بقیه ی شهدا، بعد جنازه ی حمید!»
زیر نور چراغ های ماشین، می شد به وضوح او را دید. در چادرها را یکی یکی باز می کرد، نگاهی به داخل می انداخت. و اگر می دید کسی نیست، سعی می کرد چادرها را محکم کند و اگر چادر از جا کنده شده بود. طناب هایش را می برید تا چادر پاره نشود. وقتی متوجّه ماشین من شد، ایستاد و به طرف ماشین برگشت. بارش باران امانش نمی داد، چشم هایش را می بست و باز می کرد. دستش را سایبان چشم ها می کرد و دوباره رو برمی گرداند. آب از سر و رویش جاری بود. پشت فرمان خشکم زده بود. او آقا مهدی بود؛ فرمانده ی لشکر عاشورا.
صبح، پادگان به شهر تاراج شده ای می مانست که سپاهی آن را غارت کرده باشد. اکثر چادرها پاره شده و شکسته بودند وسایل چادرها به اطراف پراکنده شده بود. هنوز سیلاب فروکش نکرده بود. در دور دست یکی از نیروها در حال کندن کانالی بود تا سیل را به سویی دیگر هدایت کند. نزدیک تر که شدم، دیدم آقا مهدی با لباس های خیس، بر روی تراکتور مشغول کار است. (12)
پی نوشت ها :
1- روزهای سبز کردستان، صص 127- 126.
2- جرعه عطش، ص 137.
3- صنوبرهای سرخ، ص 35.
4- در مسیر هدایت، ص50.
5- ققنوس و آتش، صص 28، 158. 160.
6- بر ستیغ صبح، ص 38.
7- مردان تنهایی من، ص 99.
8- خبرنگار جنگی، ص 85.
9- خبرنگار جنگی، ص 209.
10- آیینه تر از آب، ص
11- تپه برهانی، ص68.
12- خداحافظ سردار، صص 40، 53 و 208.