جلوه های استقامت در خاطرات شهدا (1)

در عملیّاتی که در مجاورت منطقه ی «شیلر» داشتیم، با مشکلات زیادی مواجه بودیم، شرایط سخت، کمبود امکانات و هوای سرد. تنها با استقامت و پایداری «حاج حسین روح الامین» موفق شدیم منطقه را پاکسازی و تثبیت کنیم. در
يکشنبه، 5 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه های استقامت در خاطرات شهدا (1)
جلوه های استقامت در خاطرات شهدا

 






 
شهید کیومرث (حسین) نوروزی، شهید حاج حسین روح الامین، شهدای گمنام، شهید مهدی دقایقی، شهید احمد ساربان نژاد، شهید نازی نسیمی، شهید ناصر کاظمی، شهید حسن صوفی، شهید محمد تقی رضوی

هفده شبانه روز!

شهید کیومرث (حسین) نوروزی
- «از جبهه بگو!»
- «هیچ خبری نیست!»
- «پس این همه مجروح و شهید؟‍!»
به من نگاهی کرد و نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: «کسی که این جا هست نمی توانه حال بچه های جبهه رو درک کنه!»
چند لحظه چیزی نگفت. انگار تمام سختی های جبهه را یکی یکی برای خودش مرور می کرد تا این که گفت: «توی «عملیات خیبر» هفده شبانه روز، پوتین هامون رو در نیاوردیم. چون توی باتلاق بودیم. بعد از عملیات به «امیدیه ی اهواز» اومدیم. وقتی کفش هامون رو درآوردیم، پاهامون ورم کرده بود و سه روز طول کشید تا ورمش بخوابه.(1)

هنگام سختی ها، تبسّم داشت

شهید حاج حسین روح الامین
در عملیّاتی که در مجاورت منطقه ی «شیلر» داشتیم، با مشکلات زیادی مواجه بودیم، شرایط سخت، کمبود امکانات و هوای سرد. تنها با استقامت و پایداری «حاج حسین روح الامین» موفق شدیم منطقه را پاکسازی و تثبیت کنیم. در چهره ی بشّاش او هنگام سختی های عملیات، هیچ تغییری مشاهده نمی شد. وقتی کار عملیات گره می خورد، با تبسمی که همراه داشت، ذکر می گفت و با روحیّه ای باز پیش قدم می شد. همواره از خطر استقبال می کرد و پیشاپیش رزمندگان به دشمن یورش می برد. اگر غیبتی یا حرف هایی که از روی کنایه برای تضعیف انقلاب بود، می شنید، چهره اش برافروخته می شد و بعضاً در آن محل نمی ماند. کسی او را عصبانی ندید. (2)

شکنجه های فراوان!

شهدای گمنام
نیروهای هوابرد ارتش با افراد ضد انقلاب، در اطراف «بوکان» شبانه درگیر شده بودند. دو نفر از آنها، به اسارت ضدّ انقلاب درآمده بودند. چند روز بعد، ضد انقلاب، اسرا را به شهادت رسانده بود و پیکر آنها را در کنار جاده گذاشته بود. وقتی به محل رسیدیم، باز شاهد شقاوت سنگدلان «دمکرات» بودیم. بر چشمان این مظلومان، میخ کوبیده بودند. پوست پشت دستشان را بریده و بر زخم ها نمک ریخته بودند.
آن ها پس از شکنجه های فراوان، به شهادت رسیده بودند. راستی منافع خلق و دفاع از خلق این گونه تحقق می یابد؟ (3)

صورتش قابل شناسایی نبود!

شهید مهدی دقایقی
عملیات با موفقیت به پایان رسید. تلفات سنگینی با همت شهید «شیرودی» و سرهنگ «شهرام فر» و استقامت شهید «رحمانی»، از دشمن گرفتیم. پس از پاکسازی منطقه، به طرف مقر حرکت کردیم. وقتی به مقرّ خود در «سنندج» رسیدیم، اطلاع یافتیم یکی از نیروها، همراه ما نیست. احتمال داشت که در منطقه ی عملیاتی مانده باشد. با یک اکیپ از نیروهای گشت، به منطقه برگشتیم. در روستای «گیلانه» پیکر آن برادر را چاک چاک و غرق در خون یافتیم. مزدوران بیگانه، آنانکه مزوّرانه عنوان مدافع خلق را بر خود داشتند، برادر «مهدی دقایقی» را یافته بودند. دست و پایش را با طناب محکم به زین اسب بسته بودند.
اسب به سرعت بر روس سنگلاخها و ناهمواری های دشت تاخته بود.
پیکر آن عزیز، از هر خار و سنگی جراحتی عمیق یافته بود. آنقدر بر روی سنگ ها کشیده شده بود که از هوش رفته بود. بالاخره در میان خنده ی مستانه و شیطانی، لجام اسب را می گیرند پس از مدتی به هوش می آید. تن چاک چاک و غرقه به خون او را به سوی درختی می کشانند و محکم به درخت می بندند و در راستای منافع خلق و رسالت گروه های خلقی، او را تیر باران می کنند. صحنه ی بسیار دلخراش و رقّت باری بود. صورتش آن قدر بر روی زمین کشیده شده بود که شناسایی او مشکل می نمود. برای شناسایی، لباس های او را کاوش کردیم داخل یکی از جیب هایش، عکسی را پیدا کردیم. بر روی عکس، تصویر دو فرزند خردسالش نقش بسته بود. نگاهی به سیمای معصومانه ی کودکانش و نگاهی به نقش چاک چاک آن عزیز، هق هق گریه و سیلاب اشک را به دنبال داشت. کسی نبود که او را ببیند و منقلب نشود. راستی استقلال و سربلندی نظامی اسلامی، مرهون چه بزرگوارانی است؟! و ما مرهون چه کسانی هستیم؟! (4)

گرسنگی جمعی

شهید احمد ساربان نژاد
در پدافند از، «ارتفاعات لری» خیلی به ما سخت گذشت. منطقه وسیع بود. - حدود هفت هشت کیلومتر- و ما تقریباً در محاصره ی کامل بودیم. چند روز تدارکات هم نرسید. گرسنگی جمعی هم غم انگیز است و هم بسیار سخت. امّا این مطلبی نبود که پذیرفتن آن برای «احمد»- آن فرمانده ی مهربان- قابل پذیرش باشد. حاضر بود خودش گرسنگی بکشد ولی نیروهایش سیر باشند.
این دوره با هر مشقتی بود به پایان رسید و منطقه را به یگان های دیگر تحویل دادیم. (5)

بمباران سنگر!

شهید نازپری نسیمی
آن روز پنج شنبه بود و ما تازه سر کلاس نشسته بودیم که مدیر اعلام کرد مدرسه تعطیل است. همگی خیلی خوشحال شدیم و بعد به همراه بچه ها که اکثراً فامیل بودیم به خانه برگشتیم و بازی کردیم.
در همین موقع بود که ماشین نفتی به کوچه آمد. من به خانه رفتم و به مادرم گفتم: «نفت آورده اند.»
مادرم داشت فاطمه خواهر بیست روزه ام را شیر می داد.
- «دخترم، خودت برو توی صف بایست. من الان می آم.»
من هم رفتم و در صف ایستادم. بعد از مدتی، نوبت من شد. ولی آقایی نفت می داد به من گفت: «تو نمی تونی ببری! برو به مادرت بگو بیاد.»
من هم برگشتم و به مادرم گفتم. مادرم از من خواست فاطمه را بخوابانم تا خودش برود و نفت بگیرد.
من شروع به لالایی خواندن کردم. چند دقیقه ای نگذشته بود که مادرم برگشت و به من گفت: «کوپن را اشتباه برده بودم. راستی رقیه، آژیر قرمز شده، زود خواهرانت را صدا بزن، بروید توی سنگر.»
من با دستپاچگی بلند شدم و خواستم فاطمه را با خود ببرم ولی مادرم قبول نکرد و گفت: «تو برو، خودم او را می آورم.»
چند دقیقه نگذشته بود که سنگر ما پر شد از بچه و آدم بزرگ. ما تازه داخل سنگر آمده بودیم و در حال صحبت کردن بودیم که ناگهان، صدای هولناکی به گوش رسید و همه جا تاریک شد.
همه ی بچه ها جیغ می زدند و گریه می کردند. من جایی را نمی دیدم و احساس می کردم که نابینا شده ام. با هر دردسری بود از سنگر بیرون آمدم. دستم را به سرم کشیدم خونی شد. الحمدالله چشم هایم می دید ولی کاش نمی دید. تا به حال با چنین منظره ی وحشتناکی روبرو نشده بودم. اثری از خانه مان نبود و به طور کلی خراب شده بود. تنها یک قسمت از دیوار و سنگری که ما در آن بودیم سالم مانده بود.
یک لحظه به یاد مادرم افتادم. یادم آمد که مادرم و فاطمه داخل خانه بودند. بعد چشمم به دختر عمویم افتاد که وسط کوچه نشسته بود و گریه می کرد. در حالی که گریه می کردم به طرف او دویدم و به او گفتم: «زود باش، زود باش برو به مادرم کمک کن!»
او هی گریه می کرد و توجهی به من نداشت. سرم را که برگرداندم عمویم را دیدم که بچه ای سر تا پا خونی را در بغل گرفته بود و به طرف آمبولانس می برد. به سرعت خودم را به او رساندم و خواستم به او بگویم که به مادرم کمک کند ولی او نیز حواسش به من نبود. انگار هیچ کس مرا نمی دید و من حیران و سرگردان به پیش خرابه های خانه می رفتم و بر می گشتم. بعد از مدتی مادرم را نیز در آمبولانس گذاشتند. من گریه می کردم و مادرم را می خواستم.
یکی از دخترعموهایم که به شدت زخمی شده بود را روی تخت خوابانده بودند. او بی تابی می کرد و جیغ می کشید. به پایش نگاه کردم. پایش به شدت مجروح شده بود و انگشتانش در حال قطع شدن بود.
بالاخره به بیمارستان رسیدیم. من خیلی بهانه ی مادرم را می گرفتم. ما را پیش دکتر بردند و دکتر سر مرا بخیه کرد. بعد پدرم را دیدم که خواهر سه ساله ام را بغل کرده بود. خواهر دیگرم در بغل یکی از فامیل ها بود که سر او را هم باندپیچی کرده بودند.
پدرم از دکتر خواست که ما را در بیمارستان نگه ندارند. چون خیلی بی تابی می کردیم. وقتی برگشتیم، خاله و مادربزرگ به شدّت گریه می کردند. من علّت گریه ی آنها را نمی دانستم و فکر می کردم به خاطر خانه مان که خراب شده، گریه می کنند. غافل از این که مادر مهربانم به همراه خواهر بیست روزه ام و دختر عمویم که همسن و سال خودم بود، به درجه ی رفیع شهادت رسیده بودند. (6)

در محلِ کمین

شهید ناصر کاظمی
دوست داشتم در کنار او باشم. یک روز در روستای کوخان بودیم. دستور داد که با تعدادی از نیروها به طرف بانه بروم. به بهانه ای نرفتم. نزدیک غروب بود. او تا مرا دید، با عصبانیت گفت: «همراه با نیروهای خود در ساختمان کنار جاده مستقر می شوید و شب را در آنجا می خوابید.»
محل این ساختمان خطرناک بود، چون اطراف آن باز بود. آخر شب، او آمد کنار ما و گفت باید به ضد انقلاب کمین زد. با او و چندنفر دیگر به محل کمین رفتیم و دیگران آسوده خاطر تا صبح خوابیدند. وقتی نیروها متوجه شدند او شب گذشته در کمین بوده بسیار ناراحت شدند.
روز بعد، مرد همیشه خندان، شهید بروجردی، درباره گذشته ها و صفات برادر کاظمی سخنانی گفت که همه تحت تأثیر قرار گرفتند. (7)

سوختن و ساختن

شهید حسن صوفی
یادداشت هایش را نگاه می کردم، این نکته را که دیدم، خیلی سوختم. نوشته بود:
«خدا می داند که این چند سال من چقدر مشکل معده و روده دارم. چقدر مشکلات داخلی دارم. ولی فرصت پیدا نکردم به درمان بپردازم. دائماً با زخم معده و روده سوختم و ساختم.»
***
تمام منطقه خیس و گلی بود. تا زانو می رفتیم توی گل و لای. راه رفتن واقعاً مشکل بود.
هر جوری بود، لشگر را در سد دربندی خان مستقر کرد. (8)

خنده های محمد

شهید محمد تقی رضوی
خانه مان دو تا اتاق تنگ و تاریک بود، طبقه ی چهارم. باران که می آمد از سقف آب می چکید.
اهواز را پشت هم می کوبیدند. آژیر قرمز که می کشیدند، حمزه را بغل می کردم، چهل و هشت تا پله را دوتا یکی می رفتم پایین. یک شب پشت خانه مان را زدند. سه روز آب و برق نداشتیم. شب ها شمع روشن می کردم. آب هم از منبع زنگ زده ی روی پشت بام بر می داشتم.
محمد آمد. بردمان هتل فجر. آن جا را هم می زدند. هر شب، محمد می خندید می گفت: «شما هر جا برید صدام همون جا رو می زنه.» (9)

پی نوشت ها :

1- می خواهم حنظله شوم، ص 163.
2- قاف عشق، ص 55.
3- قاف عشق، ص 102.
4- قاف عشق، صص 55 و 109 و 121-120.
5- آرام بیقرار، ص 62.
6- دامنه های آبی بهشت، صص 63-61.
7- پیشانی و عشق، صص 90-89 .
8- هم کیش موج، صص 114 و 136.
9- یادگاران، ص 84.

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.


 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط